تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستان مشهور عروسک ترسناک آنابل | Qazaleh.t.h کاربر انجمن کافه‌ی ‌نویسندگان

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
اِد پس از بررسی کردن آن بدون لم*س کردنش به آشپزخانه بازگشت. اِد از دانـا پرسید: «عروسک از کجا اومده؟». دانـا جواب داد: «هدیه بود. مادرم اونو به خاطر تولدِ قبلیم بهم داد». اِد کنجکاو شد: «آیا دلیلی داره که عروسک بهت هدیه داده؟». پرستارِ جوان پاسخ داد: «نه، فقط یه چیزِ جدید بود؛ یه‌جور دکوری». اِد ادامه داد: «پس این‌طور. اولین‌بار از چه زمانی متوجه‌ی وقوعِ اتفاقات شدید؟». دانـا گفت: «حدود یه سال پیش. عروسک همین‌طوری خودش شروع به حرکت کردن در اطرافِ آپارتمان کرد. منظورم این نیست که بلند می‌شد و راه می‌رفت یا همچین چیزهایی. منظورم اینه که وقتی از سر کار به خونه برمی‌گشتیم، هرگز سر همون جایی که رهاش کردیم بود نمی‌موند».

3fb558df-55ce-49f0-818b-b980d66c71bb.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

اِد پرسید: «میشه این بخش رو یه ذره بیشتر توضیح بدی». دانـا توضیح داد: «وقتی عروسک رو به خاطر تولدم هدیه گرفتم، اون رو هر روز صبح بعد از مرتب کردنِ تختخوابم روی تختخواب میزاشتم. دست‌های عروسک کنار بدنش قرار داشتن و پاهاش هم مستقیما دراز بودن؛ درست مثل همین الان که نشسته. اما وقتی شب به خونه برمی‌گشتیم، دست‌ها و پاهاش به شکل‌های مختلفِ دیگه‌ای بودن. مثلا پاهاش از زانو خم شده بودن یا اینکه دست‌هاش رو تو دامنش جمع کرده بود. بعد از یه هفته، مشکوک شدیم. بنابراین تصمیم گرفتیم امتحان کنیم. صبح‌ها از عمد دست‌ها و پاهاش رو ضربدری روی هم میزاشتیم تا ببینیم آیا واقعا حرکت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

و البته که هر شب وقتی به خونه برمی‌گشتیم، دست‌ها و پاهاش دیگه ضربدری نبودن و عروسک در حالت‌های مختلف نشسته بود». اَنجی اضافه کرد: «درسته، اما عروسک کارهای دیگه‌ای هم می‌کرد. اون خودش از اتاقی به اتاقِ دیگه می‌رفت. یه شب به خونه برگشتیم و عروسکِ آنابل روی صندلی کنارِ درِ جلویی نشسته بود. زانو زده بود! بخشِ خنده‌دارش اینه که وقتی سعی کردیم کاری کنیم عروسک زانو بزنه، دوباره به حالتِ قبل برمی‌گشت. نمی‌تونست زانو بزنه. بعضی‌وقت‌ها هم اونو در حالی نشسته روی مبل پیدا می‌کردیم که اون رو صبح تو اتاقِ دانـا گذاشته بودیم و درِ رو روش بسته بودیم!».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

Annabelle-Comes-Home-and-The-Conjuring-movies.jpg

پوستری زیبا از فیلم آنابل

لورین پرسید: «چیز دیگه‌ای هم هست؟». دانـا گفت: «بله. عروسک برامون یادداشت و پیغام میزاشت. دست‌خطش شبیه دست‌خط یه بچه‌ی کوچک به نظر می‌رسید». اِد پرسید: «تو یادداشت‌ها چی نوشته شده بود؟». دانـا جواب داد: «چیزهایی نوشته شده بود که هیچ معنایی برای ما نداشت. چیزهایی مثل «ما را کمک کن» یا «لـو را کمک کن» نوشته شده بود، اما لـو تو اون زمان در خطرِ خاصی نبود که نیاز به کمک داشته باشه. تازه منظورش از «ما» کی بود؛ نمی‌دونستیم. بااین‌حال، بخشِ عجیبش این بود که یادداشت‌ها توسط مداد نوشته شده بودن، اما وقتی ما سعی کردیم مداد پیدا کنیم، حتی یه مداد هم تو کلِ آپارتمان نبود! کاغذی هم که روشون می‌نوشت، کاغذِ پوستی بود، اما هیچکدوممون چنین چیزی نداشتیم».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
اِد یادآور شد: «به نظر می‌رسه یه نفر کلید آپارتمان‌تون رو داره و داشته سربه‌سرتون میزاشته». دانـا گفت: «دقیقا خودمون همچین فکری کردیم. بنابراین روی پنجره‌ها و درها نشونه گذاشتیم یا فرش‌‌ها رو به‌شکلی که اگه هرکسی وارد اینجا شد، از خودش ردی-چیزی به‌جا بزاره تنظیم کردیم. اما هرگز حتی یه بار هم معلوم نشد که اینها کار یه مهاجمِ خارجی واقعیه». اَنجی اضافه کرد: «همون موقع که عروسک در اطراف حرکت می‌کرد و ما به دزد مشکوک شده بودیم، یه اتفاقِ خیلی عجیب دیگه افتاد. عروسکِ آنابل مثل همیشه روی تختخوابِ دانـا نشسته بود. یه شب وقتی به خونه برگشتیم، متوجه شدیم که روی سطحِ پشتِ دستش خون وجود داره و سه قطره خون هم روی سینه‌اش بود!».

ba19f78f-cc63-4404-aad2-205fa7c7d06b.jpg

دانـا صادقانه گفت: «خدایا، واقعا ترسوندمون». اِد از آن‌ها پرسید: «آیا هیچکدومتون متوجه‌ی وقوعِ پدیده‌ای تو آپارتمان شدین؟». اَنجی گفت: «یه بار حول و حوش کریسمس به چکمه‌ی شکلاتی روی استریو پیدا کردیم که هیچکدوممون نخریده بودیم. احتمالا کار آنابل بود». لورین پرسید: «چی شد که به این نتیجه رسیدید که یه روح با عروسک در ارتباطه؟» دانـا جواب داد: «می‌دونستیم که اتفاقاتِ غیرمعمولی جریان داره. عروسک خودش از اتاقی به اتاقِ دیگه می‌رفت. حالت‌های مختلفی به خودش می‌گرفت: همه‌مون دیده بودیم. اما می‌خواستیم بدونیم چرا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

آیا دلیلِ قابل‌درکی برای توضیح دادنِ حرکتِ عروسک وجود داشت؟ به خاطر همین من و اَنجی با یه زنِ میانجی تماس گرفتیم. حدود یه ماه یا شاید شش هفته بعد از شروع این اتفاقات بود». لورین: «چی فهمیدین؟». «فهمدیدیم که یه دختربچه تو این مِلک مُرده. اون هفت سالش بوده و اسمش آنابل بوده؛ آنابل هیگینز. روحِ آنابل گفت که اون مدت‌ها قبل از اینکه این آپارتمان‌ها ساخته بشه، تو مزرعه‌ها بازی می‌کرده. بهمون گفت که اون موقع، روزهای خوشحالیش بود. اما حالا همه اینجا بزرگسال هستن و فقط نگران شغل‌هاشون هستن و به جز ما نمی‌تونست با کسِ دیگه‌ای ارتباط برقرار کنه. آنابل احساس می‌کرد که ما می‌تونیم درکش کنیم. به خاطر همین اون شروع به تکون دادنِ عروسکِ پارچه‌ای کرد. تنها چیزی که آنابل می‌خواست این بود که مورد محبت قرار بگیره؛ برای همین ازمون پرسید که آیا می‌تونه پیش‌مون بمونه و عروسک رو تکون بده. ما چی کار می‌تونستیم کنیم؟ پس، گفتیم باشه».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

اِد حرفش را قطع کرد: «صبر کن ببینم. منظورت چیه که اون می‌خواست واردِ عروسک بشه؟ منظورت اینه که ازتون خواست که عروسک رو تسخیر کنه؟». دانـا جواب داد: «درسته، این‌طور فهمیدیم. به نظرمون بی‌خطر می‌اومد. می‌دونید، ما پرستار هستیم. ما هرروز با زجر و درد سروکار داریم. دل‌مون سوخت. به هر حال، از اون به بعد عروسک رو آنابل صدا می‌کردیم». لورین پُرسید: «آیا بعد از اینکه فهمیدین عروسک ظاهرا توسط روحِ دختربچه‌ای به اسم آنابل تسخیر شده، رفتارتون باهاش عوض شد؟». دانـا گفت: «نه راستش. اما البته که اون دیگه فقط یه عروسک نبود. اون حالا آنابل بود. نمی‌تونستیم این حقیقت رو نادیده بگیریم».

0a93ba22c33c41815130db8238054d83_XL.jpg

انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

اِد درخواست کرد: «خیلی خُب، قبل از اینکه ادامه بدی، بزار به عقب برگردیم؛ اول شما یه عروسک به‌عنوانِ هدیه‌ی تولد گرفتین. بعد از یه مدتی عروسک خود به خود شروع به حرکت کرد؛ یا محلش رو بدون اینکه شما متوجه بشین عوض می‌کرد. این باعث شد تا شما کنجکاو بشین و تصمیم بگیرین یه میانجی به خونه دعوت کنین؛ ازطریقِ میانجی با روحی که خودش رو آنابل هیگینز معرفی می‌کرد ارتباط برقرار کردین. روحِ این دختربچه هفت سال سن داشت و ازتون خواست که آیا می‌تونه با تسخیر کردنِ عروسکِ اسباب‌بازی، باهاتون زندگی کنه و شما هم از سر دلسوزی جواب مثبت دادین. بعد شما اسم عروسک رو به آنابل تغییر دادین».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

دانـا و اَنجی با هم گفتند: «درسته». اِد پرسید: «تا حالا روحِ دختربچه رو تو آپارتمان دیدین؟». هر دو دختر جواب دادند: «نه». اِد گفت: «گفتین که یه بار سروکله‌ی یه چکمه‌ی شکلاتی اینجا پیدا شد. تا حالا اتفاقِ عجیبِ غیرقابل‌توضیحِ دیگه‌ای افتاده؟». دانـا به خاطر آورد: «یه بار یه مجسمه روی هوا معلق شد و بعد زمین افتاد. هیچکدوممون نزدیکِ مجسمه نبودیم؛ مجسمه اون سمتِ اتاق بود. این اتفاق بدجوری ترسوندمون». اِد ادامه داد: «بزارید یه چیز دیگه ازتون بپرسم: هیچ‌وقت فکر نکردین که شاید نباید موجودیتِ عروسک رو این‌قدر به رسمیت می‌شناختین؟». دانـا تصحیحش کرد: «اون یه عروسک نبود! اون روحِ آنابلی که ما بهش اهمیت می‌دادیم بود!». اَنجی گفت: «درسته!». «منظورم قبل از اینکه چیزی درباره‌ی آنابل بدونین؟». دانـا جواب داد: «از کجا باید می‌دونستیم؟ اما حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، شاید نباید این‌قدر عروسک رو جدی می‌گرفتیم. بااین‌حال، ما فکر نمی‌کردیم که اون چیزی بیش از یه طلسمِ بی‌آزار باشه. هرگز تا همین چند روز پیش به هیچکس صدمه نزده بود». لورین پرسید: «هنوز هم فکر می‌کنین چیزی که عروسک رو تکون می‌ده، روحِ یه دختربچه‌اس؟». اَنجی جواب داد: «چه چیزِ دیگه‌ای می‌تونه باشه؟».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
لـو بینِ حرفشان پرید: « اون عروسک، یه جادوی سیاهِ لعنتیه؛ این چیزیه که هست. خیلی وقت پیش بهشون گفتم. عروسک داشت ازشون سوءاستفاده می‌کرد...». اِد به مردِ جوان گفت: «خیلی خُب لـو، فکر کنم حالا نوبت توئـه که داستانِ خودت رو تعریف کنی». او گفت: «بزارید این‌طور بگم: من از این عروسک خوشم نمی‌اومد و عروسک هم از من خوشش نمی‌اومد. اون چیز می‌تونه فکر کنه و عروسک‌ها نباید بتونن فکر کنن، مگه نه؟ پس، من از همون اول هم فکر نمی‌کردم که حرکت کردنِ عروسک دور و اطرافِ خونه بامزه باشه». اِد گفت: «به جز اون، بهم بگو که چه اتفاقی برای خودت افتاد». اَنجی ترغیبش کرد: «بهشون درباره‌ی خواب‌هات بگو». لـو ادامه داد: «خب، قضیه اینه که اون چیز باعث میشه خواب‌های بد ببینم؛ خواب‌هایی که تکرار میشن. اما چیزی که می‌خوام بهتون بگم تا اونجایی که خودم می‌دونم، خواب نیست؛ چون وقتی که اتفاق افتاد، با چشم‌های خودم دیدمش.
آخرین‌باری که اتفاق افتاد، تو خونه خوابم بُرده بود؛ یه خواب خیلی عمیق. وقتی که اونجا دراز کشیده بودم، متوجه‌ی بیدار شدنم شدم، اما هیچ‌ چیزِ غیرمعمولی وجود نداشت. اما یه‌دفعه به سمتِ پاهام نگاه کردم و اون عروسکِ پارچه‌ای، آنابل رو دیدم. اون داشت به آرومی از بدنم بالا می‌اومد. وقتی به روی سینه‌ام رسید، از حرکت ایستاد. بعد دست‌هاش رو از هم باز کرد. به‌طوری که انگار داشت یه ارتباط الکتریکی برقرار می‌کرد، یکی‌شون رو یه طرفِ گردنم گذاشت و اون یکی رو هم اون طرفِ گردنم. بعد متوجه شدم که دارم خفه می‌شم. دست و پا می‌زدم و سعی می‌کردم عروسک رو از روی سینه‌ام به کنار هُل بدم، اما انگار داشتم به یه دیوار فشار وارد می‌کردم؛ از جاش جُم نمی‌خورد. من به معنای واقعی کلمه داشتم تا سر حد مرگ خفه می‌شدم، اما با وجود تمام تلاش‌هام نمی‌تونستم به خودم کمک کنم». اِد گفت: «درسته، اما کشیشی که باهاش صحبت کردم، بهم گفت که تو مورد حمله‌ی فیزیکی قرار گرفتی. این همون چیزیه که تو حمله‌ی فیزیکی حسابش می‌کنی؟».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

لـو با قاطعیت گفت: «نه، اون اتفاق وقتی که من و اَنجی با هم تنها بودیم، تو همین آپارتمان افتاد. حدود ۱۰ یا یازده شب بود و ما به خاطر سفری که روز بعد می‌خواستم برم، مشغولِ خوندن نقشه بودیم. اون موقع همه‌چیز ساکت بود. ناگهان، هردومون صداهایی رو از اتاقِ خوابِ دانـا شنیدیم که باعث شد فکر کنیم حتما یه نفر واردِ آپارتمان شده. به آرومی بلند شدم و پاورچین پاورچین خودم رو به درِ اتاقِ خواب که بسته بود رسوندم. تا وقتی که صداها متوقف بشن، صبر کردم و بعد با دقت در رو باز کردم و دستم رو دراز کردم و کلید برق رو زدم. هیچکس اون تو نبود! به جز عروسکِ آنابل که گوشه‌ی اتاق روی زمین افتاده بود. تنهایی رفتم داخل و به سمتِ اون چیز رفتم تا ببینم آیا اتفاقِ غیرمعمولی افتاده یا نه. اما به محض اینکه به عروسک نزدیک شدم، یه‌جور احساسی بهم دست داد که انگار یه نفر پشت سرمه. بلافاصله برگشتم و خُب...».

6672b198-1b1c-4f63-8950-5f8ab2bf70b6.jpg

انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

اَنجی گفت: «اون درباره‌ی اون بخش حرف نمیزنه. وقتی لـو برگشت هیچکس اونجا نبود، اما اون ناگهان فریاد کشید و سینه‌اش را گرفت. از دردِ خم شد و وقتی بهش رسیدم، سینه‌اش پاره شده بود و خونریزی می‌کرد. پیراهنش کاملا خونی شده بود. لـو می‌لرزید، ترسیده بود. ما به اتاقِ پذیرایی برگشتیم. بعد پیراهنش رو باز کردیم و روی سینه‌اش با یه چیزی شبیه به ‌جای چنگال روبه‌رو شدیم!». اِد پرسید: «می‌تونم جای چنگال رو ببینم؟». مرد جوان به او گفت: «الان دیگه رفته». دانـا حمایت کرد: «منم بُریدگی‌های روی سینه‌اش رو دیدم». اِد پرسید: «چندتا بودن؟». اَنجی گفت: «هفت‌تا. سه‌تاشون عمودی بودن؛ چهارتای دیگه افقی». «بُریدگی‌ها حسِ خاصی داشتن؟». لـو گفت: «همه‌ی بُریدگی‌ها داغ بودن؛ انگار که جای سوختگی باشن». اِد پرسید: «آیا پیش از اینکه این اتفاق بیافته، تا حالا بُریدگی یا زخمی تو اون بخش از سینه‌ات داشتی؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا