برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین مقامدار سال
- Oct
- 2,130
- 7,925
- 148
- وضعیت پروفایل
- تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
هر دو راهی شدند تا بفهمند اینجا کجاست و دقیقا برای چه باید به اینجا بیایند. گذر از راهروهایی که اقتدار اولیه را دارند واقعا لذ*تبخش است. آتوسا باورش نمیشود که دارد در پرسپولیس حقیقی قدم برمیدارد. اگر واقعا اینجا همان تمدن هخامنش باشد، یعنی آنها به دو هزار و پانصد سال پیش سفر کردهاند! باورش سخت اما غیرممکن نیست.
با گذر از راهروهای باشکوه به طاق بزرگی رسیدند که در کنارش دو شیردال بزرگ بنا شده است.
آتوسا حیرتزده ل*ب زد:
- خدای من، چقدر باشکوهه!
مهدا نیز سرش را تکان داد، ل*ب زد:
- چیزی که ما ازش دیده بودیم با این خیلی فرق داره!
آتوسا با چشمهایی براق به شیردال خیره بود. شکوه و اقتدار یک شیردال واقعی را داشت. آنقدر ظریف و زیبا بود که انگار یک شیردال حقیقی جلویش روی سرستون ایستاده است!
هر دو محو شیردال سنگی بودند که صدایی آنها را از جا پراند.
- شما ها که هستید؟ بحر چه اینجا آمدهاید؟
هر دو چرخیدند و با دیدن یکی از سربازهای این زمان، در شوک فرو رفتند. آتوسا خیره به سرباز زمزمه کرد:
- باورم نمیشه، لباسهاش دقیقا همون چیزیه که توی کتاب تاریخ هنر نوشته بود!
مهدا سرش را گیج تکان داد و پرسید:
- تو تاریخ هنر خوندی؟
آتوسا تنها سرش را تکان داد و با ترس گفت:
- نوشته بود دوران هخامنش افراد جنایتکار قتلعام میشن!
مهدا پوزخند زد و به طرف سرباز قدم برداشت. با احتیاط گفت:
- ما گم شدیم. میشه ما رو همراه خودتون ببرین؟
آتوسا ل*ب گزید و منتظر واکنش سرباز ماند، سرباز که نیزه در دست داشت با احتیاط گفت:
- این نوع گویش بحر اینجا نبوده است. شما اهل کجا هستید؟ از کجا آمدهاید؟
آتوسا دست بر پیشانی کوبید و سریع خود را به کنار مهدا رساند، با لبخند ظاهری گفت:
- ما به اشتباه آمدهایم بحر چه نمیدانیم. یک سنگ جادویی ما را از آینده آورد.
مهدا بهتزده به آتوسا نگاه کرد، باورش نمیشد او حقیقت را به کسی که دو هزار و پانصد سال پیش از ما زندگی میکرده است گفت! الان به جرم جادوگری و طلسم روایی دستگیرشان میکنند و...
در کمال حیرت، سرباز خونسرد سرش را تکان داد و در پاسخ گفت:
- آه بله، شما از طرف سنگ آمدهاید. به ایران خوش آمدید. از کدامین پادشاهی میآیید؟
هر دو دختر بهتزده سرباز را دیدند، او شوکه نشد! سرباز چرخید و به پشت سرش اشاره کرد، گفت:
- پادشاه ما مشتاق دیدار با شما هستتند.
آتوسا نمیتوانست حرف بزند، مهدا اما سریع پرسید:
- پادشاه؟ پادشاهتون کیه؟
سرباز لبخند گرمی زد، آهسته و محترمانه جواب داد:
- شاهشاهان کوروش بزرگ پادشاه خردمند سرزمین پارس هستند.
آتوسا که با نام کوروش لرزید، بازوی مهدا را محکم گرفت. پاهایش میلرزیدند، نگران زمزمه کرد:
- داری میگی قراره کوروش بزرگ رو ببینیم؟ من... من...
مهدا کلافه نگاه در حدقه چرخاند و با تمسخر گفت:
- اسطورت رو میبینی، مگه بده؟ غش کنی من جایی نمیبرمت.
آتوسا با اینحرف سریع خود را جمعوجور کرد اما ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. در هر حال بدین ترتیب سرباز آنها را تا خود کاخ آپادانا همراهی کرد.
شکوه و جلال این سرزمین بیشتر از آن است که در آینده از آن یاد میشود. افسوس که همه نمیتوانند این شکوه را با چشم ببینند. مزارع سرسبزی که دور تا دور پرسپولیس هستند واقعا حیرتآورند. سرزمینی بیابانی که همچون جنگل و دشتهای سرسبز به نظر میرسد.
ستونهای سنگی کاخها، شکوه حجاریهای تختجمشید و سکوهای مرتفعی که ساختمانها بر روی آنها بنا شدهاند، همه و همه بزرگی و عظمت این سرزمین را نشان میدهند... .
با گذر از راهروهای باشکوه به طاق بزرگی رسیدند که در کنارش دو شیردال بزرگ بنا شده است.
آتوسا حیرتزده ل*ب زد:
- خدای من، چقدر باشکوهه!
مهدا نیز سرش را تکان داد، ل*ب زد:
- چیزی که ما ازش دیده بودیم با این خیلی فرق داره!
آتوسا با چشمهایی براق به شیردال خیره بود. شکوه و اقتدار یک شیردال واقعی را داشت. آنقدر ظریف و زیبا بود که انگار یک شیردال حقیقی جلویش روی سرستون ایستاده است!
هر دو محو شیردال سنگی بودند که صدایی آنها را از جا پراند.
- شما ها که هستید؟ بحر چه اینجا آمدهاید؟
هر دو چرخیدند و با دیدن یکی از سربازهای این زمان، در شوک فرو رفتند. آتوسا خیره به سرباز زمزمه کرد:
- باورم نمیشه، لباسهاش دقیقا همون چیزیه که توی کتاب تاریخ هنر نوشته بود!
مهدا سرش را گیج تکان داد و پرسید:
- تو تاریخ هنر خوندی؟
آتوسا تنها سرش را تکان داد و با ترس گفت:
- نوشته بود دوران هخامنش افراد جنایتکار قتلعام میشن!
مهدا پوزخند زد و به طرف سرباز قدم برداشت. با احتیاط گفت:
- ما گم شدیم. میشه ما رو همراه خودتون ببرین؟
آتوسا ل*ب گزید و منتظر واکنش سرباز ماند، سرباز که نیزه در دست داشت با احتیاط گفت:
- این نوع گویش بحر اینجا نبوده است. شما اهل کجا هستید؟ از کجا آمدهاید؟
آتوسا دست بر پیشانی کوبید و سریع خود را به کنار مهدا رساند، با لبخند ظاهری گفت:
- ما به اشتباه آمدهایم بحر چه نمیدانیم. یک سنگ جادویی ما را از آینده آورد.
مهدا بهتزده به آتوسا نگاه کرد، باورش نمیشد او حقیقت را به کسی که دو هزار و پانصد سال پیش از ما زندگی میکرده است گفت! الان به جرم جادوگری و طلسم روایی دستگیرشان میکنند و...
در کمال حیرت، سرباز خونسرد سرش را تکان داد و در پاسخ گفت:
- آه بله، شما از طرف سنگ آمدهاید. به ایران خوش آمدید. از کدامین پادشاهی میآیید؟
هر دو دختر بهتزده سرباز را دیدند، او شوکه نشد! سرباز چرخید و به پشت سرش اشاره کرد، گفت:
- پادشاه ما مشتاق دیدار با شما هستتند.
آتوسا نمیتوانست حرف بزند، مهدا اما سریع پرسید:
- پادشاه؟ پادشاهتون کیه؟
سرباز لبخند گرمی زد، آهسته و محترمانه جواب داد:
- شاهشاهان کوروش بزرگ پادشاه خردمند سرزمین پارس هستند.
آتوسا که با نام کوروش لرزید، بازوی مهدا را محکم گرفت. پاهایش میلرزیدند، نگران زمزمه کرد:
- داری میگی قراره کوروش بزرگ رو ببینیم؟ من... من...
مهدا کلافه نگاه در حدقه چرخاند و با تمسخر گفت:
- اسطورت رو میبینی، مگه بده؟ غش کنی من جایی نمیبرمت.
آتوسا با اینحرف سریع خود را جمعوجور کرد اما ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. در هر حال بدین ترتیب سرباز آنها را تا خود کاخ آپادانا همراهی کرد.
شکوه و جلال این سرزمین بیشتر از آن است که در آینده از آن یاد میشود. افسوس که همه نمیتوانند این شکوه را با چشم ببینند. مزارع سرسبزی که دور تا دور پرسپولیس هستند واقعا حیرتآورند. سرزمینی بیابانی که همچون جنگل و دشتهای سرسبز به نظر میرسد.
ستونهای سنگی کاخها، شکوه حجاریهای تختجمشید و سکوهای مرتفعی که ساختمانها بر روی آنها بنا شدهاند، همه و همه بزرگی و عظمت این سرزمین را نشان میدهند... .