تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
هر دو راهی شدند تا بفهمند اینجا کجاست و دقیقا برای چه باید به اینجا بیایند. گذر از راهروهایی که اقتدار اولیه را دارند واقعا لذ*ت‌بخش است. آتوسا باورش نمی‌شود که دارد در پرسپولیس حقیقی قدم برمی‌دارد. اگر واقعا اینجا همان تمدن هخامنش باشد، یعنی آن‌ها به دو هزار و پانصد سال پیش سفر کرده‌اند! باورش سخت اما غیرممکن نیست.
با گذر از راهروهای باشکوه به طاق بزرگی رسیدند که در کنارش دو شیردال بزرگ بنا شده است.
آتوسا حیرت‌زده ل*ب زد:
- خدای من، چقدر باشکوهه!
مهدا نیز سرش را تکان داد، ل*ب زد:
- چیزی که ما ازش دیده بودیم با این خیلی فرق داره!
آتوسا با چشم‌هایی براق به شیردال خیره بود. شکوه و اقتدار یک شیردال واقعی را داشت. آن‌قدر ظریف و زیبا بود که انگار یک شیردال حقیقی جلویش روی سرستون ایستاده است!
هر دو محو شیردال سنگی بودند که صدایی آن‌ها را از جا پراند.
- شما ها که هستید؟ بحر چه این‌جا آمده‌اید؟
هر دو چرخیدند و با دیدن یکی از سربازهای این زمان، در شوک فرو رفتند. آتوسا خیره به سرباز زمزمه کرد:
- باورم نمیشه، لباس‌هاش دقیقا همون چیزیه که توی کتاب تاریخ هنر نوشته بود!
مهدا سرش را گیج تکان داد و پرسید:
- تو تاریخ هنر خوندی؟
آتوسا تنها سرش را تکان داد و با ترس گفت:
- نوشته بود دوران هخامنش افراد جنایتکار قتل‌عام میشن!
مهدا پوزخند زد و به طرف سرباز قدم برداشت. با احتیاط گفت:
- ما گم شدیم. میشه ما رو همراه خودتون ببرین؟
آتوسا ل*ب گزید و منتظر واکنش سرباز ماند، سرباز که نیزه در دست داشت با احتیاط گفت:
- این نوع گویش بحر اینجا نبوده است. شما اهل کجا هستید؟ از کجا آمده‌اید؟
آتوسا دست بر پیشانی کوبید و سریع خود را به کنار مهدا رساند، با لبخند ظاهری گفت:
- ما به اشتباه آمده‌ایم بحر چه نمی‌دانیم. یک سنگ جادویی ما را از آینده آورد.
مهدا بهت‌زده به آتوسا نگاه کرد، باورش نمیشد او حقیقت را به کسی که دو هزار و پانصد سال پیش از ما زندگی می‌کرده است گفت! الان به جرم جادوگری و طلسم روایی دستگیرشان می‌کنند و...
در کمال حیرت، سرباز خون‌سرد سرش را تکان داد و در پاسخ گفت:
- آه بله، شما از طرف سنگ آمده‌اید. به ایران خوش آمدید. از کدامین پادشاهی می‌آیید؟
هر دو دختر بهت‌زده سرباز را دیدند، او شوکه نشد! سرباز چرخید و به پشت سرش اشاره کرد، گفت:
- پادشاه ما مشتاق دیدار با شما هستتند.
آتوسا نمی‌توانست حرف بزند، مهدا اما سریع پرسید:
- پادشاه؟ پادشاهتون کیه؟
سرباز لبخند گرمی زد، آهسته و محترمانه جواب داد:
- شاه‌شاهان کوروش بزرگ پادشاه خردمند سرزمین پارس هستند.
آتوسا که با نام کوروش لرزید، بازوی مهدا را محکم گرفت. پاهایش می‌لرزیدند، نگران زمزمه کرد:
- داری میگی قراره کوروش بزرگ رو ببینیم؟ من... من...
مهدا کلافه نگاه در حدقه چرخاند و با تمسخر گفت:
- اسطورت رو می‌بینی، مگه بده؟ غش کنی من جایی نمی‌برمت.
آتوسا با این‌حرف سریع خود را جمع‌وجور کرد اما ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. در هر حال بدین ترتیب سرباز آن‌ها را تا خود کاخ آپادانا همراهی کرد.
شکوه و جلال این سرزمین بیشتر از آن است که در آینده از آن یاد می‌شود. افسوس که همه نمی‌توانند این شکوه را با چشم ببینند. مزارع سرسبزی که دور تا دور پرسپولیس هستند واقعا حیرت‌آورند. سرزمینی بیابانی که همچون جنگل و دشت‌های سرسبز به نظر می‌رسد.
ستون‌های سنگی کاخ‌ها، شکوه حجاری‌های تخت‌جمشید و سکوهای مرتفعی که ساختمان‌ها بر روی آن‌ها بنا شده‌اند، همه و همه بزرگی و عظمت این سرزمین را نشان می‌دهند... .
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
پس از پیاده‌روی‌های بسیار، آن‌ها به کاخ آپادانا رسیدند‌. کاخی باشکوه و زیبا که طبق اطلاعات آتوسا از کتاب تاریخ هنر، برای دیدار پادشاه با مقامات کشورهای دیگر بود. برای همان در مسیری که به این کاخ ختم میشد حجاری‌هایی از قوم‌ها از تمام پادشاهی‌ها همچون روم، یونان، مصر و بین‌النهرین دیده میشد که به شاه ایران تعظیم می‌کردند.
آتوسا تمام تحلیل‌های هنر را جز به جز خوانده بود، برای همان دیدن آن‌ها از نردیک و درست در عصر شکوفایی خودشان، واقعا برایش همچون رویا می‌مانست.
جلوی در بزرگ کاخ که ایستادند آتوسا نفس عمیقی کشید، در باز شد زیرا پادشاه پارس اجازه‌ی حضور آن‌ها را صادر کرده بود.
سرباز کنار ایستاد و دو دختر وارد کاخ شدند. درها که بسته شد، تنها شاه روی صندلیش بالای شش پله نشسته بود و خدمه همه رفته بودند. آتوسا ل*ب گزید، پاهایش توان جلو رفتن نداشتند.
مهدا اما بی‌خیال به سمت جلو قدم برداشت. می‌خواست هرچه زودتر دلیل بودن در اینجا را بفهمد و در پایان به خانه بازگردد، دلش خانواده‌اش را می‌خواست.
آتوسا پشت سر مهدا راه افتاد، کاخ را تا آخر طی کردند تا زمانی که به جلوی پلکان رسیدند. پادشاه با اقتدار با آن لباس‌های زیبای بنفش و طلایی نشسته بود و آن‌ها را می‌دید. آتوسا بيشتر لرزید، رنگ بنفشی که پادشاه بر تن داشت عنوان بنفش باستانی یا بنش سلطنتی را در آینده داشت، بنفشی که دستورالعمل ساختش گم شده بود و آیندگان نمی‌توانستند آن را بسازند!
آتوسا با لکنت گفت:
- بنفش سلطنتی... اون.... اون...
مهدا سریع زیر ل*ب گفت:
- خواهشا درست رفتار کن!
پادشاه لبخند برلب به حرف آمد:
- دوستان من، به پارس خوش آمدید. مدتی گذشته است که دیگر گردشگری نداشته‌ایم.
آتوسا و مهدا با حرف شاه تعجب کردند، مهدا با کنجکاوی تعظیم کرد، سپس پرسید:
- گردشگر؟ می‌خواین بگین جز ما کسان دیگه‌ای هم اومدن؟
شاه آهسته سرش را تکان داد، لحظه‌ای در سکوت گذشت و سپس پرسید:
- باید دانش‌آموزان هورسان باشید. درست است؟
هر دو دختر سکوت کردند، هورسان که بود؟ اندکی تفکر و بعد، آتوسا سریع گفت:
- هورسان فتوحی معلممون هست!
شاه راضی و خرسند سرش را تکان داد، با احترام و خوش‌رویی گفت:
- آخرین بازدید کنندگان ما دو سال پیش آمده‌اند. هورسان چطور است؟ قول داده بود زود به زود سر بزند.
آتوسا و مهدا هر دو به همدیگر نگاه کردند، اینجا چه خبر بود؟ شاه که دید آن‌ها گیج شده‌اند، از روی تخت سلطنت برخاست. همان‌طور که به سمت در کوچکی در پشت تخت سلطنتی می‌رفت، گفت:
- منتظر بمانید، باز خواهم گشت.
شاه که رفت، مهدا بهت‌زده گفت:
- چطور ممکنه کوروش خانم فتوحی رو بشناسه؟
آتوسا نیز سرش را تکان داد، لبخند زد و گفت:
- چقدر محترم بود...
مهدا پوفی کشید، باز شروع شد! آتوسا خواست حرف دیگری بزند که شاه بازگشت، این‌بار لباس‌هایش فرق داشتند. کاملا عادی لباس پوشیده بود، آن‌قدری که او را با آدم عادی اشتباه می‌گرفتند.
شاه از پله‌ها پایین آمد، با دو دختر محترمانه دست داد و گفت:
- جناب کوروش صدایم کنید، لطفا با من راحت باشید.
مهدا و آتوسا بهت‌زده تنها سرشان را تکان دادند. کوروش به راه افتاد، همان‌طور که میان آن‌دو قدم بر می‌داشت و دو دستش پشت ک*مر آن‌ها بود، هل‌شان داد و گفت:
- دو سال از زمانی که کسی نیامده است می‌گذرد، نمی‌دانم هورسان چرا ما را فراموش کرده است‌. شما شاگردان کلاس چندم او هستید؟
مهدا آهسته جواب داد:
- ن... نهم.
کوروش سرش را تکان داد، مهدا سریع پرسید:
- شما چطور از اصول درسی آینده خبر دارین؟
کوروش خندید، همان‌طور که از پلکان جلوی کاخ پایین می‌رفتند جواب داد:
- زمانی هورسان نیز همچون شما دو عزیز به اینجا آمد. او این‌ها را به من گفت. هرگز آن روزهای خوب و عالی را فراموش نخواهم کرد.
آتوسا که به شدت به وجد آمده بود، سریع پرسید:
- شما عاشق خانم مایی؟
مهدا چشم غره‌ای به آتوسا رفت، آخر این چه سوالی بود که از شاه می‌پرسد؟ هرچند که در کمال حیرت کوروش بزرگ راضی سرش را تکان داد و گفت:
- دختر باهوشی هستید. البته من و هورسان خاطرات خوب و زیبایی داریم.
آتوسا باذوق مجدد پرسید:
- واقعا؟ این شگفت‌انگیزه، چطوری ممکنه که...
آتوسا ناگهان از حرکت ایستاد، دماغش را به کار انداخت و با بهت گفت:
- این بوی چیه؟
شاه خندید و به رستوران دربار اشاره کرد، با افتخار گفت:
- انگار گرسنه هستید. ادامه‌ی صبحتمان را در آن‌جا با صرف غذهای خوش‌طعم پارس می‌گذرانیم.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
دو دختر خوشحال از خو*ردن غذا به حرف شاه گوش دادند و همراه ایشان به سمت غذاخوری رفتند. شاه میز کوچکی را انتخاب کرد و پشت آننشست، آتوسا و مهدا نیز هر کدام در یک سمت شاه نشستند.
خدمتکار رستوران جلو آمد و با دیدن شاه، لبخند زد. آهسته گفت:
- خوش آمدید، چه میل می‌کنید؟
شاه با نهایت خوش‌رویی جواب داد:
- سه کاسه حریره جو و یک کاسه توت خشک شده بیاورید. شر*اب گلابی فراموش نشود.
خدمتکار تعظیم کرد و با شتاب رفت تا غذا را آماده کند. مهدا کنجکاو پرسید:
- شر*اب گلابی؟ چطور درست شده؟ اینجا مگه...
آتوسا بی‌توجه به مهدا خطاب به کوروش گفت:
- شاه بزرگ می‌گفتین، چطور عاشق هم شدین؟
شاه به میز چوبی خیره شد، آهسته گفت:
- یادش بخیر، روزگاران بسیار خوبی برایمان بود. هورسان بانو زمانی که برای کاوش به پرسپولیس آینده رفته بود، اتفاقی به اینجا آمد. او مدت زیادی را کنار ما ماند، برایش همه‌چیز دارای جذابیت بود.
شاه آرام گرفت، اندکی بعد به آتوسا نگاه کرد و پرسید:
- اکنون چه می‌کند؟ مشغول چه کاری است؟ آیا باستان‌شناس شده است؟ مدتی است که به اینجا نیامده، حقیقتا دلمان برایش پر می‌کشد.
آتوسا اندکی مکث کرد، مهدا اما با لحن عجیبی گفت:
- اون الان معلمه، به جز اون بخاطر بچه‌هاش نمی‌تونه کار دیگه‌ای بکنه‌ انگار قراره از معلمی هم استعفا بده.
شاه به مهدا نگاه کرد، تعجب در تک‌تک سلول‌هایش مشخص بود. غمگین به مهدا چشم دوخت و پرسید:
- بچه‌هایش؟ او ازدواج کرده است؟
آتوسا سرش را تکان داد و گفت:
- بله دو سالی هست که ازدواج کرده.
شاه به زمین خیره شد و سکوت کرد، مهدا و آتوسا هر دو هم‌دیگر را دیدند، ناگهان چه شد؟ کوروش با کمی تأخیر سرش را بالا آورد، خدمتکار همان لحظه کاسه‌های سوپ را آورد و جلوی هر کدام یک کاسه سوپ، یک لیوان شر*اب و یک بشقاب توت خشک شده نهاد.
شاه به سوپ خیره ماند، دیگر میلی به خو*ردن غذا نداشت. هرگز گمانش نمی‌رفت که هورسان ازدواج کند‌. آتوسا با لحن نگرانی پرسید:
- سرورم، حرف بدی زدم؟
شاه به خود آمد، لبخند مصنوعی‌ای زد و پاسخ داد:
- البته که خیر، تنها از خبر ازدواج هورسان بانو شوکه گشتم. امیدوارم اهورا مزدا کنارش باشد.
مهدا و آتوسا سرشان را تکان دادند و هر سه در سکوت مشغول خو*ردن غذا شدند.
با اتمام غذا، مهدا که دیگر حوصله‌اش سر رفته بود پرسید:
- هنوز نفهمیدم برای چی اینجاییم.
شاه لبخند زد، به چشم‌های سیاه مهدا خیره شد و گفت:
- به من بگو دختر زیبا چشم، در آینده چه می‌کنی؟ از زمانی که آمده‌ای، انگار روحیات متفاوتی با این دختر داری.
آتوسا پوفی کرد و با طعنه جواب داد:
- معلومه، چون باور نداشت که شما شاه بزرگ و مقتدری بودی.
کوروش ابرویش را بالا انداخت، دست‌هایش را درهم قلاب کرد و مشتاق پرسید:
- چطور؟ کنجکاومان کردی ای دختر زیبا روی.
مهدا مضطرب و معذب کمی تکان خورد و گفت:
- خب من فقط منطقی به ماجرا نگاه کردم. شما درسته کارهای زیادی کردین اما مشکلات جامعه گاهی شما رو هم خسته کرده. هزینه‌های دربار و سختی‌های جنگ، کشته شدگان و بازماندگان، همه و همه باعث میشه فقر جامعه بیشتر بشه.
شاه از آن‌که یک دختر از آینده آن‌قدر دقیق از سیاست و مشکلات جامعه اطلاع داشت به وجد آمد. با تحسین گفت:
- دختر جوان، ای‌کاش بمانی و مشاورمان شوی، دقت تو در این امور مرا حیرت‌زده کرد.
مهدا از تعریف شاه خوشحال شد. آتوسا اما سریع پرسید:
- منظورتون چیه شاه بزرگ؟ اون داره قدرت و اقتدار شما رو زیر سوال می‌بره!
کوروش خندید، دست پدرانه‌اش را روی شانه‌ی آتوسا نهاد و ل*ب زد:
- دخترک، حتی بزرگ‌ترین اسطوره‌های جهان نیز مشکلاتی داشته‌اند. من که دیگر هیچ‌.
آهی کشید و به جلویش نگاه کرد، مزارع مردمش در دیدرس بودند. ادامه داد:
- حسرت بودن در کنار هورسان مرا پیر کرد. اکنون که فهمیدم او ازدواج کرده است احساس عجیبی دارم. مردم من زجر بسیاری کشیده‌اند، سختی‌های زیادی پارس را تهدید کرد. دوست تو اشتباه و بی‌راه نمی‌گوید‌ هر جامعه‌ای شکوه و سقوط‌هایی دارد. فشار زیادی را تحمل می‌کنم، گاهی با خود می‌گویم کاش بروم و ناپدید شوم. کاش بروم و در آینده کنار هورسان بمانم. هرچند به گفته‌ی هورسان اگر بروم آینده تغییر خواهد کرد. من ناچارم بمانم...
به آتوسا نگاه کرد، با لحن مهربانی گفت:
- نباید همه‌چیز را خالص دید دختر جوان، از من به تو نصیحت است، هرگز همه‌چیز را مطلق نبین، حتی من هم گاهی می‌خواهم شانه خالی کنم و بیخیال همه‌چیز شوم.
مهدا از این طرز فکر کوروش به وجد آمد، انتظار داشت از خود دفاع کند اما کوروش با او موافق بود!
آتوسا آهسته سرش را تکان داد، ل*ب زد:
- من شما رو یه شاه بزرگ و لایق می‌بینم. در نگاه من...
شاه میان حرفش گفت:
- دخترک همه اشتباهاتی دارند حتی من. من که خدا نیستم عزیزک!
سپس شاه از روی صندلی بلند شد، به غروب خورشید نگاه کرد و گفت:
- بهتر است به جایی که آمده‌اید بازگردید، زیرا زمانتان در اینجا رو به اتمام است.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
آتوسا غمگین از روی صندلی برخاست و معترض گفت:
- نه من نمی‌خوام برگردم. بذارین بیشتر بمونم، مدت زیادیه که توی رویا همچین جایی رو می‌دیدم. خواهش می‌کنم من رو نفرستین برم. من...
شاه لبخند گرمی زد و خیره به چشم‌های لرزان دخترک گفت:
- مهربانوی عزیز، اینجا مکان شما نیست. باید بروید، نیاکان شما در آن‌جا انتظارتان را می‌کشند.
آتوسا مصمم سرش را به چپ و راست تکان داد، با بغض گفت:
- نه این‌طور نیست، کسی انتظار من رو نمی‌کشه. من... من... می‌خوام برگردم!
شاه از این حرف آتوسا تعجب کرد. جلوتر آمد، دست بر شانه‌ی دخترک نهاد و پرسید:
- تو را چه شده است؟ نزد خانواده‌ات مشکلی باشد که نخواهی بازگردی؟
آتوسا که دیگر نتوانست بغض‌اش را نگه دارد، گریه کنان جواب داد:
- اون‌ها دارن طلاق می‌گیرن. بعد از طلاق دیگه معلوم نیست چه زندگی‌ای داشته باشم. موندنم اینجا بهترین گزینه‌ست.
شاه اندکی مکث کرد و سپس پرسید:
- طلاق؟ منظورت آن است که با شادی از یکدیگر جدا می‌شوند تا زندگی جدیدی را برای خودشان شروع کنند؟ درست است؟!
آتوسا لحظه‌ای ماند چه جوابی بدهد، او تا به حال این‌گونه و با این زاویه به این موضوع نگاه نکرده بود. درست است، این هم حرفی بود. شروع یک زندگی جدید، البته با خوشحالی داشتند از هم‌دیگر جدا می‌شدند؟
آتوسا با احساسی که مردد بود، به شاه چشم دوخت. پرسید:
- اون‌ها زندگی جدیدی شروع می‌کنن، اما من این وسط چی میشم؟
شاه لبخند پررنگ‌تری زد، همان‌طور که به سمت قصر بازمی‌گشت جواب داد:
- تو نیز زندگی جدیدی را شروع خواهی کرد.
همان‌طور که دور میشد، چرخید و نگاهی به دخترهت انداخت. دستش را برای آن‌ها تکان داد و گفت:
- باز هم به اینجا بیایید. در روزگاران آینده انتظارتان را می‌کشیم.
سپس رفت و دیگر پشت سرش را نگاه نکرد. آتوسا با گیجی به مهدا نگاه کرد و پرسید:
- می‌خوای برگردی؟
مهدا آرام سرش را تکان داد‌. هنوز هم می‌خواست به آن زندگی بازگردد، زیرا نمی‌خواست تنها در سرزمینی غریب بماند. آتوسا اما اکنون نمی‌دانست چه کند. بماند یا برود؟
آتوسا به سمت مهدا آمد، خواست حرفی بزند که ناگهان مهدا جلوی نگاهش ناپدید شد. از بهت در جای خود میخکوب گشت. چه شده بود؟ او کجا رفت؟ آتوسا ترسید و اطراف را کاوش کرد. مهدا واقعا ناپدید شده بود!
او تا چندین متر این اطراف را گشت اما مهدا رفته بود. تنها توی شهر غریب قدم میزد و مثل وحشت‌زده‌ها از این‌کوچه به آن‌کوچه می‌رفت. دست آخر ناامید و تنها، با گریه کنار یک ستون بزرگ ایستاد، به آن تکیه داد و دپرس ل*ب زد:
- چاره‌ای ندارم. اگر برنگردم اینجا تنهایی دق می‌کنم... انگار.... حق با مهدا بود.
خواست به سمت مکانی که از آن آمده بودند برود و از طریق دریچه بازگردد، اما ناگهان درد عجیبی بدنش را فرا گرفت و همه‌چیز و همه‌جا برایش سیاه شد... .
***
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
خانم فتوحی مشغول صحیح کردن برگه‌های امتحان بود که آتوسا وحشت‌زده سرش را بالا آورد، نفس‌زنان به جلویش چشم دوخت. اینجا کجاست؟ او اکنون در کلاس درس مدرسه است!
با تعجب به خانم فتوحی نگاه کرد که داشت خیلی خون‌سرد به کارش ادامه می‌داد. مهدا را نیز دید، او اما وضعیت بهتری داشت، آرام و ساکت بر روی هشت صندلی آن‌طرف‌تر نشسته بود.
آتوسا با ترس از روی صندلی بلند شد و گفت:
- مهدا خوبی؟
مهدا با شنیدن صدای آتوسا سرش را به سمت او چرخاند. لبخند گرمی زد و گفت:
- برگشتی؟!
خانم فتوحی نیز نگاهش را از برگه ها گرفت و به آتوسا داد. با رضایت به هر دو خیره شد که آتوسا بهت‌زده پرسید:
- چطوری برگشتیم؟ من... من...
سپس به خانم فتوحی نگاه کرد و با لحن سرزنشگری گفت:
- اون دلتنگتون بود!
خانم فتوحی غمگین سرش را تکان داد، از پشت میز بلند شد و آهسته جلو آمد. کنار آتوسا ایستاد و گفت:
- امیدوارم این سفر، بهتون کمک کرده باشه.
آتوسا ساکت شد اما صدای مهدا در کلاس پیچید:
- بله ممنونم. کمک بزرگی بهم کرد.
نگاهش را به آتوسا داد و در پاسخ گفت:
- مطمئنم اون رو هم تغییر داده وگرنه بر نمی‌گشت.
آتوسا آه کشید، روی صندلی نشست و دست بر پیشانی گرفت. مغموم زمزمه کرد:
- کاش هرگز نمی‌دیدمش... دیگه اون چهره‌ی بی نقصش برام پاک شده...
معلم سکوت کرد، تنها سرش را تکان داد و از کلاس خارج شد تا به دفتر برود. شاید کاری داشت. مهدا کنار آتوسا نشست و آهسته گفت:
- برای من هم دیگه اون تصویر منفی تموم شده. حالا می‌فهمم چقدر با درک بود.
آتوسا لبخند زد، با کنجکاوی پرسید:
- چطوری برگشتیم؟ چقدر عجیب بود! این مدتی که نبودیم چی شده؟
مهدا خندید و با ذوق گفت:
- شاید باورت نشه اما هیچ‌کس نفهمیده ما نبودیم. در واقع بودیم. روحمون سفر کرده بود. بچه‌ها گفتن همیشه کنارشون بودیم تنها در سکوت همراهی می‌کردیم.
آتوسا بهت‌زده به مهدا خیره گشت و ل*ب زد:
- برگام!
مهدا سرش را تکان داد، شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- الانم زنگ تفریحه، خانم معلم گفت امتحان تاریخ رو هم گرفته و داره برگه‌ها صحیح می‌کنه!
آتوسا به شدت تعجب کرده بود. این حجم جادو واقعا برایش عادی نیست که بتواند راحت آن را حضم کند. سرش را تکان داد و به پنجره خیره شد. در نهایت آتوسا فهمید که هرچیزی مطلق نیست. هرکسی مطلقا خوب نیست. مهدا نیز متوجه شد که هرکسی مطلقا منفی نیست. تعادل به کمک جادو هم اکنون بر قرار است!
پایان.
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا