میبینی؟
لحظهها وقتی که نیستی، کش میآیند؛
و ثانیهها انگار در برهوت زمان متوقف شدهاند.
اینجا سالهاست که سرما خیال رفتن ندارد؛
و استخوانهایم در گورِ جسم تکیدهام در حال پوسیدن است.
بیا و علفهای هر*ز ناامیدی را از حصار افکارم نابود کن!
بیا و گرد از قلب خاک خوردهی طاقچهی سینهام بردار.
مرا با خود ببر تا باری دیگر روح در تاروپودم دمیده شود.
لحظهها وقتی که نیستی، کش میآیند؛
و ثانیهها انگار در برهوت زمان متوقف شدهاند.
اینجا سالهاست که سرما خیال رفتن ندارد؛
و استخوانهایم در گورِ جسم تکیدهام در حال پوسیدن است.
بیا و علفهای هر*ز ناامیدی را از حصار افکارم نابود کن!
بیا و گرد از قلب خاک خوردهی طاقچهی سینهام بردار.
مرا با خود ببر تا باری دیگر روح در تاروپودم دمیده شود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: