تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته مرا با خود ببر| نویسنده ʙʟᴜᴀ ᴄɪᴇʟʟᴏ

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,429
218
میان ستاره‌ای
می‌بینی؟
لحظه‌ها وقتی که نیستی، کش می‌آیند؛
و ثانیه‌ها انگار در برهوت زمان متوقف شده‌اند.
اینجا سال‌هاست که سرما خیال رفتن ندارد؛
و استخوان‌هایم در گورِ جسم تکیده‌ام در حال پوسیدن است.
بیا و علف‌های هر*ز ناامیدی را از حصار افکارم نابود کن!
بیا و گرد از قلب خاک خورده‌ی طاقچه‌ی سینه‌ام بردار.
مرا با خود ببر تا باری دیگر روح در تاروپودم دمیده شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,429
218
میان ستاره‌ای
من پشت ابرهای بی‌باران مسکوت مانده‌ام،
کنار ستارگان بی‌فروغ،
و روح‌های از یاد رفته!
مرا با خود ببر به بارقه‌های نور قرص ماه که ریشه دوانده در اعماق خاطراتمان.
ببر به لحظه‌های مفرح دیروز،
به خنده‌های بی‌مثال شب‌های آرام‌..
من اکنون مملو از احساس سرخ لاله‌ای واژگونم که سربه زیر رد پای تو را می‌جوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,429
218
میان ستاره‌ای
غریب مانده‌ام در میان شهر خزان زده،
و سلول‌های تنم بهانه‌ی وصال وطن را از تو می‌گیرند.
چشم انتظار سال‌های پیش رو و گام‌های استوار در مسیر ناهموار عمر که در میان ثانیه‌های نیامده تو چقدر بایدی!
مرا با خود ببر به آغوشی که وطن من است؛
به شانه‌هایی که آرامگه قلب بی‌تاب من است؛
و همچون پرنده‌ای جدا مانده از دسته‌ی پرواز،
مرا به آشیان امن دور ببر...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,429
218
میان ستاره‌ای
ببین چگونه تاریکی، دنیایم را فرا گرفته است
و ستارگان کم نورِ دیروز هم،
پشت توده‌های عظیم اندوه، پنهان شده‌اند؛
و من میان روزنه‌های این کالبد تکیده در انتظار تابشی از احساسم!
تو اما چنان خورشیدی که آغو*ش یخ‌زده‌ام از حضورت ذوب خواهد شد.
مرا از پیله‌ی تنیده‌ی کسالت برهان،
دست مرا بگیر
و به اوج رویاهای شبی مهتابی ببر.
مرا با خود ببر
و شب خاکستری شهر مرا با بارقه‌های نور وجودت سیراب کن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,429
218
میان ستاره‌ای
و درخت بلوط،
در میان شعله‌های آتش باز می‌خندید
و شاخه‌های سوزانش را به آغو*ش خاک و خاکستر می‌سپرد.
و باد‌ها و یاد‌ها
و ابرها و صبرها،
برای ریشه‌های سست ایستاده در انتهای زندگی بلوط می‌گریستند.
صدای جرقه‌های برگ های خشک،
که یک به یک می‌سوختند و می‌سوختند، صدای قهقهه‌های آتش پلید،
که زبانه می‌کشید و زبانه می‌کشید.
و جوانه‌ی کوچک ناچیز غمگین، بانگ برآورد: که مرا با خود ببر،
این منه مصیبت‌زده‌ی جدامانده از سوزش درخت!
و ابرها و آسمان گریستند و باریدند
و دود و خاکستر خیس جا ماند،
از آتشی که مهار شد
و جوانه‌ای که زنده ماند و زیست
بر سر مزار خاکستری درخت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,429
218
میان ستاره‌ای
عروسک جنگ‌زده‌ی غمگینم،
دیگر در آغوشم نمی‌خندد؛
گویا که پایان نبرد چیزی نبوده،
جز رنج و رنج و رنج و مرگ رویاهای من!
و لم*س دستان یخ‌زده‌ام دور تنش،
که حالش را دگرگون کرده است.
عروسک موطلایی زیبایم،
انگار که لال شده است
و دیگر شب‌ها برایم لالایی نمی‌خواند.
و من در انزوای تاریک درونم،
پی برق چشمان دکمه‌ای او، شب‌ها را می‌کاوم.
عروسک دلمرده‌ی بی‌تابم!
مرا به افسانه‌های شاد دور ببر،
به کودکی‌های بی‌مثال دیروز،
و به رویای ماه کامل شب‌های بلند...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا