افسونگر
مدیر آزمایشی تالار دوبله + صداپیشه آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر برتر ماه
تیم تگ
منتقد انجمن
گرافیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
ایزانامی قهوه را سرکشید. خودش متوجه نشده بود سیاهی جاریشده از چشمانش، و ر*ژ لبی که دور دهانش پخش شده بود چهقدر چهرهاش را ترسناک و آشفته نشان میدهد.
- تمام داراییام را گرفتند، اما پول قهوه چهقدر میشود؟ حاضرم ظرفها را بشویم.
پیرمرد به جای اوسامو خجالت میکشید. ایزانامی با همهی دخترانی که به اینجا میآمدند فرق داشت. آنها قهقهه میزدند و ایزانامی گریهاش را فرومیخورد؛ آنها گرانترین چیزها را سفارش میدادند و ایزانامی حتی یک فنجان کوچک قهوه را هم برای اوسامو میخواست، نه خودش.
- هیچ کاری لازم نیست انجام بدهی... مهمان من بودی دخترم!
دختر از داخل کیفش یک دستمال پارچهای نخنما بیرون آورد و صورتش را پاک کرد. اگر بدون پرداخت هیچ پولی آنجا را ترک میکرد، احساس میکرد غرورش شکسته است.
- شما همسر دارید آقا؟
پیرمرد نمیتوانست درست پیشبینی کند این دختر بیپناه میخواهد چه بگوید.
- بله. اتفاقا دو روز پیش تولد شصت و دو سالگی او بود.
ایزانامی یک گیرهمو از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
- این گیره را برای خودم خریدم... اما استفاده نکردم. فکر نمیکنم دیگر بتوانم استفاده کنم. میخواهم موهایم را کوتاه کنم و بفروشم.
پیرمرد با لحنی دلسوزانه نگاه، سپس تشکر کرد. گیره مو بیشتر شبیه مداد بود، اما انتهایش سنگ سفید زیبایی آویزان بود. میدانست ایزانامی برای اینکه شرمنده نشود این هدیه را داده است. آن را در دستانش گرفت و دوباره تشکر کرد.
***
ایزانامی صورتش را در دستشویی کوچک رستوران شست و لوازم آرایشش را یکییکی از داخل کیفش بیرون آورد. رنگ و روغن به خوبی صورت رنگپریدهاش را میپوشاند و سرخی بیش از حد، بغض ل*بهایش را پنهان میکرد. وقتی کارش تمام شد از دستشویی بیرون رفت و از پیرمرد خداحافظی کرد.
سرمای هوا بیشتر از قبل شده بود، اما گرمای قهوه هنوز در وجودش بود. اوسامو چندین قدم دورتر، در محاصرهی دانههای برف ایستاده بود. ایزانامی جلوتر رفت.
- تو عاشق یک نفر دیگر هستی؟
اوسامو دستپاچه، از فکر و خیال بیرون آمد و سرفهای مصنوعی کرد.
- تو کی آمدی ایزانامی؟!
نفس عمیق ایزانامی تبدیل به بخار شد.
- لطفاً تمام حرفهایی که در آن رستوران زدم را فراموش کن.
اوسامو چیزی نمیگفت. صدای بلند یک زن، با لباسهای رنگارنگ ناگهان سکوت را شکست؛ زنی که بیش از اندازه پوست خود را سفید کرده بود و وقتی راه میرفت، گردنبندهای متعددش به یکدیگر برخورد میکردند.
- دو جوان عاشقپیشه میبینم که با هم قرار گذاشتهاند! دوست دارید آیندهتان را بگویم؟
لبخندش ل*بهایش را تا جایی که میشد کشیده بودند؛ از شکاف ل*بهای ترکخوردهاش قطرههای خون نمایان بود.
- نه، ممنون.
ایزانامی دواندوان به رستوران رفت و لحظاتی بعد با فنجان خالی قهوهاش برگشت.
- یک فال قهوه برایم بگیر.
اوسامو با ابروهای درهمتنیده آنها را نگاه میکرد.
- واقعاً فکر میکنی او میتواند آیندهات را بگوید؟!
فالگیر به او چشمغره رفت.
- این پسر زیادی مغرور و سرد است؛ اما نگران نباش دخترجان! او دوستت دارد. سرنوشت شما دو نفر به هم گره خورده است. صاحب یک دختر میشوید.
اوسامو فنجان را از دست فالگیر گرفت و کلافه به رستوران برگشت.
- امان از خرافات!
- تمام داراییام را گرفتند، اما پول قهوه چهقدر میشود؟ حاضرم ظرفها را بشویم.
پیرمرد به جای اوسامو خجالت میکشید. ایزانامی با همهی دخترانی که به اینجا میآمدند فرق داشت. آنها قهقهه میزدند و ایزانامی گریهاش را فرومیخورد؛ آنها گرانترین چیزها را سفارش میدادند و ایزانامی حتی یک فنجان کوچک قهوه را هم برای اوسامو میخواست، نه خودش.
- هیچ کاری لازم نیست انجام بدهی... مهمان من بودی دخترم!
دختر از داخل کیفش یک دستمال پارچهای نخنما بیرون آورد و صورتش را پاک کرد. اگر بدون پرداخت هیچ پولی آنجا را ترک میکرد، احساس میکرد غرورش شکسته است.
- شما همسر دارید آقا؟
پیرمرد نمیتوانست درست پیشبینی کند این دختر بیپناه میخواهد چه بگوید.
- بله. اتفاقا دو روز پیش تولد شصت و دو سالگی او بود.
ایزانامی یک گیرهمو از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
- این گیره را برای خودم خریدم... اما استفاده نکردم. فکر نمیکنم دیگر بتوانم استفاده کنم. میخواهم موهایم را کوتاه کنم و بفروشم.
پیرمرد با لحنی دلسوزانه نگاه، سپس تشکر کرد. گیره مو بیشتر شبیه مداد بود، اما انتهایش سنگ سفید زیبایی آویزان بود. میدانست ایزانامی برای اینکه شرمنده نشود این هدیه را داده است. آن را در دستانش گرفت و دوباره تشکر کرد.
***
ایزانامی صورتش را در دستشویی کوچک رستوران شست و لوازم آرایشش را یکییکی از داخل کیفش بیرون آورد. رنگ و روغن به خوبی صورت رنگپریدهاش را میپوشاند و سرخی بیش از حد، بغض ل*بهایش را پنهان میکرد. وقتی کارش تمام شد از دستشویی بیرون رفت و از پیرمرد خداحافظی کرد.
سرمای هوا بیشتر از قبل شده بود، اما گرمای قهوه هنوز در وجودش بود. اوسامو چندین قدم دورتر، در محاصرهی دانههای برف ایستاده بود. ایزانامی جلوتر رفت.
- تو عاشق یک نفر دیگر هستی؟
اوسامو دستپاچه، از فکر و خیال بیرون آمد و سرفهای مصنوعی کرد.
- تو کی آمدی ایزانامی؟!
نفس عمیق ایزانامی تبدیل به بخار شد.
- لطفاً تمام حرفهایی که در آن رستوران زدم را فراموش کن.
اوسامو چیزی نمیگفت. صدای بلند یک زن، با لباسهای رنگارنگ ناگهان سکوت را شکست؛ زنی که بیش از اندازه پوست خود را سفید کرده بود و وقتی راه میرفت، گردنبندهای متعددش به یکدیگر برخورد میکردند.
- دو جوان عاشقپیشه میبینم که با هم قرار گذاشتهاند! دوست دارید آیندهتان را بگویم؟
لبخندش ل*بهایش را تا جایی که میشد کشیده بودند؛ از شکاف ل*بهای ترکخوردهاش قطرههای خون نمایان بود.
- نه، ممنون.
ایزانامی دواندوان به رستوران رفت و لحظاتی بعد با فنجان خالی قهوهاش برگشت.
- یک فال قهوه برایم بگیر.
اوسامو با ابروهای درهمتنیده آنها را نگاه میکرد.
- واقعاً فکر میکنی او میتواند آیندهات را بگوید؟!
فالگیر به او چشمغره رفت.
- این پسر زیادی مغرور و سرد است؛ اما نگران نباش دخترجان! او دوستت دارد. سرنوشت شما دو نفر به هم گره خورده است. صاحب یک دختر میشوید.
اوسامو فنجان را از دست فالگیر گرفت و کلافه به رستوران برگشت.
- امان از خرافات!