به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

در حال بررسی رمان جواهر سوم | نرگس محمدیان روشنفکر

ایزانامی قهوه را سرکشید. خودش متوجه نشده بود سیاهی جاری‌شده از چشمانش، و ر*ژ لبی که دور دهانش پخش شده بود چه‌قدر چهره‌اش را ترسناک و آشفته نشان می‌دهد.
-‌ تمام دارایی‌ام را گرفتند، اما پول قهوه چه‌قدر می‌شود؟ حاضرم ظرف‌ها را بشویم.
پیرمرد به جای اوسامو خجالت می‌کشید. ایزانامی با همه‌ی دخترانی که به این‌جا می‌آمدند فرق داشت. آن‌ها قهقهه می‌زدند و ایزانامی گریه‌اش را فرومی‌خورد؛ آن‌ها گران‌ترین چیزها را سفارش می‌دادند و ایزانامی حتی یک فنجان کوچک قهوه را هم برای اوسامو می‌خواست، نه خودش.
-‌ هیچ کاری لازم نیست انجام بدهی... مهمان من بودی دخترم!
دختر از داخل کیفش یک دستمال پارچه‌ای نخ‌نما بیرون آورد و صورتش را پاک کرد. اگر بدون پرداخت هیچ پولی آن‌جا را ترک می‌کرد، احساس می‌کرد غرورش شکسته است.
-‌ شما همسر دارید آقا؟
پیرمرد نمی‌توانست درست پیش‌بینی کند این دختر بی‌پناه می‌خواهد چه بگوید.
-‌ بله‌. اتفاقا دو روز پیش تولد شصت و دو سالگی او بود.
ایزانامی یک گیره‌مو از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
-‌ این گیره را برای خودم خریدم... اما استفاده نکردم. فکر نمی‌کنم دیگر بتوانم استفاده کنم. می‌خواهم موهایم را کوتاه کنم و بفروشم.
پیرمرد با لحنی دلسوزانه نگاه، سپس تشکر کرد. گیره مو بیشتر شبیه مداد بود، اما انتهایش سنگ سفید زیبایی آویزان بود. می‌دانست ایزانامی برای این‌که شرمنده نشود این هدیه را داده است. آن را در دستانش گرفت و دوباره تشکر کرد.
***
ایزانامی صورتش را در دستشویی کوچک رستوران شست و لوازم آرایشش را یکی‌یکی از داخل کیفش بیرون آورد. رنگ و روغن‌ به خوبی صورت رنگ‌پریده‌اش را می‌پوشاند و سرخی بیش از حد، بغض ل*ب‌هایش را پنهان می‌کرد. وقتی کارش تمام شد از دستشویی بیرون رفت و از پیرمرد خداحافظی کرد.
سرمای هوا بیشتر از قبل شده بود، اما گرمای قهوه هنوز در وجودش بود. اوسامو چندین قدم دورتر، در محاصره‌ی دانه‌های برف ایستاده بود. ایزانامی جلوتر رفت.
-‌ تو عاشق یک نفر دیگر هستی؟
اوسامو دستپاچه، از فکر و خیال بیرون آمد و سرفه‌ای مصنوعی کرد.
-‌ تو کی آمدی ایزانامی؟!
نفس عمیق ایزانامی تبدیل به بخار شد.
-‌ لطفاً تمام حرف‌هایی که در آن رستوران زدم را فراموش کن.
اوسامو چیزی نمی‌گفت. صدای بلند یک زن، با لباس‌های رنگارنگ ناگهان سکوت را شکست؛ زنی که بیش از اندازه پوست خود را سفید کرده بود و وقتی راه می‌رفت، گردنبند‌های متعددش به یکدیگر برخورد می‌کردند.
-‌ دو جوان عاشق‌پیشه می‌بینم که با هم قرار گذاشته‌اند! دوست دارید آینده‌تان را بگویم؟
لبخندش ل*ب‌هایش را تا جایی که می‌شد کشیده بودند؛ از شکاف ل*ب‌های ترک‌خورده‌اش قطره‌های خون نمایان بود.
-‌ نه، ممنون.
ایزانامی دوان‌دوان به رستوران رفت و لحظاتی بعد با فنجان خالی قهوه‌اش برگشت.
-‌‌ یک فال قهوه برایم بگیر.
اوسامو با ابروهای درهم‌تنیده آن‌ها را نگاه می‌کرد.
-‌ واقعاً فکر می‌کنی او می‌تواند آینده‌ات را بگوید؟!
فالگیر به او چشم‌غره رفت.
-‌ این پسر زیادی مغرور و سرد است؛ اما نگران نباش دخترجان! او دوستت دارد. سرنوشت شما دو نفر به هم گره خورده است. صاحب یک دختر می‌شوید.
اوسامو فنجان را از دست فالگیر گرفت و کلافه به رستوران برگشت.
-‌ امان از خرافات!
 
پیرمرد به آشفتگی احوال اوسامو پوزخند زد و فنجان را با بی‌رغبتی در دست گرفت. چین‌های دور دهانش با وجود ل*ب‌هایی که دیگر لبخند نمی‌زدند، بیشتر جلب توجه می‌کردند.
-‌ کار زشتی کردی جوان! برو و از آن دختر عذرخواهی کن.
اوسامو موهای صاف و کوتاه خود را در تصویر کمرنگش روی شیشه‌‌های داخل قفسه تماشا، و صاف می‌کرد. نفس عمیقی کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
-‌ من نمی‌خواهم این دختر را به عشقی که سرانجام ندارد دلخوش کنم.
پیرمرد اندکی آرام شد.
-‌ پس به فکر احساسات له‌شده‌ی او هستی... درست است؟
پسر جوان پایش را کمی تکان داد. سوسکی که روی سنگ‌های کرمی‌رنگ کف رستوران له شده بود را با پایش به این‌سو و آن‌سو می‌کشاند تا جوابی پیدا کند.
-‌ نمی‌دانم... فقط می‌دانم وقتی به زیبایی و جذابیت رفتار یک دختر دیگر فکر می‌کنم، قلبم به طرز عجیبی تند می‌تپد. دلم می‌خواهد برای این‌که توجه او را جلب کنم، دست به هر کاری بزنم. اما ایزانامی.‌.. ایزانامی هرگز چنین حسی را به من القا نمی‌کند‌. او فقط یک دختر بخت‌برگشته است که نیاز به مراقبت دارد؛ نه یک مع*شوقه.
پیرمرد با سکوتش او را بدرقه کرد. شاید در همین سکوت، جمله‌ی "تصمیم‌گیری را به خودت می‌سپارم." خوانده می‌شد. هنگامی که سرما به صورت اوسامو برخورد می‌کرد، پیرمرد نتوانست این جمله را نگوید:
-‌ مراقب باش دل کسی را نشکنی. برایت آرزوی خوشبختی می‌کنم.
پسر سری تکان داد و به سمت ایزانامی حرکت کرد. لبخند تلخ روی صورت این دختر، حس به شدت بدی به او تحمیل می‌کرد.
-‌ اگر گرسنه به خانه برگردی، نمی‌توانم خودم را ببخشم.
-‌ مشکلی نیست! خودتان را سرزنش نکنید.
ایزانامی می‌خواست بگوید: "خوش‌ به حال آن دختر!" ولی فقط لبخند می‌زد و به سرنوشت شوم خود می‌نگریست. سرمای هوا هر لحظه آزاردهنده‌تر از قبل می‌شد.
-‌ به خانه برگردیم؟
اوسامو دستپاچه شد.
-‌ بله... به خانه برگردیم. من خیلی متأسفم.
او در این چند ثانیه خود را تصور کرده بود، که از رن جواب منفی می‌شنود و دیوار قلبش فرومی‌ریزد. مطمئن بود احساسات ایزانامی در این حد عمیق نیستند؛ اما باز هم آن دختر شجاعت به خرج داده بود و رازش را گفته بود.
 
تمامی حرف‌های امشب ایزانامی، طوری غرورش را مانند دانه‌های ریز شن فروریختند که گویا با خود دشمنی داشت؛ ولی با گذر زمان، اوسامو متوجه شد این شیشه‌ی غرور خودش است که شکسته. نزدیک خانه بودند و از این بازگشت سریع مشخص بود جای خاصی نرفته‌اند. در تاری دید ایزانامی، تصویر زن فالگیر و همان مرد افسرده هاله‌ انداخته بود. از پله‌ها بالا رفتند و در زدند‌. مادر با لبخندی خشکیده در را باز کرد.
-‌ چرا این‌قدر زود برگشتید؟
زبان اوسامو دچار لکنت شده بود. خودش هم نمی‌دانست چرا امشب نمی‌تواند معقولانه رفتار کند. ایزانامی دندان‌هایش را با لبخند کشدارش نمایان کرد.
-‌ غذاهای رستوران باب میل من نبودند.
مادر نفس عمیقی کشید. چشمان بادامی‌اش را ریز کرد.
-‌ مگر با ماشین نرفته بودید؟! رستوران نزدیک خانه‌مان اصلا خوب نیست... تمام غذاهایش را با گوشت مار می‌پزد.
ایزانامی از شدت تعجب خندید. کفش‌هایش را درآورد و آرام وارد خانه شد. بوی ملایم دمنوش، بوی ماهی را پنهان کرده بود. پشت سرش پیرزن با دست به شانه‌های عضلانی اوسامو ضربه می‌زد. لبخندش را پنهان کرد و وانمود کرد متوجه حرف‌هایشان نمی‌شود.
-‌ چرا تو این‌قدر در برخورد با خانم‌ها خنگی پسر؟! از ظاهرش پیداست تمام نقشه‌های من را خر*اب کردی!
ظاهر اوسامو کاملا شبیه پسرهای بی‌عرضه و دست و پا چلفتی شده بود. بعد از کمی پچ‌پچ، به آشپزخانه رفت و پیشبند پوشید!
-‌ امشب خودم آشپزی می‌کنم.
حتی مادرش هم از این حرف متعجب شد! از یخچال چند تکه گوشت بیرون آورد و کنار گذاشت. زنجبیل، سس سویا و چند چیز دیگر برای مزه‌دار کردن گوشت مهیا کرد و در یک ظرف ریخت. گوشت‌ها را تکه‌تکه کرد و در موادی که آماده کرده بود گذاشت؛ حالا باید نیم ساعت صبر می‌کرد. پیشبند را درآورد و به سمت مهمان‌ها رفت، تا کمی با آن‌ها صحبت کند. پدر ایزانامی با ارتباط چشمی، از دخترش سوال می‌پرسید‌. احتمالاً خودش ایزانامی را وادار کرده بود با سلاح احساساتش، راه نجاتی پیدا کند. آماده کردن منقل ذغال برای اوسامو آسان‌تر از تحمل این مرد بود.
 
تکه‌های گوشت روی حرارت در حال تغییر رنگ بودند؛ مانند قلب اوسامو که به آتش عشق رن آغشته شده بود و دیگر مثل قبل نمی‌شد. نسبت به آن پلیس خشک و جدی، پرانرژی‌تر، مهربان‌تر و حواس‌پرت‌تر شده بود. نفهمید زمان چگونه گذشت و گوشت‌ها چه زمانی قهوه‌ای پررنگ شدند؛ همان‌گونه که در سرزمین فکر و خیالش، متوجه نشد آن نیم ساعت چگونه گذشته است.
همان‌طور که انتظار می‌رفت، کباب اصلا خوشمزه نبود. هرکس رد می‌شد یک ناخنک می‌زد و ل*ب‌هایش را جمع می‌کرد.
-‌ کبابت خیلی بوی دود می‌دهد.
تنها کسی که تمام گوشت‌ها را با به‌به و چه‌چه خورد، ایزانامی بود.
این مهمانی پرحاشیه بالاخره به پایان رسید. ایزانامی وقت خداحافظی تعظیم کرد.
-‌ از شما ممنونم، و معذرت می‌خواهم. خدانگهدار!
لحنش هنگام گفتن "خدانگهدار" به گونه‌ای تلخ بود که گویا با خود می‌اندیشید دیگر هرگز قرار نیست او را ببیند. ناگفته نماند، تا یک سال و سه ماه بعد از مهمانی، هیچ‌کس از آن‌ خانواده خبر نداشت.
***
چند ماه در بی‌خبری از رن سپری شد و بهار رسید. تنها دل‌مشغولی پسر جوان خانه‌باغ بود، که این فصل چه رنگ و بویی دارد؟ در معلق‌ترین حالت ممکن به سر می‌برد. تمام احساساتش را روی آن دختر متمرکز کرده بود، با وجود این‌که از او خبری نداشت.
همکارش، آقای چیساکا بالاخره از یک مأموریت سخت بازگشته بود؛ زخم‌های متعددی روی صورت و دستانش دیده می‌شد. اوسامو سلام کرد و او را در آغو*ش گرفت.
-‌ آرام‌تر... بخیه‌هایم پاره می‌شوند! تابه‌حال احساساتی شدنت را ندیده بودم. در این مدت که ندیدمت خیلی تغییر کردی آیکاوا!
-‌ چه تغییری؟
خود اوسامو بهتر می‌دانست چه تغییری! مردی با موهای کم‌پشت وارد شد و با لحنی قاطع شروع به صحبت کرد.
-‌ لطفاً وقت کاری را برای صحبت‌کردن هدر ندهید.
اوسامو او را نمی‌شناخت، ولی عذرخواهی کرد و خواست برگردد، که ناگهان متوجه اسلحه‌ای شد که پشت سرش، به سمت او نشانه گرفته شده بود.
-‌‌ نمی‌خواهی بپرسی من چه کسی هستم؟
به عقب چرخید؛ منتظر فرصتی بود تا بتواند حرکت کند و با اسلحه‌اش آن مرد را هدف بگیرد، یا او را خلع سلاح کند. آقای چیساکا ناگهان خندید. مرد اسلحه را پایین آورد و کلافه به او خیره شد.
-‌ چرا نتوانستی جلوی خنده‌ات را بگیری؟!
زخم نسبتاً عمیق صورت چیساکا با خنده‌اش درد می‌گرفت، اما نمی‌توانست خنده را متوقف کند.
-‌ از شدت بی‌مزه بودن شوخی‌هایت خنده‌ام می‌گیرد آقای کارآگاه!
-‌ اصلاً هم قصدم شوخی نبود! می‌خواستم ببینم مردی که این‌همه از او تعریف می‌کردی، تا چه اندازه زیرک و قوی است؟!
-‌ تا با یک نفر در شرایطی بین مرگ و زندگی نباشی، نمی‌توانی نقاط قوت او را بفهمی.
-‌ قصد من هم همین بود، که این شرایط را فراهم کنم!
-‌ اما خیلی مصنوعی بود آقای کارآگاه!
اوسامو هاج و واج به آن‌دو خیره شده بود.
-‌ آقای کارآگاه؟ یعنی این کارآگاه دوست تو است، اما اسمش را نمی‌دانی چیساکا؟!
چیساکا دستش را روی شانه‌ی کارآگاه گذاشت.
-‌ برای این‌که بتواند راحت‌تر زندگی کند، مدام تغییر چهره می‌دهد و اسمش را عوض می‌کند. خودش گفت این‌طور راحت است، بدون اسم‌های جعلی.
آشنایی با کارآگاه موقتی بود. آیکاوا و چیساکا می‌دانستند روزی کارآگاه تغییر چهره می‌دهد و می‌رود، اما در کنار او حس خوبی داشتند. آیا آشنایی با رن هم همین‌طور بود؟ این حقیقتی بود که اوسامو را می‌ترساند.
 
از همان شب، مادرش هر روز گلایه می‌کرد، زیرا دیر به خانه بازمی‌گشت. مشغول چه کاری بود؟ پس از اتمام یک روز کاری، با قلبی مملو از هیجان راه آن خانه‌باغ را در پیش می‌گرفت و گوشه‌ای از کوچه، منتظر رن می‌ایستاد. از شدت تپش قلب، شجاعت در زدن نداشت؛ فقط منتظر می‌ماند تا رن از خانه خارج شود. حتی ردپای رن، روی خاک کوچه هم برایش عزیز بود. بالاخره پس از روزها انتظار، در باز شد و رن بیرون آمد. اوسامو از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید! یک هدفون عجیب در انگشتان استخوانی و ظریف دختر دیده می‌شد. انتظار داشت رن راهش را بکشد و برود، اما داشت به ماشین اوسامو نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. اوسامو دیگر مطمئن بود رن با خودش کار دارد. از ماشین با حرکتی شبیه پرش پیاده شد و دستپاچه سلام کرد.
-‌ سلام... خوشحالم که این‌جا هستید!
در ذهنش به خودش بد و بی‌راه می‌گفت: "خوشحالم که این‌جا هستید؟ این‌جا خانه‌ی اوست... این‌جا نباشد کجا باشد؟! گند زدم!"
رن خیلی متین، سلام کرد و هدفون را به او داد. لحظه‌ای که نوک انگشتش به انگشت اوسامو برخورد کرد، پلیس جوان نزدیک بود از خوشحالی تشنج کند!
-‌ ا... این... این‌ چیست خانم؟
-‌ پدرم گفت از همان دیدارمان در زمستان، هر روز به این‌جا می‌آیید. این یکی از اختراعات جدید من است؛ البته شباهت زیادی به شنودهای خودتان دارد. هر وقت این‌ هدفون را در گوشتان بگذارید، می‌توانید صدا، امواج و گرمای وجود شخص و اتفاقات را طوری بشنوید که انگار نزدیکتان دارد صحبت می‌کند یا اتفاق، نزدیکتان در حال رخ دادن است. اگر باور نمی‌کنید، می‌توانید امتحان کنید.
اوسامو آن لحظه می‌خواست پرواز کند. چرا رن چنین چیزی به او هدیه داده بود؟ می‌خواست با او هر لحظه در ارتباط باشد؟ نتوانست فریادهای ناشی از خوشحالی‌اش را پنهان کند.
-‌ می‌دانستم... می‌دانستم تو هم به من علاقه داری! این هدفون جدایی ما را به پایان می‌رساند! هر لحظه صدای یکدیگر را می‌شنویم... هر لحظه! هنوز باورم نمی‌شود!
وقتی به چهره‌ی سرد و بی‌تفاوت رن نگاه کرد، خوشحالی‌اش مانند هوای داخل توپی که سوراخ می‌شود، از کالبدش بیرون رفت. رن هدفون را با نگاه متعجبش برانداز کرد.
-‌ من فکر کردم شما هر روز به این‌جا می‌آیید چون می‌خواهید از خطرات آزمایشات من برای محیط اطرافم مطلع شوید! این هدفون را ساختم تا خودتان متوجه شوید هیچ خطری آدم‌های اطراف را تهدید نمی‌کند.
اوسامو دوست داشت زمین دهان باز کند‌! حال که عشقش را اعتراف کرده بود، دیگر حرفی برای گفتن نداشت. هدفون را داخل ماشینش گذاشت؛ پشت فرمان نشست و با تمام سرعت رفت. آن‌قدر سرعتش زیاد بود، که از داخل آینه نتوانست ببیند رن پشت سرش لبخند می‌زند.
 
رنگ گلگون خونی که در مویرگ‌های صورتش جریان داشت، کاملاً واضح بود. ضربان قلبش غیرعادی بود و مدام کف دستش را به پیشانی می‌کوبید. باز هم نفهمید مسیر چگونه طی شده است؛ از ماشین پیاده شد و پله‌ها را دوان‌دوان بالا رفت. دوست داشت این‌ اتفاق را برای یک نفر تعریف کند، اما نمی‌دانست گفتنش به مادر کار درستی است یا نه. مادرش هنوز امید داشت او با ایزانامی ازدواج کند. چرا پیرزن این‌قدر از آن دختر خوشش آمده بود؟!
موهای خاکستری پیرزن که گوجه‌ای بسته بود خیلی او را بانمک کرده بود؛ مخصوصاً با قد کوتاهش. شبیه دختربچه‌ها آواز می‌خواند و چابک، از این سوی آشپزخانه به آن سو می‌رفت. بوی برنج خانه را پر کرده بود.
-‌ سلام مامان.
مادر جا خورد. دندان مصنوعی‌هایش را درآورده بود؛ با لبخندی که لثه‌هایش را نمایان می‌کرد به طرف اوسامو آمد.
-‌ امروز زود آمدی! چرا قیافه‌ات را این‌طور کردی؟!
لبخندی زودگذر زد و لباسش را درآورد. در حالی که هدفون‌به‌دست، به سمت اتاق می‌رفت، یک جمله گفت.
-‌ برایت توضیح می‌دهم.
گوش‌های پیرزن تیز شدند. پاورچین پاورچین دنبال اوسامو رفت و پشت در اتاق ایستاد.
-‌ چه اتفاقی افتاده؟ از کدام دختر جواب نه شنیدی؟
چشمان اوسامو گرد شدند.
-‌ از کجا فهمیدی مامان؟!
پیرزن خندید. بدون دندان مصنوعی، خنده‌اش مانند جادوگرها بود.
-‌ وقتی به پدرت جواب رد دادم چهره‌اش همین‌طور شده بود.
اوسامو بلوزش را نصفه پوشیده بود؛ در را باز کرد و بیرون آمد. آستین بلوز را پیدا نمی‌کرد.
-‌ جواب رد دادی؟ یعنی... دوستش نداشتی؟ چه شد که با هم ازدواج کردید؟
مادر وقتی یاد از جوانی می‌کرد، برق چشم و حالت چهره‌اش به سرزندگی زنان جوان می‌شد.
-‌ اگر دختری متوجه شود یک نفر واقعاً خواهان اوست، درباره‌اش بیشتر فکر می‌کند.
گرفتگی صورت پسر از بین رفته بود. از پدید آمدن نور امید در قلبش خوشحال بود. مادر یقه‌ی بلوز او را گرفت.
-‌ حالا بگو ببینم، عاشق چه کسی شده‌ای؟
رفتار پیرزن واقعاً شبیه دختربچه‌هایی شده بود که عروسک یا آبنبات می‌خواهند!
-‌ نامش رن است. دختری درونگرا و تنهاست. باهوش است و شخصیت محکمی دارد. علاوه بر این‌ها، زیبایی‌اش حیرت‌آور است!
 
مادر ل*ب‌هایش را غنچه کرد و دوان‌دوان به آشپزخانه رفت.
-‌ نزدیک بود غذایم بسوزد!
رویاپردازی درباره‌ی آینده‌ی پسرش، یکی از بهترین سرگرمی‌هایش بود.
اوسامو گوشه‌ی اتاقش کز کرده بود و به رن فکر می‌کرد. امروز هم همان کیمونوی مشکی گلدار را پوشیده بود‌. چرا این‌قدر به رنگ مشکی علاقه داشت؟ در چشمانش غم گرده‌افشانی می‌کرد و هم‌چنان ظاهرش سرسخت بود.
هدفون را برداشت و با دقت نگاه کرد‌. سه دکمه داشت: گوش دادن، حرف زدن و قطع ارتباط. دکمه قطع ارتباط به رنگ قرمز بود.
انگشت لرزانش را روی دکمه‌ی حرف زدن فشار داد و صدایش را صاف کرد. حرف‌هایی که در دلش انباشته بود، مانند قطار در ریل مغزش به سرعت عبور کرد و در نهایت، صدای بوق هدفون او را به خودش آورد؛ مانند بچگی‌هایش که دقیقه‌ها نزدیک ریل منتظر قطار می‌ماند و در نهایت اگر راننده متوجه خوشحالی‌اش می‌شد، فقط یک بوق می‌زد.
دکمه گوش‌دادن را فشرد و هدفون را روی گوشش گذاشت. رن هم دکمه‌ی حرف زدن را فشرده بود، اما چیزی نمی‌گفت. صدای برخورد چکش به یک چیز آهنی می‌آمد. تق... تق... تق‌.‌.. تق... در این میان اوسامو زمزمه‌وار، فقط یک جمله گفت:
-‌ دوستت دارم!
صدای تق‌تق، فاصله‌دار و نامنظم شد، تا این‌که رن چکشش را کنار گذاشت.
-‌ من نمی‌توانم احساساتی تصمیم بگیرم. با من منطقی حرف بزن تا تو را بشناسم؛ سپس تصمیم بگیرم دوستت داشته باشم یا نه.
رن ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها و ماه‌ها با آن پسر احساساتی حرف زد و احساساتی شد. عشق او برخلاف آن‌چیزی که می‌گفت، یک عشق منطقی نبود. رن حالا خودش هم ضربان تند قلبش را در زبان جاری می‌کرد و جملات عاشقانه‌ی زیادی به اوسامو می‌گفت‌.
 
یک سال، تابستان و پاییز و زمستانش همه با شکوفه‌ی عشق، به بهاری‌ترین شکل ممکن گذشت و سال جدیدی شروع شد تا به مدت زمان خوشبختی آن‌دو بیفزاید، تا آن پاییز... .
دقیقا وسط پاییز بود. سرمای هوا حتی استخوان‌سوزتر از زمستان بود و باد مانند تازیانه به صورت برخورد می‌کرد. در همین هوای سرد، اوسامو عاشق پیاده‌روی با رن بود. کنار کمد ایستاده بود و لباس‌ کاموایی گران‌قیمتی که تازه خریده بود را نگاه می‌کرد؛ لباس به قدر کافی گرم نبود، اما او و رن عادت داشتند در سرما، زیر باران یخ بزنند و سپس به سوی نزدیک‌ترین کافه‌ی اطراف بدوند. داخل کافه خوردن یک لیوان شکلات داغ، آن‌چنان برایشان لذ*ت‌بخش بود که گویا مستقیم وارد جریان خونشان می‌شد! از پشت شیشه‌ها باران را تماشا می‌کردند و از آن باران و سرمای شدید احساس امنیت می‌کردند؛ خودشان هم نمی‌دانستند اسم این حس را چه باید بگذارند‌.
***
آن غروب پاییزی، کاملاً بی‌دلیل دلگیر بود. اوسامو هدفون را روی گوشش گذاشت و دکمه‌ها را فشرد.
-‌ چه شده اوسامو؟
-‌ امروز پیاده روی نمی‌کنیم؟
-‌ متاسفم... مشغول آزمایش هستم.
همین که گرمای زمزمه رن در گوشش بود و می‌توانست تجسم کند او کنارش است، دلگرمش می‌کرد.
- موفق باشی عزیزم!
صدای شکستن شیشه و جیغ رن، گوشش را آزرد. اندکی از مایعی که رن اختراع کرده بود، روی دست لاغرش و زمین ریخت.
-‌ شیشه‌ی...
صدا، گرما و موج انفجاری شدید، جمله‌ی رن را ناتمام گذاشت. آن‌قدر این صدا زیاد بود که گوش‌های اوسامو خیس شد و وقتی هدفون را درآورد، دستش آغشته به مایعی سرخ شد. از گوشش خون می‌آمد و شوکی که به او وارد شده بود، دیوانه‌اش کرده بود‌. روی زمین تلو تلو می‌خورد و فریاد می‌کشید. لباس‌هایش را خیس کرده بود. صداهای پرت و پلایی در مغزش می‌شنید. زمین دور سرش می‌چرخید. دیگر نفهمید چه اتفاقی می‌افتد؛ فقط اثر برخوردش به زمین را فهمید و به خواب رفت.
وقتی بیدار شد داخل بیمارستان بود. چیساکا بالای سرش بود.
-‌ سخت‌ترین مأموریت‌ها نتوانستند آیکاوا را از پا دربیاورند؛ اما عشق توانست.
نمی‌فهمید چیساکا چه می‌گوید‌. صدای گنگ یک زن هم می‌آمد.
-‌ خدای من! او عاشق همان دختری است که در آتش‌سوزی به طرز معجزه‌آسایی زنده ماند؟ حرفم بیش از حد شاعرانه است، ولی به نظرم آن دختر فقط با معجزه‌ی عشق این پسر زنده مانده.
زن موهای تقریباً بلندش را دم‌اسبی بسته بود و روپوش سفید پوشیده بود. احتمالاً پرستار بود.
اوسامو نمی‌توانست درست تشخیص دهد اطرافش چه اتفاقی در حال رخ دادن است. سرش را در دست گرفت و تلاش کرد بنشیند.
 
گیج‌ترین انسان روی زمین بود. جملاتی بر زبانش جاری شدند که معنایش را نمی‌فهمید، اما فکر می‌کرد دارد منطقی صحبت می‌کند. بین این همه هیاهو و صداهای مزاحم مغزش، متوجه تعجب چیساکا شد.
-‌ بعد از به‌هوش‌آمدن این حجم از هذیان‌گویی طبیعی است خانم دکتر؟
صدای چیساکا را به زحمت می‌توانست تشخیص دهد. دیگر متوجه صحبت خانم دکتر نشد. سرش را به عقب تکیه داد و تلاش کرد بخوابد. واقعیتی که به مغزش هجوم می‌آورد را دوست نداشت. خوشحال بود که رن زنده است؛ هم‌زمان غمگین بود که رن در شعله‌های آتش سوخته است. نگرانی اجازه نداد چشمانش روی هم بیایند.
-‌ ر...ر... رن کجاست؟
از روی تخت بلند شد و دستش را به دیوار گرفت. آرام‌آرام شروع به حرکت کرد. زن جلویش ایستاد. از حرکت دستانش مشخص بود می‌گوید برگرد.
-‌ من... باید بروم.
چیساکا دستش را گرفت و با نگرانی نگاهش کرد. سعی می‌کرد ل*ب‌هایش را واضح تکان دهد، تا تشخیص حرف‌هایش کار چندان دشواری نباشد‌.
-‌ اوسامو نباید بروی!
-‌ چ... چرا؟!
چیساکا می‌دانست اوسامو طاقت ندارد سوختگی‌های وحشتناک پیکر و صورت رن را ببیند. چه کسی می‌تواند عزیزترینش را در چنین وضعیتی ببیند؟! نگرانی در چشمان چیساکا موج می‌زد، به علاوه‌ی جمله‌ی "چون اگر به دیدنش بروی مجبور می‌شویم در سی سی یو به دیدنت بیاییم!" ولی تلاش کرد آرام باشد.
-‌ خوشبختانه رن حالش خوب است؛ تو هم باید مراقب خودت باشی.
اوسامو به تختش برگشت؛ پیشانی‌اش را روی بالشت گذاشت و گریه کرد.
-‌ یادم هست... کاش صدای فریادهایش موقع سوختن یادم نمی‌ماند! آن‌قدر صدایش نزدیک گوش خونینم بود که انگار با حنجره‌ی من فریاد می‌زد. می‌دیدم زجر می‌کشد و کاری نمی‌توانستم بکنم. لعنت به من! لعنت به من!
مشتش را محکم روی تخت می‌کوبید و هق‌هق گریه می‌کرد. از شدت گریه‌اش نزدیک بود چیساکا هم اشک بریزد. او را در آغو*ش گرفت.
-‌ او حالش خوب نیست، اما زنده است. از این‌جا به بعد مراقبش باش.
آیکاوا اشک‌هایش را با پتو و ملحفه سفید بیمارستان خشک کرد و دست چیساکا را گرفت.
-‌ می‌خواهم او را ببینم. عکسش را هم ببینم کافی است!
 
خوشبختانه یا متأسفانه، خبر زنده ماندن یک نفر در چنین آتش‌سوزی عظیمی آن‌قدر معجزه‌آسا بود که در اینترنت بتوان عکسش را جستجو و پیدا کرد.
چیساکا در یک دوراهی قرار داشت. او دل محکمی داشت، اما تصویر پیکر سرتاپا پانسمان شده‌ی رن باعث شده بود به دلش لرزه بیفتد. قسمتی از صورت سوخته‌ی دختر بی‌نوا که مشخص بود، قلب هر انسانی را به درد می‌آورد، چه برسد به آیکاوا.
قبل از این‌که تصمیم بگیرد، اوسامو گوشی را از دستش قاپید.
-‌ چرا این‌طوری می‌کنی؟! شاید داشتم یک عکس خانوادگی نگاه می‌کردم!
واکنش اوسامو صدای چیساکا را بلعید. گویا صورتش یخ زده بود و بدنش همان‌جا میخکوب شده بود. دنیا را تار می‌دید و همه‌ی اطلاعات را گُنگ پردازش می‌کرد. ناگهان لبخند زد و شروع کرد به قهقهه زدن.
-‌ نه چیساکا! این رن نیست. رن این شکلی نبود. این یک دختر دیگر است. رن الان در خانه‌باغش، مشغول مطالعه است. لطفاً... من را... تنها بگذار!
چیساکا سرش را پایین انداخت و بیرون رفت. اوسامو با چشمان باز به سقف خیره شده بود. قلبش درد می‌کرد، و درد به دست چپش برخورد می‌کرد. چندین نفس عمیق کشید.
-‌ نه... من نمی‌خواهم بمیرم‌. فقط می‌خواهم فرار کنم.
نتوانسته بود درست به صورت رن نگاه کند. چگونه باید سال‌ها کنار او زندگی می‌کرد، وقتی نمی‌توانست واقعیت را بپذیرد؟ در اینترنت نوشته بود پدر و مادر رن در اثر این حادثه فوت کرده‌اند. اگر آن روز مانع آزمایشات رن می‌شد، الان پیرمرد و پیرزن زنده بودند و دخترشان هم سالم بود. دوباره به خودش لعنت فرستاد و شروع کرد به خودزنی. تعداد آدم‌هایی که دور و برش بودند زیاد شد. وقتی سعی می‌کردند دستانش را بگیرند، عصبانی‌تر می‌شد و دلش می‌خواست با شدت بیشتری خودزنی کند.
آن سوی شهر، رن در بیمارستان هنوز به هوش نیامده بود. به جز خبرنگارانی که وضعیتش را پیگیری می‌کردند، هیچ همراهی نداشت. دستی که سالم مانده بود، برای همه حیرت‌انگیز بود.
این نقطه، شروع زندگی رن با یک جواهر شکسته و قلبی بود که پذیرفت او هیولاست.
 
پس از این‌که رن به هوش آمد، روزهای پیش‌رو برایش جهنم بود. هنگامی که درد می‌کشید و تحمل می‌کرد، می‌گفت: "به نامزدم بگویید من زنده‌ام؛ من طاقت می‌آورم!" اما نامزدی در کار نبود. هدفونش از بین رفته بود ولی لحظه‌شماری می‌کرد برگردد و یکی دیگر بسازد. خوش‌خیال بود؛ فکر می‌کرد اگر به خانه برگردد، طوفان شکوفه گیلاس و اتاق پر از اختراعش منتظر اوست و مادرش برایش آب‌پرتقال درست کرده تا خستگی‌اش در برود.
اوسامو نیامد.
به خاطر صدمه‌دیدن گوش‌هایش، حفظ تعادل برایش مشکل بود. پس از مرخص شدن از بیمارستان، در خیابان پرسه می‌زد و گریه می‌کرد. دستش را به دیوارها و درختان می‌گرفت تا بتواند سرپا بایستد. آشفتگی از سرتاپایش می‌بارید. مادر یک بار به بیمارستان آمده بود تا از او مراقبت کند، اما نتوانسته بود پسر شاد و دیوانه‌ی خود را در آن وضعیت رقت‌انگیز ببیند.
هدفون خر*اب شده بود اما قابل تعمیر بود. اوسامو آن را به یک تعمیرکار که مطمئن بود در کارش ماهر است سپرد. حاضر بود تمام پول‌هایش را خرج کند تا بتواند صدای رن را دوباره بشنود، اما رن گذشته، نه این رن. نمی‌توانست دختری که ضعیف و پژمرده روی تخت افتاده بود را به عنوان رن بپذیرد. می‌خواست تصوراتش از آن دختر همواره محکم و در اوج جذابیت باشد، بنابراین تصمیم گرفت با حقیقت و دختر مورد علاقه‌اش خداحافظی کند و عشقی که در گذشته به او داشت را یادگاری نگه دارد.
زیر باران ماندن بدون رن خیلی سخت بود. برای یک ماشین دست تکان داد و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
-‌ کجا می‌روید آقا؟ حالتان خوب است؟ می‌خواهید شما را به درمانگاه ببرم؟
دستش را به نشانه رد کردن بالا آورد و با چشمان نیمه‌بازش به بیرون خیره شد.
-‌ نه، من خوبم. لطفاً مستقیم بروید.
راننده شانه‌هایش را بالا انداخت و به راه افتاد. می‌ترسید این جوان مریض‌حال در ماشینش بمیرد و برایش دردسر شود. سرعتش را زیاد کرد تا زودتر به مقصد نامعینش برسد و او را پیاده کند.
نزدیک همان رستوران، اوسامو پیاده شد. چندین بار زمین خورد و بلند شد. دوست داشت از رستوران تا خانه پیاده برود، به یاد شوقش در ابتدای راه عاشقی، همان شب.
همان صاحب رستوران، از شیشه‌ها به پسر جوان خیره شد که جای دست‌هایش روی شیشه‌های تمیز می‌ماند. از دختری که دستیارش بود معذرت‌خواهی کرد.
-‌ اوه، ببخشید! الان شیشه‌ها را تمیز کرده بودی اما مجبوری دوباره تمیز کنی.
پسر را شناخت؛ حال زارش علامت سوال بزرگی برای او بود. خوشبختانه قبل از این‌که مجبور شود بیرون برود و چیزی بپرسد، اوسامو خودش وارد رستوران شد. دستیارش دوان دوان به دستشویی رفت.
 
پسر جوان موقع نشستن احساس معلق بودن می‌کرد. قوزک پایش محکم به میز برخورد کرد. حتی رمق آخ گفتن هم نداشت؛ زیرچشمی نگاهی به میز انداخت و چشمانش را یک ثانیه بست. صاحب رستوران شگفت‌زده بود.
-‌ فکر نمی‌کردم تو را این‌قدر آشفته ببینم.
حتی حوصله نداشت به صورت وی نگاه کند و حرف بزند. همان‌طور که روی صندلی نشسته بود خم شد. کلاه سویشرتش را روی سرش کشید و کف دو دستش را روی دو گیجگاهش گذاشت؛ به نظر می‌رسید خودش را تا حد امکان جمع کرده تا در خود پناه گیرد.
-‌ ببخشید، امکان دارد یک لیوان آب خنک برایم بیاورید؟
صاحب رستوران، چهره‌ای پدرانه به خود گرفته بود.
-‌ قهوه نمی‌خواهی؟ اگر پول نداری مسئله‌ای نیست.
گرمای قهوه، و در کل هر چیز داغی وجودش را آتش می‌زد. می‌خواست در اثر یخ‌زدن بمیرد تا فراموش کند چه اتفاقی افتاده.
-‌ ممنون. یک لیوان آب یخ می‌خواهم. حتماً داخلش چند تکه یخ بیندازید.
لحن سرد و بی‌روحش نشان می‌داد هیچ علاقه‌ای به حرف زدن ندارد. صاحب رستوران بی‌درنگ یک لیوان آب یخ برایش آورد. موقع تحویل دادن لیوان، انگشت‌های سرد او را لم*س کرد.
-‌ تو یخ زدی! واقعاً دلت یک نو*شی*دنی گرم نمی‌خواهد؟ گفتم که! اگر پول نداری مسئله‌ای نیست.
اوسامو می‌لرزید. از شدت گرما نبود. وقتی سرش را بالا آورد، عاجزانه گریه می‌کرد. تمام اجزای صورتش سرخ، متورم و خیس شده بودند.
-‌ دختری که دوستش داشتم در آتش‌سوزی...
نتوانست جمله را کامل کند.
بار تأسف و همدردی تمام فضا را به سنگینی پر کرده بود. گویا این رستوران ساخته شده بود تا هرکس دل پُری دارد، بیاید و خود را خالی کند. لیوان آب روی میز بلاتکلیف مانده بود. اوسامو از جای خود بلند شد و لیوان آب را روی سرش ریخت.
-‌ سرما می‌خوری پسرک دیوانه!
گویا حرفش شنیده نمی‌شد. از وقتی اوسامو دچار کم‌شنوایی شده بود، فقط حرف‌هایی که خودش دوست داشت بشنود را می‌شنید. زیرلب یک جمله گفت و بیرون رفت.
-‌ من اصلاً شبیه قهرمان‌ها نیستم.
آن شب از بیرون رستوران حرفش را شنیده بود؟ وقتی مطمئن شد او رفته، دستیارش را صدا زد. از دستشویی بیرون آمد؛ پاهایش از سرپا ایستادن خسته شده بودند.
-‌ ایزانامی، با مادرش تماس بگیر. او اکنون حال خوشی ندارد.
 
آخرین ویرایش:
ایزانامی توانسته بود حرف‌های آن دو را کم و بیش بشنود. حیرت‌زده بود و احساس سرگردانی می‌کرد. اوسامو را دوست داشت، اما نه آن‌قدر متعصب که از سوختن مع*شوقه‌اش خوشحال شود. در دلش می‌گفت: "دختر بیچاره!" و در مغزش می‌گفت: "هیچ عشق آتشینی سرانجام خوبی ندارد." فقط می‌دانست آن‌قدر نگران حال اوسامو نیست که به مادرش زنگ بزند و در کنارش، این واقعیت را فاش کند که چند ماهی است در رستوران سر کوچه‌شان کار می‌کند. می‌خواست اوسامو را رها کند تا بفهمد تنهایی و ناامیدانه پناه بردن به دیگران چه معنایی دارد. بدجنس بودن خود را ملامت می‌کرد، ولی احساس واقعی‌اش همین بود.
-‌ شماره‌اش را ندارم.
-‌ پس چهارچشمی حواست به همه چیز باشد، تا من او را تا خانه همراهی کنم.
مهربانی‌ مرد بی‌حد و مرز بود، آن‌اندازه که باعث می‌شد ایزانامی اندکی حسادت کند.
دستی به ریش‌های نازکش کشید و به سمت اوسامو، که تلو تلو راه می‌رفت دوید.
-‌ چرا کسب و کارت را رها کردی و آمدی پیش من؟
-‌ چون پیرها نباید جوان‌ها را در سختی تنها بگذارند.
لطف و محبت این مرد، چهره‌اش را دوست‌داشتنی کرده بود.
-‌ راست است که در همه‌ی غذاهایت گوشت مار می‌ریزی؟!
لبخند تلخی زد و به آسفالت خیره شد. گویا در گذشته‌ها سیر می‌کرد.
-‌ بله، اما از وقتی دستیارم را استخدام کرده‌ام نه.
اوسامو به او خیره شده بود. کاملاً متوجه بود که مرد ناراحت شده است.
-‌ متأسفم که پرسیدم. اگر دوست داشتی درباره‌اش توضیح بده. ایزانامی چه تاثیری روی تو گذاشته که دیگر مار نمی‌پزی؟
هرچه‌قدر هم دچار فروپاشی روانی شده باشد و با محیط بیرون قطع ارتباط کند، باز هم یک پلیس است و سخت می‌توان چیزی را از او پنهان کرد.
صدای صاحب رستوران لرزان شده بود. داشت کلمات را طوری مرتب می‌کرد که خلاصه، اصل مطلب را بگوید، زیرا توضیح دادن ممکن بود به اشک ریختن بینجامد.
-‌ دخترم همیشه با دوستانش به طبیعت سفر می‌کرد. در یکی از سفرها مارگزیدگی او را کشت... وقتی دفتر خاطراتش را خواندم، فهمیدم دوستانش از نیش مار هم سمی‌تر بوده‌اند! او فقط به طبیعت می‌رفت تا از افسردگی فرار کند. کاش زودتر باطن غم‌زده‌اش برایم آشکار می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
اوسامو تأسف و همدردی‌اش را ابراز کرد، اما باز هم علامت سوال بزرگی در مغزش، باعث می‌شد چهره‌اش هم‌چنان علاوه بر حمل بار غم و خستگی، کنجکاوی را به دوش بکشد.
-‌ ببخشید، ولی من باز هم نفهمیدم... ارتباط این اتفاق با ایزانامی چیست؟
تصویر ناواضح ایزانامی از دور، پشت شیشه‌ها در نگاه اول شبیه رن به نظر می‌رسید. نسبت به اولین دیدار بعد از سال‌های کودکی، خیلی لاغرتر شده بود و دیگر حوصله و وقت آرایش کردن نداشت. وقتی بیشتر نگاهش می‌کرد، با واقعیت مواجه می‌شد: او رن نیست.
صاحب رستوران نیز چنین حسی داشت؟
-‌ اگر ایزانامی هم‌سن دختر فوت‌شده‌ی من است، اما نمی‌توانم بپذیرم مثل اوست، چرا از مارهایی انتقام گرفتم که دخترم را نکشته بودند؟! چرا قبلاً همه‌ی مارها شبیه هم بودند، اما همه‌ی انسان‌ها شبیه هم نیستند؟ شاید از وقتی ایزانامی زیر پر و بالم پناه گرفته، باور کرده‌ام مارها هم مانند انسان‌ها شبیه هم نیستند. ای کاش آن مارها را نمی‌پختم! دیگر برای هر عقیده و باوری دیر است... من قرار است به خاطر سرطان معده بمیرم و نزدیک مرگ، تازه یاد گرفته‌ام چگونه بهتر زندگی کنم. به ایزانامی محبتی پدرانه می‌ورزم و او نیز مانند یک دختر دلسوز، از من مراقبت می‌کند و در کارهای رستوران کمکم می‌کند. بخشی از احساسات من یک دختر دارد و بخش دیگر هیچ‌کس را به عنوان دختر مرده‌اش نمی‌پذیرد و تا آخر عمر سوگواری می‌کند.
اوسامو با ل*ب‌هایی که از سرما، شاید هم از دگرگونی افکارش می‌لرزیدند، صحبت‌های آخر را صادقانه آماده کرد. دیگر به آپارتمان رسیده بودند و می‌توانست با کمک نرده‌، تنهایی از پله‌ها بالا برود.
-‌ نه می‌توانم تفاوت مارها را تشخیص بدهم، نه انسانی که برایم عزیز بود را می‌شناسم. معنی واژه‌ی عشق برای من از بین رفته و الان کاملاً پوچ هستم. به هر حال، می‌دانم با استخدام ایزانامی، شما توانسته‌اید با غمی که در دلتان سنگینی می‌کند تا حدودی مقابله کنید و این خوب است. از لطفتان ممنونم. خدانگهدار!
از پله‌ها بالا رفت و زنگ در را زد. نمی‌خواست مادرش او را پریشان‌حال ببیند و دوباره از غم او بیمار شود؛ لبخندی مصنوعی بر ل*ب زد و خود را آماده کرد که سال‌ها این لبخند را حفظ کند، در حالی که تمام چیزهایی که برای بقیه اهمیت داشتند، از جمله دلخوشی‌ها و مهر و محبتش را باخته بود.
ماه‌ها می‌گذشتند و او سراغی از دختری که تمام رویاهایش سوخته بودند نمی‌گرفت. هدفون را تعمیر کرده بود و صدای گذشته‌ها را مانند یک موسیقی غمگین، بارها گوش می‌داد و با خودش حرف می‌زد. همه می‌دانستند او دیگر آن اوساموی پرانرژی سابق نیست، با این‌که بیشتر از همه کار می‌کرد. همه را از خودش دور کرد، حتی چیساکا را. تنها کسی که دست از سرش برنمی‌داشت آقای کارآگاه بود. مدام او را سرزنش می‌کرد، مخصوصاً وقتی یک و نیم سال بعد از آن حادثه، تصمیم گرفت با ایزانامی ازدواج کند.
ایزانامی موفق شده بود پس از مرگ آن مرد که برایش مثل پدر بود، رستوران را بفروشد و بدهی‌های پدر واقعی‌اش را بدهد. مقداری پول اضافه مانده بود، که با آن از یک دختر نقاب‌به‌چهره، یک مغازه‌ی کوچک در پایین‌نشین شهر خرید. ارتباط با مشتریان، بزرگترین دلخوشی او بود. می‌خواست یک مغازه‌ی زیورآلات داشته باشد، تا از بین خانم‌ها دوستان بیشتری پیدا کند.
 
حالا در زمان حال، گوشه‌ای نشسته بود و واقعیت را می‌نگریست که به صورتش کوفته می‌شد. دخترش، ساکورا آن‌سوی باغ در وضعیت نامعلومی به سر می‌برد و بوی خون، خانه‌باغ را در آغو*ش گرفته بود. همه دست و پا می‌زدند تا زنده بمانند و او روی زمین، با خود کلنجار می‌رفت.
-‌ من... سالمم؟
قسمتی از وجودش درد می‌کرد، که از نظر پزشکان هیچ مشکلی نداشت. در این لحظات فقط دوست داشت با خودش صحبت کند.
-‌ چرا همیشه برای عزیزانم جای خالی کسانی را پر کردم که رفته بودند؟ چرا خودم نتوانستم یکی از آن‌ها باشم؟ مگر من حق ندارم برای دیگران مهم باشم؟ چرا با رفتن من هیچ‌وقت آب از آب تکان نخورد؟ چرا هیچ‌وقت برای کسی مهم نبودم؟ دخترم به آن زن جنایتکار گفت "مامان". من سالم نیستم. درد می‌کند... تمام وجودم درد می‌کند.
اوسامو با همان هدفون قدیمی، پشت در بزرگ خانه‌باغ ایستاد. درب اصلی توهم بود؛ چهار در ناگهان ظاهر شدند! درب اول مقابل دیدگانش بود و برای رسیدن به درب‌های دیگر، باید چند قدمی پیاده می‌رفت. با فشردن زنگ، عکس دو زن با کیمونوی مشکی از میان آجرها بیرون آمد. تصویر آن‌دو را بین قربانی‌ها ندیده بود. در هم‌چنان بسته بود؛ به سمت در بعدی دوید.
با فشردن زنگ، عکس کیومی و آکانه بیرون آمد. این‌دو را می‌شناخت، اما در هم‌چنان بسته بود.
سومی عکس سای و آمایا، چهارمی ایزانامی و ساکورا... درهای بسته و فوران احساس نگرانی با اعصابش بازی می‌کردند. هدفون را در گوشش گذاشت؛ دکمه را فشرد و فریاد کشید.
-‌ لعنت به اختراع‌های مسخره‌ات رن! هر بلایی می‌خواهی سر من بیاور، ولی خانواده‌ام نه! نمی‌دانم آن چهار قربانی دیگر چه هیزم تری به تو فروخته‌اند که اسیرشان کردی!
صدای خنده‌ی ناگهانی رن، تپش قلبش را موقتاً بالا برد. فکرش را نمی‌کرد در این لحظه، رن هم هدفون بر گوش داشته باشد تا صدای او را بشنود.
رن با تمسخر فریادی کشید.
-‌ آیکاوا... یادت رفته دو همکارت را کجا فرستادی؟! تو همیشه نسبت به آدم‌های مهم زندگی‌ات که کمک لازم دارند همین‌قدر فراموشکاری!
از همان جایی که تصویر کیومی و آکانه بیرون آمد، تصویر هارومی و سولینا ظاهر شد و در باز شد.
 
آخرین ویرایش:
به محض باز شدن در، چشمانش از وحشت درشت شد و پاهایش همان جا میخکوب شد. در خودبه‌خود محکم بسته شد. آمایا و سای که زخمی جلوی پایش افتاده بودند، سولینا و هارومی در حال درد کشیدن، که آب از گردنشان گذشته بود و ایزانامی که آن‌سوی باغ نشسته بود و سرش را در دست گرفته بود، منظره‌ی رقت‌انگیزی ایجاد کرده بودند. رن با قامتی استوار، در سمت مقابلش بالای سر ایزانامی ایستاده بود و لبخند شیطنت‌آمیزی بر صورت سوخته‌اش داشت. هدفون را از گوشش درآورد و به گوشه‌ای پرتاب کرد؛ اوسامو نیز به تقلید از او همین کار را کرد. رن یک کلید را بالا گرفت و فریاد کشید:
-‌ ساکورا آن‌سوی باغ، روی پل است. برای این‌که نجاتش بدهی، باید ابتدا با این کلید همکارانت را از غل و زنجیری که داخل آب، آن‌دو را هر لحظه پایین و پایین‌تر می‌کشد نجات بدهی. تاکید می‌کنم تا این دو نفر را نجات ندهی، نمی‌توانی سراغ دخترت بروی.
با اشاره‌ی رن، دیوارها بالا آمدند و ساکورا از دید خارج شد. رن کلید را در دستان ایزانامی گذاشت. رگ‌های پیشانی اوسامو از عصبانیت متورم شده بود.
-‌ چرا این کار را کردی؟! می‌خواهی چه کار کنی؟
برای رن، بهترین زمان برای کنایه‌زدن بود.
-‌ ترسیدم این‌ها را رها کنی تا بمیرند و یک‌راست آن‌طرف بروی. از تو هیچ چیز بعید نیست!
اوسامو متوجه بود نباید وقت را با بحث کردن هدر بدهد. به سمت پل دوید، اما این‌گونه سرعت پایین رفتن را بیشتر می‌کرد. به داخل مایع شیرجه زد و تازه متوجه شد آب نیست! با صدایی در حال خفه شدن تقلا کرد حرف بزند.
-‌ این... همان... اختراع...
صدایش با پرتاب شدن ایزانامی به داخل مایع توسط رن قطع شد. رن در حالی که به سمت اتاقش قدم می‌زد، تلاش کرد حرفش را به گوش اوسامو برساند.
-‌ درست است. زیاد نمی‌توانی دوام بیاوری؛ اکسیژن هدر نده و از ایزانامی کمک بگیر.
اوسامو به ایزانامی اشاره کرد نفس بگیرد تا به پایین بروند. ایزانامی با صورتی ترسیده، نفس‌نفس‌زنان تلاش کرد ریه‌هایش را پر از هوا کند. پس از چند ثانیه با هم پایین رفتند. وسیله از یک جسم فلزی سنگین که روی پل پرتاب شده بود و یک زنجیر متصل به کف زمین تشکیل شده بود. جسم آن‌قدر سنگین بود که امکان نداشت از روی پل بلندش کنند؛ مجبور بودند دنبال قفلی بگردند که با کلید باز شود. در هیچ قسمتی چنین قفلی دیده نمی‌شد. ایزانامی ناگهان به قسمتی از پایین اشاره کرد.
اوسامو کلید را از او گرفت و با شدت به سمت کف زمین شنا کرد. باید تا نفس داشت، کار را تمام می‌کرد. زمین پر از کاشی‌های قهوه‌ای بود، با یک قطعه در گوشه که رنگ قهوه‌ای متفاوتی داشت‌. اگر ایزانامی اشاره نمی‌کرد، نمی‌توانست آن را ببیند. با کمک کلید قطعه را باز و جدا کرد. روزنه‌‌ای باز شد. قبل از این‌که به مفید بودن یا نبودن این کار فکر کند، مایع کاملا از روزنه تخلیه شد‌ و از یک لوله به مخزنی در زیر زمین رفت. ایزانامی و اوسامو نفس‌نفس می‌زدند.
-‌ که این‌طور... پس از ابتدا قرار نبود ما این وسیله را از پل جدا کنیم! باید فقط کاری می‌کردیم استخر خالی از مایع شود.
نبض سولینا و هارومی را چک کردند؛ زنده بودند.
 
سرفه‌کنان از استخر بیرون آمدند و به سمت دیوار دویدند. روی زمین دریچه‌ای باز شد و آن‌ها پایین و پایین‌تر رفتند، تا به آن‌سوی دیوار بروند و دخترشان را نجات دهند.
در همین هنگام، کیومی بیدار شد. همه جا تاریک بود؛ فقط صدای پای دو نفر را می‌شنید که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. قبل از این‌که فریاد بکشد، تصویری روی دیوار روشن شد... تصویر همان موقع که با آکانه در چنین موقعیتی زیر زمین حبس شده بود و اتفاقات بعد از آن، در یک کلیپ کوتاه به نمایش درآمد. یکی از همان هدفون‌ها روی زمین بود؛ برداشت و در گوشش گذاشت.
-‌ این آخرین صحبت‌های من و تو است کیومی. تمام فیلم‌های جنایتی که کردی دست من است. مردی که صدای پایش را می‌شنوی یک پلیس است. این دفعه چه انتخابی می‌کنی؟ اگر او و زنش بمیرند، من قاتل معروفی می‌شوم و خون آکانه نیز گردن من می‌افتد. اگر آن‌ها زنده بمانند، تعداد کشته‌ها صفر می‌شود، زیرا تا الان همه را نجات داده‌ام؛ شاید باورت نشود ولی حتی آن دو مأمور پلیس را هم دارم نجات می‌دهم! پرحرفی نمی‌کنم. اگر این دو نفر را بکشم، مدارکی که علیه توست را نابود می‌کنم و اگر زنده بمانند، کاری می‌کنم همه متوجه شوند تو قاتلی. با دکمه‌ها تصمیم بگیر.
تصویر اوسامو و ایزانامی جای فیلم قبلی را گرفت.
کیومی از دیدن تصاویر گذشته‌اش در کنار آکانه بی‌اختیار اشک می‌ریخت. رسوایی بزرگی بود اگر خانواده‌اش می‌فهمیدند او یک قاتل است؛ از طرفی نمی‌خواست خانم آیکاوا و همسر سابقش بمیرند. تصمیم‌گیری برایش سخت‌‌ترین کار ممکن بود. دکمه‌های هدفون را در نور کم بررسی کرد. یکی سبز و دیگری قرمز.
با انگشتان ضعیفش دکمه‌ی سبز را فشرد.
-‌ رن... من نمی‌خواهم آن‌ها بمیرند. نمی‌خواهم همه بفهمند من قاتلم، اما هم‌چنان نمی‌خواهم قاتل بمانم. مرا از این‌جا بیرون بیاور... نفسم می‌گیرد.
گرمای نفس‌های رن در گوشش او را کمی آرام‌تر می‌کرد.
-‌ کیومی... هدفونت را بشکن. از دیوارهای محکم زندانی که در آن حبس شدی کمک بگیر؛ نگذار حتی یک سانتی‌مترش سالم بماند.
در همین هنگام صدا قطع شد. تصویر دوربین مداربسته که روی دیوار نقش بسته بود، نشان داد رن آن‌دو را به کام مرگ می‌کشاند. کیومی جیغ کشید.
-‌ داری چه کار می‌کنی؟!
رن هدفون را از گوشش درآورده بود؛ در واقع از داغ‌بودن هدفون کیومی مشخص بود رن آن را در آتش از بین برده است. کیومی مشغول تخلیه‌ی خشم و ترسش روی هدفون شد.
 
آخرین ویرایش:
برای ایزانامی و اوسامو چه اتفاقی افتاد؟
وقتی از تاریکی به سمت روشنایی آمدند، نگاهشان به ساکورا افتاد که روی پل افتاده بود. رنگشان پرید و مصمم شدند او را نجات دهند، قبل از این‌که به حال و روز سولینا و هارومی دچار شود. دوان‌دوان جلو رفتند و آماده‌ی حبس نفس و شیرجه‌زدن شدند. دیگر هیچ‌یک از آن‌دو برای دیگری فلسفه نمی‌بافت و با نفرت نگاه نمی‌کرد، زیرا حالا یک دشمن مشترک به نام "رن" داشتند. صدای خندان رن از بلندگو پخش شد:
-‌ شما دو نفر واقعاً زن و شوهر سست‌عنصری هستید؛ اما این لحظه استثناست! چهره‌های خشمگینتان مرا وادار می‌کند در اتاقم بمانم و از بلندگو استفاده کنم، چون می‌تر...
ایزانامی دیگر نمی‌توانست صدای او را تحمل کند؛ تمام نفسش را در یک فریاد تخلیه کرد.
-‌ دهانت را ببند!
دوباره همان صدای خنده‌ی بلند رن پخش شد.
-‌‌ خوشم آمد... فیلمت را به ساکورا نشان می‌دهم تا به تو افتخار کند، البته اگر زنده ماند! راهنمایی می‌کنم؛ یکی از شما باید در این نیمه، و دیگری به آن‌یکی نیمه غوطه‌ور شود. خدانگهدار!
دیگر بعد از این حرف، وقت تلف کردن جایز نبود. هر دو به داخل استخر پریدند. برخلاف انتظار، این مایع با قبلی متفاوت بود؛ پوستشان کمی خارش و سوزش داشت ولی می‌توانستند به راحتی شنا کنند. استخر از میانه به دو قسمت تقسیم شده بود.
-‌ ایزانامی! می‌توانی راحت شنا کنی؟
آن لحن دلگیر از بین رفته بود.
-‌ بله! فقط کمی پوستم دارد اذیت می‌شود.
نفس عمیقی از روی آسوده‌خاطر شدن کشید.
-‌ من هم چیزی جز یک بوی تند احساس نمی‌کنم. خوب است!
رن مانند یک روح، بالای سرشان، بیرون استخر ایستاده بود. دیگر نمی‌خندید و چشمان ترسناکی داشت. دست سالمش را آشکار کرد، با تمام جواهرهایش.
-‌ آن روز سخت مشغول کار بودم، هم‌زمان با کسی که روزی برایم عزیز بود صحبت می‌کردم. دستکشم و اندکی از موها و صورتم به اختراعم آغشته شده بود. وقتی می‌خواستم برای شستن دستانم بیرون بروم، یک مایع از قفسه سقوط کرد. تلاش کردم جلوی افتادنش را بگیرم؛ شکست و روی دستم ریخت. در همین هنگام قطره‌ای از موهایم به پایین سقوط کرد و با نزدیک شدنش به هدفون، یک اتفاق افتاد. نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که در مرکز شعله‌های آتش قرار گرفتم؛ فقط می‌دانم درد زیادی تحمل کردم. در واقع فهمیدم، اما نخواستم باور کنم. گرمای نفس‌های او در هدفون... این سازوکار باعث آتش گرفتن همان یک قطره مایع شد. مایعی که قرار بود مردم را از آتش سوزی نجات بدهد، من و پدر و مادرم را سوزاند. زنده ماندنم یک معجزه بود. سوالی که در ذهنم ماند این بود: "ماده‌ای که روی دستم ریخت و با اختراعم ترکیب شد چه بود؟" چون فقط با دیدن دستی که سالم ماند توانستم طعم موفقیت را بچشم. به سه ماده شک داشتم؛ یکی را روی جسد آکانه امتحان کردم و جواب منفی بود. آزمایش بعدی این‌جا انجام می‌شود، روی شما دو نفر.
چشمان اوسامو گرد شد.
-‌ نگو که...
قبل از این‌که به خودش بیاید، دور تا دورشان را آتش فرا گرفت. باید برای خروج از استخر، از آتش عبور می‌کردند!
 
فشار ترس و افکار شلوغ اوسامو باعث شده بود اخم، چین و چروک‌های بزرگی به چشم و ابرویش بیندازد. لرزش پاهای ایزانامی مایع را به لرزه درمی‌آورد. غرش‌هایش به جیغ تبدیل شدند.
-‌ دیوانه! دیوانه! دیوانه! تو یک روانی هستی! کدام مخترع عاقلی چنین کاری می‌کند؟
پشت شعله‌های آتش، رن ایستاده بود و با غم خاصی تماشا می‌کرد.
-‌ تو چیزی درباره‌ی "درماندگی آموخته‌شده" می‌دانی ایزانامی؟
ایزانامی دستش را مشت کرد.
-‌ نمی‌دانم! می‌خواهی وسط این جهنم برایم درس توضیح بدهی؟!
رن باز خندید؛ این‌بار کاملا مصنوعی.
-‌ در یک آزمایش، سگ‌ها داخل قفس بودند و به آن‌ها شوک داده می‌شد. پس از این‌که سگ‌های بیچاره از فرار ناامید شدند، راه فرار ایجاد شد اما آن‌ها فقط دراز می‌کشیدند و سرنوشت غمگین خود را تحمل می‌کردند. در مقابل، سگ‌هایی که شوک را تحمل نمی‌کردند، راه فرار را پیدا کردند. الان خسته‌تر از آنی که برایت مفهوم پشت این آزمایش را توضیح بدهم... فقط می‌گویم علم بیشتر مواقع به طرز عجیبی ظالم است؛ من دیوانه نیستم.
گریه‌ دیگر به ایزانامی اجازه‌ی مخفی کردن احساسش را نداد. با صدای بلند گریه می‌کرد و آسمان را نگاه می‌کرد. همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
-‌ راه فرار ما چیست رن؟
-‌ بالاخره یک سوال خوب پرسیدی. یکی از این دو مایع، آن ماده را تکمیل می‌کند. باید یکی از شما پیش‌قدم شود و از آتش عبور کند. دیگری باید ساکورا را به سمت خود ببرد، زیرا اگر نفر اول بسوزد جان ساکورا هم به خطر می‌افتد. اگر اولی زنده ماند، نفر دوم دیگر نیازی به آزمایش‌شدن ندارد. کدام‌یکی از شما حاضر است نفر اول باشد؟ واضح‌تر بگویم... کدامتان آن‌قدر جوانمردید که حاضرید جانتان را برای دیگری فدا کنید؟
انگار مستقیم داشت به اوسامو می‌گفت: "آیا آن‌قدر مرد هستی که به دل خطر بروی و حتی به قیمت مردنت، خانواده‌ات را نجات دهی؟" گریه‌های ایزانامی روی اعصابش رژه می‌رفت. این زن همیشه دوست داشت نقش اول یک داستان احساسی را بازی کند و همین احساس جلب ترحم، محبت او را در چشمان اوسامو کمرنگ می‌کرد. حالا اگر او برای محافظت از شوهر و دخترش می‌سوخت، واقعاً انسان عزیزی می‌شد، اما بعد از مرگ. چه فایده؟
اوسامو نمی‌توانست این خفت را تحمل کند. دخترش را بوسید و به ایزانامی سپرد. ساکورا همیشه از احساسات بچگانه‌ی پدر و مادرش بیشترین ضربه را خورد؛ حق او یک زندگی شاد بود. عضلات دستان لرزانش را منقبض کرد به سمت جلو شتافت. نزدیک آتش بود که ایزانامی صدایش کرد.
-‌ اوسامو... دوستت دارم!
لحنش غمگین بود، گویا می‌خواست بگوید "حیف که دیر شده است... ولی دوستت دارم!"
-‌ من هم دوستت دارم. از ظاهر مرتب ساکورا پیداست تو مادر خوبی هستی. مواظب خودتان باشید.
به سمت آتش رفت؛ با نزدیک شدنش خودبه‌خود آتش گرفت. نیمی از استخر پر از نور طلایی آتش شده بود و در نیم دیگر، ایزانامی ساکورا را در آغو*ش گرفته بود و گریه می‌کرد. خوشبختانه از شدت نور و حرارت نمی‌توانست ببیند اوسامو کجاست و چگونه می‌سوزد. ناگهان مردی را دید که از استخر بیرون آمده، بین شعله‌ها می‌سوزد و دارد می‌رقصد!
-‌ ایزانامی من زنده‌ام! باورم نمی‌شود... زنده‌ام! مایعی که باعث شد دست این احمق نسوزد، همین بود!
 
ایزانامی از شدت شوق اشک می‌ریخت؛ اما ل*ب‌های خندانش پدیدارکننده‌ی شادی‌اش بودند. رن شعله‌های آتش را با کپسول آتش‌نشانی خاموش کرد. می‌دانست آدم‌ها لحظه‌ی از دست‌دادن، تازه قدر همه چیز را می‌دانند و لحظه‌ی مرگ متوجه علاقه‌های پنهان‌شده در قلبشان می‌شوند. برای خودش متاسف بود که در سخت‌ترین شرایط، عزیزترین انسان زندگی‌اش را از دست داده بود. اوسامو دیگر عزیزترینش نبود و نفرت عجیبی در چشمانش دیده می‌شد؛ حق هم داشت. نزدیک بود زنده‌زنده در آتش بسوزد. فقط و فقط خوش‌شانسی‌اش بود که او را نجات داد. ولی در پایان این داستان، او دیگر یک مرد بی‌مسئولیتِ دست و پا چلفتی نبود. پس از خاموش شدن شعله‌های آتش، ساکورا را از دست ایزانامی گرفت و به او کمک کرد از استخر بیرون بیاید. درماندگی آموخته‌شده از بین رفته بود... دیگر زمانش رسیده بود که زندگی به آن‌ها روی خوش نشان دهد.
درهای باغ باز شدند و دیوار پایین آمد. صدای آژیر در فضا می‌پیچید. مردم زیر نور آبی و قرمز ماشین‌ها جمع شده بودند و به مصدومانی که وارد آمبولانس‌ها می‌شدند نگاه می‌کردند. پلیس‌ها با اسلحه به سرعت وارد خانه‌باغ شدند‌.
-‌ احتیاط کنید! ممکن است تله کار گذاشته باشد.
کارآگاه می‌دانست اوسامو نقشی کلیدی در این ماجرا داشته است؛ منتظر بود فرصتی پیش بیاید که با او تنها صحبت کند.
خوشبختانه هیچ تله‌ای در کار نبود. رن تنها گوشه‌ای ایستاده بود و منتظر بود دستگیر شود.
-‌ دست‌هایت را بالا ببر!
دست‌هایش را بالا برد و ناگهان دکمه‌ای را فشرد. همه در انتظار شنیدن صدای انفجار، دنبال پناهی بودند که صدایی از بلندگو پخش شد. صدای جیغ و فریادهای کیومی بود. لبخند خبیث رن آشکار گشت.
-‌ من هنوز یک برگ برنده دارم... شما نمی‌دانید کیومی و آکانه کجا هستند. اگر جلو بیایید آن‌ها را می‌کشم.
یکی از پلیس‌ها جلو آمد.
-‌ خودمان پیدایشان می‌کنیم. دستگیرش کنید!
اوسامو از او خواست عقب برود. ناگهان تیری از جلوی صورت پلیس رد شد و خط قرمزی بالای بینی‌ باریکش ایجاد کرد. اگر عقب نمی‌رفت، تیر به مغزش می‌خورد!
-‌ این زن یک شی*طان است. همه جای این خانه پر از وسایلی است که فکر را هم نمی‌کنید اسلحه باشند! باید ببینیم چه می‌خواهد... تنها راهی که داریم همین است.
کارآگاه به نقشه‌ی باغ فکر می‌کرد. یک مربع بود که در مرکزش خانه‌ ساخته بودند و باغ با چهار دیوار، به چهار قسمت مساوی تقسیم شده بود. تنها راهی که برایشان باز شده بود، راه ورود به سه قسمت از خانه بود. در قسمت چهارم چه کسی زندگی می‌کرد؟ مخفیانه دستور داد به سمت دیوارهای قسمت چهارم بروند. در واقع هدف رن این بود حواس دیگران را به کیومی و آکانه پرت کند تا کسی وارد آن قسمت نشود.
کارآگاه رنگ لباس‌های قربانیان را به یاد آورد: صورتی، سرمه‌ای، قرمز. گل‌هایی که در نامه‌ها بودند چهار رنگ بود: صورتی، سرمه‌ای، قرمز، مشکی. رنگ گیاهان داخل باغ نیز به همین چهار رنگ بود.
تعدادی از ماموران جلو آمدند تا آن‌هایی که به سمت دیوار می‌روند را پوشش دهند. صدای کیومی قطع شد و صدای رن آمد:
-‌‌ از پلیس کمتر از این بهره‌ی هوشی را هم انتظار نداشتم! آفرین... کیومی بهانه است تا از آن‌سوی دیوارها محافظت کنم، یعنی قسمت چهارم باغ.
 

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 4) دیدن جزئیات

عقب
بالا