افسونگر
مدیر آزمایشی تالار دوبله + صداپیشه آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر برتر ماه
تیم تگ
منتقد انجمن
گرافیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
بیشترشان تلاش میکردند از دیوارها بالا بروند و شکست میخوردند. دستهایی آهنی از داخل دیوار بیرون میآمد و آنها را هل میدادند. اوسامو دواندوان جلو رفت. وقتی زیاد بالا میرفتند، برخورد محکمشان به زمین باعث آسیب دیدن استخوانها میشد.
اوسامو در حال بالا رفتن، یکی از دستهای آهنی را با دست خود شکار کرد و با زور بازو نگذاشت به جای خود برگردد. یک پلیس جوان تقریباً به او رسیده بود.
- از شانههای من بالا بپر!
پسر جوان تردید داشت، اما درنگ کار درستی نبود. پاهایش را روی شانههای اوسامو گذاشت و مثل یک پارکورکار حرفهای بالا پرید. آنسوی دیوار روی زمین فرود آمد و دو زن با کیمونوی مشکی دید که یک عالمه وسیله جمع کردهاند، مثل دو خانهبهدوش. با دیدن اسلحهی پلیس جوان، وسایل را رها کردند و تسلیم شدند.
- باور کنید شرایط ما را مجبور کرد چنین کارهایی بکنیم! خانهای نداشتیم... داشتیم در سرما یخ میزدیم! رن ما را به اینجا آورد و گفت اگر میخواهیم آزاد شویم، باید بازی کنیم. ما بازی را بردیم، اما به خاطر اینکه میخواستیم اینجا را ترک نکنیم، دست به کارهایی زدیم که او میخواست. مجبور شدیم دعوتنامهها را به دست آن دخترها برسانیم و در ساخت وسایل به رن کمک کنیم! خواهش میکنم به ما رحم کنید! بروید و رن را دستگیر کنید. میخواهیم دستگیرشدن او را ببینیم.
صدایشان به قدری بلند بود که به گوش بقیه برسد. رن نفس عمیقی کشید و دیوارهای این قسمت را نیز با زدن دکمه پایین آورد. همه اسلحههای خود را به سمت رن نشانه گرفتند.
- اینطور که پیداست این دو نفر نیز قربانیاند، اما چون بیخانمان هستند کسی متوجه نبودشان نشد... اسمشان در لیست قربانیها نبود.
صورتشان دیگر خشکیده و پر از منافذ باز نبود. مانند زنهای ثروتمند، پوستی سفید و شفاف و گونههایی بزرگ داشتند. همچنان غم بزرگی در صورتشان موج میزد. قطرات اشکی که از صورتشان جاری میشد، دل هر انسانی را به درد میآورد.
- شما دو نفر میدانید آکانه و کیومی کجا هستند؟
سرشان را پایین انداختند. ارتباط چشمی برایشان سختترین کار بود.
- بله، ما تمام زندانها و اسلحههای این خانهباغ را مدیریت میکردیم. کیومی زیرزمین است و آکانه...
به چشمان رن نگاه کردند. آنها میدانستند رن قاتل نیست. چرا به آنها گفته بود بگویند خودش آکانه را کشته است؟ نتوانستند دروغ بگویند. رن زبان گشود.
- من آکانه را برای آزمایشاتم کشتهام؛ اوسامو و ایزانامی میدانند. قرار بود کیومی را در کنار ایزانامی قربانی کنم، که اوسامو آمد.
رن تسلیم شد و دکمه را زد تا کیومی آزاد شود. در هنگام دستگیر شدنش، دو زن باغ سیاه اسلحههای مخصوص خود را بیرون آوردند و تعدادی از ماموران پلیس را کشتند. یکی از تیرهایشان به بازوی اوسامو برخورد کرد. رن فریادی کشید.
- بس کنید!
گوش نکردند. همزمان با تیراندازی، صدای هقهق گریه پیچید.
- ما با هم دوست هستیم! چرا همه چیز را خودت به تنهایی...
قبل از اینکه جملهشان را تمام کنند، توسط ماموران پلیس کشته شدند.
اوسامو در حال بالا رفتن، یکی از دستهای آهنی را با دست خود شکار کرد و با زور بازو نگذاشت به جای خود برگردد. یک پلیس جوان تقریباً به او رسیده بود.
- از شانههای من بالا بپر!
پسر جوان تردید داشت، اما درنگ کار درستی نبود. پاهایش را روی شانههای اوسامو گذاشت و مثل یک پارکورکار حرفهای بالا پرید. آنسوی دیوار روی زمین فرود آمد و دو زن با کیمونوی مشکی دید که یک عالمه وسیله جمع کردهاند، مثل دو خانهبهدوش. با دیدن اسلحهی پلیس جوان، وسایل را رها کردند و تسلیم شدند.
- باور کنید شرایط ما را مجبور کرد چنین کارهایی بکنیم! خانهای نداشتیم... داشتیم در سرما یخ میزدیم! رن ما را به اینجا آورد و گفت اگر میخواهیم آزاد شویم، باید بازی کنیم. ما بازی را بردیم، اما به خاطر اینکه میخواستیم اینجا را ترک نکنیم، دست به کارهایی زدیم که او میخواست. مجبور شدیم دعوتنامهها را به دست آن دخترها برسانیم و در ساخت وسایل به رن کمک کنیم! خواهش میکنم به ما رحم کنید! بروید و رن را دستگیر کنید. میخواهیم دستگیرشدن او را ببینیم.
صدایشان به قدری بلند بود که به گوش بقیه برسد. رن نفس عمیقی کشید و دیوارهای این قسمت را نیز با زدن دکمه پایین آورد. همه اسلحههای خود را به سمت رن نشانه گرفتند.
- اینطور که پیداست این دو نفر نیز قربانیاند، اما چون بیخانمان هستند کسی متوجه نبودشان نشد... اسمشان در لیست قربانیها نبود.
صورتشان دیگر خشکیده و پر از منافذ باز نبود. مانند زنهای ثروتمند، پوستی سفید و شفاف و گونههایی بزرگ داشتند. همچنان غم بزرگی در صورتشان موج میزد. قطرات اشکی که از صورتشان جاری میشد، دل هر انسانی را به درد میآورد.
- شما دو نفر میدانید آکانه و کیومی کجا هستند؟
سرشان را پایین انداختند. ارتباط چشمی برایشان سختترین کار بود.
- بله، ما تمام زندانها و اسلحههای این خانهباغ را مدیریت میکردیم. کیومی زیرزمین است و آکانه...
به چشمان رن نگاه کردند. آنها میدانستند رن قاتل نیست. چرا به آنها گفته بود بگویند خودش آکانه را کشته است؟ نتوانستند دروغ بگویند. رن زبان گشود.
- من آکانه را برای آزمایشاتم کشتهام؛ اوسامو و ایزانامی میدانند. قرار بود کیومی را در کنار ایزانامی قربانی کنم، که اوسامو آمد.
رن تسلیم شد و دکمه را زد تا کیومی آزاد شود. در هنگام دستگیر شدنش، دو زن باغ سیاه اسلحههای مخصوص خود را بیرون آوردند و تعدادی از ماموران پلیس را کشتند. یکی از تیرهایشان به بازوی اوسامو برخورد کرد. رن فریادی کشید.
- بس کنید!
گوش نکردند. همزمان با تیراندازی، صدای هقهق گریه پیچید.
- ما با هم دوست هستیم! چرا همه چیز را خودت به تنهایی...
قبل از اینکه جملهشان را تمام کنند، توسط ماموران پلیس کشته شدند.