به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

در حال بررسی رمان جواهر سوم | نرگس محمدیان روشنفکر

بیشترشان تلاش می‌کردند از دیوارها بالا بروند و شکست می‌خوردند. دست‌هایی آهنی از داخل دیوار بیرون می‌آمد و آن‌ها را هل می‌دادند. اوسامو دوان‌دوان جلو رفت. وقتی زیاد بالا می‌رفتند، برخورد محکمشان به زمین باعث آسیب دیدن استخوان‌ها می‌شد.
اوسامو در حال بالا رفتن، یکی از دست‌های آهنی را با دست خود شکار کرد و با زور بازو نگذاشت به جای خود برگردد. یک پلیس جوان تقریباً به او رسیده بود.
-‌ از شانه‌های من بالا بپر!
پسر جوان تردید داشت، اما درنگ کار درستی نبود. پاهایش را روی شانه‌های اوسامو گذاشت و مثل یک پارکورکار حرفه‌ای بالا پرید. آن‌سوی دیوار روی زمین فرود آمد و دو زن با کیمونوی مشکی دید که یک عالمه وسیله جمع کرده‌اند، مثل دو خانه‌به‌دوش. با دیدن اسلحه‌ی پلیس جوان، وسایل را رها کردند و تسلیم شدند.
-‌ باور کنید شرایط ما را مجبور کرد چنین کارهایی بکنیم! خانه‌ای نداشتیم... داشتیم در سرما یخ می‌زدیم! رن ما را به این‌جا آورد و گفت اگر می‌خواهیم آزاد شویم، باید بازی کنیم. ما بازی را بردیم، اما به خاطر این‌که می‌خواستیم این‌جا را ترک نکنیم، دست به کارهایی زدیم که او می‌خواست. مجبور شدیم دعوت‌نامه‌ها را به دست آن دخترها برسانیم و در ساخت وسایل به رن کمک کنیم! خواهش می‌کنم به ما رحم کنید! بروید و رن را دستگیر کنید. می‌خواهیم دستگیرشدن او را ببینیم.
صدایشان به قدری بلند بود که به گوش بقیه برسد. رن نفس عمیقی کشید و دیوارهای این قسمت را نیز با زدن دکمه پایین آورد. همه اسلحه‌های خود را به سمت رن نشانه گرفتند.
-‌ این‌طور که پیداست این دو نفر نیز قربانی‌اند، اما چون بی‌خانمان هستند کسی متوجه نبودشان نشد... اسمشان در لیست قربانی‌ها نبود.
صورتشان دیگر خشکیده و پر از منافذ باز نبود. مانند زن‌های ثروتمند، پوستی سفید و شفاف و گونه‌هایی بزرگ داشتند. هم‌چنان غم بزرگی در صورتشان موج می‌زد. قطرات اشکی که از صورتشان جاری می‌شد، دل هر انسانی را به درد می‌آورد.
-‌ شما دو نفر می‌دانید آکانه و کیومی کجا هستند؟
سرشان را پایین انداختند. ارتباط چشمی برایشان سخت‌ترین کار بود.
-‌ بله، ما تمام زندان‌ها و اسلحه‌های این خانه‌باغ را مدیریت می‌کردیم. کیومی زیرزمین است و آکانه...
به چشمان رن نگاه کردند. آن‌ها می‌دانستند رن قاتل نیست. چرا به آن‌ها گفته بود بگویند خودش آکانه را کشته است؟ نتوانستند دروغ بگویند. رن زبان گشود.
-‌ من آکانه را برای آزمایشاتم کشته‌ام؛ اوسامو و ایزانامی می‌دانند. قرار بود کیومی را در کنار ایزانامی قربانی کنم، که اوسامو آمد.
رن تسلیم شد و دکمه را زد تا کیومی آزاد شود. در هنگام دستگیر شدنش، دو زن باغ سیاه اسلحه‌های مخصوص خود را بیرون آوردند و تعدادی از ماموران پلیس را کشتند. یکی از تیرهایشان به بازوی اوسامو برخورد کرد. رن فریادی کشید.
-‌ بس کنید!
گوش نکردند. هم‌زمان با تیراندازی، صدای هق‌هق گریه پیچید.
-‌ ما با هم دوست هستیم! چرا همه چیز را خودت به تنهایی...
قبل از این‌که جمله‌شان را تمام کنند، توسط ماموران پلیس کشته شدند.
 
رن جیغی کشید و روی زمین افتاد. پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند. آن‌دو حاضر بودند برای پول دست به هر کاری بزنند، اما نتوانستند رفاقتشان با رن را تمام کنند و مانند یک قربانی رفتار کنند تا آزاد شوند.
رن یکی از بدترین روزهای زندگی‌اش را سپری می‌کرد. کیومی بهت‌زده به پلیس‌ها خیره شده بود، با زبانی بندآمده. رن فریاد زد:
-‌ زودتر من را نیز بکشید! من آکانه را کشتم و سوزاندم.
کارآگاه جلوتر آمد.
-‌ دستگیرش کنید.
دست سوخته و سالم رن با دستبند کنار هم نگه داشته شده بودند. با چشمانش از خانه‌باغ و خاطراتش خداحافظی کرد. پس از آتش‌سوزی همه‌جا تبدیل به خرابه شده بود، اما او دوباره همه چیز را از نو ساخت، حتی بهتر از قبل. مشکل این بود که دیگر کسی برای اختراعاتش به او افتخار نمی‌کرد. کسی نبود که هنگام خستگی یک لیوان چای دست او بدهد. کسی نبود که گل‌های جدید کاشته‌شده در باغ را به او نشان بدهد. کسی نبود که اختراعاتش را بفروشد. مغازه‌ی کوچک پدرش را به ایزانامی فروخته بود، چون به اندکی پول احتیاج داشت تا دوباره سرپا بایستد. آن دو زن بی‌خانمان، اولین و تنها کسانی بودند که بازی را با پیدا کردن جواهر سوم بردند. آن دو نفر دوستی دیرینه‌ای با هم داشتند، که حاضر نبودند با آزادی ظالمانه معاوضه‌اش کنند. در نهایت به یک دوستی سه‌نفره تبدیل شد.
قبل از این‌که رن سوار ماشین پلیس بشود، کیومی را صدا کرد.
-‌ کیومی! تو لایق یک زندگی خوب هستی.
کیومی نگاهش کرد و با حالت چشمانش حرف او را نپذیرفت. حالا آزاد شده بود و دیگر گذرش به خانه‌باغ نمی‌افتاد، اما خوشحال نبود. احساس می‌کرد هیچ‌چیز واقعی نیست و دارد خواب می‌بیند.
***
پانزده روز بعد
ساکورا تاجی حلقه‌ای از گل رز درست کرده بود. ایزانامی به او یاد داده بود خودش موهایش را ببافد. جلوی آینه ایستاد؛ موهایش را شانه کرد و بافت. تاج را برداشت و دوان‌دوان بیرون رفت.
-‌ مامان! من آماده‌ام.
ایزانامی یک کت و دامن نسکافه‌ای پوشیده بود. آرایش نکرده بود، اما چهره‌اش شاداب به نظر می‌رسید. موهایش را صاف روی شانه‌هایش ریخته بود و یک گیره‌موی سفید به شکل ماه به بالای چتری‌هایش زده بود.
-‌ برویم!
اوسامو گیره موی ایزانامی را از سرش جدا کرد و با واکنش تعجب او مواجه شد.
-‌ نمی‌دانستم علاوه بر آرایش، گیره مو هم دوست نداری!
لبخندی زد و از جیب کت سرمه‌ای‌رنگش یک گیره موی طلایی به شکل دم ماهی بیرون آورد.
-‌‌ این را به موهایت بزن. یادت نرود هر چیزی که تو دوست داشته باشی من هم دوست دارم.
ایزانامی با لبخند تشکر کرد و گیره مو را آرام به موهایش زد.
-‌ ممنونم! برویم؟
از خانه بیرون رفتند و سوار ماشین شدند.
-‌ راه تیمارستان را بلدی؟
-‌ مدتی به آن‌جا می‌رفتم... بلدم.
 
-‌ کدام اتاق باید برویم؟
-‌ اتاق نوزدهم.
با گشودن درب اتاق، مردی قدبلند حرفش را نصفه گذاشت و سلام کرد. او پدر آکانه بود و نمی‌دانست کیومی چه‌قدر از سوال‌های مظلومانه‌اش، همدلی‌اش و دسته‌گلی که آورده بود احساس بدی می‌گیرد. کیومی نفس عمیقی کشید، زیرا با آمدن خانم و آقای آیکاوا، رشته حرفی قطع شد که از شنیدنش نزدیک بود فریاد بکشد و به همه چیز اعتراف کند. اگر چنین کاری می‌کرد، از رازی که دیوانه‌اش کرده بود رها می‌شد، ولی نمی‌توانست خانواده‌ی خوشحالش که به او نیاز داشتند را رها کند و به زندان برود. زیرلب گفت: "زندگی حق من نیست." و منطقش بی‌صدا شروع به فریاد زدن کرد: "هر چه بکشی حقت است... مرگ یک هدیه برای انسان‌هاییست که خوب تلاش می‌کنند. تو حقت است در این خفت زندگی کنی!" جلوی گریه‌کردن خود را گرفت. حداقل خوشحال بود که ساکورا خوشحال است و خانواده‌ی آیکاوا دوباره دور هم جمع شده‌اند؛ هرچند رن گفته بود تمام این بازی‌ها ایده‌ی ساکورا بوده است. شاید بتوان اسم این اشتباهات غیرقابل‌جبران را گذاشت "خامی". این‌که انسان نمی‌خواهد اشتباه کند و هم‌چنان مغزش از کار می‌افتد و اشتباه می‌کند.
خانم آیکاوا برایش یک انگشتر هدیه آورده بود.
-‌ دستبندی که با این انگشتر ست می‌شود را برادرت خرید؛ من هم انگشترش را برایت هدیه آوردم. خیلی خوشحال بود که زنده‌ای. امیدوارم زودتر حالت بهتر شود.
همه این جمله را به او می‌گفتند: "خوشحالم که زنده‌ای!"، حتی معشوقی که دیگر مع*شوق نبود. دیگر نمی‌خواست آن پسر را ببیند. به خاطر دیدن دوباره‌ی او دوستش را کشته بود، به همین خاطر نمی‌خواست او را ببیند! آرزو می‌کرد بیدار شود و متوجه شود تمام این‌ها خواب بوده‌... مخصوصاً به ملاقات آمدن پدر آکانه. مرد مظلوم، گویا ده سال پیر شده بود. صحبت‌هایش در گوش کیومی می‌پیچید:
-‌ تو بهترین دوستِ دختر من هستی... خیلی از رازهایش را به ما نمی‌گفت و تو زودتر از همه باخبر می‌شدی. آن دو خواهر، یعنی سای و آمایا در مصاحبه گفتند قوانین بازی معکوس بوده، یعنی هرکس اخلاق را زیر پا بگذارد می‌میرد... چرا آکانه مرده؟ دختر من صورتت را به این روز انداخته؟ او وقتی زنده بود دزدی می‌کرد و من مدام سرزنشش می‌کردم... واقعاً متاسفم!
دلش می‌خواست زودتر همه بروند... نه! دلش می‌خواست از تیمارستان فرار کند و در بیابان، یک دل سیر خودش را کتک بزند. شنیده بود قرار است رن اعدام شود؛ خود را از حالا برای مرگ رن مقصر می‌دانست. آن دو زن که ابتدا دعوتنامه‌ها را به دست او و آکانه رساندند، در دفاع از رن و حمله به پلیس‌ها کشته شدند؛ تنها ظالمی که زنده ماند کیومی بود.

روزها گذشتند و بالاخره خودش را جمع و جور کرد. کتابی که آکانه دوست داشت بنویسد را در خلوت خود نوشت و بارها بازنویسی کرد، تا قلمش بهتر شد و توانست چاپش کند. برای زنده نگه داشتن خودش صحبت‌های امیدوارکننده‌ی زیادی یاد گرفت. کار به جایی رسید که برای مردم سخنرانی‌های انگیزشی می‌کرد و به عنوان یک زن موفق که روزی قربانی شیطانی به نام رن بود، مشهور شد.
***
ساکورا زنی عاقل و بالغ شده است و پدر و مادرش پیرمرد و پیرزنی خوشبخت، که با هم یک مغازه‌ی پر زرق و برق جواهرات را اداره می‌کنند. سای و آمایا موهایشان کمتر از من سفید شده. هر روز با همسر و فرزندان دور هم جمع می‌شوند و به خاطرات دعواها و شیطنت‌های قدیمشان می‌خندند. رن اعدام شد؛ در لحظات آخر زندگی‌اش فقط یک جمله گفت: "هر نفسی که می‌کشی، هر لحظه که به عمرت اضافه می‌شود و هر ضربان قلبت... هر کدامشان به تنهایی یک جواهرند." راست می‌گفت. از این‌که زنده ماندم پشیمان نیستم، ولی وقتش رسیده به همه چیز اعتراف کنم. این آخرین نوشته‌های من است... نمی‌گویم اتفاقات قشنگی است‌. همه چیز را به عنوان داستان نوشتم، تا همه‌ی مردم بخوانند و بفهمند من آدمی که فکر می‌کنند نیستم. من، کیومی هادا امروز حاضرم تمام نفرت‌ها را به جان بخرم. رن برخلاف من انسان تنهایی بود، اما نمی‌دانست هیچ محبوبیتی دائمی نیست، حتی اگر انسان خوبی بودیم.

پایان.
 
آخرین ویرایش:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 3) دیدن جزئیات

عقب
بالا