پست 119
صدای تشویقاشون غافلگیرم کرد و ابروهام از تعجب بالا پرید. لبخندی روی لبم نقش بست و به آرومی؛ اما پرقدرت ل*ب زدم:
- ممنونم! برای تمام زحماتتون ممنونم!
از اینکه لبخند رضایت رو روی صورتشون میدیدم، حالم بهتر از قبل بود. به رفتنشون نگاه میکردم و همین که آخرین نفر هم از اتاق بیرون رفت، شاهین وارد شد و در رو پشت سرش بست.
- عجب طوفانی! انتظار نداشتم انقدر زود تموم شه؛ البته تا بهت اعتماد کنن و حرفی بزنن طول میکشه، برای همینه که امروز فقط گوش کردن. من از بیرون نگاه میکردم.
خودم رو روی صندلی ولو کردم.
- خیلی خستهم. اگه صحبت مهمی نداری بمونه بعدا.
روبهروی میزم ایستاد و پروندهی سفید رو روش گذاشت. منتظر نگاهش میکردم که چینی به بینی عملیش داد.
- این هم همون مدرکی که تمام این مدت منتظرش بودی. من و صادقی، همراه با وثوق و یاری بالاخره موفق شدیم.
نگاهم بین شاهین و پرونده جابهجا شد.
- و نتیجه؟
دست راستش رو به کمرش زد.
- مدارک پولشوییشون که قایم کرده بودن و تمام مدارکی که علیه من ساخته بودن. تمامش توی این پرونده و فایلیه که برات ایمیل کردم. الان دیگه میتونیم شکستشون بدیم.
دست چپم رو روی میز نگه داشتم و با دست راستم، پرونده رو پشت و رو کردم.
- به جز شما، یه نفر دیگه هم توی این کار دخیل بوده؛ وگرنه چرا تمام این مدت این مدرک پیدا نشده بود؟ اون کیه که تمام این مدرک رو بهتون داده؟
چهرهاش به سرعت از تعجب باز شد. با سکوتش مهر تایید به حرفم زد؛ اما دست از انکار برنداشت.
- گفتم که من و...
دست چپم رو به سمتش بالا بردم.
- لازم نیست! فقط یه اسم خواستم. کاملا برام قابل تشخیصه که شما چهارنفر نتونستین. پس اسم اون کسی که کمکت کرده رو بگو. کاوه؟
زمانی که به کاوه فکر میکردم، شاهین ل*بهاش رو محکم روی هم فشار داد.
- گفت نگم؛ اما از اونجایی که تو ول کن معامله نیستی و نمیخوام شکت به خودم برگرده، میگم.
با خاروندن گوشهی ابروم، منتظر ادامهی حرفش بودم که آرومتر از قبل ل*ب زد:
- فریدون صدری.
اصلا انتظار شنیدن این اسم رو نداشتم. حتی حاضر بودم بگه با تهدید خانلو موفق به این کار شده؛ اما صدری هرگز! بیاراده از روی صندلی بلند شدم و مقابلش ایستادم.
- داری شوخی میکنی؟
نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد.
- من الان حال شوخی دارم؟ خودش دیروز اومد و این پرونده رو روبهروم گذاشت. از همه چیز خبر داشت. فشار تولید کارگاه هم کار خانلو بود. تمام این مدت مار توی آستین پرورش دادی. از استخدام بابات و کمک بهش بگیر تا هرچی که توی این شرکت اتفاق افتاد. شاید چون فقط چند سال ازت بزرگتر بود، این حس حسادت رو بهش میداد. انگار از قبل باهم دیگه تبانی کرده بودن؛ اما اینکه چرا فریدون الان این مدارک رو بهمون داد، هیچ نظری راجعبهش ندارم.
به تندی پرسیدم:
- تو که به آناهیتا راجعبه این موضوع شرکت چیزی نگفتی؟
برای بار دوم توی لحظه، رنگ پریدگی چهرهاش رو حس کردم.
- قرار نبود بگم؛ اما یهو شد. من...، من فکر کردم که...
با ناباوری تمام، سرم رو به طرفین تکون دادم.
- فکر کردی که اگه به آناهیتا بگی و اون از پدرش بخواد، خیلی سریعتر به نتیجه میرسی. باورم نمیشه شاهین. چه طور این کار رو کردی؟
با دستپاچگی مشهودی، سعی به توجیه خودش کرد:
- حالا چیزی نشده که شلوغش میکنی. آناهیتا خیلیم استقبال کرد. اگه یک درصد فکر میکرد نشدنیه، به نظرت قبول میکرد؟ نه دیگه نمیکرد.
عصبی و کلافه دستی پشت گردنم کشیدم.
- تو میفهمی اون رو توی چه دردسری انداختی؟ معلوم نیست فریدون در قبالش ازش چی خواسته. اون مرد از هیچ فرصتی نمیگذره. وقتی گفت میخواد پدرش رو توی شرکت ببینه باید کنجکاوی میکردم، باید حرف میزدم؛ اما لال شدم و هیچی نگفتم. نگفتم و نتیجه شد اینی که الان روبهرومه. دیگه کاری از دست من برنمیاد. تو چی کار کردی شاهین؟!
هم زمان با صدای نسبتا بلندم، در چوبی اتاق به صدا دراومد. همراه با شاهین، سرم به سمت در چرخید. دیدن آناهیتا که وارد اتاق شد، من رو مصمم به رفتن کنارش کرد.
- آنا...
اجازهی ادامه دادن بهم نداد. به سمت شاهین برگشت.
- میشه با کوروش تنها باشم؟ البته اگه اشکالی نداره.
شاهین به تندی سری تکون داد. چند قدم باقی مونده تا در رو به سرعت طی کرد و از اتاق بیرون رفت. نگاه آناهیتا به در بود که دستهاش رو توی دستم گرفتم.
- آنا همه چیز رو فهمیدم. واقعا نیازی به این کار نبود. نباید این کار رو میکردی!
به سمتم برگشت و با لبخند ملایمی جواب داد:
- نگران چی هستی؟ چیزی نشده. من از پدرم یه خواهشی کردم و اونم به خواهشم جواب داد. همین.
مردد، پرسشگر شدم:
- و در عوضش چیزی نخواست؟ اینکه ترکم کنی؟ اینکه برگردی خونه؟ اینکه من...
انگشت اشاره راستش که روی ل*بهای باریکم قرار گرفت، سکوت کردم و ادامه داد:
- چیزی برای این همه اضطراب نیست! خب؟ من اینجام. کنارت. با پدرم صحبت کردم. قرار شد رسما ازدواج کنیم. موافقت کرد.
انگشتش هنوز مثل قفلی روی ل*بهام، اجازهی صحبتی نمیداد. ذهنم انقدر توی شوک فرو رفته بود که فقط تونستم پلک بزنم. سؤالات زیادی توی سرم چرخ میخورد؛ اما از گفتنشون امتناع کردم. با دست چپم، دست راستش رو پایین آوردم.
- ازم نخواه که انقدر راحت باور کنم.
صدای تشویقاشون غافلگیرم کرد و ابروهام از تعجب بالا پرید. لبخندی روی لبم نقش بست و به آرومی؛ اما پرقدرت ل*ب زدم:
- ممنونم! برای تمام زحماتتون ممنونم!
از اینکه لبخند رضایت رو روی صورتشون میدیدم، حالم بهتر از قبل بود. به رفتنشون نگاه میکردم و همین که آخرین نفر هم از اتاق بیرون رفت، شاهین وارد شد و در رو پشت سرش بست.
- عجب طوفانی! انتظار نداشتم انقدر زود تموم شه؛ البته تا بهت اعتماد کنن و حرفی بزنن طول میکشه، برای همینه که امروز فقط گوش کردن. من از بیرون نگاه میکردم.
خودم رو روی صندلی ولو کردم.
- خیلی خستهم. اگه صحبت مهمی نداری بمونه بعدا.
روبهروی میزم ایستاد و پروندهی سفید رو روش گذاشت. منتظر نگاهش میکردم که چینی به بینی عملیش داد.
- این هم همون مدرکی که تمام این مدت منتظرش بودی. من و صادقی، همراه با وثوق و یاری بالاخره موفق شدیم.
نگاهم بین شاهین و پرونده جابهجا شد.
- و نتیجه؟
دست راستش رو به کمرش زد.
- مدارک پولشوییشون که قایم کرده بودن و تمام مدارکی که علیه من ساخته بودن. تمامش توی این پرونده و فایلیه که برات ایمیل کردم. الان دیگه میتونیم شکستشون بدیم.
دست چپم رو روی میز نگه داشتم و با دست راستم، پرونده رو پشت و رو کردم.
- به جز شما، یه نفر دیگه هم توی این کار دخیل بوده؛ وگرنه چرا تمام این مدت این مدرک پیدا نشده بود؟ اون کیه که تمام این مدرک رو بهتون داده؟
چهرهاش به سرعت از تعجب باز شد. با سکوتش مهر تایید به حرفم زد؛ اما دست از انکار برنداشت.
- گفتم که من و...
دست چپم رو به سمتش بالا بردم.
- لازم نیست! فقط یه اسم خواستم. کاملا برام قابل تشخیصه که شما چهارنفر نتونستین. پس اسم اون کسی که کمکت کرده رو بگو. کاوه؟
زمانی که به کاوه فکر میکردم، شاهین ل*بهاش رو محکم روی هم فشار داد.
- گفت نگم؛ اما از اونجایی که تو ول کن معامله نیستی و نمیخوام شکت به خودم برگرده، میگم.
با خاروندن گوشهی ابروم، منتظر ادامهی حرفش بودم که آرومتر از قبل ل*ب زد:
- فریدون صدری.
اصلا انتظار شنیدن این اسم رو نداشتم. حتی حاضر بودم بگه با تهدید خانلو موفق به این کار شده؛ اما صدری هرگز! بیاراده از روی صندلی بلند شدم و مقابلش ایستادم.
- داری شوخی میکنی؟
نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد.
- من الان حال شوخی دارم؟ خودش دیروز اومد و این پرونده رو روبهروم گذاشت. از همه چیز خبر داشت. فشار تولید کارگاه هم کار خانلو بود. تمام این مدت مار توی آستین پرورش دادی. از استخدام بابات و کمک بهش بگیر تا هرچی که توی این شرکت اتفاق افتاد. شاید چون فقط چند سال ازت بزرگتر بود، این حس حسادت رو بهش میداد. انگار از قبل باهم دیگه تبانی کرده بودن؛ اما اینکه چرا فریدون الان این مدارک رو بهمون داد، هیچ نظری راجعبهش ندارم.
به تندی پرسیدم:
- تو که به آناهیتا راجعبه این موضوع شرکت چیزی نگفتی؟
برای بار دوم توی لحظه، رنگ پریدگی چهرهاش رو حس کردم.
- قرار نبود بگم؛ اما یهو شد. من...، من فکر کردم که...
با ناباوری تمام، سرم رو به طرفین تکون دادم.
- فکر کردی که اگه به آناهیتا بگی و اون از پدرش بخواد، خیلی سریعتر به نتیجه میرسی. باورم نمیشه شاهین. چه طور این کار رو کردی؟
با دستپاچگی مشهودی، سعی به توجیه خودش کرد:
- حالا چیزی نشده که شلوغش میکنی. آناهیتا خیلیم استقبال کرد. اگه یک درصد فکر میکرد نشدنیه، به نظرت قبول میکرد؟ نه دیگه نمیکرد.
عصبی و کلافه دستی پشت گردنم کشیدم.
- تو میفهمی اون رو توی چه دردسری انداختی؟ معلوم نیست فریدون در قبالش ازش چی خواسته. اون مرد از هیچ فرصتی نمیگذره. وقتی گفت میخواد پدرش رو توی شرکت ببینه باید کنجکاوی میکردم، باید حرف میزدم؛ اما لال شدم و هیچی نگفتم. نگفتم و نتیجه شد اینی که الان روبهرومه. دیگه کاری از دست من برنمیاد. تو چی کار کردی شاهین؟!
هم زمان با صدای نسبتا بلندم، در چوبی اتاق به صدا دراومد. همراه با شاهین، سرم به سمت در چرخید. دیدن آناهیتا که وارد اتاق شد، من رو مصمم به رفتن کنارش کرد.
- آنا...
اجازهی ادامه دادن بهم نداد. به سمت شاهین برگشت.
- میشه با کوروش تنها باشم؟ البته اگه اشکالی نداره.
شاهین به تندی سری تکون داد. چند قدم باقی مونده تا در رو به سرعت طی کرد و از اتاق بیرون رفت. نگاه آناهیتا به در بود که دستهاش رو توی دستم گرفتم.
- آنا همه چیز رو فهمیدم. واقعا نیازی به این کار نبود. نباید این کار رو میکردی!
به سمتم برگشت و با لبخند ملایمی جواب داد:
- نگران چی هستی؟ چیزی نشده. من از پدرم یه خواهشی کردم و اونم به خواهشم جواب داد. همین.
مردد، پرسشگر شدم:
- و در عوضش چیزی نخواست؟ اینکه ترکم کنی؟ اینکه برگردی خونه؟ اینکه من...
انگشت اشاره راستش که روی ل*بهای باریکم قرار گرفت، سکوت کردم و ادامه داد:
- چیزی برای این همه اضطراب نیست! خب؟ من اینجام. کنارت. با پدرم صحبت کردم. قرار شد رسما ازدواج کنیم. موافقت کرد.
انگشتش هنوز مثل قفلی روی ل*بهام، اجازهی صحبتی نمیداد. ذهنم انقدر توی شوک فرو رفته بود که فقط تونستم پلک بزنم. سؤالات زیادی توی سرم چرخ میخورد؛ اما از گفتنشون امتناع کردم. با دست چپم، دست راستش رو پایین آوردم.
- ازم نخواه که انقدر راحت باور کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: