تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش رمان زغالِ سفید | HananehKH

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 109
سکوت کردم و اجازه دادم تا از هرحرفی خالی بشه. نفس کوتاهی گرفت و اضافه کرد:
- این‌که چرا بعد از چهارماه این حس دلتنگی توی من به جود اومده، شاید به خاطر این بود که تو کنارم بودی. خوب یا بد، نمی‌ذاشتی این حس رو توی خودم تقویت کنم؛ اما این روزا خیلی داره سخت می‌گذره. یه جوری که تحملش برام سخته. می‌خوام فرار کنم، فقط فرار کنم و برم.
درحالی که ساعدش هنوز توی دستم بود، به آرومی از جام بلند شدم و با دیدن صورت خیس و براقش، توی بغلم گرفتمش.
- حق داری... هربار این رو گفتم و باز اذیتت کردم. هربار مسبب این حالت شدم. هربار به جای شاد کردنت، اشکت رو درآوردم. این بار تصمیم گرفتم که از ریشه مشکلم رو حل کنم.
فوراً از بغلم بیرون اومد و با نگاه ترسیده‌ای پرسید:
- می‌خوای چی کار کنی؟ این حرفی که زدی یعنی چی؟ چی توی سرته؟ کدوم مشکل رو از ریشه حل می‌کنی؟ اصلاً ریشه‌ی مشکلاتت چیه؟
قد کوتاهش تا سینه‌م می‌رسید که دو دستم رو حصار صورت گرد و کوچیکش کردم.
- به من اعتماد نداری؟ می‌دونم تا این‌جا نتونستم خوب به حرفام عمل کنم؛ اما این چند روزم تحمل کن و بذار راه هزارساله رو یه شبه برم.
بینیش رو بالا کشید و درحالی که از بغض لبریز می‌شدم، ادامه دادم:
- از اولش می‌دونستم که ممکنه بهت آسیب برسونم؛ اما دلم طاقت نیاورد. دلم خواست حداقل یه عشق و دوست داشتن واقعی رو تجربه کنم، تا این‌که توی خیالم زندگی کنم. با این‌که می‌دونم وجودم بهت آسیب می‌زنه؛ اما می‌خوام باهات باشم. کنارت بمونم، جا نزنم. دارم تمام تلاشم رو می‌کنم. می‌دونم موفق نیستم؛ اما از نظر خودم دارم خیلی سعی می‌کنم.
آه کوتاهی کشیدم و همون طور که با چشم‌های درشتش خیره‌م بود، دستی به صورتم کشیدم.
- تو درست می‌گی، من نمی‌تونم هربار اذیتت کنم و قول بدم که همه چیز درست می‌شه. حرف و عملم یکی نیست و این باعث شده تو اذیت بشی. باور کن نمی‌خواستم این‌جوری بشه.
توانی برای نگه داشتن اشک‌هام نداشتم و سیلی که پشت سد چشم‌هام جمع شده بود رو رها کردم. دوباره توی بغلم گرفتمش و این بار جوری دست‌هام رو پشتش حلقه کردم که انگار آخرین باره می‌بینمش. متقابل من رو توی آغوشش پذیرفت. برای این سکوت و درک ممنونش بودم. بلاتکلیفی من اون رو به این گیجی و نابه سامانی رسونده بود.
همین که زنگ گوشیم به صدا دراومد، به آرومی از بغلش بیرون اومدم. گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن اسم دکتر قلابی جواب دادم:
- چی شده دکتر؟
لحنش مثل همیشه آروم و ملایم بود:
- شنیدم قشقرق به پا کردی، عجب حضور طوفانی.
نیم نگاهی که به آناهیتا انداختم، اون رو متوجه راحت نبودنم کرد. با فشار دادن ل*ب‌هاش روی هم، به سمت اتاق خواب رفت تا تونستم جواب کاوه رو بدم:
- این موضوع از ریشه مشکل داره؛ نمی‌دونستم انقدر سریع همه چیز به همه‌اتون گزارش می‌شده و هیچی به من نگفتین. به هرحال دلیل جلسه اضطراری فردا هم همینه؛ اما من ازت یه چیز دیگه می‌خوام.
نمی‌دونستم سکوتش از تعجبه یا انتظار؛ اما ادامه دادم:
- می‌خوام برای خوب شدنم یه قدم خیلی بزرگ بردارم؛ اما این قدم انقدر بزرگه که حس می‌کنم شاید از پسش برنیام. می‌خواستم بهت زنگ بزنم، حالا که خودت زنگ زدی گفتم بهت بگم.
با آرامش همیشگیش پرسید:
- خوشحالم که تصمیم بزرگی برای بهبودیت گرفتی؛ اما باید بدونم این قدم چقدر بزرگه؟ باید بسنجم.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم.
- می‌خوام آخرین راه بهبودیم رو برم.
گیج و نامفهوم، چیزی زمزمه کرد:
- و اون چیه؟
چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو به سمت سقف بالا گرفتم. من آدمی بودم که همه چیز رو رک و راست می‌گفتم، پس چرا گفتنش انقدر برام سخت بود. گوشی رو توی دستم محکم‌تر چسبیدم. دهانم کمی باز شد:
- دیدن اون زن!
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ در، من رو به سمت ساعت برگردوند. ساعت یازده و نیم شب بود، بعلاوه صدایی از پشت گوشی نیومد. به سمت در رفتم و با باز کردنش، با دیدن چهره‌ی کاوه گوشی رو پایین آوردم.
- چرا اومدی؟
برای وارد شدن به خونه، من رو کنار زد.
- حس کردم به وجودم نیاز داری. از اول قصد داشتم بیام و ببینمت.
در خونه رو بستم و به دنبالش تا هال راه افتادم.
- برای جلسه درمان خیلی خسته‌م. من... .
کنار پنجره بلند هال وایستاد و به سمتم برگشت.
- چرا می‌خوای مادرمون رو ببینی؟ چی شد که این تصمیم رو گرفتی؟ می‌خوام دلیل این تصمیم ناگهانیت رو بدونم.
به اپن آشپزخونه تکیه دادم و دست‌هام رو جلوی سینه‌م گره زدم. شاید هدفم نشون دادن خونسردی تظاهریم بود.
- به خاطر آناهیتا. گفتی آخرین قدم برای بهبودی، ملاقات با اون زنه. زمانی می‌تونم از شر هدی خلاص بشم که اون زن رو ببینم و بتونم باهاش کنار بیام. من دوباره هدی رو می‌بینم. با این‌که قرص می‌خورم؛ اما توی لحظات حساس می‌‍‌بینمش. می‌خوام هرچی که توی ذهنم هست تموم بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 110
مثل من دست‌هاش رو جلوی سینه‌اش قفل و آبیِ نگاهش رو روم زوم کرد.
- پس وجود آناهیتا همون طور که حدس می‌زدم انقدر مؤثر بوده. خونه‌ست؟ می‌خوام ازش تشکر کنم. آناهیتا؟
برای اولین بار بود که صداش از حد معمول بلندتر می‌شد. سرم رو به سمت راست کج کردم.
- شوخیت گرفته؟
هم زمان آناهیتا از اتاق خواب بیرون اومد؛ اما با تعلل کنارم قرار گرفت.
- سلام فکر کردم حرف خصوصی دارین نیومدم.
نگاهی به شال سفید روی سرش انداختم. لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست که کاوه خطاب به آناهیتا ادامه داد:
- تو واقعا الهه‌ی آبی، تو واقعاً قابل ستایش و تقدیری... تو با کوروش چی کار کردی؟
با معصومیت کودکانه‌ای گونه‌هاش از خجالت رنگی شد.
- چرا این رو می‌گی؟ اتفاق خوبی افتاده؟
کاوه با قدم بزرگی، از مبل سه نفره رد شد و مقابلم قرار گرفت.
- اتفاق خوب؟ معجزه شده. کوروش می‌خواد واقعا درمان بشه، اونم فقط به خاطر تو. می‌دونی این چه قدم بزرگیه؟ من سعی کردم خیلی آروم پیش بریم؛ اما کوروش انتخابش چیز دیگه‌ایه. من کاملاً تغییرات این خونه رو دیدم. روح و زیبایی گرفته وجود تو یه نعمته. من بارها سعی کردم با فکر حرف بزنم؛ اما الان انقدر از این تصمیم کوروش هیجان زده‌م که نمی‌تونم بگم وجودت چقدر خوب بوده.
از زیر ابروهای باریکم، دیدش می‌زدم که به سمتم برگشت.
- بعد از دیدن مادرمون، قدم آخر این‌که از این خونه بری و خونه‌ی جدیدی انتخاب کنی.
دو طرف بازوم رو با دست‌های پهنش گرفت.
- تو می‌تونی! این خیلی خوبه که بالاخره تصمیم درستی گرفتی. من برای پس فردا باهاش هماهنگ می‌کنم، بی‌صبرانه منتظر دیدنته. این رو به عنوان یه دکتر نمی‌گم، بلکه به عنوان برادرت می‌گم.
دست‌هام رو از هم باز کردم و دست‌هاش رو کنار زدم.
- شلوغش نکن! من فقط می‌خوام از این جهنم راحت بشم. جهنمی که تک تکون مقصرشین. بی‌خودی خیال‌بافی نکن.
دستی به پیراهن مردانه‌ی چهارخونه سورمه‌ایش کشید.
- من دیگه می‌رم. پس‌فردا با هم مفصل صحبت می‌کنیم.
لبخند کوتاهی به ل*ب‌های باریکش نشوند و زمانی که می‌خواست به سمت در بره، این من بودم که جواب دادم:
- به نظرم به جای این‌که تماماً به فکر من باشی، به فکر خودت باش! سر انگشتات داره زخم می‌شه. روانپزشک نیستم؛ اما به عنوان یه بیمار روانی می‌تونم صددرصد بگم که یه چیزی توی ذهنت درگیرت کرده که باید حلش کنی.
درحالی که صورت کشیده‌اش با یه ور کردن چونه‌اش، کشیده‌تر به نظر می‌رسید، جواب داد:
- بیا فعلاً به خوب شدنت فکر کنیم، شب بخیر.
با نگاه طلبکارانه‌ای بدرقه‌اش کردم. همین که در خونه رو بست، به هال برگشتم و آناهیتا رو توی آشپزخونه دیدم. با لبخند پهنی روی ل*ب‌های کوچیکش، شالش رو روی اپن گذاشت و سمت یخچال رفت. مشغول درست کردن چیزی بود و حتی لحظه‌ای اون لبخند سرخوش از روی ل*ب‌هاش محو نمی‌شد. با حیرت و کنجکاوی مشغول دید زدنش بودم که متوجه حضورم شد.
- وای! ترسیدم.
دستش رو روی سینه‌اش گذاشته بود و یه تای ابروی راستم رو بالا فرستادم.
- معلومه به چیز خوبی داشتی فکر می‌کردی که انقدر خوشحالی و حواستم به من نیست.
لبخند دندون نمایی زد.
- به حرفای کاوه فکرمی‌کنم. حرفاش خیلی حالم رو خوب کرد.
پشت اپن قرار گرفتم و مقابلم اون سمت اپن موند. دست‌هاش رو روی اپن گذاشت.
- واقعاً به خاطر من این کار رو کردی؟ باورم نمی‌شه. خیلی ذوق زده‌م. یه جوری که انگار دنیا رو بهم دادن. تمام اون حس بدی که تا چند لحظه پیش داشتم از بین رفت. خیلی حالم خوبه.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم.
- کس دیگه‌ای این‌جا هست که بخوام براش در این حد پیش برم؟
ذوق و قریحه‌اش من رو هم سر کیف کشوند. لبخندش پررنگ‌تر شد و دست‌هاش رو به هم‌دیگه زد.
- دلم می‌خواد امشب همین طور خوب بمونه. حالمون خوب باشه و به هیچی فکر نکنیم، توی آرامش غذا بخوریم و مثل بقیه باشیم.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و صندلی روبه‌روی پنجره رو از پشت میز بیرون کشیدم. درحال چپیدن میز بود و نگاهم جز سیاهی پشت پنجره چیز دیگه‌ای رو نمی‌دید. شاید این تصمیم کاوه و آناهیتا رو خوشحال کرده بود؛ اما این من بودم که استرس به تنم رسوخ می‌کرد. سعی داشتم به روی خودم نیارم؛ اما توی دلم آشوبی داشت لونه می‌کرد. با دست پیشونیم رو پوشونده بودم وبی‌هوا توی دنیای ذهنیم غرق شدم.
با چند ضربه‌ای به میز، سرم رو بلند کردم. آناهیتا پشت میز نشست و هم زمان بشقاب کتلت رو جلوی روم گذاشت.
- توی فریزر همین رو پیدا کردم که به سرعت آماده بشه. وقت برای مخلفاتش نبود؛ اما یکم کاهو کنارش گذاشتم. خونه نبودی رفتم خریدا؛ اما نمی‌دونستم چی دوست داری که بگیرم... .
همین طور با هیجان و متوالی صحبت می‌کرد که دست چپم رو روی دست راستش گذاشتم.
- من غذا خو*ردن با تو رو دوست دارم. وقت گذروندن با تو و صحبت کردن با تو. من هرچی بشه می‌خورم؛ اما تو کنارم باشی.
فشار کوچیکی به دستم وارد کرد و با لبخند بزرگی جواب داد:
- اما شاهین می‌گفت که خیلی بد غذایی. مثلاً غذای بیرون نمی‌خوری، عدس و لوبیا توی غذا دوست نداری. غذای خونگی رو به همه چیز ترجیح می‌دی. یعنی دروغ می‌گفت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 111
تکه کاهویی توی دهانم گذاشتم.
- نه درست گفته؛ اما از این به بعد همه چیز فرق می‌کنه. کاوه بهم گفت که سلامت غذایی مهمه، من همیشه تنها غذا خوردم. دستش دردنکنه... شاهین رو می‌گم. خیلی وقتا از خونه غذا آورده و با هم خوردیم، شاهین برای من یه دوست نیست. شاهین کسیه که اگه سال‌ها نبینمش ذره‌ای از رفاقتم کم نمی‌شه. همیشه به غرغرام گوش داده، با من کنار اومده. مراقبم بوده، خیلی برام زحمت کشیده. خیلی دردها رو با هم تحمل کردیم؛ اما من همیشه براش بد بودم. دوست بدی بودم یه روزی براش جبران می‌کنم.
درحالی که دلستر هلو رو توی لیوان شیشه‌ای هم برای خودش و هم برای من می‌ریخت، جواب داد:
- شاهین آدم خوبیه... توأم هستی. می‌تونی از این بهتر باشی. با این‌که من همینی که هستی رو دوست دارم؛ اما به نظرم اگه تا الان نتونستی به کسی اعتماد کنی و خوب باشی، از این به بعد می‌خوام که کنارت باشم و با من امتحانش کنی.
با لبخند کوچیکی، به غذا خوردنم ادامه دادم که سرش رو بلند کرد.
- حالا که می‌گی مشکلی با غذا نداری، فردا برای شام بیرون بریم؟
کنارش غذا خو*ردن، لذ*ت خاصی داشت. نمی‌دونستم که اگه نبود باید چی کار می‌کردم، با لبخند نصفه نیمه‌ای جواب دادم:
- باشه.
یک ربع بعد، غذا خورده بودیم و میز جمع شده بود. ساعت نزدیک یک بامداد می‌چرخید. روی مبل سه نفره نشسته بودم و توی تاریکی مطلق خیره به تلوزیون خاموش روبه‌روم بودم. از استرس و فوران از ترس، عرق از تنم می‌ریخت. خواب با چشمم غریبگی می‌کرد و مدام فکرای مزخرفی توی سرم چرخ می‌خورد. درحالی که فکر می‌کردم آناهیتا رفته که بخوابه، صداش رو از کنارم شنیدم:
- چرا بیداری؟
این بار کنارم روی مبل نشست.
- فکر می‌کردم انقدر خسته‌ای که سرت روی بالشت رفت بخوابی. اینکه دیدم توی تاریکی و سکوت نشستی نگرانم کرد.
نمی‌تونستم بگم دیدار با اون زن چقدر برام سخته. نمی‌تونستم بگم دیدن یهویی اون مرد رو تونستم هضم کنم، حتی اومدن کاوه به آرومی توی زندگیم هم برام قابل تحمل بود؛ اما اون زن تنها کسی بود که مقصر می‌دونستمش. با سکوتم ادامه داد:
- حتماً برات سخته.
جاخورده، صورتم رو به سمتش برگردوندم.
- منظورت چیه؟
توی تاریکی صورتش رو به خوبی نمی‌دیدم؛ اما دست‌هاش که باز شد، ل*ب زد:
- بیا این‌جا. برای مقابله با استرس ب*غل کسی که دوستش داری از همه داروها قوی‌تره. نظرت چیه؟
خودم رو به سمتش سوق دادم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم که دستش روی دستم نشست.
- برای فردا هیجان زده‌م. می‌خوام برای اولین بار با تو رستوران برم. البته با خانواده‌م زیاد رفتما. ما از اون خانواده‌هایی هستیم که زیاد بیرون می‌ریم، اما خب جمع خشکی داشتیم. یه جمع اجباری. این بار برام فرق داره... .
اون برای فردایی بی‌تاب بود که من از استرسش خواب به چشمم نمی‌اومد و برای همین حرفی در جوابش نداشتم. چشم‌هام رو به آرومی روی هم گذاشتم و اون همون‌طور داشت به حرف زدن ادامه می‌داد. درست شبیه به لالایی کودکانه‌ای، من رو به خواب وادار کرد.
چشم‌هام رو به آرومی باز کردم. گردنم که کمی خشک شده بود رو از شونه‌ی آناهیتا برداشتم. نگاه گیجی به چهره‌ی فرورفته توی خوابش انداختم. باورم نمی‌شد. تمام طول شب رو روی این مبل نشسته خوابیده بود تا من بیدار نشم. از این کارش عذاب وجدان گرفتم و شاید هم کمی ناراحت شدم. خواستم بلندش کنم تا ببرمش روی تخت بخوابه؛ اما همین که دستم رو زیر سرش گذاشتم، چشم‌هاش نیمه باز شد.
- بیدارم.
دستم رو از زیر سرش برداشتم و به سمتش برگشتم.
- چرا این‌جوری و این‌جا خوابیدی؟ باید بیدارم می‌کردی و می‌رفتی روی تخت می‌خوابیدی.
دستی پشت گردنش کشید و با چهره‌ی درهم و صدای خواب‌آلودی جواب داد:
- چه جوری وقتی اون قدر سخت خوابیدی بیدارت می‌کردم؟ ولی خدایی چه جوری روی این مبل می‌خوابی؟ خیلی سخته.
همین که برای رفتن به دستشویی از جام بلند می‌شدم، دستی لای موهام بردم.
- من به خیلی چیزای سخت عادت کردم که این در مقابلشون هیچه. من خوب خوابیدم؛ اما تو انگار زیاد نتونستی بخوابی.
چشم‌های درشتش هنوز خم*ار بود و مس*تی خواب رو به رخ می‌کشید. به سمت دستشویی رفتم و در رو پشت سرم بستم.
صورتم رو شسته و کت و شلوار طوسیم رو تنم کرده بودم. از اتاق لباس‌ها بیرون اومدم و با دیدن میز صبحانه‌ای که دور از انتظارم به سرعت چیده شده بود، پشت میز نشستم. هم زمان آناهیتا ماگ مشکی چای رو روی میز گذاشت.
- می‌گم که تو که اهل رستوران نیستی، می‌شه از شاهین بخوای یه جای خوب بهمون معرفی کنه؟
متقابل پشت میز نشست و نون تست توی دستم رو کنار پیشدستی شیشه‌ای گذاشتم.
- چرا شاهین؟ خودت که گفتی همه جا رو بلدی. یه جای خوب رو بگو.
کمی از چایش رو مزه کرد.
- خب من بلدم و رفتم؛ اما می‌خوام با تو برای اولین بار یه جای جدید و خوب برم. آخه این منشیا برای قرارای کاری خیلی جاها رو بلدن... .
نگاه تیزم رو به سمتش روونه کردم.
- شاهین منشی نیست. همه کاره‌ست؛ اما من هیچ وقت به چشم یه منشی بهش نگاه نکردم و نمی‌کنم. لطفاً این‌جوری درموردش صحبت نکن!
تعجب توی نگاه زیتونیش رو خوندم؛ اما حرفی نزد و توی سکوت سری تکون داد. این که ناگهان سکوت کرد و مشغول خو*ردن شد، برام غیرطبیعی تلقی می‌شد. شاید هم از حرفم ناراحت شد. همین قدر صبحانه برام کفایت می‌کرد و بنابراین از جام بلند شدم.
- معلوم نیست کی بیام. یکمی توی شرکت کارام زیاده. تو منتظر نمون و غذات رو بخور.
بالاخره سر بلند کرد و نگاهش رو بهم داد.
- مگه کارگاه نمیری ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 112
لبه‌های کتم رو بهم نزدیک کردم.
- از امروز نمی‌رم. باید بفهمم در نبودم توی اون شرکت چه اتفاقی افتاده.
به آرومی سری تکون داد و انگار که بی‌خیال حرف زدن شده بود. با نگاه کوتاهی، من هم از خونه بیرون زدم. با دیدن مانیا که دم آسانسور ایستاده بود، دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم.
- اتفاقی افتاده؟
برعکس همیشه، هیچ انرژی توی صورتش دیده نمی‌شد. با آه سوزناکی، به سمتم برگشت.
- سلام. اتفاق؟ زندگی بی اتفاقم می‌شه مگه؟ بیخیال. صبح به این زودی نمی‌خوام حالت رو بگیرم؛ اما این توجه رو مدیون چیم؟
با هم وارد آسانسور شدیم و رک و راست جواب دادم:
- قیافه‌ی بی‌انرژی که کم ازت دیدم.
لبخند کم‌رنگ ناراحتی زد.
- راستش یکی بهم پیشنهاد ازدواج داده... .
هنوز حرفش تموم نشده بود که میون حرفش پریدم:
- این که خیلی خوبه، نکنه چون دوستش نداری این‌جوری... .
متقابل میون حرفم پرید:
- نه دوستش دارم. یعنی تا حدی که می‌شناسمش دوستش دارم و برام قابل احترامه. مرد محترمیه و... .
از آسانسور بیرون اومدیم و منتظر ادامه‌اش بودم که همراهم تا ماشین اومد.
- می‌شه من رو هم تاجایی برسونی؟ واقعاً دلم می‌خواد با یکی صحبت کنم؛ آناهیتا هم توی سنی نیست که بخوام ازش کمک بگیرم.
با اشاره‌ی من، با هم سوار ماشین شدیم. از پارکینگ بیرون می‌اومدیم که جواب دادم:
- درسته آناهیتا سنی نداره؛ اما خیلی عاقله. حتماً باهاش صحبت کن.
کمی به سمتم چرخید.
- یعنی می‌تونه بهم بگه وقتی کسی که دوستش داری و حاضری باهاش ازدواج کنی، بهت بگه توی دوران کودکیش دچار یه ترومای ذهنی شده و تا الان این اثر روش بوده، آدم قابلی برای یه زندگی مشترک هست یا نه؟
با شنیدن این حرف، دستم بی‌اراده روی فرمون لرزید و انگار که گشاد شدن مردمک چشم‌هام دست خودم نبود. صدای نفسم از توی سینه بیرون می‌زد که با سکوتم ادامه داد:
- چند وقتیه می‌شناسمش خیلی کم، باهم همسایه‌ایم. اگه بگم کیه می‌شناسی؛ اما نمی‌گم. وقتی بهم گفت می‌خواد باهام ازدواج کنه خیلی خوشحال شدم. اصلا تمام ذوقم بیرون ریخت؛ اما همین که گفت به این راحتیا نیست شک کردم. خودش هم خوشحال نبود.
بعد از آه غمگینی که آبستن حوادث بود، ل*ب زد:
- گفت خیلی جنگیده تا این پیشنهاد رو بهم بده، گفت سر زندگی من ریسک کرده. گفت خودخواهیه؛ اما می‌خواد که بشه. هزاران حرفی که باعث شد ناامید بشم. بهم فرصت فکر کردن داده و من اصلاً آدم فکر کردن نیستم. اگه انقدر محترم و صادق نبود، از اول می‌گفتم نه؛ اما وقتی بهش فکر می‌کنم می‌بینم که می‌خوامش. می‌خوام کنارش باشم و خوبش کنم.
چقدر این داستان برام آشنا بود. عصبی و سراسیمه دستی لای موهای طلاییم بردم. خیسی عرق از لاش پیدا بود، حرفی برای گفتن نداشتم و سکوت پیشه کردم. ل*ب پایینم رو به دندون کشیده بودم که دستش رو جلوی صورتم تکون داد.
- حواست پی منه؟ نگه دار من دیگه همین جا پیاده می‌شم.
پا روی ترمز گذاشتم و با استرسی که چهره‌م رو درهم کرده بود، به سمتش برگشتم.
- با آناهیتا صحبت کن. من واقعاً گیج شدم.
چشمک کوچیکی زد و با لبخند بی‌جونی، همون طور که برام دست تکون می‌داد، از ماشین پیاده شد.
- ممنون برای امروز.
به سرعت پا روی گاز گذاشتم و از اون‌جا دور شدم. تنها کسی که با این خصوصیات می‌شناختم، کاوه بود. اما بعید می‌دونستم با هم ارتباط داشته باشن. به سمت شرکت می‌رفتم و فکرم درگیر داستانی بود که چند دقیقه پیش شنیدم.
به شرکت که رسیدم، با پارک کردن ماشین توی پارکینگ وارد آسانسور شدم. چند دقیقه بعد که از آسانسور بیرون اومدم شرکت رو در شلوغ‌ترین حالت ممکن دیدم. همه درحال رفت و آمد بودن و انگار هیاهویی توی جو حاکم بود. به سمت اتاقم می‌رفتم که شاهین از اتاق جلسه صدام زد:
- کوروش اومدی؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و ادامه داد:
- طبق چیزی که دیروز گفتی منم همه رو جمع کردم. دیروز انگار که خیلی اتفاق مهمی افتاده بود. حالا می‌ری اتاقت یا میای جلسه؟
به سمت اتاق شیشه‌ای جلسه برگشتم و شاهین جلوتر از من وارد اتاق شد. مثل همیشه هر کدوم سرجای خودشون نشسته بودن و این بار هم برای احترام حتی ذره‌ای به هیکلاشون حرکت ندادن. با دیدن کاوه که بعد از شاهین، دست راستم توی فکر فرو رفته و پکر نشسته بود، سرفه کوتاهی کردم.
- فلسفه‌بافی دیگه برای این جلسات کارساز نیست. می‌‌رم سر اصل مطلب. من به مدت هشت روز توی کارگاه کار کردم و متوجه موضوعاتی شدم.
صدای پوزخند محکم خانلو، توجه‌ها رو به سمت خودش کشوند.
- بعد از هفت سال متوجه شدی که اون‌جا مشکلاتی هست؟ تا الان چی کار می‌کردی رئیس؟
از زیر ابروهای پرپشتش، چنان با تحقیر نگاهم می‌کرد که انگار از اول هم می‌دونست قراره چی بگم. با گذاشتن دست راستم روی میز جواب دادم:
- راستش هفت ساله که دارم سوراخای مالی رو پر می‌کنم تا اختلاس پیش نیاد. انقدر که سرم گرم این موضوع بود، اعتراف می‌کنم نتونستم وقتم رو به کارگاه بدم. حالا که پا توی اون کارگاه گذاشتم، فهمیدم کلی اتفاق افتاده که به من گزارش نشده. مثلا اعتراض کارگرا نسبت به ساعت کاریشون، فشار تولید، فشار سرکارگر به سود خودیا، فراهم نبودن آسایش کاری.
زهر کلامم به صورت واضحی بهشون رسید؛ اما این بار ارشدی پشت خانلو دراومد.
- برای فهمیدنش دیر نیست؟ الان اومدی و دنبال مقصر می‌گردی؟ به نظرم مقصر اصلی بی‌توجهی خودت بوده. اگه هرسال به اون کارگاه سر می‌زدی و خودت رو مشغول پشت میز نشستن نمی‌کردی، لااقل زودتر به این موضوع پی می‌بردی. بقیه با من موافق نیستین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 113
برای خودش دنبال شریک می‌گشت و انگار توی این ترور، اسلحه دست به دست می‌چرخید که قبل از جواب دادن من، مظفری خودش رو جلو کشید.
- حرف دوستان کاملاً درسته. تو به عنوان رئیس و مؤسس اون کارگاه باید وقت بیش‌تری می‌ذاشتی. این‌که این‌جا دنبال آتو می‌گردی... .
مدام حرف هم دیگه رو تکرار می‌کردن و کلافه، میون مزخرفاتش پریدم:
- برای من مهم نیست که چی می‌گین. خودتون می‌دونین که اون‌جا چه خبر بوده و به من گزارشی نرسیده؛ اما من دنبال کسیم که بدون اطلاعم فشار تولید رو زیاد کرده.
خانلو همون‌طور که با گوشه عینک مستطیلیش ور می‌رفت، سرش رو بالا گرفت.
- مگه نظارت کارگاه تحت حمایت آقای راستگو نیست؟ پس اگه گزارشی نگرفتی، باید از اون حساب پس بگیری نه این‌که وقت ما رو برای همچین جلسه‌ی بی‌سر و تهی بگیری.
انگار زبون خوش حالیشون نبود که این‌طور سربه‌سرم می‌ذاشتن. به سمت شاهین برگشتم و قبل از این‌که چیزی بگم، خودش ل*ب باز کرد:
- من از طرف جناب ندامت فقط ناظرم؛ اما این‌که بخوام فشار تولید رو افزایش بدم و گزارشی ندم در حیطه کاری من نیست. من فقط با طاهری، مسئول بخش تولید در ارتباطم و اون هم هرگز به من گزارشی مبنی بر این‌که کارگرا برای خط تولید اعتراض دارن نداده.
گیج‌تر از قبل، دست چپم رو بالا بردم.
- بسه! انگار این‌جا کسی نمی‌خواد راهی پیدا کنه. پس من خودم اون فرد رو پیدا می‌کنم و بعد از اون هیچ بخششی در کار نیست.
همین که از جام بلند شدم، فریدون صدری سایه‌ی سکوت رو از جلسه برداشت.
- من با نظر جناب ندامت موافقم. ما باید با هم به فکر ادامه باشیم. این‌که هر کس بگه دیگری مقصر بود پس باید قبلاً به فکر می‌بودیم، اصلا درست نیست. این موضوعات روی ارزش سود و سهام شرکت خلل ایجاد می‌کنن. همین جوری هم ارزش سهام به دلیل... .
این اولین باری بود که صدری پشتم درمی‌اومد و من رو تایید می‌کرد؛ اما به این‌جا که رسید سکوت کرد. نگاه کوتاهی بهم انداخت و قبل از این‌که بتونم چیزی از نگاهش بخونم، خانلو ادامه بحث رو توی دست گرفت.
- ارزش سهام به دلیل بیماری جناب ندامت به شدت افت کرده. حدس می‌زنم هیچ کدوم از کارگرای بخش تولید و کارگاه نمی‌دونن که تو رئیسی. بهتره اول از همه خودت رو بهشون معرفی کنی تا این‌که پشتشون قایم بشی.
متقابل از جاش بلند شد و من توی فکر بودم که خانلو چه طور می‌دونست. دستی پشت گردنم کشیدم و روی پاشنه پا به سمت در می‌چرخیدم که کسی با سینی چای وارد اتاق جلسه شد. با دیدن اون مرد درست جلوی این جمع به عنوان آبدارچی، ل*ب‌هام رو از استرس باز کرد:
- با اجازه کی... .
انگار تمام انرژیم به آنی تحلیل رفت و قبل از این‌که دستم به تکیه‌گاه صندلی برسه، کاوه خودش رو بهم رسوند.
- بهتره توی اتاقت صحبت کنیم.
نگاهم از نگاهِ پیروز و وقیحش جدا نشده بود که صدای بم و بی‌انرژی خانلو رو شنیدم:
- آقا رحیم چه به موقع اومدی. ما هم گلومون خشک شده بود. یه چای لطف کن.
نمی‌تونستم. قاعدتاً این حجم از بی‌انصافی برام گرون تموم شده بود. به همراه کاوه که دستش دور بازوم بود، از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتیم. وارد اتاق شدم و در رو پشت سرش بست.
- کوروش آروم باش! من هم تازه متوجه حضورش شدم.
آرامش من، آرامش قبل از طوفان بود. شروع کردم به خندیدن، از عمق وجودم و با تمام تار و پود تنم می‌خندیدم. خنده‌های دیوانه‌واری که ذره‌ای از خشم درونم رو کم نمی‌کرد. شونه‌هام از قهقهه‌های وجودم می‌لرزید که کاوه با احتیاط نزدیک شد.
- این راهش نیست، توی خودت نریز.
به آنی صورتم از تنفر و حس انزجار درهم شد.
- چه انتظاری داری؟ فریاد بزنم؟ سر کی داد بزنم که بهم نگن روانی؟ دارن بازیم می‌دن. مگه نمی‌بینی که موفق شدن دیوونه‌م کنن؟
دور خودم چرخی زدم و دستی لای موهام بردم.
- دیگه دارن از حدشون فراتر می‌رن. اون مرد... نمی‌خوام توی زندگیم باشه. من چرا هیچ قدرتی نسبت به این شرکت ندارم؟ چرا نباید همین الان اخراجش کنم؟ چرا نباید کسی که استخدامش کرده تنبیه بشه؟
کاوه برای گفتن حرفی آماده شده بود که در اتاق بدون در زدن باز شد. شاهین خودش رو به سرعت توی اتاق انداخت و در رو بست.
- مرسی کوروش! مرسی که قشقرق به پا نکردی. مرسی که انقدر قوی موندی. همه‌اشون کپ کردن که تو چرا هیچ عکس العملی نداشتی. جلسه رو تموم کردم و اومدم. قرار شد با طاهری شخصاً صحبت کنم.
سرم رو به طرفین تکون دادم.
- تو چی می‌گی؟ اون مرد چه جوری بدون اطلاع من توی شرکتم استخدام شده؟ شاهین تو داری چی کار می‌کنی؟ توی نبود من داری چه گندی به این شرکت می‌زنی؟
شاهین با دستپاچگی مشهودی دست‌هاش رو به سمتم بالا برد.
- آروم! آروم باش من توضیح می‌دم.
دستش رو با حرص پس زدم.
- دیگه این کلمه لعنتی رو به من نگو. نمی‌تونم آروم باشم... من از اون مرد متنفرم حق نداره جلوی چشم من باشه.
دکمه اول پیراهنم رو باز کردم و انگار که توی سرم همه چیز بهم ریخته و سنگین بود. نفسم مثل کشتی که لنگر انداخته به زور بالا می‌اومد. روی اولین مبل تک نفره از در نشستم که صدای کاوه توی اتاق حاکم شد:
- کوروش شاهین تقصیری نداره. خانلو از قصد اون مرد رو استخدام کرد، شاهین هم قدرتی نداره که مخالفت کنه منم ندارم. تنها کسی که نسبت به اون قدرت داره توئی که خب؛ چون پدرته نمی‌تونی این کار رو بکنی. باید صبر کنی. ارزش سهام به شدت پایینه و خانلو با تحت فشار قرار دادنت می‌خواد تو رو برکنار کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 114
چشم‌هام رو بستم و زمزمه کردم:
- نمی‌بخشمشون! این‌که از نقطه ‌ضعفم استفاده کردن اصلاً برام قابل قبول نیست. چه طور می‌تونن انقدر پست باشن؟ من چه هیزم تری بهشون فرختم که تا این حد پیش رفتن؟
اشک تا پشت سد پلک‌هام رسیده بود و به شدت برای مقابله‌ باهاش در تلاش بودم. این بار شاهین ادامه دهنده‌ی حرف کاوه شد:
- کاوه درست می‌گه. من واقعاً کاری از دستم برنمیاد. صادقی، یاری، وثوق، هر سه تاشون رو بسیج کردم تا یه مدرک علیه این سه نفر برای اون پولشویی جور کنن. من از این مخمسه نجات پیدا کنم می‌تونم زمین بزنمشون؛ اما الان وقتش نیست.
نیاز داشتم کمی فکر کنم. سرم رو به صندلی تکیه دادم.
- برین بیرون... امروز تا آخر وقت کسی توی اتاقم نیاد. اصلاً! جلسه با طاهری و تمام کارکنان کارگاه بمونه برای آخر هفته. دیگه توان ندارم، الان پرم... خیلی پر.
به دقیقه نکشید که صدای بسته شدن در خیالم رو از رفتنشون جمع کرد. حداقل می‌تونستم کمی فکر کنم. دست توی جیب کتم بردم و قوطی قرص رو از توش بیرون آوردم. بدون این‌که چشم‌هام رو ذره‌ای باز کنم، قرص رو از قوطی بیرون آوردم و توی دهانم گذاشتم. زبونم خشک‌تر از برهوت بود و با این حال، قرص رو به سختی قورت دادم. این‌که جایی توی مری یا معده‌م موند، کاملا قابل لم*س بود.
با سردرد بدی چشم‌هام رو به آرومی باز کردم. انگار ته قلبم چیزی شبیه به یه درد بزرگ رسوب کرده بود. نگاهی به ساعت مچی استیل دور دستم انداختم و از دیدن ساعت چهار بعدازظهر، حیرت کردم، چه طور انقدر خوابیده بودم. احتمالاً همه‌اشون رفته بودن. با کرختی از جام بلند شدم و دستی به کتم کشیدم. موهام رو مرتب کردم و با برداشتن کیفم از در بیرون رفتم.
هنوز کمی گیج و درهم بودم؛ اما شرکت خیلی خالی و دلگیر به نظر می‌رسید. وارد آسانسور می‌شدم که کسی از پشت سر صدام کرد:
- مرده‌ها حرف نمی‌زنن بلکه خودشون رو بهت نشون می‌دن. تو درحال مرگی، از این فرصت استفاده کن. بکشش یا بمیر!
چیزایی که می‌شنیدم خیلی بی سر و ته و نامفهوم بود؛ اما کسی توی راه روی شرکت نبود. صداش انقدر نامفهوم بود که تشخیص زن یا مرد بودنش امکان نداشت. با حالتی ترس‌خورده وارد آسانسور شدم و چشم‌هام رو بستم، انگار توهماتم بیش از قبل به سراغم می‌اومد.
همین که به پارکینگ رسیدم به سرعت خودم رو توی ماشین انداختم و درحالی که دست‌هام می‌لرزید، ماشین رو روشن کردم. همش اون جمله‌ی لعنتی توی ذهنم بالا و پایین می‌شد. سعی داشتم از این فکر بیرون بیام؛ اما واقعا کار سختی بود. تمام راه رو با سرعت هرچه تمام‌تر گذروندم تا مبادا دوباره اون صدا توی تنهایی به سراغم بیاد. به آناهیتا نیاز داشتم. به بودنش، به صحبت کردن باهاش. انگار که امید دیدنش توی تنم جوونه زد و من برای رفتن به سمتش جون گرفتم.
بالاخره تونستم به خونه برسم. جای امنی که حس آرامش داشتم. دلهره امونم نمی‌داد و سنگینی قلبم بیش از پیش شده بود. کلید رو توی در چرخوندم و همین که با بیرون آوردن کفش‌هام وارد خونه شدم آناهیتا رو روی مبل سه نفره مشغول نگاه کردن تلوزیون، دیدم. کتم رو بیرون آوردم و همراه با کیفم روی مبل انداختم. با دیدنم، تلوزیون رو خاموش کرد و به سمتم از جاش بلند شد.
- کوروش چقدر دیر اومدی. ساعت پنج و نیمه، مگه شرکت نبودی؟ باید زودتر می‌اومدی... .
وسط ردیف سؤالاتش، درحالی که خستگی و درموندگی توانم رو گرفته بود، بغلش کردم. محکم و با اطمینان بغلش گرفتم. اصلاً خودش گفته بود که دوای هر دردی، ب*غل کسیه که دوستش داری. چشم‌هام رو بستم و دو دستم رو پشت کتفش حلقه کردم، سکوت کرد و کف دست‌هاش رو پشتم گذاشت. دلم می‌خواست زمان می‌ایستاد و من توی همین لحظه آروم می‌شدم. زیر گوشش ل*ب زدم:
- همین جوری بمون... به بودنت نیاز دارم.
حرکتی نکرد و کوتاه پرسید:
- باشه. فقط قبلش بگو خوبی؟
خوب؟ مدت‌ها بود که معنی این واژه برام کم‌رنگ شده بود. اصلا سال‌ها بود حالِ خوب رو تجربه نکرده بودم. حصار آغوشم رو تنگ‌تر کردم.
- خوبم... دارم خوب می‌شم... دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که خوب بشم. آنا من می‌خوامت،خیلی‌خیلی بهت نیاز دارم.
با شنیدن این جمله، انگار که چیزی درونش متلاطم شد. خودش رو از بغلم بیرون کشید.
- کوروش تو اصلاً خوب نیستی. این چشمای قرمز و خمارت، این موهای خیس از عرقت. کوروش چت شده؟
به خوبی آنالیزم کرده بود. تپش قلب بیش از حدم حاصل ناامیدی درونم بود. بچه‌ی درونم، دنبال جای امنی برای ترساش می‌گشت. سرم رو پایین انداختم و با دست چپ چشم‌هام رو ماساژ دادم.
- من خوبم.
دستم رو گرفت و من رو روی مبل کنار خودش نشوند.
- خوب نیستی. چرا دروغ می‌گی؟ چرا پنهون می‌کنی؟ چرا طوری رفتار می‌کنی انگار هیچ احساسی نداری؟
لبخند خسته و نصفه نیمه‌ای تحویلش دادم.
- این رو بدون که باارزش‌ترین دارایی آدما احساساتشونه و این احساس از هر نوعی که باشه، باید با احتیاط خرجش کنی؛ چون درست توی لحظه‌ی ولخرجی بهت ثابت می‌کنن ارزشش رو ندارن. اون وقت تو می‌مونی و اشتباهی که باید بهش اعتراف کنی! در نتیجه ترجیح می‌دم آدم بی‌احساسی به نظر برسم.
لبخندم بی‌دلیل عمق گرفت و آناهیتا ترسیده، دستم رو میون دستش گرفت.
- کوروش؟ چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟ چرا از حرفات سر درنمیارم؟ چرا من رو می‌ترسونی؟ کوروش تو اصلاً خوب نیستی. بگم کاوه بیاد؟ کوروش با من حرف بزن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 115
سرم رو به طرفین تکون دادم.
- کاوه نه! تو هستی کافیه. چرا از من می‌ترسی؟ من که ترسناک نیستم. آنا اگه جای من بودی چی کار می‌کردی؟ اگه جای منی که مدام توی سرم غوغاست بودی چی کار می‌کردی؟ اگه این همه صدا توی سرت بود و باید باهاشون می‌جنگیدی... .
دیگه توانی برای ادامه‌ی حرفم نداشتم و ناچار به سکوت شدم. این بار آناهیتا با سراسیمگی ادامه داد:
- کوروش؟ نکنه منظورت از حرفایی که زدی به من بود؟ برای من ولخرجی کردی؟ من کاری کردم؟ کوروش قبول کن حرفات داره دیوونه‌م می‌کنه.
آروم به سمتش خم شدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم.
- نه منظورم به تو نبود. برعکس داشتم نصیحتت می‌کردم.
با نفس عمیقی، دستش که روی موهام نشست، کودک درونم رو رها کردم.
- روبه‌راه نیستم آنا. دیگه دارم به ته خط می‌رسم؛ اما تو نترس منتظر یه اتفاق خوبم. یه اتفاقی که حالم رو تغییر بده.
همون طور که شروع به نوازش موهام کرده بود، جواب داد:
- مطمئن باش حالت خوب می‌شه یه روزی میاد که این روزای سخت رو فراموش می‌کنی. کنار هم می‌خندیم و بدون استرس زندگی می‌کنیم. شاید الان تمام تنت رو ناامیدی و بی‌حسی گرفته باشه؛ اما ایمان دارم که روزای بد همیشگی نیستن. ما روزای خوبم داشتیم. برام تعریف می‌کنی امروز چی شده که انقدر مضطربی؟
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم.
- روز خوبی نبود. از اون روزای مزخرفی که باید تمومش کنم.
لحظه‌ای بعد همین که چشم‌هام رو بستم تا کمی آروم بشم، یادم افتاد با هم قرار شام داشتیم. انگار که جرقه‌ای توی سرم زده بشه، مثل جن زده‌ها و به سرعت روی مبل نشستم.
- آنا! قرار بود شام بریم بیرون؟ درسته؟ آه! حال تو رو هم خر*اب کردم. اصلاً از زمانی که وارد زندگیم شدی من فقط بهت بد کردم. من... .
کف دستش که روی ل*ب‌هام نشست، من رو از ادامه‌ی حرفم منع کرد. با لبخند کوچیک و ملایمش، جواب داد:
- من از این‌که توی زندگیت اومدم خیلی خوشحالم. گاهی غر می‌زنم و گله می‌کنم؛ اما راضیم. به بودنت راضیم. به این‌که نباشی، اصلاً نمی‌تونم فکر کنم.
بو*سه‌ای روی کف دستش نشوندم و دستش رو از روی لبم برداشتم.
- حالا که این‌طوره، پس من امشب شام درست می‌کنم.
با صدای خنده‌اش ابروهای باریکم به بالاترین سطح پیشونیم صعود کرد.
- چی؟ دلیل این خنده چیه؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- هیچی... آخه اصلاً بهت نمیاد غذا درست کنی. اصلاً بلدی چیزی درست کنی؟ می‌گم کوروش تو بی‌خیال غذا شو ها؟
هم زمان با بلند شدن از جام، چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم.
- معلومه که بلدم خانوم خانوما، بهت نشون می‌دم.
به سمت آشپزخونه رفتم و با فکر این‌که واقعا توی درست کردن چه چیزی خوبم، در یخچال رو باز کردم. خیلی وقت بود که یخچالم رو پر می‌کرد. من حتی خرجی هم بهش نمی‌دادم؛ اما اون درعوض اجاره خونه خرید می‌کرد. با نگاهم یخچال رو زیر و رو می‌کردم که بادمجون‌های طبقه آخر رسیدم. بادمجون رو از سبد برداشتم و به سمت چاقوهای توی کشو رفتم.
نیم ساعت بعد، لباس‌هام رو با شلوار راحتی کرم رنگ و تیشرت سفیدی عوض کرده بودم و درحالی که مایع مواد موساکا رو لای بادمجون‌های دایره‌ای سرخ شده می‌ریختم، دست‌های کوچیکی من رو از پشت ب*غل گرفت. لبخندم شکوفه زد و ل*ب زدم:
- شیطون شدی، خبریه؟
درحالی که ظرف پیرکس رو توی فر می‌ذاشتم و با تنظیم کردن درجه فر مشغول بودم، جواب داد:
- همین‌جوری بمون. نمی‌دونم کی دیگه حالت انقدر خوبه که این‌جوری ببینمت.
سرش رو به کتفم چسبونده بود و دست‌هاش مثل زنجیری تنم رو احاطه کرده و روی شکمم قفل شده بود. دروغ چرا حرفش من رو هم به فکر فرو برد. واقعاً کی قرار بود دوباره سرپا بشم. این حال خوب دوباره کی اتفاق می‌افتاد؟! دست چپم رو روی قفل دستش نگه داشتم.
- نمی‌دونم آنا؛ اما از الان براش متاسفم.
حلقه‌ی دستش تنگ‌ترشد.
- این رو نگفتم تا برای چیزی که اتفاق نیوفتاده متاسف باشی. من فقط از این حال خوبت دارم لذ*ت می‌برم. این‌که تا چند دقیقه پیش بی‌انرژی و خسته بودی؛ اما یهو سرحال شدی و داری غذا درست می‌کنی. این‌که آرومی، اینکه دوستت دارم!
اعترافش رو تاب نیاوردم و با باز کردن دست‌هاش از دورم، به سمتش برگشتم. چشم‌هاش نگرانی توأم با امید داشت. تن نحیفش رو برای چندمین بار توی امروز، ب*غل گرفتم. زیر گوشش ل*ب زدم:
- تو چی داری که انقدر آرومم می‌کنی؟ تو کجای قلبمی که انقدر برات تند می‌زنه؟ تو از کجا اومدی که مات توأم. چه طور تونستی از من اعتراف بگیری که دوستت دارم. آنا من خیلی دوستت دارم. برای من دوست داشتن کافی نیست، برای من آرامشی که کنارت دارم باارزش‌تره. این یعنی اون دوست داشتنی که توی رویاهام منتظرش بودم.
سرخوش از اعترافی که مدت‌ها منتظرش بود، صدای خنده‌اش بلند شد. با صدای زنگ گوشیم که روی اپن مونده بود، بی‌اهمیت دست راستم رو روی موهاش کشیدم.
- مهم نیست کی زنگ می‌زنه. توی این لحظه تو برای من از هرچیزی مهم‌تری. من محتاج این آرامشم.
به آرومی خودش رو از بغلم بیرون کشید.
- این‌جوری نگو. شاید کار مهمیه که این موقع زنگ می‌زنه.
چشم‌هام رو به معنی «باشه» روی هم فشار دادم و گوشی رو از روی اپن برداشتم. دکتر قلابی یا همون کاوه، برای بار دوم درحال زنگ زدن بود. انگار واقعاً کار واجبی داشت. تماس رو وصل کردم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم.
- سلام. چیزی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 116
به سرعت و بدون سلام جواب داد:
- کوروش، زنگ زدم بگم من حلش می‌کنم. من کاری می‌کنم دیگه هرگز اون مرد رو نبینی؛ اما بهم یه قولی بده.
صداش به نظر مضطرب می‌اومد، نگاه کوتاهی به آناهیتا انداختم و در جوابش گفتم:
- درست حرف بزن کاوه! چی داری برای خودت می‌گی؟ قول برای چی؟
انگار که توی خیابون قدم می‌زد و شلوغی اطرافش صداش رو ناواضح کرده بود.
- فقط بهم قول بده! مگه تو نمی‌خوای از شر اون به اصطلاح پدر برای همیشه راحت شی؟ من این کار رو برات می‌کنم. کاری می‌کنم دیگه توی زندگیت نباشه؛ اما یه قولی می‌خوام.
چیزی از حرف‌هاش سر درنمیاورم؛ اما با این حال حرف کاوه برام سند بود. حتماً می‌تونست و توی وضعیتیم نبود که بخواد سربه‌سر من بذاره. بعد از کمی مکث جواب دادم:
- باشه قول می‌دم، چی می‌خوای؟
انگار که کمی آسوده‌تر شده بود.
- برای خودم چیزی نمی‌خوام، برای تو می‌خوام. بهم قول بده جا نزنی... بهم قول بده حتماً مادرمون رو ببینی. بهم قول بده بتونی باهاش کنار بیای، این سخت‌ترین کار برای توئه. من الان پیشش بودم. اون هم آمادگی رودررو شدن با تو رو نداره؛ اما تو باید خوب بشی. کوروش قول بده جز خوب شدنت به چیزی فکر نکنی.
بی‌اراده قدمی عقب رفتم. نفسم توی سینه حبس شد و آب دهانم راهی برای پایین رفتن پیدا نمی‌کرد. از سکوتم استفاده کرد و ادامه داد:
- من الان توی موقعیت خوبی نیستم. چیزی فهمیدم که داره جونم رو می‌گیره. نمی‌خوام به هیچ وجه از دستت بدم. نمی‌خوام مادرم رو از دست بدم. من برات همه کار می‌کنم؛ اما همین یه کار رو برای من بکن. کوروش نمی‌تونستم بیام پیشت، مجبور شدم زنگ بزنم. کوروش من برای همه چیز متاسفم!
حرف‌هاش بوی رفتن می‌داد. من این مکالمات رو از بر بودم، دستی به صورتم کشیدم و با عجله اضافه کرد:
- می‌دونم. می‌شناسمت. الان توی شوک حرفام موندی؛ اما دیدمت بهت می‌گم. فردا ساعت شش عصر با مامان میام. می‌دونم موقعیت خوبی نیست و نباید این‌جوری بهت می‌گفتم؛ اما باور کن چاره‌ای برام نمونده. فردا همه چیز رو برات تعریف می‌کنم، من باید برم خداحافظ.
انگار می‌دونست جوابی نمی‌گیره که بدون منتظر موندن قطع کرد. گوشی رو روی اپن انداختم و مات و مبهوت، به نقطه‌ای خیره شدم. دست آناهیتا که روی بازوم نشست، به سمتش برگشتم.
- چی شده؟ خبر بدی بهت داده؟
دست‌هام شروع به لرزیدن کرده بودن. می‌خواستم بی‌تفاوت به نظر بیام؛ اما انگار نقاب بی‌تفاوتیم رو گم کرده بودم. سعی کردم لبخند زورکی روی لبم بنشونم.
- چیزی نیست. گفت فردا میاد.
استرس به آنی تمام هیکلم رو در بر گرفت. فکر کردن به فردا، دیدن اون زن بعد از بیست و سه سال، تمام نورون‌های عصبیم رو خدشه‌دار می‌کرد. آناهیتا دستم رو به سمت خودش کشوند.
- پس اگه خوبی، باید بگم توی این ده دقیقه‌ای که حرف می‌زدی، غذا آماده شده بریم سر میز.
با هم دور میز نشستیم و در تلاش بودم که توی فکر نباشم. دلم نمی‌خواست امشب که از خوب بودنم این همه ذوق‌زده بود، توی برجکش بزنم. چنگال رو توی دهانم گذاشتم؛ اما بزرگی موج افکار مسوم مثل یه سونامی شهر ذهنم رو بهم ریخت. تعجبم از کاوه بود، چه چیزی تا این حد اون رو ناآروم و بی‌قرار کرده بود.
- خیلی خوش مزه شده‌ها! اصلاً انتظار نداشتم. بنابراین حرفی که بهت زده بودم رو پس می‌گیرم.
صداش رو می‌شنیدم؛ اما درکی از حرف‌هاش نداشتم. نگاهم به سمتش چرخید که با اشتیاق غذا رو توی دهانش می‌جوید.
- خوب شد رستوران نرفتیم. این‌جوری بهتر شد؛ اما قرار بود غذای بیرون رو امتحان کنی. راستی می‌دونی چه چیزی رو بیش‌تر توی تو دوست دارم؟
سعی کردم حواسم رو بهش بدم. با لبخند کجدار و مریضی، پرسیدم:
- چی؟
نگاه مرموزی حواله‌م کرد.
- این‌که هرچیزی رو که نمی‌تونی انجام بدی، بیش‌تر دنبالش می‌ری. یه جوری خیلی دل و جرأت می‌خواد که آدم بتونه با چیزایی که ازشون می‌ترسه مقابله کنه و بره سمتشون. من بهت افتخار می‌کنم.
تا به حال از این زاویه به خودم نگاه نکرده بودم؛ اما حق داشت. من برای مقابله با ترس‌هام خودم رو توی این خونه با این ارتفاع پیدا کردم. اما هر چقدر هم که بخوام با ترس‌هام مقابله کنم تا زمانی که ذهنم اونا رو نپذیرفته، نمی‌تونستم درکشون کنم. چنگال رو کنار بشقابم گذاشتم.
- ترس جایی میون افکار ماست و بعضی از ترس‌ها هرگز از بین نمی‌رن؛ بلکه باید باهاشون کنار اومد و درکشون کرد. منشاشون رو پیدا کرد و مرهم شد.
با دقت گوش می‌داد؛ اما لبخند پررنگ و شیطنت‌آمیز روی لبش چیز دیگه‌ای می‌گفت.
- می‌دونی؟ یاد اون روزی افتادم که داشتی از تابلوی روی دیوار برام تعریف می‌کردی و من چیزی ازش سر درنمیاوردم.
چیزی نگفتم و قهقه‌اش اوج گرفت، توی این فکر بودم که از این جنس خنده چند وقت گذشته؟ این خنده‌ی از ته دل رو مدیون چی بودم؟ دلم می‌خواست همیشه شاد می‌دیدمش.
با تموم شدن غذامون، درحال جمع کردن میز بود و روی مبل دراز کشیده بودم. از استرس فردا خوابم نمی‌برد و ساعت‌ها برام سریع‌تر از هر زمانی می‌گذشت. ای کاش کاوه زنگ نزده بود! ای کاش! همین که چشم‌هام رو روی هم رفت، صدای آناهیتا رو که به من نزدیک می‌شد شنیدم:
- خوابت نمی‌بره؟
ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم.
- بی‌خوابی زده به سرم؛ اما هرجور شده می‌خوابم تو نگران نباش و برو بخواب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 117
از کم شدن ارتفاع صداش، فهمیدم که روی مبل تک نفره زیر پام نشسته.
- اون وقتا که ارسلان خوابش نمی‌برد، براش چای بابونه دم می‌کردم بخوره. می‌گن برای بی‌خوابی خوبه؛ اما تو از اون‌جایی که به چای علاقه نداری، برات بابونه خالی دم کردم. می‌شه بلند شی و بخوری؟
گاهی به این فکر می‌کردم چه طور ممکنه کسی آدم رو بیش‌تر از خودش بخواد. حواسش بیش‌تر از خودش به خودش باشه. دستم رو از صورتم برداشتم و با باز کردن چشم‌هام توی جام نشستم. مثل نیلوفر آبیِ مرداب، پاک و معصوم به نظر می‌رسید. سن کمش توی صورتش دیده می‌شد؛ اما توی رفتارش نه مثل یه مادر برام دلسوزی می‌کرد. ماگ مشکی رو از دستش گرفتم و ذره‌ای از چای رو خوردم. مزه‌اش رو به دقت تشخیص ندادم؛ اما برای تشکر ل*ب زدم:
- خیلی خوبه. ممنونم!
موهای نارنجیش رو که روی شونه‌اش ریخته بود، تابی داد.
- می‌دونی من همیشه مواظب برادر و پدرم بودم؟ مامانم بیرون از خونه کارمند نبود؛ اما بیش‌تر اوقاتش رو با دوست‌هاش می‌گذروند. شاید تا الان هم برای همینه که بهم زنگی نزده. از بابام حساب می‌برد؛ اما یه تسلطیم روش داشت. این‌که چهار ماه از من بی‌خبره یعنی هیچ نشده دلش برام تنگ بشه؟ همش با خودم می‌گم، ارسلان از اونا بود که روم تعصب داشت. با این‌که یک سال ازم کوچیک‌تر بودا... اما هرجور شده پیدام می‌کرد. چی شده که هیچ کدومشون من رو یادشون نیست.
رد باریک اشک از روی گونه‌اش تا زیر چونه‌اش جمع شده بود. ماگ رو روی میز گذاشتم و برای ب*غل گرفتنش از جام بلند شدم. دستش رو گرفتم و کنار خودم نشوندمش.
- هر وقت که بخوای با هم می‌ریم دیدنشون. هر وقت که بگی همونی می‌شه که می‌خوای. من هیچ مشکلی با خوانواده‌ات ندارم، حتی پدرت. من پدرت رو هر روز می‌بینم و با هم همکار شدیم. یه جورایی دیگه بهم تیکه نمی‌اندازه و چپ و راست فقیر بارم نمی‌کنه.
شونه‌هاش هنوز از فرط غصه‌ی انباشه شده توی دلش تکون می‌خورد که با چاشنی خنده ادامه دادم:
- راستی... اگه بدونی امروز چی کار کرد تعجب می‌کنی.
با همون زیتونی‌های درشتش خیره‌م شد که لبخندم رنگ گرفت.
- توی جلسه‌ی امروز ازم دفاع کرد، باورت می‌شه؟
طبق انتظارم گیج و ناباور بیش‌تر به سمتم چرخید.
- داری شوخی می‌کنی؟! بابام از تو دفاع کرد؟! یعنی تو رو قبول کرده؟ این امکان نداره! چه طور ممکنه بابام از تو بگذره. بابام خیلی نسبت به تو بدبین بود.
شونه‌هام رو بالا انداختم.
- راستش من هم تعجب کردم؛ اما خب قبلش انقدر پشت سرم با بقیه دسیسه چیده که فکر نکنم بتونم باهاش روراست بشم.
آه ناامیدی رو از اعماق وجودش بیرون فرستاد.
- حدس می‌زدم. کم و بیش از سونیا شنیده بودم که بیکار ننشسته. همین دیشب زنگ زده بود و حرف زدیم. نامزدیش با عباس بهم خورده اگه پیشش بودم، یکم دلداریش می‌دادم. با هم می‌رفتیم سینما، بستنی می‌خوردیم، بعدشم می‌رفتیم توی بازار کلی خرید می‌کردیم.
دست خودم نبود؛ اما انقدر با ذوق از خاطرات گذشته‌اش تعریف می‌کرد که دلم گرفت. حس این‌که من این خاطرات رو ازش گرفتم، خنجری توی قلبم شد.
- آنا! تو هنوز هم می‌توی با سونیا هرجا که دوست داری بری. وقتایی که من شرکتم می‌تونی بری و مثل قبل خوش بگذرونی، من هیچ مانعی نمی‌بینم. تو هرکاری دوست داری می‌تونی بکنی. می‌تونی زندگی قبلیت رو داشته باشی. از همین شنبه هم دانشگاهت شروع می‌شه و... .
به این‌جا که رسیدم، با دو دستش صورتش رو پاک کرد.
- اجازه دارم با همکلاسیای پسرم بیرون برم؟
از شوک حرفش، زبونم بند اومد.
- آنا... .
حساسیتم رو نسبت به این موضوع می‌دونست و این‌که انقدر رک بهم این رو می‌گفت، من رو کلافه کرد.
- دیدی؟ هیچ چیز مثل قبل نیست. من نمی‌تونم اون شیطنتی که قبل از تو داشتم رو داشته باشم. تو می‌خوای بهم اعتماد داشته باشی و می‌فهمم که چقدر سعی می‌کنی؛ اما ته دلت راضی نیستی. من تو رو می‌شناسم. اگه خودت، خودت رو نمی‌شناسی، من می‌شناسمت.
گاهی زیاد از حد رک و روراست حرف می‌زد. امشب هم از همون شب‌ها بود، واقعاً در مقابلش لال شده بودم. دنبال حرفی تا اعماق ذهنم رو مرور کردم؛ اما دریغ از کلمه‌ای که بتونم باهاش از خودم دفاع کنم. خودش ادامه داد:
- بگیر بخواب. مرسی که سعی کردی آرومم کنی... من می‌خوام با بابام حرف بزنم. اگه امکانش هست فردا باهات شرکت بیام ؟
این از کجا در اومد! پشت هم سوپرایزم می‌کرد. با این حال به آرومی سر تکون دادم.
- البته، باشه. پس برو بخواب.
از جاش بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت. انگار فردای سختی در انتظارم بود. توی جام دراز کشیدم و افکارم نه تنها آروم نشده بود؛ بلکه بیش از پیش دچار سردرد شدم. چه چیزی باعث شده بود که آناهیتا بخواد پدرش رو توی شرکت ببینه. با تمام این تفاسیر سعی کردم به خواب برم.
شاید از تمام شب دو ساعت تونسته بودم بخوابم. با سردرد مزخرفی از جام بلند شدم. برای شستن دست و صورتم به سمت دستشویی می‌رفتم که میز رو چیده شده دیدم؛ اما اثری از آناهیتا نبود.
از دستشویی بیرون اومدم و درحالی که برای لباس پوشیدن به سمت اتاق می‌رفتم، آناهیتا رو پشت میز دیدم.
- من آماده‌م، توأم غذات رو بخور که بریم.
با مانتو و شلوار مشکی و مقنعه‌ای که به خوبی با صورت گردش هارمونی داشت، کاملا آماده به نظر می‌رسید. سردردم انقدر شدید بود که حس می‌کردم هر آن سرم منفجر بشه. حتی نمی‌تونستم چشم‌هام رو به خوبی باز نگه دارم. وارد اتاق شدم و بلندتر گفتم:
- من صبحانه نمی‌خورم، آماده بشم و بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 118
با پوشیدن لباس‌هام درحال مرتب کردن کت مشکیم بودم که آناهیتا جلوی روم ظاهر شد.
- نمی‌شه که صبحانه نخورده بری.
بی‌حوصله از کنارش به سمت هال رد شدم.
- واقعاً روی مودی نیستم که بخوام چیزی بخورم. سرم به شدت درد می‌کنه و ترجیح می‌دم هرچه زودتر برم شرکت.
متوجه تغییر نگاهش و دلخوری که به تمام وجودش چیره شده بود، شدم. اما سکوت کردم و به سمت در راه افتادم.
- من پایین توی پارکینگ منتظرتم.
دلم نمی‌خواست برخورد بدی داشته باشم؛ اما رد شدن از این بحران برام قابل تحمل نبود. از خونه بیرون زدم و بدون آسانسور تمام پنج طبقه رو از راه‌پله پایین رفتم. برای باز شدن ذهن بسته‌م، هرکاری می‌کردم.
توی ماشین منتظر بودم و تقریبا بعد از ده دقیقه آناهیتا سوار ماشین شد. بدون این‌که کلمه‌ای بگه از پارکینگ بیرون اومدم. به سمت شرکت راه افتادم و چشم‌هام رو با سرانگشت‌هام ماساژ می‌دادم که آناهتیا توجه‌م رو به سمت خودش جلب کرد.
- می‌تونم بپرسم چرا انقدر پریشونی؟
قاعدتاً باید قدر آدمی که حالِ خودم رو از خودم بهتر تشخیص می‌داد، می‌دونستم. اما کار سختی بود که بتونم این‌جوری ادامه بدم. با سکوتم حرفش رو تکمیل کرد:
- ازم نمی‌پرسی چرا میام شرکت که بابام رو ببینم؟ اصلاً کنجکاو نیستی؟
بید کنجکاوی تنه‌ی ذهنم رو جوییده بود، اون‌وقت می‌پرسید دلم نمی‌خواد بدونم؟! باز هم سکوت کردم و با زدن راهنمای راست، وارد مسیر فرعی شدم.
- امروز خیلی ساکتی. حواست هست؟
دلم می‌خواست چیزی بگم و حالش رو خوب کنم؛ اما دهانم باز نمی‌شد. زیرلب زمزمه کردم:
- خوبم... نگران من نباش!.
وارد پارکینگ شرکتش شدیم و با پارک کردن ماشین منتظر شد تا با هم سوار آسانسور بشیم. به سمت در آسانسور برگشتم و به سمت شیشه‌های پشت برگشت.
- وای چقدر قشنگه. از این‌جا همه چیز کوچیک و دیدنیه. عاشقشم.
این اولین باری بود که وارد این شرکت می‌شد؛ اما من اون رو چهارماه پیش توی دفترم دیده بودم. آه خسته‌ای از سینه‌م بیرون پرید که دستش رو دور بازوم حلقه کرد.
- یعنی هر روز صبح با این منظره قشنگ شروع به کار می‌کنین؟ عالیه. ببین!
دستم رو به آرومی از توی دستش بیرون کشیدم.
- نمی‌تونم نگاه کنم.
با صدای ریزی، دست‌هاش رو به کیفش تکیه کرد.
- یادم نبود.
در آسانسور که باز شد، با همهمه‌ی شرکت روبه‌رو شدم. نگاهم اول از همه، به طاهری و صابر افتاد. با چشم‌هاشون چنان سرتاپام رو می‌کاوییدن که انگار موجود عجیبی روبه‌روشون وایستاده. چندین نفر از اعضای کارگاه هم کنارشون بودن و با حیرت، دهانشون تا چونه باز شده بود. آناهیتا که پشت سرم وایستاده بود رو به سمت شاهین روونه کردم.
- بهت می‌گه پدرت کدوم اتاقه. من کار دارم، کارت تموم شد بهم اطلاع بده.
به سمت اتاقم رفتم و با باز گذاشتن در، راه رو برای ورود بچه‌های کارگاه هموار کردم. به سرعت خودم رو پشت میزم رسوندم و بدون این‌که بشینم کیفم رو روی میز گذاشتم.
- بابت تأخیر جلسه متاسفم؛ اما همون طور که می‌بینین من این جا سرتا پا گوشم. هرجور که فکر می‌کنین می‌تونم بهتون کمک کنم بهم بگین.
صدای پچ‌پچ‌ها که اوج گرفت، چندتاشون رو شنیدم.
- رئیسی که می‌گفتن این بود؟ این که همون جاروکش خودمونه.
طاهری که انگار بدجور غافلگیر شده بود، ابروهای کوتاه و بهم ریخته‌اش رو درهم کشید.
- با ما بازیت گرفته؟ تو رئیس این شرکت بودی و مثل یه نفوذی اومدی بین ما؟ هدفت از این کارا چیه؟
با سینه‌ای سپر شده، زل زده به چشم‌های ریز و قهوه‌ایش که آتیش خشم رو سمتم نشونه گرفته بود، جواب دادم:
- اگه مثل یه نفوذی واردتون نمی‌شدم که هرگز نمی‌فهمیدم چه اتفاقی توی اون کارگاه افتاده. من همون رئیس مریضیم که توی فکر دور زدنشی. من همونم.
جای تعجب داشت با احتمال نود درصد کسی که پشت این ماجرا بود حداقل باید به طاهری می‌گفت که من رئیس این شرکتم؛ اما طاهری هم مثل بقیه جاخورده بود. چهره‌هاشون رنگ ابهام گرفت و نگاهاشون بین هم رد و بدل ‌شد. دستی به صورتم کشیدم و به سمت طاهری اضافه کردم:
- من این‌جا حاضرم تا تمام و کمال حرفاتون رو بشنوم. به توأم یه فرصت می‌دم تا تمام خسارت‌هایی که باعثشون شدی رو جبران کنی، در غیر این صورت، اخراج خواهی شد. من بالاخره می‌فهمم از کی دستور می‌گرفتی.
طاهری که حسابی به تریج قباش برخورده بود، طبق انتظارم بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. پس پشتش حسابی گرم بود. حدس این‌که خانلو و شرکاش ازش حمایت می‌کردن، اصلاً دور از اتفاق نبود. این بار به سمت صابر که ل*ب‌های بزرگش رو غنچه کرده بود، برگشتم.
- اگه کسی نظر و انتقادی داره به نفعته که حتما به من بگی؛ وگرنه تو هم به سرنوشت طاهری دچار خواهی شد.
با دیدن لبخند کم‌رنگی که روی ل*ب‌‌ بقیه کارگرا نشست، خیالم کمی راحت شد. صابر با این‌که برای گفتن حرفی دست دست می‌کرد؛ اما بدون کلمه‌ای از اتاق بیرون زد. جمله‌ی آخرمم رو به همه‌اشون بود.
- من واقعاً توی این مدت، از اوضاع کارگاه بی‌اطلاع بودم. اما از این به بعد نمی‌ذارم این‌جوری سخت پیش بره. شما هم از هیچ کس نترسین! هروقت که فکر کردین نیاز به حمایت کسی دارین، بدونین من همه جوره پشتتونم. بدون این‌که حقی ازتون ضایع بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا