پست 109
سکوت کردم و اجازه دادم تا از هرحرفی خالی بشه. نفس کوتاهی گرفت و اضافه کرد:
- اینکه چرا بعد از چهارماه این حس دلتنگی توی من به جود اومده، شاید به خاطر این بود که تو کنارم بودی. خوب یا بد، نمیذاشتی این حس رو توی خودم تقویت کنم؛ اما این روزا خیلی داره سخت میگذره. یه جوری که تحملش برام سخته. میخوام فرار کنم، فقط فرار کنم و برم.
درحالی که ساعدش هنوز توی دستم بود، به آرومی از جام بلند شدم و با دیدن صورت خیس و براقش، توی بغلم گرفتمش.
- حق داری... هربار این رو گفتم و باز اذیتت کردم. هربار مسبب این حالت شدم. هربار به جای شاد کردنت، اشکت رو درآوردم. این بار تصمیم گرفتم که از ریشه مشکلم رو حل کنم.
فوراً از بغلم بیرون اومد و با نگاه ترسیدهای پرسید:
- میخوای چی کار کنی؟ این حرفی که زدی یعنی چی؟ چی توی سرته؟ کدوم مشکل رو از ریشه حل میکنی؟ اصلاً ریشهی مشکلاتت چیه؟
قد کوتاهش تا سینهم میرسید که دو دستم رو حصار صورت گرد و کوچیکش کردم.
- به من اعتماد نداری؟ میدونم تا اینجا نتونستم خوب به حرفام عمل کنم؛ اما این چند روزم تحمل کن و بذار راه هزارساله رو یه شبه برم.
بینیش رو بالا کشید و درحالی که از بغض لبریز میشدم، ادامه دادم:
- از اولش میدونستم که ممکنه بهت آسیب برسونم؛ اما دلم طاقت نیاورد. دلم خواست حداقل یه عشق و دوست داشتن واقعی رو تجربه کنم، تا اینکه توی خیالم زندگی کنم. با اینکه میدونم وجودم بهت آسیب میزنه؛ اما میخوام باهات باشم. کنارت بمونم، جا نزنم. دارم تمام تلاشم رو میکنم. میدونم موفق نیستم؛ اما از نظر خودم دارم خیلی سعی میکنم.
آه کوتاهی کشیدم و همون طور که با چشمهای درشتش خیرهم بود، دستی به صورتم کشیدم.
- تو درست میگی، من نمیتونم هربار اذیتت کنم و قول بدم که همه چیز درست میشه. حرف و عملم یکی نیست و این باعث شده تو اذیت بشی. باور کن نمیخواستم اینجوری بشه.
توانی برای نگه داشتن اشکهام نداشتم و سیلی که پشت سد چشمهام جمع شده بود رو رها کردم. دوباره توی بغلم گرفتمش و این بار جوری دستهام رو پشتش حلقه کردم که انگار آخرین باره میبینمش. متقابل من رو توی آغوشش پذیرفت. برای این سکوت و درک ممنونش بودم. بلاتکلیفی من اون رو به این گیجی و نابه سامانی رسونده بود.
همین که زنگ گوشیم به صدا دراومد، به آرومی از بغلش بیرون اومدم. گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن اسم دکتر قلابی جواب دادم:
- چی شده دکتر؟
لحنش مثل همیشه آروم و ملایم بود:
- شنیدم قشقرق به پا کردی، عجب حضور طوفانی.
نیم نگاهی که به آناهیتا انداختم، اون رو متوجه راحت نبودنم کرد. با فشار دادن ل*بهاش روی هم، به سمت اتاق خواب رفت تا تونستم جواب کاوه رو بدم:
- این موضوع از ریشه مشکل داره؛ نمیدونستم انقدر سریع همه چیز به همهاتون گزارش میشده و هیچی به من نگفتین. به هرحال دلیل جلسه اضطراری فردا هم همینه؛ اما من ازت یه چیز دیگه میخوام.
نمیدونستم سکوتش از تعجبه یا انتظار؛ اما ادامه دادم:
- میخوام برای خوب شدنم یه قدم خیلی بزرگ بردارم؛ اما این قدم انقدر بزرگه که حس میکنم شاید از پسش برنیام. میخواستم بهت زنگ بزنم، حالا که خودت زنگ زدی گفتم بهت بگم.
با آرامش همیشگیش پرسید:
- خوشحالم که تصمیم بزرگی برای بهبودیت گرفتی؛ اما باید بدونم این قدم چقدر بزرگه؟ باید بسنجم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم.
- میخوام آخرین راه بهبودیم رو برم.
گیج و نامفهوم، چیزی زمزمه کرد:
- و اون چیه؟
چشمهام رو باز کردم و سرم رو به سمت سقف بالا گرفتم. من آدمی بودم که همه چیز رو رک و راست میگفتم، پس چرا گفتنش انقدر برام سخت بود. گوشی رو توی دستم محکمتر چسبیدم. دهانم کمی باز شد:
- دیدن اون زن!
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ در، من رو به سمت ساعت برگردوند. ساعت یازده و نیم شب بود، بعلاوه صدایی از پشت گوشی نیومد. به سمت در رفتم و با باز کردنش، با دیدن چهرهی کاوه گوشی رو پایین آوردم.
- چرا اومدی؟
برای وارد شدن به خونه، من رو کنار زد.
- حس کردم به وجودم نیاز داری. از اول قصد داشتم بیام و ببینمت.
در خونه رو بستم و به دنبالش تا هال راه افتادم.
- برای جلسه درمان خیلی خستهم. من... .
کنار پنجره بلند هال وایستاد و به سمتم برگشت.
- چرا میخوای مادرمون رو ببینی؟ چی شد که این تصمیم رو گرفتی؟ میخوام دلیل این تصمیم ناگهانیت رو بدونم.
به اپن آشپزخونه تکیه دادم و دستهام رو جلوی سینهم گره زدم. شاید هدفم نشون دادن خونسردی تظاهریم بود.
- به خاطر آناهیتا. گفتی آخرین قدم برای بهبودی، ملاقات با اون زنه. زمانی میتونم از شر هدی خلاص بشم که اون زن رو ببینم و بتونم باهاش کنار بیام. من دوباره هدی رو میبینم. با اینکه قرص میخورم؛ اما توی لحظات حساس میبینمش. میخوام هرچی که توی ذهنم هست تموم بشه.
سکوت کردم و اجازه دادم تا از هرحرفی خالی بشه. نفس کوتاهی گرفت و اضافه کرد:
- اینکه چرا بعد از چهارماه این حس دلتنگی توی من به جود اومده، شاید به خاطر این بود که تو کنارم بودی. خوب یا بد، نمیذاشتی این حس رو توی خودم تقویت کنم؛ اما این روزا خیلی داره سخت میگذره. یه جوری که تحملش برام سخته. میخوام فرار کنم، فقط فرار کنم و برم.
درحالی که ساعدش هنوز توی دستم بود، به آرومی از جام بلند شدم و با دیدن صورت خیس و براقش، توی بغلم گرفتمش.
- حق داری... هربار این رو گفتم و باز اذیتت کردم. هربار مسبب این حالت شدم. هربار به جای شاد کردنت، اشکت رو درآوردم. این بار تصمیم گرفتم که از ریشه مشکلم رو حل کنم.
فوراً از بغلم بیرون اومد و با نگاه ترسیدهای پرسید:
- میخوای چی کار کنی؟ این حرفی که زدی یعنی چی؟ چی توی سرته؟ کدوم مشکل رو از ریشه حل میکنی؟ اصلاً ریشهی مشکلاتت چیه؟
قد کوتاهش تا سینهم میرسید که دو دستم رو حصار صورت گرد و کوچیکش کردم.
- به من اعتماد نداری؟ میدونم تا اینجا نتونستم خوب به حرفام عمل کنم؛ اما این چند روزم تحمل کن و بذار راه هزارساله رو یه شبه برم.
بینیش رو بالا کشید و درحالی که از بغض لبریز میشدم، ادامه دادم:
- از اولش میدونستم که ممکنه بهت آسیب برسونم؛ اما دلم طاقت نیاورد. دلم خواست حداقل یه عشق و دوست داشتن واقعی رو تجربه کنم، تا اینکه توی خیالم زندگی کنم. با اینکه میدونم وجودم بهت آسیب میزنه؛ اما میخوام باهات باشم. کنارت بمونم، جا نزنم. دارم تمام تلاشم رو میکنم. میدونم موفق نیستم؛ اما از نظر خودم دارم خیلی سعی میکنم.
آه کوتاهی کشیدم و همون طور که با چشمهای درشتش خیرهم بود، دستی به صورتم کشیدم.
- تو درست میگی، من نمیتونم هربار اذیتت کنم و قول بدم که همه چیز درست میشه. حرف و عملم یکی نیست و این باعث شده تو اذیت بشی. باور کن نمیخواستم اینجوری بشه.
توانی برای نگه داشتن اشکهام نداشتم و سیلی که پشت سد چشمهام جمع شده بود رو رها کردم. دوباره توی بغلم گرفتمش و این بار جوری دستهام رو پشتش حلقه کردم که انگار آخرین باره میبینمش. متقابل من رو توی آغوشش پذیرفت. برای این سکوت و درک ممنونش بودم. بلاتکلیفی من اون رو به این گیجی و نابه سامانی رسونده بود.
همین که زنگ گوشیم به صدا دراومد، به آرومی از بغلش بیرون اومدم. گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن اسم دکتر قلابی جواب دادم:
- چی شده دکتر؟
لحنش مثل همیشه آروم و ملایم بود:
- شنیدم قشقرق به پا کردی، عجب حضور طوفانی.
نیم نگاهی که به آناهیتا انداختم، اون رو متوجه راحت نبودنم کرد. با فشار دادن ل*بهاش روی هم، به سمت اتاق خواب رفت تا تونستم جواب کاوه رو بدم:
- این موضوع از ریشه مشکل داره؛ نمیدونستم انقدر سریع همه چیز به همهاتون گزارش میشده و هیچی به من نگفتین. به هرحال دلیل جلسه اضطراری فردا هم همینه؛ اما من ازت یه چیز دیگه میخوام.
نمیدونستم سکوتش از تعجبه یا انتظار؛ اما ادامه دادم:
- میخوام برای خوب شدنم یه قدم خیلی بزرگ بردارم؛ اما این قدم انقدر بزرگه که حس میکنم شاید از پسش برنیام. میخواستم بهت زنگ بزنم، حالا که خودت زنگ زدی گفتم بهت بگم.
با آرامش همیشگیش پرسید:
- خوشحالم که تصمیم بزرگی برای بهبودیت گرفتی؛ اما باید بدونم این قدم چقدر بزرگه؟ باید بسنجم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم.
- میخوام آخرین راه بهبودیم رو برم.
گیج و نامفهوم، چیزی زمزمه کرد:
- و اون چیه؟
چشمهام رو باز کردم و سرم رو به سمت سقف بالا گرفتم. من آدمی بودم که همه چیز رو رک و راست میگفتم، پس چرا گفتنش انقدر برام سخت بود. گوشی رو توی دستم محکمتر چسبیدم. دهانم کمی باز شد:
- دیدن اون زن!
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ در، من رو به سمت ساعت برگردوند. ساعت یازده و نیم شب بود، بعلاوه صدایی از پشت گوشی نیومد. به سمت در رفتم و با باز کردنش، با دیدن چهرهی کاوه گوشی رو پایین آوردم.
- چرا اومدی؟
برای وارد شدن به خونه، من رو کنار زد.
- حس کردم به وجودم نیاز داری. از اول قصد داشتم بیام و ببینمت.
در خونه رو بستم و به دنبالش تا هال راه افتادم.
- برای جلسه درمان خیلی خستهم. من... .
کنار پنجره بلند هال وایستاد و به سمتم برگشت.
- چرا میخوای مادرمون رو ببینی؟ چی شد که این تصمیم رو گرفتی؟ میخوام دلیل این تصمیم ناگهانیت رو بدونم.
به اپن آشپزخونه تکیه دادم و دستهام رو جلوی سینهم گره زدم. شاید هدفم نشون دادن خونسردی تظاهریم بود.
- به خاطر آناهیتا. گفتی آخرین قدم برای بهبودی، ملاقات با اون زنه. زمانی میتونم از شر هدی خلاص بشم که اون زن رو ببینم و بتونم باهاش کنار بیام. من دوباره هدی رو میبینم. با اینکه قرص میخورم؛ اما توی لحظات حساس میبینمش. میخوام هرچی که توی ذهنم هست تموم بشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: