انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

در حال ویرایش رمان زغالِ سفید | HananehKH

پست 119
صدای تشویقاشون غافلگیرم کرد و ابروهام از تعجب بالا پرید. لبخندی روی لبم نقش بست و به آرومی؛ اما پرقدرت ل*ب زدم:
- ممنونم! برای تمام زحماتتون ممنونم!
از اینکه لبخند رضایت رو روی صورتشون می‌دیدم، حالم بهتر از قبل بود. به رفتنشون نگاه می‌کردم و همین که آخرین نفر هم از اتاق بیرون رفت، شاهین وارد شد و در رو پشت سرش بست.
- عجب طوفانی! انتظار نداشتم انقدر زود تموم شه؛ البته تا بهت اعتماد کنن و حرفی بزنن طول می‌کشه، برای همینه که امروز فقط گوش کردن. من از بیرون نگاه می‌کردم.
خودم رو روی صندلی ولو کردم.
- خیلی خسته‌م. اگه صحبت مهمی نداری بمونه بعدا.
روبه‌روی میزم ایستاد و پرونده‌ی سفید رو روش گذاشت. منتظر نگاهش می‌کردم که چینی به بینی عملیش داد.
- این هم همون مدرکی که تمام این مدت منتظرش بودی. من و صادقی، همراه با وثوق و یاری بالاخره موفق شدیم.
نگاهم بین شاهین و پرونده جابه‌جا شد.
- و نتیجه؟
دست راستش رو به کمرش زد.
- مدارک پولشوییشون که قایم کرده بودن و تمام مدارکی که علیه من ساخته بودن. تمامش توی این پرونده و فایلیه که برات ایمیل کردم. الان دیگه می‌تونیم شکستشون بدیم.
دست چپم رو روی میز نگه داشتم و با دست راستم، پرونده رو پشت و رو کردم.
- به جز شما، یه نفر دیگه هم توی این کار دخیل بوده؛ وگرنه چرا تمام این مدت این مدرک پیدا نشده بود؟ اون کیه که تمام این مدرک رو بهتون داده؟
چهره‌اش به سرعت از تعجب باز شد. با سکوتش مهر تایید به حرفم زد؛ اما دست از انکار برنداشت.
- گفتم که من و...
دست چپم رو به سمتش بالا بردم.
- لازم نیست! فقط یه اسم خواستم. کاملا برام قابل تشخیصه که شما چهارنفر نتونستین. پس اسم اون کسی که کمکت کرده رو بگو. کاوه؟
زمانی که به کاوه فکر می‌کردم، شاهین ل*ب‌هاش رو محکم روی هم فشار داد.
- گفت نگم؛ اما از اونجایی که تو ول کن معامله نیستی و نمی‌خوام شکت به خودم برگرده، می‌گم.
با خاروندن گوشه‌ی ابروم، منتظر ادامه‌ی حرفش بودم که آروم‌تر از قبل ل*ب زد:
- فریدون صدری.
اصلا انتظار شنیدن این اسم رو نداشتم. حتی حاضر بودم بگه با تهدید خانلو موفق به این کار شده؛ اما صدری هرگز! بی‌اراده از روی صندلی بلند شدم و مقابلش ایستادم.
- داری شوخی می‌کنی؟
نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد.
- من الان حال شوخی دارم؟ خودش دیروز اومد و این پرونده رو روبه‌روم گذاشت. از همه چیز خبر داشت. فشار تولید کارگاه هم کار خانلو بود. تمام این مدت مار توی آستین پرورش دادی. از استخدام بابات و کمک بهش بگیر تا هرچی که توی این شرکت اتفاق افتاد. شاید چون فقط چند سال ازت بزرگ‌تر بود، این حس حسادت رو بهش می‌داد. انگار از قبل باهم دیگه تبانی کرده بودن؛ اما اینکه چرا فریدون الان این مدارک رو بهمون داد، هیچ نظری راجع‌بهش ندارم.
به تندی پرسیدم:
- تو که به آناهیتا راجع‌به این موضوع شرکت چیزی نگفتی؟
برای بار دوم توی لحظه، رنگ پریدگی چهره‌اش رو حس کردم.
- قرار نبود بگم؛ اما یهو شد. من...، من فکر کردم که...
با ناباوری تمام، سرم رو به طرفین تکون دادم.
- فکر کردی که اگه به آناهیتا بگی و اون از پدرش بخواد، خیلی سریع‌تر به نتیجه می‌رسی. باورم نمی‌شه شاهین. چه طور این کار رو کردی؟
با دستپاچگی مشهودی، سعی به توجیه خودش کرد:
- حالا چیزی نشده که شلوغش می‌کنی. آناهیتا خیلیم استقبال کرد. اگه یک درصد فکر می‌کرد نشدنیه، به نظرت قبول می‌کرد؟ نه دیگه نمی‌کرد.
عصبی و کلافه دستی پشت گردنم کشیدم.
- تو می‌فهمی اون رو توی چه دردسری انداختی؟ معلوم نیست فریدون در قبالش ازش چی خواسته. اون مرد از هیچ فرصتی نمی‌گذره. وقتی گفت می‌خواد پدرش رو توی شرکت ببینه باید کنجکاوی می‌کردم، باید حرف می‌زدم؛ اما لال شدم و هیچی نگفتم. نگفتم و نتیجه شد اینی که الان روبه‌رومه. دیگه کاری از دست من برنمیاد. تو چی کار کردی شاهین؟!
هم زمان با صدای نسبتا بلندم، در چوبی اتاق به صدا دراومد. همراه با شاهین، سرم به سمت در چرخید. دیدن آناهیتا که وارد اتاق شد، من رو مصمم به رفتن کنارش کرد.
- آنا...
اجازه‌ی ادامه دادن بهم نداد. به سمت شاهین برگشت.
- می‌شه با کوروش تنها باشم؟ البته اگه اشکالی نداره.
شاهین به تندی سری تکون داد. چند قدم باقی مونده تا در رو به سرعت طی کرد و از اتاق بیرون رفت. نگاه آناهیتا به در بود که دست‌هاش رو توی دستم گرفتم.
- آنا همه چیز رو فهمیدم. واقعا نیازی به این کار نبود. نباید این کار رو می‌کردی!
به سمتم برگشت و با لبخند ملایمی جواب داد:
- نگران چی هستی؟ چیزی نشده. من از پدرم یه خواهشی کردم و اونم به خواهشم جواب داد. همین.
مردد، پرسشگر شدم:
- و در عوضش چیزی نخواست؟ اینکه ترکم کنی؟ اینکه برگردی خونه؟ اینکه من...
انگشت اشاره راستش که روی ل*ب‌های باریکم قرار گرفت، سکوت کردم و ادامه داد:
- چیزی برای این همه اضطراب نیست! خب؟ من اینجام. کنارت. با پدرم صحبت کردم. قرار شد رسما ازدواج کنیم. موافقت کرد.
انگشتش هنوز مثل قفلی روی ل*ب‌هام، اجازه‌ی صحبتی نمی‌داد. ذهنم انقدر توی شوک فرو رفته بود که فقط تونستم پلک بزنم. سؤالات زیادی توی سرم چرخ می‌خورد؛ اما از گفتنشون امتناع کردم. با دست چپم، دست راستش رو پایین آوردم.
- ازم نخواه که انقدر راحت باور کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 120
اگه پدرش چیزی نخواسته بود، پس چرا زیتونیاش آغشته به غم بودن! ل*ب‌های کوچیکش رو جلو آورد.
- وقتی اتفاق افتاد، باور می‌کنی. اگه کارت توی شرکت تموم شده بریم خونه؟ دیشب اصلا خوب نخوابیدی. بقیه کارا رو بسپر به شاهین هوم؟
برای برداشتن کیفم، به سمت میز کارم رفت. روی پاشنه پا به طرفش چرخیدم.
- دیشب توی خواب چیزی گفتم؟
درست کنارم قرار گرفت و دستش رو دور بازوم حلقه کرد.
- یکم. فکر کنم از استرسیه که داری. بیا بریم.
رفتار آناهیتا مثل همیشه نبود و انگار سعی به مخفی کردن چیزی داشت. همراهش از اتاق بیرون رفتیم. شاهین سرجاش نبود و نگاهم روی جای خالیش موند.
- بریم دیگه. خیلی خسته شدم.
سرم رو به سمت آناهیتا برگردوندم و با هم از شرکت وارد آسانسور شدیم. انگار فقط می‌خواست هرجور شده از شرکت بریم. محکم‌تر از قبل به بازوم چسبید و سرش رو بهم تکیه زد. اینکه نگرانی واضحی خوره‌وار درونش رو می‌خورد، مثل روز برام روشن بود؛ اما چیزی نگفتم و به پارکینگ رسیدیم.
همین که سوار ماشین شدیم، بی‌معطلی از پارکینگ بیرون اومدم. بارون نم‌نمی درحال باریدن بود و ابرای تیره، با غرشی بی‌وقفه سعی در نشون دادن قدرتشون داشتن. با زدن برف‌پاکن، به سمت آناهیتا برگشتم.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟ تعریف کنی؟
به سمت شیشه پنجره برگشت.
- چیزی برای تعریف کردن نیست. من بهت گفتم پدرم با ازدواجمون موافقت کرده و تو فقط ناباور بهم زل زدی. نمی‌دونم شاید منتظر فرصتی.
دستم محکم‌تر از قبل روی فرمون چسبید.
- چه فرصتی؟ من فقط تعجب کردم و سعی کردم به خودم زمان بدم تا چیزی که گفتی رو حلاجی کنم همین. چرا بد برداشت کردی؟
بدون اینکه به سمتم برگرده جواب داد:
- من از این وضعیت خسته‌م. فقط می‌خوام تکلیفم مشخص بشه. خب تو که جلسات درمانت رو داری تموم می‌کنی، پس منم باید برای تو کاری می‌کردم. برای را*بطه‌مون. برای آینده‌مون. چرا جوری رفتار می‌کنی که انگار کار بدی کردم؟
این بار به سمتم چرخید؛ اما به دلیل شلوغی خیابون، نمی‌تونستم نگاهش کنم. تازه یادم افتاد ساعت شش با کاوه قرار داشتم. نفس عمیقی گرفتم و نگاهم به ساعت ماشین که روی یک و نیم ظهر بود، افتاد.
- دلم می‌خواد برای زندگیمون کاری کنم. من تمام این کارا رو برای زندگیمون کردم. شاید برای تو به چشم نیاد؛ اما من دارم تلاشم رو می‌کنم. تا الان هرکاری لازم بوده کردم.
واقعا مونده بودم چه جوابی بدم که خودش ادامه داد:
- همینجوری سکوت کن! سکوت کن و درنهایت...
وارد خیابونی که به آپارتمان می‌رسید شدم و همزمان جواب دادم:
- من متوجه تمام تلاشات هستم؛ اما زمان نیازه. باید هرچیزی آروم و سرجای خودش اتفاق بیوفته...
فقط می‌خواستم متقاعدش کنم؛ اما انگار موفق نبودم که تا ماشین رو نگه داشتم، حتی نذاشت وارد پارکینگ بشم، از ماشین پیاده شد. به سمت آسانسور می‌رفت و با پارک کردن ماشین، خودم رو بهش رسوندم. قبل از اینکه به در آسانسور برسم، در توی صورتم بسته شد. با حیرت خیره‌ی در بودم که دوباره باز شد. دستم رو به سمت خودش کشید و وارد آسانسور شدم.
- به چی زل زدی؟
درجوابش، ناباور سکوت کردم. فکر کردم بدون من ادامه می‌ده. بدون من می‌خواسته بره. وقتی حرفی نزدم، دستم رو توی دستش محکم کرد.
- معلومه که بدون تو نمی‌رم.
انگار ذهنم رو خونده بود. به سرعت و با چشم‌هایی گرد شده به سمتش برگشتم.
- بریم ناهار بخوریم. بعدش کاوه میاد. امروز روز سختیه. این سکوت و حالت برای همونه. می‌دونم؛ اما امروز منم روی دنده لج افتادم. دلم می‌خواد باهات لج کنم.
حق داشت. من انقدر خودم رو درگیر کرده بودم که یادم رفت. آناهیتا داشت با این لجبازی، وجودش رو به من اعلام می‌‎کرد. به نظرم بدخلقی بس بود. بنابراین؛ دست راستم رو دورش انداختم و با لم*س شونه‌اش ل*ب زدم:
- آنای من! آنای عزیزم.
سرش رو به سینه‌م چسبوند.
- دیگه کسی جز تو اینجوری صدام کنه بهم نمی‌چسبه. نذار آنای کس دیگه‌ای بشم. قول بده!
در آسانسور که باز شد، منتظر نگاهم کرد. خیره به زیتونی‌های مضطربش جواب دادم:
- تو فقط مال منی! این همه عذاب رو بخاطر تو تحمل کردم و می‌کنم. چه طور از تو دل بکنم؟
از من فاصله گرفت و با بیرون آوردن گوشیش از توی کیف مشکیش، به سمت آینه آسانسور برگشت.
- بیا با هم یه عکس بگیریم. ما اصلا یه عکسم با هم نداریم. این اولین عکس قشنگمون باشه.
با لبخند پررنگی، به سمت آینه برگشتم و دستش رو دور بازوم محکم کرد.
- سه، دو، یک. دوست دارم آقای ندامت!
سرم رو به سرش نزدیک کردم و بو*سه‌ای روی موهاش کاشتم.
- منم دوست دارم خانوم ندامت!
چنان ذوق‌زده به سمتم برگشت که باعث شد به آینه تکیه بزنم. صورتش که نزدیک‌تر شد، خودم رو بیش‌تر به آینه چسبوندم.
- این کارا برای خونه‌ستا. اینجا مکان عمومیه. الانه که مانیا برسه.
با شیطنت مخصوص به خودش، ازم فاصله گرفت و از آسانسور بیرون رفت.
- از اینکه اینجوری دستپاچه ببینمت لذ*ت می‌برم آقای ندامت.
به دنبالش تا در واحد رفتم. با هم وارد خونه شدیم. اگه می‌گفتم تنها دلیل حالِ خوبمه، بی‌شک قطعی‌ترین حرف ممکن رو زده بودم. امروز و توی این لحظه، انقدر همه چیز باهاش تکمیل بود که از این همه دوست داشتنش ترسیدم. به قول شاملو: « تو را دوست دارم و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می‌کند.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 121
فصل هشتم
قدم‌های بلندم، یکی پس از دیگری، راه‌روی شلوغ و سرسام آور بیمارستان خصوصی رو طی می‌کرد. هشت روز از پاییز می‌گذشت و چند روزی بود که قرارم با کاوه به تعویق افتاده بود. اون روز ساعت ششش عصر نیومد و حتی جواب زنگ‌هام رو هم نداد. اصلا مثل آبی که زیر زمین نفوذ کرده باشه، ناپدید شده بود. حتی شاهین و آناهیتا هم خبری ازش نداشتن. تا اینکه امروز یه آدرس برام پیامک کرد و ازم خواست برم دیدنش.
با عجله خودم رو به بیمارستان رسوندم. آدرس آی‌سی‌یو رو از پرستار چشم و ابرو مشکی و قد بلند پشت ایستگاه پرستاری گرفتم و همین که وارد راه‌روی آبی و سفید شدم، کاوه رو از دور دیدم. برای سالم بودنش، توی دلم خدارو شکر کردم. این اولین باری بود که انقدر نگرانش می‌شدم. ردپای سرخ بی‌خوابی، آبیِ چشم‌هاش رو کدر کرده بود. موهای همیشه مرتبش، جوری ژولیده بود که انگار چندین روزه رنگ شونه به خودش ندیده. با دیدنم بی‌رمق ل*ب زد:
- اومدی؟
صداش انقدر بی‌انرژی و تحلیل رفته بود که نگران پرسیدم:
- خوبی؟! چه اتفاقی افتاده؟
با جمع کردن چهره‌اش، تک سرفه‌ای کرد.
- من خوبم؛ اما کسی که خیلی برام عزیزه خوب نیست.
نگاهم سمت شیشه‌ای که علامت ورود ممنوع بزرگی روی تنش حکاکی شده بود، ثابت موند.
- امیدوارم مشکل بزرگی نباشه! خبری ازت نشد. اون روز نیومدی. نتونستیم پیدات کنیم.
دستی به صورت استخونیش که مزین به ریش چندسانتی شده بود کشید.
- نتونستم. همون روز بود. رحیم ندامت رو دستگیر کردن. من کاری کردم که برای همیشه توی زندان بپوسه و از ما دور باشه. می‌خواستم بیام وبهت بگم که این اتفاق افتاد. چند روزه که نخوابیدم. چند روزه که مدام دعا می‌کنم بهوش بیاد. امروز بهوش اومد؛ اما اول از همه، اسم تو رو گفت.
صدام توی گلو خفه شد. حرفی برای گفتن نداشتم، چه طور می‌خواستم دلداریش بدم وقتی خودم نیاز به دلداری داشتم. دست راستش رو روی شونه‌م گذاشت.
- ممنونم که اومدی! شاید این آخرین باریه که بتونه تورو ببینه.
با شنیدن این حرف، انگار کسی تمام اکسیژن خونم رو از تنم بیرون کشید. کاوه بی‌توجه به سکوتم ادامه داد:
- برات همه چیز رو تعریف می‌کنم. اینکه چرا اون روز از اون خونه بدون تو فرار کردیم. اینکه تا الان کجا بودیم و چرا یهو پیدام شد. همه چیز رو بهت می‌گم؛ اما من الان نمی‌تونم مثل یه روانپزشک رفتار کنم. من فقط می‌خوام بیای و مادرمون رو توی آخرین لحظه از زندگیش ببینی. شاید با دیدنت امید به زندگی پیدا کنه.
شونه‌م رو عقب کشیدم و دستش کنار پاش افتاد. سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نمی‌تونم! نمی‌تونم ببخشم!
با هر دو دستش، دست‌هام رو به سمت خودش کشوند.
- نه! نه! اصلا این رو نگو! من انتظار ندارم ببخشی. معلومه که نمی‌تونی ببخشی. نباید ببخشی. من فقط می‌خوام ببینیش. اجازه بدی تو رو ببینه و باهات حرف بزنه. لمست کنه. همین. نذاری آرزو به دل بمونه.
کاوه‌ی همیشه منطقی و آروم، جوری به هول و ولا افتاده بود که نمی‌شناختمش. فکرم درست کار نمی‌کرد. قدمی عقب رفتم که با بغض بی‌رحمی، صداش به لرزه افتاد:
- اون عو*ضی، اون مرد، از مادرم غیابی طلاق گرفت تا بتونه با زن دومش ازدواج کنه. اون زن هم دستش دردنکنه. تنها خونه‌ای که داشت رو ازش گرفت و طلاقش داد. حالام که توی زندان تا ابد به جرم حمل مواد مخ*در می‎پوسه؛ اما این وسط یکی هست که قبل از همه‌ی اینا ضربه خورده.
سرجام ایستادم و نگاهم به شونه‌های افتاده‌اش بود و شکستگی که چهره‌اش رو نقش و نگار زده. چه طور توی یک هفته انقدر پیر شد. چیزی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم.
- تو چه طور توی این یه هفته انقدر پیر شدی؟
قطره اشک شفافی که از چشم راستش چکید، کاوه‌ی قبل رو به من یادآور شد.
- اون مرد، اون روز که توی انبار مادرمون رو پیدا کردیم، بهش دست درازی کرده بود.
با شنیدن این حرف، لرزی به تنم نشست و عرق تا گودی کمرم راه گرفت. نفسم به شماره افتاد و ناباور، دستم رو جلوی دهانم گرفتم.
- امکان نداره! وای! وای! وای...
تحمل ایستادن نداشتم و برای حفظ تعادلم، دستم رو روی صندلی آبی رنگ راه‌رو گذاشتم. زمزمه کردم:
- خدا لعنتش کنه! چه طور تونست انقدر پست باشه. نه! نه! داری دروغ می‌گی که دلم به رحم بیاد. آره...
همین که دستم رو از روی صندلی برداشتم تا از راه‌رو خارج بشم، دستش رو گره بازوم کرد و به شدت به سمت خودش کشوند. از لای دندون‌های بهم کلید شده‌اش غرید:
- چیه این داستان برات مسخره‌ست که فکر کنی دروغه؟ می‌دونی چه زجری کشیده؟ چه دادای زده که کسی نشنیده؟ می‌دونی چقدر درد توی خودش خفه کرده؟ فکر کردی فقط تو آسیب دیدی؟ نه! من و مادرم نه به اندازه‌ی تو؛ اما کم‌تر از تو درد نکشیدیم.
تا به حال اینجوری ندیده بودمش. انقدر عصبی و جدی. انقدر دردکشیده و بهم ریخته. تمام جوارج صورتش از خشم و یادآوری می‌لرزید. همیشه آدم آروم و با ملاحظه‌ای بود. درمقابل کاوه‌ای که می‌دیدم، لال شده بودم. با فشاری به بازوم، ادامه داد:
- اصلا دلم نمی‌خواست توی این شرایط و اینجا، همه چیز رو برات تعریف کنم؛ اما تو فقط خودت رو می‌بینی. پس بذار بهت بگم اون روزی که فرار کردیم شب قبلش چه اتفاقی افتاد. اون مرد به اصطلاح پدرمون، من و مادرم رو به جای ده کیلو مواد داشت می‌فروخت. مادرمون این رو شنید و تحمل نکرد. اون موقع هجده سالم بود. همه چیز رو می‌فهمیدم. قرار بود مادرم رو بده به قمارخونه و منم بفرسته زاهدان تا با یه باند اعضای قاچاق کار کنم. اما تو! تو رو نه. تو رو می‌خواست. می‌خواست واسه خودش نگه داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 122
معده‌م درهم شده و مایع تلخ و گزنده‌ای از مری تا حلقم پیشروی کرد. دست چپم رو روی شکمم گذاشتم.
- بسه! نمی‌تونم!
دریغ از اینکه درد، هرآدمی رو بی‌رحم می‌کنه، کاوه هم با بی‌رحمی و بدون توجه به حالم ادامه داستان رو تعریف کرد:
- نمی‌تونی؟ تو بعد از بیست و سه سال داری می‌شنوی و نمی‌تونی تحمل کنی؟ بعد انتظار داشتی من و مادرم توی اون شرایط، توی اون خونه بمونیم؟ ما خیلی منتظرت موندیم که بیای؛ اما نیومدی. مجبور شدیم بریم. به یه روستای دور رفتیم. گشنه و تنشنه. کسی بهمون جا نمی‌داد. چقدر سختی کشیدیم. چقدر پاهامون پینه بست. چقدر شکممون به کمرمون چسبید تا تونستیم جایی برای موندن پیدا کنیم. چه شبایی که از ترس نخوابیدیم. چه سردی و بارونی که توی پاییز به تنمون نخورد.
بی‌تعادل، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. عق کوتاهی زدم و روی صندلی نشستم. چشم‌هام رو محکم روی هم فشار می‌دادم و دست‌هام به شدت می‌لرزید. نمی‌تونستم. تحمل این درد برای من خیلی سهمگین بود. کوتاه ل*ب زدم:
- خواهش می‌کنم! نمی‌تونم! کاوه نمی‌تونم!
نفسم به شماره افتاده بود و دچاره سکسکه شده بودم. دعا دعا می‌کردم هدی رو نبینم. توانی برای شنیدن نداشتم و کاوه دست از سر تن مریضم برنمی‌داشت.
- نمی‌تونی؟ مگه طلبکار نبودی؟ مگه نگفتم حق داری بدونی؟ مگه نمی‌خواستی بدونی این همه عذابی که کشیدی ارزش داشت یا نه؟ فکر کردی ما رفتیم و خوش بودیم؟ فکر کردی زندگی ما لاکچری و عالی بود؟ نه! نبود! مادر پنجاه و هشت ساله‌ی من، به اندازه یه زن هفتاد ساله درد داره. پوکی استخون گرفته. دیابت داره. داره بیناییش رو از دست می‌ده. تو ندیدی؛ اما من دیدم. من زجر کشیدن و تا صبح از درد نخوابیدنش رو دیدیم.
برای نشنیدن صداش، دستم رو روی گوش‌هام گذاشتم.
- محض رضای خدا نکن!
کاوه دست‌هام رو توی دستش گرفت و پایین آورد.
- نمی‌خوام ببخشی. نمی‌تونی! چون باید خودت آروم و آهسته حلاجی کنی. دو دوتا چهارتا کنی تا بفهمی چی شده. خودت با خودت کنار بیای. اما باید بپذیری. باید بپذیری همه چیز اونجوری نبوده که فکر می‌کردی و چون اون فکر رو داشتی، الان نمی‌تونی من و مادرمون رو درک کنی. اون مادرته. ده سال با عذاب برات مادری کرد. چه طور می‌تونی داستانی که حتی تحمل شنیدنش رو نداری رو بشنوی و بهش حق ندی؟
سرم رو بالا گرفتم و زل زده به آبیِ نگاهِ تخسش، ل*ب زدم:
- سعی می‌کنم با خودم کنار بیام. سعی می‌کنم ذره ذره حرفایی که زدی رو بشنوم و درک کنم؛ اما یه چیزی درونم، توی ذهنم مقاومت می‌کنه. هدی نیست؛ اما این بار تمام وجودم نمی‌ذاره سمت اون زن برم. نمی‌ذاره حتی نگاهش کنم. برام سخته. من چی کار کنم؟
عجز صدام، چونه‌اش رو به لرزش درآورد. من رو به سمت خودش کشوند و محکم توی بغلش گرفت. انتظار این حرکت رو نداشتم و درواقع توی بغلش پرت شدم. زیرگوشم زمزمه کرد:
- بیرون بریز! تمام خشم و نفرتی که از اون مرد و مادرمون و حتی من داری رو فریاد بزن! بیرون بریز؛ اما توی خودت نگه ندار! خودت رو رها کن و دوباره شروع کن!
دست‌هام روی پاهام بود و رقبتی برای ب*غل گرفتنش نداشتم؛ اما بعد از سال‌ها حسرت و عقده، خوب تونست من رو رام خودش کنه. دست‌هام رو با اکراه بلند کردم و پشت کتف بی‌جونش گذاشتم. تمام تنش، چهارتا استخون و توی این مدت به شدت لاغری بهش چیره شده بود.
- می‌دونم چیز سختی ازت می‌خوام. می‌دونم شرایط خوبی نداری. می‌دونم داری با هزار جور فکر دست و پنجه نرم می‌کنی؛ اما من تمام این مدت از ترس و کابوس شبانه، نتونستم ناخنام رو نجوام. نتونستم به این فکر نکنم که تو الان کجایی و با اون مرد چی به سرت اومده. شاید باورش سخت باشه و گفتنش دیر؛ اما تمام مدت کابوسم این بود که اون مرد میاد سراغت و با تو قراره چی کار کنه.
کمی بعد، ازم فاصله گرفت و مثل بچه‌ای، نگاهم مطیعش بود.
- می‌دونی که می‌تونستیم برنگردیم. برنگردیم و مادرم به این روز نیوفته؛ اما من برگشتم. مادرم رو مجاب کردم برگرده. پشیمون نیستم. با اینکه این اتفاق برای مادرمون افتاد؛ اما من پشیمون نیستم. دیدنت، بودنت برای من بسه! هرچی تنهایی و بی‌کسی کشیدیم، برای همه‌امون بسه! می‌خوام از این ببعد همدیگه رو داشته باشیم.
در جوابش، کوتاه ل*ب زدم:
- دارم تلاشم رو می‌کنم.
کمرش رو راست کرد و روبه‌روم وایستاد. دستش رو روی پیشونی به عرق نشسته‌اش کشید.
- می‌دونم! می‌دونم که خیلی با خودت کلنجار رفتی و داری می‌ری؛ اما من دیگه طاقت این وضعیت رو ندارم. من، منی که همیشه با صبر و حوصله پیش رفتم، امروز خسته و درمونده‌م. کمرم خم شده.
به آرومی از جام بلند شدم و با نفس عمیقی، لحظه‌ای خودم رو جاش گذاشتم. فکر می‌کردم تنها منم که آسیب دیدم و درگیر ترومای ذهنیِ گذشته‌م؛ اما با شنیدن چیزی که گفت نتونستم بی‌تفاوت باشم و لرزشی که توی قلبم حس کردم رو نادیده بگیرم. به سمتش برگشتم.
- دیدنم براش ضرری نداره؟
اخم ابروهای کم‌تار و بورش، از هم باز شد و چینی به بینی سرپایینش داد.
- ضرر؟ اون حالش خوب می‌شه. مطمئنم حتی از جاش بلند می‌شه؛ اما فعلا وضعیت مناسبی نداره. اُفت قند پیدا کرده. منتظرم وضعیتش پایدار بشه. همین که توی بخش رفت، می‌تونی ببینیش. الان فقط از پشت شیشه و دستگاه می‌تونم ببینمش. می‌خوای ببینیش؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 123
عقل و قلبم با هم همکاری نمی‌کرد. عقلبم می‌گفت نه و قلبم جوابش آره‌ی محکمی بود. سر دوراهی که نیاز به تابلوی حق تقدم داشتم، ل*ب زدم:
- می‌خوام زمانی که خوب شد ببینمش. می‌خوام مثل همیشه یه زن قوی روبه‌روم باشه.
کاوه، این بار با شوق عجیبی، من رو توی بغلش گرفت.
- ممنونم! نمی‌دونم چه طور تشکر کنم؛ اما ممنونم!
از بغلش بیرون اومدم و به سمت خروجی اشاره زد.
- فعلا برو خونه! وقتی دوباره بهوش اومد، خبرت می‌کنم.
مطیع و مثل یک سرباز، سری تکون دادم و به سمت خروجی حرکت کردم. آروم و بی‌رمق، توی راه‌روی یخ زده و شلوغ بیمارستان، قدم از قدم برمی‌داشتم و توی فکر بودم. بعد از بیست و سه سال، چه طور شد که به اینجا رسیدم. راستش بارها توی ذهنم برای امروز نقشه چیده بودم؛ حتی کلی حرف داشتم که بگم؛ اما همین که به امروز رسیدم، ذهنم مثل بادکنکی خالی شد.
با همین افکار ازهم گسسته، سوار ماشین شدم و از محوطه بیمارستان بیرون اومدم. راه برام خسته‌کننده‌تر از همیشه بود. ضربه‌های بارون به شیشه‌ی ماشین که شدت گرفت، با روشن کردن برف‌پاکن، دوربرگردون رو دور زدم. انگار دل آسمون هم مثل من زیادی پر بود و گاهی آدم از پر بودن، راهی جز باریدن نداشت.
با هزار زحمت، تنِ فکارم رو به خونه رسوندم. پشت در خونه، با استقبال گرم آناهیتا روبه‌رو شدم.
- سلام عزیزدلم. خوبی؟
آغوشش رو برای من باز کرده بود. فکر می‌کرد مادرم رو دیدم. راستی گفتم مادرم! انگار تونسته بودم کمی ببخشمش یا شاید هم کمی فراموش کنم.
از بغلش بیرون اومدم و وارد خونه شدم. با شونه‌هایی افتاده، روی مبل همیشگی نشستم. غرق در سکوتی بودم که من رو به قهقرا می‌برد. با سینی چای، کنارم نشست.
- هوا سرد شده. بخور یکم حالت جا بیاد. صبحانه‌م که نخوردی رفتی.
حتی دلم نمی‌خواست دهانم رو باز کنم یا که پلک بزنم. در این حد جسمم زندانیِ خستگی بود. دستی لای موهای طلاییم کشیدم.
- نمی‌خورم. خوبم.
نگران‌تر از قبل، خودش رو روی مبل کناریم جلو کشید.
- خوبی؟ مطمئنی که خوبی؟ کاوه رو دیدی؟ چه طور بود؟
به سمتش برگشتم. بعضی وقتا غمی که توی دلم جا می‌گرفت، انقدر بزرگ بود که از چشم‌هام بیرون می‌زد. نفس اندوهگینی کشیدم.
- خوبم. نتونستم ببینمش. کاوه رو دیدم؛ اما اون زن رو نه.
دستش که روی دستم نشست، شونه‌هام از حالت خمیدگی بیرون اومد.
- نمی‌‍دونم چی بگم؛ اما می‌دونم که تو کار درست رو کردی. هرچی که بوده، این توئی که باید باهاش کنار بیای. نمی‌خوام مثل کاوه حرف بزنم و در اون حدم نیستم؛ اما دلم می‌خواد بتونم زمانی که از همه جا خسته شدی و کنارمی، من آرومت کنم.
دستش رو توی پنجه‌ی دستم قفل کردم.
- تو این کار رو خوب بلدی. همین الانش هم تونستی و موفقی. من توی این چند ماه، کنار تو خوب شدم. اینکه هدی نیست و تونستم کاوه رو قبول کنم به لطف توئه. اینکه تا همین جا هم با خودم و گذشته‌م برای درمان کنار اومدم، بازم به لطف توئه. اینارو یادت نره که اگه بره، من شرمنده‌ات می‌شم.
لبخند بزرگ و اطمینان‌بخشش، خاطرم رو آسوده کرد. از جاش بلند شد و این بار کنارم نشست. سرش رو روی شونه‌م گذاشت.
- من باید بتونم خستگیت رو در کنم. من می‌خوام زن خونه‌ات باشم. محرم رازت. همدمت. همراهت. شریک غم و شادیت. من فقط ازدواج نمی‌خوام. می‌خوام محرمت باشم تا بتونم آرومت کنم.
دستم رو لای موهای فردار پاییزیش بردم.
- خوب بلدی من رو آروم کنی. من واقعا به تو محتاجم. مثل خون توی رگام.
سرش رو به سینه‌م چسبوند.
- ضربان قلبت رو دوست دارم. با صداش آروم می‌شم. باید همیشه خوب بزنه تا من خوب باشم.
با دست راستم، بیش‌تر توی بغلم کشوندمش.
- یکم اینجوری بمون. می‌خوام بخوابم. خیلی خسته‌م.
چشم‌هام رو به آرومی بستم و حالم بهتر از قبل بود. آرامشی که کنارش داشتم، حتی سلول به سلول تنم رو هم دربرمی‌گرفت. عطر موهاش، مثل عطر بهارنارنج وسط باغِ اردیبهشت، من رو م*ست و مدهوش خودش می‌کرد. تا آخرین جای ممکن، عطرش رو نفس کشیدم. این حالت، شاید آرزوی کوچیک و بی‌اهمیتی به نظر می‌رسید؛ اما برای من رویایی تلقی می‌شد که به واقعیت رسیده بود.
با گردن درد بدی، چشم‌هام رو آهسته باز کردم. نگاهم به چهره‌ی معصومش افتاد که هنوز توی بغلم خواب بود. این اولین باری بود که اینجوری و با این فاصله از هم می‌‍خوابیدیم. با اینکه با هم توی یه خونه زندگی می‌کردیم؛ اما همیشه فاصله و مقررات برامون الویت داشت. همین که حرکتی کردم، اون هم از خواب بیدار شد.
- ساعت چنده؟
مشغول مالیدن چشم‌هاش با سرانگشت‌هاش بود. به ساعت دیواری سفید بالای تلوزیون نگاه انداختم.
- دوازده و نیم ظهر.
با همون خواب‌آلودگی از جاش بلند شد.
- خیلی خوابیدیم. گرسنه‌م شده. برم یه چیزی درست کنم بخوریم. تو می‌خوای یکم دیگه بخواب. صبح خیلی زود رفتی.
از تعارفش بدم نیومد و استقبال کردم.
- راستش هنوز لود نشدم. اگه اشکالی نداره، من یکم دیگه بخوابم. غذا حاضر شد صدام کن.
سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت. دستی به پلیور پاییزی سفیدم کشیدم. هنوز همون لباس‌های صبح تنم بود. این بار روی مبل دراز کشیدم. هنوز خواب با چشم‌هام بازی می‌کرد. به ثانیه نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
صدایی که توی سرم می‌چرخید، صدای هدی بود. توی گرگ و میش صبح، با یه دسته گل بزرگ رز سفید، با همون لباس همیشگیش، از توی مِه به آرومی به سمتم اومد.
- این دسته گل برای توئه کوروش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 124
نگاهم به شاخه‌های گل رز موند. مِه انقدر غلیط بود که اطراف رو تشخیص نمی‌دادم و فقط هدی رو می‌دیدم. همین که دستم رو به سمتش دراز کردم، دسته گل رو عقب برد.
- نه! فقط نگاه کن.
بی‌اراده صداش زدم:
- هدی!
لبخند بزرگی روی لبش نقش بست و دوباره دست گل رو به سمتم گرفت.
- دارم می‌رم. دارم ازت دل می‌کنم. تو عشق واقعیت رو پیدا کردی و نیازی به من نداری. آرزوت برآورده شده کوروش.
چشم‌هاش مثل همیشه نبود. برق عجیبی می‌زد. برقی شبیه به شادی. قدمی به سمتش برداشتم.
- من آرزوم چی بود که برآورده شده؟ تو کجا می‌ری هدی؟ خیلی تاریکه. مگه نمی‌بینی که هوا چقدر مِه داره. اگه بری گم بشی چی؟ هدی؟
تابی به موهای مشکی و بلندش داد و به سمت مِه برگشت.
- من تازه جام رو پیدا کردم.
دستم رو به سمتش دراز کردم؛ اما توی ثانیه، توی مِه چنان ناپدید شد که انگار اصلا وجود نداشت. این بار با ترسی که به تنم رخنه کرده بود، دستپاچه فریاد زدم:
- هدی! هدی! هدی برگرد! هدی!
با نفس تنگی غریبی، از خواب به بیداری برگشتم. دستم رو روی گلوم گذاشتم و سعی کردم درست نفس بکشم. توی جام نشستم و آناهیتا با لیوان آبی کنارم ظاهر شد.
- کوروش خوبی؟ بیا آب بخور! کوروش چی شدی؟ خواب بد دیدی؟
صدای نفس‌هام نامنظم و مقطع، توی گوشم می‌پیچید. قطرات عرق جوری از سر و کولم می‌ریخت که انگار زیر دوش آب بودم. با نفس عمیقی، کمی آروم‌تر شدم. نگاه لرزونم رو به آناهیتا دادم.
- هدی رو صدا می‌کردی. خوابش رو دیدی؟
تازه یاد آوردم که همه چیز خواب بوده. دوسال پیش یا حتی توی این چندماهی که هدی رو دوباره دیده بودم، هرگز توی خوابم نبود. همیشه توی بیداری و واقعی می‌دیدمش. این اولین باری بود که توی خواب همراهیم می‌کرد. مغزم از حجم افکار درونش، به ستوه اومده بود. دستی به پیشونی خیسم کشیدم.
- اولین باره که خوابش رو می‌دیدم.
دست آناهیتا به سرعت روی دستم نشست.
- آروم برام تعریف کن! چیزی از خوابت یادته؟ اذیتت که نکرد؟
لیوان آب رو از دستش گرفتم و قلپی سر کشیدم. عطش ل*ب‌های باریک وبیابونیم، بی‌وصف بود. با مکث کوتاهی ل*ب باز کردم:
- این اولین باری بود که توی خواب می‌دیدمش. با همون لباس همیشگیش، با یه دسته گل رز سفید بزرگ. بهم گفت داره می‌ره. توی مه غلیظی ناپدید شد. حس خوبی نسبت به این خواب ندارم. اصلا ساعت چنده آنا؟
سرش به سمت ساعت روی دیوار برگشت.
- ساعت شش و نیم عصره.
ناباور، چندباری پلک زدم.
- این همه خوابیدم؟! فکر کردم فقط چند دقیقه‌ست که خوابم برده. تو غذا خوردی؟
لیوان آب رو روی میز گذاشتم و ل*ب‌هاش رو جلو آورد.
- اوم. راستش انقدر خسته بودی که دلم نیومد بیدارت کنم. با این که یکم گرسنه بودم؛ اما نه. موندم بیدار بشی تا با هم یه چیزی بخوریم. بی‌خیال خوابی که دیدی. من که حس می‌کنم این یه نشونه‌ست.
از روی مبل بلند شدم و دستش رو به سمت خودم کشیدم.
- بلند شو بریم غذا بخوریم. ببخش که اذیت شدی! حالا برام بگو که نشونه‌ی چی؟
همونطور که از جاش بلند شده بود، جلوتر از من به سمت آشپزخونه راه افتاد.
- انگار که هدی دیگه رفته و قرار نیست تا ابد ببنیش؟ راستی...
جلوی اپن به سمتم برگشت.
- تو گفتی اولین بار هدی رو دوسال پیش دیدی. بعدش هدی دوسال ناپدید شد و دوباره برگشت؟
وارد آشپزخونه شد تا غذایی که آماده کرده بود رو روی میز بچینه. گیج و مبهوت، چیزی که یادم می‌اومد رو براش تعریف کردم:
- درسته. اون زمان اولین بار بود که رحیم ندامت من رو توی اخبار دیده بود و برام پیغام فرستاد که من پسرشم. تا اون زمان ازش بی‌خبر بودم. زندگی آرومی داشتم. دور از همه‌ی کسایی که می‌شناختم.
درحال رفت و آمد به آشپزخونه، به حرف‌هام گوش می‌داد. من هم صندلی رو از پشت میز بیرون کشیدم و نشستم.
- اولین بار هدی اونجا به سراغم اومد. اصلا یادم نیست چه‌طور و کجا؛ اما فقط یادمه که حس آشنایی بهش داشتم. انگار که سال‌ها می‌شناختمش. اصلا برام شبیه به یه غریبه نبود. من بی‌خیال همه چیز، باهاش چند هفته‌ای زندگی کردم. انگار که اصلا از اول با هم زن و شوهر بودیم. در این حد برام آشنا بود. کاوه می‌گفت همه چیز از ورود رحیم به ذهنم و یادآوری گذشته شروع شده. اما من هیچ وقت به بودنش شک نکردم. انگار وابستگی عجیبی بهش داشتم.
مکث کردم و بعد از آوردن دیس برنج، صندلی مقابلم نشست. بشقاب شیشه‌ای کنار دستش رو از برنج و تن ماهی پر کرد و جلوم گذاشت.
- شرمنده فعلا همین قدر تونستم!
به خودم اومدم و با لبخند کمرنگی جواب دادم:
- این چه حرفیه. می‌دونم خرید نرفتی. البته این وظیفه‌ی منه که برم خرید؛ اما خب تو خیلی جورم رو کشیدی. می‌گم آنا؟
قاشق غذا رو از دهانش بیرون آورد و درحالی که لپ‌هاش به یک طرف باد کرده بود، سرش رو تکون داد.
- جان.
همون طور که مزه غذا زیر زبونم رفت و آمد می‌کرد، ادامه دادم:
- نمی‌دونم جز تو کی می‌تونست با این حالِ من کنار بیاد. با این بدرفتاری و دمدمی مزاج بودنم. با...
دستش رو به سمتم دراز کرد و دست راستم رو توی دستش گرفت.
- بسه! دیگه بهش فکر نکن! توهم با بچه‌بازی و لجبازیای من کنار اومدی. همه چیز متقابله. به روزای خوب فکر کن. من امید دارم که همه چیز به بهترین شکل برامون چیده می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 125
فشاری به دستش وارد کردم وچشم‌هام رو به معنی تایید روی هم گذاشتم. توی سکوت غذامون رو می‌خوردیم که گوشیم به صدا دراومد. از جام بلند شدم و گوشی رو از روی میز برداشتم. دیدن اسم دکتر قلابی، بهم یادآور شد که هنوز اسم کاوه رو تغییر ندادم. با لبخندی کنج لبم، جواب دادم:
- بالاخره بهوش اومد کاوه؟
قرار بود زمانی که بهوش اومد بهم خبر بده؛ اما صدای سکوت کاوه، نگرانی به تنم تزریق کرد. دوباره پرسیدم:
- کاوه خوبی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
صدای گرفته و خش‌دارش، باعث شد قدمی عقب برم.
- تموم شد! همه چیز به بدترین شکل ممکن تموم شد! مادرمون رو از دست دادیم. نتونست تورو ببینه. نتونست به آرزوش برسه. اما خب راحت شد. از اون همه درد و عذاب‌وجدان راحت شد. توأم راحت شدی. همه راحت شدن...
از شوک چیزی که شنیدم، خنده‌ی نسبتا بلندی کردم. میون حرفش، با ته مایه‌‎ی حسرتی که ایمان به دروغ بودنش داشتم، ل*ب زدم:
- بگو دروغه!
اشک از هر دو چشمم بی‌دلیل جاری شد. قلبم چنان سنگین و قفل به نظر می‌رسید که انگار چنگالی آهنی اسیرش کرده. وا رفته، روی مبل نشستم و آناهیتا خودش رو به من رسوند.
- چی شده کوروش؟! حالت خوبه؟
گوشی سنگین و غیرقابل تحمل، از دستم روی زمین افتاد. درکی از اطرافم نداشتم؛ اما صدای آناهیتا رو شنیدم که گوشی رو برداشت.
- کاوه من واقعا متاسفم! نمی‌دونم چی بگم. کلی کلی معذرت می‌خوام که الان کنارت نیستیم. راستش کوروش حالش خوب نیست. به زمین خیره شده و تکون نمی‌خوره. فکر کنم خیلی شوک شده. تو خوبی؟ وای کاوه نمی‌دونم چی کار کنم.
آناهیتا راست می‌گفت. سوگ مادرم، زبونم رو لال کرده بود. گفتم مادرم! تازه می‌خواستم روی پاهاش دراز بکشم و بگم مثل قبلنا برام لالایی بخونه. تازه می‌خواستم حساب همه چیز رو ازش پس بگیرم و براش خرمالو بخرم. من خیلی فکرا توی ذهنم داشتم که دیگه زیر خاک آوار شد. تماس توسط آناهیتا قطع شد و دستش روی شونه‌م قرار گرفت.
- کوروش! کوروش جانم! می‌دونم موقعیت درستی نیست؛ اما کاوه گفت اگه می‌خوای ببینیش...، من اصلا بگم شاهین بیاد؟
لعنت به زندگی که فقط باعث عذاب تنم شد! لعنت به روزایی که فکر کردم بهتر از همیشه‌ست و بدترینش شد! با دست فشاری به بازوم وارد کرد.
- کوروش؟ یه چیزی بگو عزیزم. خواهش می‌کنم! داری من رو می‌ترسونی. ببین کاوه اصلا توی موقعیتی نبود که ازش کمک بخوام. لطفا! من به شاهین زنگ می‌زنم. آره. حداقل اون می‌دونه باید چی کار کنم.
حرفی برای گفتن نداشتم. به معنای واقعی، زبونم بند اومده بود. چه‌طور می‌تونستم غم از دست دادنش رو به زبون بیارم. صورتم از اشک خیس بود؛ اما قلبم آروم نمی‌گرفت. دلم می‌خواست پوششی ضدغم، در مقابل اشعه‌ی این درد تنم می‌کردم تا ترکشاش بهم اصابت نکنن. دریغ از یه حالِ خوب که دائمی باشه.
چند ساعتی می‌گذشت و من هنوز روی مبل، به همون حالت قبل نشسته بودم. تاریکی خونه و روشن شدن چراغ توسط شاهین، باعث شد به سمت راستم برگردم.
- متاسفم! تا الان پیش کاوه بودم. گفت فردا صبح دفنش می‌کنن.
گلوله‎‌ی اشک توی چشمم جوشید؛ اما باز هم ل*ب از ل*ب باز نکردم. شاهین قدمی نزدیک‌تر شد.
- کاوه دست و پا شکسته یه چیزایی تعریف کرد. همه‌ی ما می‌خواستیم که تو مادرت رو ببنی؛ اما به عقیده‌ی کاوه تو توی شرایط بحرانی قرار داری. واقعا نمی‌دونم چی بگم. حتی کاوه هم زبونش بند اومده. حال خوبی نداره. نمی‌خواست بیاد خونه. آناهیتا که زنگ زد، به اجبار آوردمش. آناهیتا بهش رسیدگی می‌کنه و میاد بالا.
این بار، با احتیاط کنارم روی مبل نشست.
- کوروش! من توی تمام سختیای زندگیت کنارت بودم و همون طور که توأم بودی. این بار جوری غافلگیر شدم که می‌دونم چیزی آرومت نمی‌کنه. به قول کاوه، تازه داشتی جون می‌گرفتی که یه شوک دیگه به سمتت اومد. توی این حالشم نگران توئه.
سلول به سلول تنم خسته‌تر از چیزی بود که بتونم تکونی به تن فکارم بدم. شاهین هنوز هم حرف می‌زد:
- اینکه فردا توی مراسم خاکسپاری مادرت شرکت می‌کنی یا نه، تصمیم خودته. راستش...، کاوه انقدر گیجه که نمی‌تونم هیچ کمکی ازش بگیرم. می‌گه دوباره سرپا می‌شه؛ ولی تو نمی‌تونی. می‌گه شرایط برای تو خیلی بد شده. می‌خوام بهش بگم با آناهیتا بیاد اینجا. شاید اگه کنار هم باشین، کاری کنیم. هوم؟
احساس می‌کردم که زورم به حمله‌ی این رنج نمی‌رسه. این بار جوری قلبم شکسته بود که هرچه قدر هم بند می‌زدمش، بازهم اثر این شکستگی از بین نمی‌رفت. با صدای زنگ، شاهین از کنارم بلند شد و به سمت در برگشت. با ورود آناهیتا و کاوه، نگاهم روی چهره‌ی درهم و پژمرده‌ی کاوه ثابت موند. با دیدنم، به سمتم اومد.
- تو دیگه با من این کار رو نکن! من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم. تو دیگه کمرم رو بیش‌تر از این خم نکن!
با بغضی که به حنجره‌م ضربه می‌زد، چشم‌های به خون نشسته‌اش رو از نظر گذروندم. موهای تا گوش بلندش، نامرتب و روی پیشونیش ریخته بود. درد و غم، کاملا چهره‌اش رو قفل کرده بود. دلم می‌خواست چیزی بگم؛ اما خواسته‌م کافی نبود. بی‌هوا، به سمتم یورش آورد. یقه پیراهنم رو گرفت و من رو از روی مبل بلند کرد.
- بلند شو! داد بزن! فریاد بزن! حساب تمام اون روزا رو از من پس بگیر! دیگه نه اون مرد برمی‌گرده و نه مادرمون. فقط من موندم. من از گذشته برای تو موندم. بگو! اگه می‌دیدش چی می‌گفتی؟ بگو! به من بگو! فرض کن مامان روبه‌روته. من که همه چیز رو برات تعریف کردم. توأم ازش بخواه تعریف کنه. فقط حرف بزن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 126
مثل بچه‌ی معصومی که مادرش رو توی بازار گم کرده، ناله‌ای از گلوم خارج شد. شاهین بازوی کاوه رو به سمت خودش کشوند.
- کاوه این راهش نیست. مگه نمی‌بینی کوروش حالش بده؟ توأم خوب نیستی. لطفا!
کاوه با بی‌رحمی بی‌سابقه‌ای، دست شاهین رو پس زد و اینکه هی*کل نحیفش به من غلبه کرده بود، جای تعجب داشت.
- من می‌دونم دارم چی کار می‌کنم. بعضی وقتا نمی‌شه با یه غم کنار اومد. باید پذیرفتش. باید مسالمت‌آمیز و آروم باهاش رفتار کرد؛ اما توی این وضعیت، کوروش راهی جز حرف زدن نداره. بگو کوروش! من منتظرم!
دست‌هام رو روی دست‌هاش قفل کردم و به سکسه افتاده بودم. اشک از چشم‌هام تا مرز چونه‌م رو خیس کرده بود. تقلایی برای رهایی کردم و کاوه ادامه داد:
- اگه همین الان حرف نزنی، برای همیشه ولت می‌کنم!
انگار که از قصد این جمله رو گفته بود. من یک بار رها شده بودم و قاعدتا واکنش مغزم به این کلمات، براش قابل پیش‌بینی بود. درنهایت این کاوه بود که موفق شد. عضلات حلقم با لجبازی تمام، دست به دست هم دادن و با زور، صدایی از دهانم خارج شد:
- ما...، ما...، ن! مامان! مامان!
تنها کلمه‌ای که چند ساعت بود توی ذهنم مدام بالا و پایین می‌شد. تنها کلمه‌ای که زبونم به گفتنش چرخید. چشم راست کاوه که از اشک جوشید، چنان محکم بغلم کرد که عقده‌ی این چند سال یادم رفت. توی بغلش نعره زدم:
- چرا؟ قرار بود باشی. برام مادری کنی! قرار بود ببخشمت. قرار بود حالم خوب شه. چرا رفتی؟ بازم من رو گذاشتی و رفتی. بازم من موندم و دردام. چه شبایی با فکر لالاییت به خواب رفتم. چه روزایی منتظر زنگ در خونه شدم که برگردی. مامان! مامان! برگرد. قول می‌دم ببخشمت! فقط این بار واقعی برگرد. بذار روی پاهات بخوام. من هنوز حسرت یه خواب خوب دارم. نازم کن مامان!
گلوم از اون همه فریاد بی‌وقفه می‌سوخت و نه تنها من؛ بلکه آناهیتا و شاهین هم همراه کاوه زجه می‎‌زدن. انگار که درد صدام زیادی صادق بود.
- مامان من هنوز محتاج نوازشتم. من می‌خواستم بهت بگم اشتباه کردم. من خیلی بچه بدی بودم. مامان! بیست و سه سال عذاب کشیدم برگردی. پسر تهتغاریت درد داره مامان. قلبم درد می‌کنه. بیا مامان! من نمی‌تونم ببینمت. ای کاش اون روز می‌دیدمت! حالا چه جوری با این حسرت کنار بیام؟ حداقل...
کاوه دم گوشم هق می‌زد و با نفس نصفه نیمه‌ای نعره زدم:
- حداقل توی این بیست و سه سال می‌دونستم یه روزی شاید ببینمت؛ اما تو اون شاید رو هم از من گرفتی. مامان! بغلم کن من خیلی خسته‌م مامان. من همه زخمام رو گذاشته بودم تو برام ببندی. خدا!
تمام تنم از درد و خشم می‌لرزید. تعادلی توی کنترل احساساتم نداشتم. انقدر آشفته و بهم ریخته بودم که هیچ مسکنی دوای دردم نمی‌شد. همون طور که کتف کاوه رو چنگ می‌زدم، تازه متوجه شدم که چقدر به خودم فشار آوردم. انرژیم مثل خالی کردن باتری ماشین، تحلیل رفت. چشم‌هام تیره و تار شد و نفهمیدم چه طور توی ب*غل شاهین افتادم و به خواب اجباری رفتم.
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم. روی همون مبل سه نفره خوابیده بودم و هاله‌ای از روشنایی پنجره که روی فرش ابریشمی زیلو پهن کرده بود، نوید صبح رو می‌داد. توی جام نیم خیز شدم و با دیدن آناهیتا که روی مبل تک نفره زیر پام به خواب رفته، سرم به سمت چپم و مبل دونفره‌ای که کاوه و شاهین روش سکنا گزیده بودن چرخید.
انگار که هرسه‌تاشون تا صبح بالای سرم بودن! کم کم تصاویری از دیشب توی ذهنم جون گرفت. همه چیز توی ذهنم معلق و درهم بود. نفس عمیقی گرفتم و آناهیتا اولین نفری بود که اعلام حضور کرد.
- وای خداروشکر که بیداری شدی!
ساعت شش و نیم صبح بود و خبری از هوای بارونی بیرون نبود. قلبم همچنان سنگین می‌زد. با صدای آناهیتا، شاهین و کاوه هم بیدار شدن. شاهین زودتر از کاوه خودش رو از گیجی خواب بیرون کشید.
- خداروشکر! پس من و تو دیگه بریم کارای بیمارستان رو انجام بدیم کاوه.
با شنیدن این حرف از شاهین، کاوه بی‌انرژی‌تر از هروقتی دسته‌ی مبل رو گرفت تا از جاش بلند بشه. دلم می‌خواست ل*ب بازم کنم که منم میام؛ اما جونی توی تنم نمونده بود. هر دو با هم به سمت در می‌رفتن که آناهیتا صداشون کرد:
- یه چیزی بخورین بعد برین بچه‌ها.
کاوه با لبخند کجدار و مریضی، جواب داد:
- به نظرت توی موقعیتیم که چیزی از گلوم پایین بره؟
آناهیتا شرمنده از حرفی که زده بود، سرش رو پایین انداخت و شاهین با چاشنی خیال جمعی، صحبت کاوه رو ادامه داد:
- درسته؛ اما خیلی ضعف کردی. رنگ و روت کاملا پریده. اینجوری بخوای کارا رو پیش ببری که خودت باید بستری بشی خدایی نکرده.
کاوه به جای جواب دادن به شاهین، خیره‌ی نگاهِ نگرانم شد. زیر چشم‌هاش گودالی از کبودی رد انداخته بود و گونه‌هاش، به سمت چشم‌هاش استخون ترکونده بودن. حق با شاهین بود؛ اما کاوه با بی‌تفاوتی تمام عیاری، راهش رو به سمت در پیش گرفت.
- تو لازم نیست بیای کوروش! اگه دوباره بی‌هوش بشی کسی نمی‌دونه چقدر دیگه دووم میاری.
حرف شاهین رو پشت سر کاوه راه افتاده بود، نشنیده گرفتم. دلم به شدت می‌خواست برادرم رو توی این سوگ همراهی کنم. در که پشت سرشون بسته شد، به سمت آناهیتا چرخیدم.
- تو رانندگی بلدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 127
چشم‌های درشتش هزاران سؤال رو فریاد می‌زد؛ اما چیزی نگفت و فقط سرش رو بالا و پایین برد. دستی به صورتم کشیدم.
- من می‌رم آماده بشم. توأم یه چیزی بخور و آماده شو! می‌خوام برای آخرین بار مادرم رو ببینم.
از جام بلند شدم با گیجی خفیفی مواجه شدم؛ اما تونستم تعادلم رو به خوبی حفظ کنم. متقابل از جاش بلند شد و هنوز هم نگاهش رنگ و لعاب نگرانی داشت. همین که به سمت اتاق لباس‌ها قدمی برداشتم، دستم رو از پشت به سمت خودش کشید.
- حق با شاهینه. تو حالت خوب نیست. اگه بری و خدایی نکرده چیزیت بشه چی؟
از سرشونه نیم نگاهی به صورت بی‌حالش انداختم.
- نگران نباش! من دیگه توی این دوراهی زیادی گیر کردم. باید یه جوری خودم رو آروم کنم. اگه امروز برای آخرین بار نبینمش، شاید هیچ وقت خوب نشم. دیدی که کاوه حرف شاهین رو تایید نکرد، پس منتظره که برم. شاید اون هم حالش کمی بهتر بشه.
دستش رو از روی بازوم برداشت و به راهم ادامه دادم. نمی‌خواستم مادرم من رو انقدر بهم ریخته ببینه. دستی لای موهام بردم و برای انتخاب بهترین کت و شلوار مشکیم، عزمم رو جزم کردم.
نیم ساعت بعد، هر دو آماده‌ی رفتن بودیم. همین که به در آسانسور رسیدیم، دیدن مانیا با بارونی بلند و شال حریر مشکی، باعث شد از حرکت بایستیم. هم من و هم آناهیتا، نگاهمون رنگ تعجب گرفت. آناهیتا دستی به روسری ساتن مشکیش کشید.
- سلام. صبح بخیر. شما هم انگار مجلس ختم میان؟
حدس می‌زدم این سؤال آناهیتا از مانیا، صرفا از سر سادگی تلقی می‌شد، وگرنه جواب سؤال کاملا واضح بود. چرا باید می‌اومد. هر سه با هم سوار آسانسور شدیم و مانیا جواب داد:
- اول از همه سلام و امیدوارم خدا بهتون صبر بده! نمی‌دونم گفتن این حرف توی این موقعیت چقدر می‌تونه درست باشه؛ اما نمی‌خواستم کاوه رو به هیچ وجه تنها بذارم. همون طور که تو نخواستی کوروش رو تنها بذاری.
دهانم از تعجب حرف‌هاش، باز مونده بود. مانیا و کاوه؟! پس اون فردی که مانیا ازش حرف می‌زد کاوه بود؛ اما کاوه هیچ وقت چیزی راجع‌به آشناییش و اینکه کسی توی زندگیشه نگفته بود. با خاروندن گوشه‌ی ابروم جواب دادم:
- تو و کاوه چند وقته باهمین؟ اون فردی که می‌گفتی کاوه بود؟ چرا چیزی به ما نگفتین؟
شاید پرسیدن این سؤالات اصلا درست نبود؛ اما من انقدر غافلگیر شده بودم که سؤالات توی ذهنم ردیف می‌شدن و بدون اجازه از دهانم بیرون می‌اومدن. به پارکینگ رسیدیم و مانیا جلوتر راه افتاد.
- ببخشید که جلوجلو می‌رم؛ اما جواب سؤالاتت بمونه زمانی که کاوه برگشت.
روی پاشنه‌ی پنج سانتی بوت نوک تیز مشکیش، به سمتمون چرخید.
- کاوه خیلی توداره. خیلی سعی کردم کمکش کنم؛ اما نشد. من بهش گفتم که حداقل به آناهیتا بگه؛ اما اون فقط به شاهین اکتفا کرد.
امروز برخلاف همیشه ر*ژ بی‌رنگی روی ل*ب‌هاش کشیده بود که کم سن و سال‌تر نشونش می‌داد. سکوت کرده بودم وآناهیتا به جای من پرسید:
- را*بطه‌اتون جدیه؟ البته بد برداشت نکنی، من فقط می‌خوام بدونم که ما باید می‌دونستیم یا نه. در این که را*بطه شخصی هرکسی به خودش مربوطه شکی نیست. اما...
شاید آناهیتا از اینکه کسی بهش چیزی نگفته بود، بیش‌تر از من ناراحت بود؛ به هرحال اون سه تا خوب باهم رفیق شده بودن و پشت سرم صمیمیتشون زبان زد تلقی می‎‌شد. درحالی که همگی سوار ماشین شده بودیم، مانیا با دیدن آناهیتا که پشت رول نشسته، از پشت سرم خودش رو جلو کشید.
- می‌خوای من برونم؟ بارونه می‌گم شاید...
از اونجایی که خبری از بارون پاییزی نبود، ته حرفش کاملا واضح و نگرانیش قابل درک بود. آناهیتا بی‌‌توجه به حرف مانیا، دو دستی به فرمون چسبید.
- درسته خیلی وقته رانندگی نکردم؛ اما می‌دونم که از پسش برمیام.
چشم‌هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم که مانیا جواب داد:
- هرطور مایلی؛ ولی فقط دونستن کافی نیست قربونت برم.
قصد مانیا عوض کردن بحث بود و آناهیتا با سکوتش، کاملا اون رو به مقصدش رسوند. از پارکینگ به خوبی خارج شد؛ اما خیلی آروم و با احتیاط می‌روند، جوری که مانیا معترض شد:
- می‌گم آنا جون، اگه می‌خوای من برونم تعارف نکن؟ اینجوری فکر نکنم به موقع برسیم.
آناهیتا که پا روی گاز گذاشت، محکم به صندلی چسبیدم.
- کم مونده. خودم می‌رسونمتون.
از دست کل‌کل و لجبازی این دوتا، سرم رو به طرفین تکون دادم. کمربندم رو محکم چسبیدم و خودم رو دست آناهیتا سپردم.
تقریبا نیم ساعت بعد، به آرامگاه رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و به دنبال مانیا که مسیر رو بلد بود راه افتادم. ساعت تقریبا هشت و نیم صبح بود و هوای ابری دلگیری روی آرامگاه حکومت می‌کرد. ابرهای سیاهی که حال نزار امروز رو به گوش هم می‌رسوندن.
با دیدن کاوه و شاهین که بالای چاله‌ی تازه حفر شده‌ای مابین چند قبر ایستاده بودن، پاهام توی جاش مابین دو قبر گل‌کاری شده بی‌حرکت موند. شاید ده قدم باهاشون فاصله داشتم. مانیا خودش رو به کاوه رسوند و تازه متوجه من شدن. منی که نفهمیدم آناهیتا کی دستش رو دور بازوم حلقه کرد.
- خوبی؟
خوب! این واژه زیادی برای من غریب بود. انگار تازه خاکش کرده بودن و ما دیر رسیدیم. باز هم مثل همیشه با موندن توی دوراهی ذهنم، دیر کرده بودم. کاوه با دیدنم نزدیک شد.
- نمی‌دونستم میای. تازه دفنش کردیم. اگه می‌دونست میای خیلی خوشحال می‌شد؛ اما هنوز خاک نریختیم. بگم کفن رو کنار بزنن صورتش رو ببینی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 128
شنیدن اسم کفن، گسل ناامن قلبم رو بیش‌تر شکافت. دستم رو به لرزه انداخت و دهانم رو گس ‌کرد. کاوه رو به مانیا چیزی گفت و مانیا دور از انتظارم وارد قبر شد. دل و جرأتش تحسین‌برانگیز بود. به زور، حرکتی به پاهای سستم دادم. بالای چاله‌ای گلی که تن مادرم رو ب*غل گرفته بود، ایستادم. این بار هم آناهیتا مثل همیشه کنارم بود.
مانیا پارچه سفید رو کمی کنار زد تا برای آخرین بار فرصت دیدن صورت مادرم رو داشته باشم. با هق‌هق بلند کاوه، درست سمت راست قبرش روی پاشنه پا نشستم.
- مامان! ببین کوروش اومده. بالاخره اومد.
این بار زاویه بهتری برای دیدنش داشتم. با اینکه فقط نیم رخ راستش رو می‌دیدم؛ اما معصومیت صورتش، قلبم رو جریحه دار کرد. دستم رو روی گلِ مرده‌پرست کنار قبرش کشیدم. قطره اشک شفافی، گوشه چشم مادرم و روی صورت کبودش جا مونده بود. به آرومی ل*ب زدم:
- مامان سیمین! مامان قشنگم! چه به روز صورت سفیدت آوردی؟ می‌دونم برای زدن این حرفا خیلی دیر کردم؛ اما تو من رو ببخش!
مثل دیوونه‌ها با خودم حرف می‌زدم. بوی نم خاک، تا مغز استخونم نفوذ کرده بود. دیدن فضای اطراف و سرمای حوالی، لرزی به تنم انداخت که دوباره ادامه دادم:
- مامان! خاک خیلی سرده. بلند شو با هم بریم خونه. اینجا انقدر سرد و دلگیره که دارم خفه می‌شم. من خیلی معذرت می‌خوام که دیر کردم! خیلی متاسفم که نتونستم بیام! مامان وقتی رفتی فکر کردم دیگه من رو دوست نداری؛ اما کاوه همه چیز رو برام تعریف کرد. مامان...
دلم پرتر از چیزی بود که حتی خودم انتظار داشتم. انگار این اتفاق باعث شده بود دریچه‌ی قفل شده‌ی احساساتم باز بشه. دلم می‌خواست فریاد می‌‎زدم؛ اما گاهی هیچ راهی برای مقابله با غمی که تمام ذرات تنم رو دربرگرفته، نداشتم. دوباره به صورت بی‌خون و مغمومش نگاه انداختم.
- مامان! چه جوری بعد از بیست و سه سال دوری تو رو به دست این خاک بدم؟ تو لایق این تنهایی نبودی. هیچ کدوممون نبودیم. اینجوری و بی‌کس توی این قبرستون دفنت کنیم و بریم؟ ای کاش اون روز توی بیمارستان می‌موندم.
مشتی از گِل رو توی دستم چنگ زدم و با تمام وجود فریاد کشیدم:
- لعنت به من که همیشه فکر کردم فردایی هست و فرصتی برای جبران! لعنت به من که نتونستم با خودم بجنگم تا تو رو ببینم! حقمه! حالا حقمه! این پشیمونی و عذاب حقمه.
دست شاهین که روی شونه‌م نشست، مانیا صورت مادرم رو پوشوند. حتی نتونستم آبیِ نگاهش رو یک بار دیگه بیینم. صورت جوون و پُرش، دچار روح‎‌مردگی شده بود. انقدر با دقت به صورت بی‌رنگ و یخ‌زده‌اش نگاه کردم تا بتونم یه تصویر ازش تا آخر عمرم گوشه‌ی ذهنم داشته باشم.
- مامان ای‌کاش یه بار دیگه دستم رو می‌گرفتی! فقط یه شب دیگه رو با تو صبح می‌کردم!
شاهین با گرفتن زیربغلم، سعی کرد من رو از جام بلند کنه.
- بسه کوروش! دوباره از حال می‌ریا. تا همین الان هم درگیر کاوه بودم. انقدر توی خودش می‌ریزه که یهو هق می‌زنه. بعدش که از پس اون همه فشار برنمیاد، عق می‌زنه. توروخدا بذارین این زن هم روحش آروم بشه. راضی نیست پسراش اینجوری باشن.
شقیقه‌هام دردار نبض می‌زد و سرگیجه امونم رو بریده بود. با چشم‌های بسته، از جام بلند شدم و خودم رو به شاهین تکیه دادم. روی پا بند نبودم.
- حواست به کاوه باشه. نذار تنها بمونه. من مغزم دیگه کار نمی‌کنه.
اشک، صورتم رو خیس می‌کرد و درد به قلبم خنجر می‌زد. پلک‌های بهم چسبیده‌م رو از هم باز کردم. شاهین نگاهی به کاوه که دست مانیا رو گرفته بود و توی بغلش اشک می‌ریخت انداخت.
- حداقل خیالم راحته بعد از سال‌ها یکی رو پیدا کرده که بتونه روی شونه‌ش حس راحتی کنه. نگرانش نباش! زمان همه چیز رو درست می‌کنه.
درحالی که توانی برای باز نگه داشتن چشم‌هام نداشتم، جواب دادم:
- زمان چاقوی دوسر تیزه. هم کمکت می‌کنه، هم حالت رو بدتر. هیچ وقت بهش اعتماد نکن؛ چون نمی‌دونی کی قراره کمکت کنه یا بهت ضربه بزنه.
با اومدن آناهیتا، چشم‌هام به سمتش چرخید. اشک نمی‌ریخت؛ اما نگاهش به اندازه کافی غم‌دار بود.
- بقیه کارا با مسؤل آرامگاهه. کاری از دست ما برنمیاد. کاوه زیادی توی خودش ریخته. اینجوری دیدنش حالم رو بد می‌کنه. کاوه همیشه برای من اسطوره‌ی صبر و آرامش بوده. اینکه نمی‌تونیم بهش کمک کنیم خیلی بده.
شاهین دستی پشتم کشیدم.
- خوشبختانه مانیا هست. اون حالا یه خونواده داره که همه نگرانشن. من و آناهیتا و مانیا سعی داریم آروم بمونیم تا بهتون کمک کنیم؛ وگرنه از دست دادن مادرتون برای ما هم غم بزرگی بود.
قاصر و ضعیف از این التهلاب مهیب، درونم هزاران تیکه شده بود؛ اما چاره‌ای جز سکوت و تحمل نداشتم. نگاهم به خاکی که روی قبرش ریخته می‌شد مات موند. قطره اشک داغی روی صورت تب‌دارم، از کنار چشمم تا چونه‌م پیشروی کرد. نمی‌دونستم که می‌تونم از پس این درد بربیام یا نه. نمی‌دونستم که چقدر توانم یاری می‌کنه.
واژه‌ی مادر، برای من به مدت بیست و سه سال بی‌معنی بود؛ ولی کاوه حق داشت. اون ده سال مادری رو می‌تونستم کنار بذارم ؛ اما نُه ماهی که با خونِ دل بزرگم کرد، همه چیز رو از من پس گرفت. انگار یخ قلبم رو باز کرد و من رو به آغوشش سوق داد. شایدم پوچ بودن زندگی و دیدن تهش، دیدم رو عوض کرد. من ته زندگی که همیشه برای رسیدن به بهتر بودنش جنگیدم رو با مرگ مادرم دیدم. چیزی جز خاک سرد و تنهایی دائمی نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 129
تازه می‌فهمیدم که چرا هدی رو توی خواب دیدم. به گفته کاوه، هدی برای من نماد مادرم بود که نتونستم ببخشمش؛ اما همین که وجودم از حس کردنش پر شد، هدی هم با من وداع کرد. انگار تیکه‌های پازل داشتن کنار هم چیده می‌شدن تا من بتونم به زندگی برگردم. زندگی که روزی حسرت اومدنش رو کشیدم.
فصل آخر
کلید دایره‌ای رو توی دستش گرفته بود و با ذوق، توی قفل در چرخوند. در سفید چوبی خونه باز شد و با گذر از پنج پله، به هال بزرگ خونه رسیدیم. آناهیتا همین که وارد خونه شد، دور خودش چرخی زد و نگاهم پی چین زیر لباس حریر و ساتن سفیدش رفت.
- وای خدایا چقدر قشنگه! کوروش باورم نمی‌شه خونه‌ی خودم. وسائل خودم. شوهر خودم!
با لبخند پررنگی، با نگاهم همراهیش کردم. تمام خونه رو از نظر می‌گذروند. شش ماه از فوت مادرم می‌گذشت و توی هفدهمین روز از بهار تازه‌ی زندگیمون بودیم. هفده فروردین تاریخ عقدی بود که چند ساعت پیش مهر خورد. دستی به کت و شلوار سورمه‌ایم کشیدم و آناهیتا هنوز لباس سفید و بلند عقدش رو از تنش بیرون نیاورده بود.
کاوه خودش اصرار کرد که بالاخره عقد کنیم. می‌گفت توی این شش ماه نتیجه‌ی خوبی از درمانم گرفتم. اعتقاد داشت آناهیتا و دیدنش روز اول توی دفترم، حاصل فقری بود که ذهنم رو مطیع خودش کرده. شاید آناهیتا اولش برام نماد یه فقر و نداری بود؛ اما الان نماد عشق بزرگیه که نبودش بهمم می‌ریخت. درسته که خانواده‌ی آناهیتا فقط پای عقد اومدن و هنوز هم رضایت کامل ندادن؛ اما امشب به مناسبت ورودمون به خونه جدید و عقدمون، قرار شده شام همگی دعوت باشن.
- کوروش!
با شنیدن صداش که پشت مبل خاکستری و سفید مقابلم ایستاده بود، جواب دادم:
- جانِ کوروش؟
دسته گل داوودی سفید رو روی میز چوبی مربعی مبلمان اِل گذاشت.
- خونه خیلی قشنگه. عاشق سوپرایزت شدم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و دست‌هام رو برای ب*غل گرفتنش باز کردم.
- خوشحالم که دوستش داری. تو لایق بهترینایی. بیا بغلم که با این اولین ب*غل، محرمیتمون رو تکمیل کنیم.
به تندی خودش رو به من رسوند و توی بغلم جا گرفت. موهای نارنجی پاییزیش با گیره‌ی سفید و زرق و برق‌داری تزیین شده بود. با وجودش تمام برگ‌های پاییزی دلم پایین ریخت و گل بهاری لبخند روی لبم شکوفه داد.
- کوروش خیلی دوستت دارم!
از خودم جداش کردم و درست با نفوذ توی نگاهِ تب‌دارش، بو*سه‌ای روی پیشونیش نشوندم.
- اما من خیلی بیش‌تر از چیزی که فکرش رو کنی دوستت دارم آنای من!
اون سرخی گونه و گلگون شدن چهره‌ی معصومش، کهکشان زندگی و امید بود. دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت.
- امروز بعد از مدت‌ها حس کردم زنده‌م. باورت می‌شه؟
به سمت آشپزخونه‌ای که درست دست چپمون قرار داشت، قدم برداشتم.
- وقتی خودمم همین حس رو دارم، چه طور باور نکنم؟
از اپن چوبی آشپزخونه گذر کردیم و پشت صندلی اپن نشستم.
- می‌خوام اولین غذای مشترکمون توی این خونه رو با هم درست کنیم.
آناهیتا که نگاهش بین جزیره‌ی وسط آشپزخونه و کابینت‌های سفید در چرخش بود، جواب داد:
- با این لباسا؟ من دوست ندارم لباسام خر*اب بشه. بیا اول بریم اتاقا رو بهم نشون بده و لباسامون رو عوض کنیم.
از جام بلند شدم و همون طور که راهروی دست راست آشپزخونه اشاره می‌زدم، شیطنتی به لحنم اضافه کردم:
- یادت باشه خودت خواستی اول بری اتاق خواب.
دستش رو جلوی دهانش گرفت و با چشم‌غره‌‍ای مصلحتی، به سمت چهار اتاق روبه‌روی هم توی راه‌رو رفت.
- توأم که صبر و قرار نداری.
مابین اتاق‌ها ایستاد و از پشت بغلش کردم.
- اون اتاق آخریه از همه بزرگ‌تره. اتاق خوابمون باشه. اتاق بعدشم اتاق لباسا. می‌دونی که من عادت دارم. این دوتا هم که روبه‌روشه، فعلا اتاق مهمون باشه تا...
با ذوقی پرشور میون حرفم پرید:
- تا بچه بیاد؟
چیزی نگفتم و به این فکر کردم که این ژن چقدر می‌تونه قوی باشه که من رو از داشتن نسل محروم کنه. با سکوتم، به سمتم برگشت.
- فعلا بیا کمکم کن این لباس رو عوض کنم. خیلی کلافه‌م کرده.
انگار متوجه تغییر حالتم شد و برای اطمینان به سمتم برگشت. با هم وارد اتاق خوابی شدیم که تخت دونفره‌ی بزرگی رو گوشه‌ی دنج خودش جا داده بود. پرده‌های سفید حریرش، پنجره‌ی کناری تخت و روبه‌روی در رو پنهان کرده بود. متوجه نگاهش که مابین میز آرایش دست چپش و مبل خاکستری ضلع غربی اتاق می‌چرخید شدم.
- خوشت نیومد؟
سرش رو به تندی به چپ و راست تکون داد.
- نه. عالیه. دارم با دقت به همه چیز نگاه می‌کنم. تو اتاق مطالعه یا اتاق کار نمی‌خوای؟
از اینکه تا این حد به من فکر می‌کرد، با گشاده‌رویی جواب دادم:
- من توی خونه کار نمی‌کنم. درحد چک کردن و خبر داشتن. تو توی خونه باشی و من حواسی برای کار کردن داشته باشم؟ محاله.
با قهقه‌ای که فضای اتاق رو به طراوت و زندگی دعوت کرده بود، مشتی حواله‌ی سینه‌م کرد.
- از دست تو کوروش.
شونه‌هام از خنده می‌لرزید و ادامه داد:
- خونه خیلی خوب و بزرگه. خوشم اومد. خوب شد که به حرف کاوه گوش دادیم و اومدیم اینجا. توی هال هم یه تراس به حیاط پشتی راه داشت. اونم وقتی از در اومدم دیدم. دوتا صندلی گذاشتی و یه میز دایره‌ای چوبی که عاشقشم. باید براش گل بخرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 130
با شنیدن اسم گل، ناخواه یاد ماکانی افتادم که چپ و راست به هربهانه‌ای به آناهیتا زنگ می‎‌زد و من چون نمی‌خواستم شکاک باشم حساسیتم رو توی خودم دفن می‌کردم. این بار هم از حرفش گذشتم.
- خوبه. دیگه هرکاری دلت می‌خواد با این خونه بکن. خانوم خونه توئی. فعلا بیا یکم استراحت کنیم که خیلی کار داریم.
دستم رو به سمت خودش کشید و به طرف آینه‌ی دایره‌ای میز آرایش برگشت.
- ما خیلی بهم میایم کورورش.
دیدن تصویری از خودم و خودش که با فاصله قدی ده سانتی و هیکلم که دوبرابر خودش بود، لبخندی کنج لبم جولون داد.
- آره. ما از اولشم مال هم بودیم.
***
ساعت تقریبا نه و نیم شب بود که همه دور میز چوبیِ مستطیلی و بزرگ انتهای هال نشسته بودیم. منظور از همه، خانواده‌ی آناهیتا به همراه کاوه و مانیا و البته شاهین بود. با آوردن دیس شیشه‌ای برنج، آناهیتا کنارم و روبه‌روی مانیا نشست.
- خب امیدوارم که خوب شده باشه.
برای میزی که چیده بود، بی‌نهایت وقت و انرژی صرف کرد و من شاهدش بودم. مانیا با ذوق وافری، به میز اشاره زد.
- دیگه همه چیز هست. خیلیم عالیه. از قرمه‌سبزی و قیمه بادمجون بگیر تا مرغ و کباب. می‌خوای ما رو چاق کنیا. چه جوری این همه دسر و ژله رو بخوریم آخه؟
با این حرف، لبخند پررنگی روی ل*ب همه نشست. شاهین که انتهای میز و کنار کاوه نشسته بود، خودش رو جلو کشید.
- راست می‌گه. انقدر همه چیز عالیه که من فکر نمی‌کردم تو از پسش بربیای.
تعریف‌ها به بالاترین حد ممکن رسیده بود که ارسلان، پسربچه‌ای که به تازگی بعد از بیست ساله شدن آناهیتا، نوزده ساله‌ش شده بود و مابین آناهیتا و فریدون نشسته بود، ل*ب باز کرد:
- شما که پولداری چرا یه مستخدم نگرفتی تا خواهرم همه کارا رو نکنه؟
انگار که مخاطبش من بودم؛ اما جمع به طرز عجیبی توی سکوت رفت. آناهیتا با خنده‌ای جواب داد:
- داداشی غذات رو بخور تا سرد نشده. مامان به نظرت غذا چه طوره؟ البته کباب و مرغ رو از بیرون سفارش دادم. نشد خودم درست کنم. کوروشم نذاشت زیاد خسته بشم...
نگاهم به سمت راحله خانوم - مادر آناهیتا - که دست راست فریدون و مقابل پسرش ارسلان نشسته بود، چرخید. زن زیبارویی که موهاش درست مثل آناهیتا موج دار و پاییزی بود. آناهیتا می‌گفت هم سن مادرمه؛ اما جوون‌تر می‌زد. خب حق داشت. هیچ کس به اندازه مادرم سختی نکشید.
- الان می‌خوای بگی شوهرت خیلی به فکرته؟
وقاحت ارسلان قبل از جواب دادن مادرش، باعث شده بود تا دوباره نگاه‌ها به سمتش کشیده بشه. برای بهتر دیدنش، خودم رو جلو کشیدم.
- می‌دونم نگران خواهرتی؛ اما من اونقدرها هم که فکر می‌کنی بد نیستم.
قصدم شوخی بود؛ اما ابروهای پرپشت مشکیش که قاب صورتش رو جدی کرد، جواب داد:
- بابا که این طور نمی‌گفت. مثلا گفته که تو توی یه محله پایین بودی و....
قاشق از دستم، توی بشقاب دور طلایی مقابلم افتاد و کسی ارسلان رو با اخطار صدا زد:
- ارسلان! تمومش کن! آدم سر میز انقدر با پررویی صحبت نمی‌کنه.
در تعجب طرفداری فریدون از سر میز، نیم نگاهی به ارسلان انداختم. جوش‌های ریز پیشونی کوتاهش، هدیه غرور جوونیش بود. حرف‌هاش رو پای خامیش گذاشتم و به غذا خوردنم ادامه دادم؛ اما انگار برادرم این رفتار رو تاب نیاورد.
- پسر جون. نمی‌دونم بگم اقتضای سنته یا عوامل محیطی خانوادگی. به هرحال این رو پای روانشناسی و روانپزشکی نذار. من انقدر که شغلم اینه نمی‌تونم حتی یه نصیحت عادی کنم. همه فکر می‌کنن دارم روانشناسیشون می‌کنم.
ارسلان که با ریز کردن چشم‌های کوچیک مشکیش خیره کاوه شده بود، پوزخندی حواله‌اش کرد.
- به هرحال تو روانپزشکی و این حرفاتم مال تاثیرات شغلته.
اما کاوه دست از توضیح برنداشت:
- ببین! فقر چیزی نیست که بخوای باهاش شوخی کنی؛ صرفا چون فقط توی نعمت بزرگ شدی. بعضی از زندگی‌ها دست خود آدم نیست. فقر خیلی دردناکه. تا جایی که فقیر به دنیا بیای تقصیر تو نیست؛ اما اگه فقیر از دنیا بری مقصری. این اصلا درست نیست. شرایط برای همه توی این دنیا یکسان نیست. خیل عوامل باعث می‌شن که فقر به سراغت بیاد. نمی‌خوام طولانیش کنم؛ اما امیدوارم روزی بتونی درک کنی که آدمای فقیر هم جزئی از جامعه‌این که ما داریم توش زندگی می‌کنیم. اگه نمی‌تونی کمکی کنی، حداقل نظرت رو برای خودت نگه دار!
و با آرامش حاذق همیشگیش، به غذا خوردنش ادامه داد. بعد از فوت مادرمون، کاوه خیلی بیش از پیش توی خودش فرو می‌رفت، به طوری که توی جمعی مشارکت نمی‌کرد. درهر صورت، خوب تونست ارسلان رو سرجاش بنشونه. تحقیر شدنم توسط یه پسربچه برای فقری که نه من و نه برادرم مقصرش نبودیم، انقدر برام دردناک نبود که یادآوری اون روزها من رو درهم می‌کرد. با حالتی گرفته، خودم رو مشغول غذا خوردن و بی‌تفاوت نشون دادم.
شاید نیم ساعتی طول کشید تا میز شام جمع شد. توی پذیرایی و دور هم نشسته بودیم. شاهین که درست کنارم و روی مبل دونفره‌ی روبه‌روی تلوزیون نشسته بود، به حالت مزه‌پرونی، به سمت فریدون برگشت.
- می‌گم فریدون خان! چه حسی داره همین جمع رو از شرکت توی خونه می‌بینین؟
فریدون با گذاشتن فنجون سفیدِ دورطلاییِ قهوه‌ی ترکش توی نعلبکی، جواب داد:
- بهتره ده شب دیگه راجع به کار صحبت نکنیم.
شاهین دمغ و پکر شده، به سمت کاوه برگشت.
- توأم با نظر فریدون خان موافقی کاوه؟
قبل از اینکه کاوه چیزی بگه، آناهیتا و مانیا از آشپزخونه بیرون اومدن. آناهیتا کیک شکلاتی بزرگی رو که توی دستش گرفته بود، روی میز چوبی گذاشت و کنار مانیا، روی مبل اِل، نشست.
- خودم پختم. امیدوارم که خوب شده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 131
با لبخند بزرگی، موهای ریخته شده روی شونه‌اش رو کنار زد و مشغول برش زدن کیک شد. نگاهم به مانیا بود که پیش‌دستی‌ها رو روی میز جا می‌داد و همزمان ارسلان دهان باز کرد:
- تو توی خونه‌ی ما دست به سیاه و سفید نمی‌زدی، اون وقت چپ و راست اینجا داری کار می‌کنی؟
آناهیتا با دست کشیدن روی شومیز گلبهیش، به طوری که دلخوریش رو پنهون می‌کرد، لبخند مصنوی زد.
- ارسلان جان، داداشی. چرا امشب بدعنق شدی؟ همه فکر می‌کنن تو پسر بی‌ملاحظه‌ای هستی.
ارسلان بی‌توجه به حرفای خواهرش، سرش رو توی گوشی انداخت و زیرلب غر زد:
- منظورت از همه، شوهرته؟
انگار دهان این بچه چفت و بست نداشت. باز هم سکوت کردم و نخواستم چیزی بهش بگم؛ اما از درون درحال خودخوری بودم. اینکه خودش رو از من بالاتر می‌دونست واین رفتار بی‌ادبانه رو نشون می‌داد؛ تنها دلیلش توضیحات پدرش راجع‌به زندگی گذشته‌م بود. انگار همه ترجیح دادن سکوت کنن تا ارسلان خودش خسته بشه.
مانیا پیش‌دستی‌های حاوی کیک رو بین همه پخش کرده بود ومشغول خوردن بودیم که فریدون بی‌مقدمه از جاش بلند شد. انگار نگران حرف‌های ارسلان بود. با حالتی برافروخته، به سمت راحله خانوم که تازه مشغول خوش و بش با دخترش شده بود، برگشت.
- خانوم بریم که ارسلان فردا درس و دانشگاه داره.
تازه یادم افتاد که آناهیتا هم دانشگاه داشت. برای همین مقاومتی نکردم و متقابل، از جام بلند شدم.
- خیلی خوشحالمون کردین فریدون خان.
فریدون با تعلل نگاهی سمتم روونه کرد.
- شب همگی به خیر. ارسلان بلند شو!
اینکه هیچ جوره را*بطه‌ی صمیمی‌تری نداشتیم، برام مهم نبود. همین که آناهیتا از دیدن خانواده‌اش خوشحال بود، برام کفایت می‌کرد. تا دم در، فریدون و همسشرش رو بدرقه کردیم. دم در، درحالی که کاوه بارونیِ کرم رنگش رو از چوب لباسی برداشته بود و می‌پوشید، دست مانیا رو توی دستش گرفت.
- ماهم دیگه می‌ریم. شاهین اگه میای برسونیمت؟
نگاهی بین شاهین و کاوه رد و بدل کردم.
- به این زودی می‌رین؟
شاهین که انگار تازه متوجه نگاه پرمعنای کاوه شده بود، دستپاچه کتش رو از روی مبل برداشت و به سمت در پا تند کرد.
- آره. آره. راست می‌گه ماهم بریم. خلاصه شما تازه عروس و دامادین.
با لبخند کوچیکی، دست کاوه رو به سمت خودم کشوندم.
- ما بعدا با هم صحبت کنیم؟
مانیا با خاکستریِ نگاهش، جلوی آینه شال زرشکیش رو از نظر می‌گذروند که وارد بحث شد.
- به نظر منم باید یه صحبتی بکنین. اما قبلش بگم که من و کاوه فعلا تصمیم به نقل مکان نداریم.
هم زمان، آناهیتا کنارم ایستاد و خودش رو توی بغلم جا داد.
- ما خودمون میایم. چی فکر کردین؟ به سلامتی شما هم ازدواج کنین، می‌مونه شاهین.
شاهین با بالا بردن دست‌هاش، سرش رو به طرفین تکون داد.
- ببینم می‌تونم مخ این وفا یاری رو بزنم؟ نظرتونه یا نه؟
دستم رو دور ک*مر آناهیتا حلقه کردم و با تاسف به سمت شاهین برگشتم.
- برای دختری مثل اون، خیلی باید تلاش کنی.
شاهین دستی به موهای ژل خورده‌اش کشید.
- به من می‌گن شاهین راستگو. این همه سال با آدمی به بدعنقی تو کنار اومدم، دیگه قلق این جور دخترا دستمه. از تو که بدتر نداریم؟ داریم؟
با صدای خنده‌ی بچه‌ها، من هم بی‌مهابا خندیدم. راستش از اینکه بالاخره تونسته بودم یه حالِ خوب رو تجربه کنم، به اندازه‌ی دیدن یه منظره‌ی زیبا توی یه روز قشنگ، لذ*ت می‌بردم. شاید روزی فکرش رو هم نمی‌کردم که از غار تنهاییم بیرون بیام و با دنیای جدیدی روبه‌رو بشم. دنیایی که من رو غرق در خوشی کنه و روی خوش رو بهم نشون بده. من تا به امروز چیزهای زیادی رو از دست داده بودم، حتی روانم رو هم از من گرفتن؛ اما بالاخره تونستم سرپا بشم و همین برای من شروعی دوباره بود.
با خداحافظی کوتاهی، بعد از رفتنشون من و آناهیتا هم به هال برگشتیم. آناهیتا یک راست سمت میز رفت تا وسائل رو از روش جمع کنه. برای کمک کردن بهش پیش قدم شدم و پیش‌دستی‌ها رو برداشتم. به سمت آشپزخونه می‌رفتم که متوجه غر زدن زیرلبیش شدم:
- ارسلان دیگه شورش رو درآورده بود. چرا هی چرت و پرت می‌گفت.
دورخودش چرخی زد و ابروهاش رو بالا انداخت.
- بابا چرا هیچی بهش نمی‌گفت. مامان که انگار اصلا وجود خارجی نداشت. اینا چرا اینجوری شدن.
پیشدستی‌ها رو روی اپن گذاشتم و ادامه داد:
- انگار اومده بودن رستوران. قبل از شام اومدن وبعد از شامم به سرعت رفتن. نه حرفی نه چیزی. مامانمم که انگار به زور اومده بود. یعنی اصلا دلشون برای من تنگ نشده بود؟! توی بهترین روز زندگیم باید اینجا بشینم وغر بزنم؟
توی حالِ خودش، بدون توجه به من غر می‌زد. میز که جمع شد، از آشپزخونه بیرون اومد.
- من می‌رم بخوابم. خیلی عصبیم. اصلا انتظار این رفتار رو نداشتم. نمی‌خواستم به سرعت قبول کنن؛ اما دیگه اینجوریم زیادی بود.
همون‌طور که به سمت اتاق خواب می‌رفت، دنبالش راه افتادم.
- آنا؟
وارد اتاق شد و خودش رو روی تخت پرتاب کرد.
- بمونه بعدا! روزای قبل از چرخه‌ی طبیعیمه. حال روحیم خوب نیست.
با احتیاط کنارش دراز کشیدم. چشم‌هاش رو بسته و قطره اشک شفافی گوشه‌ی چشمش رو برق انداخته بود. دستم رو روی موهای فردارش کشیدم.
- آنای من! امروز خیلی خسته شدی. اشکال نداره. تو از پس همه چیز براومدی. مادر و پدرتم دیدن که چقدر زندگیت بهت میاد. به هیچ چیز فکر نکن!
دستم رو پس زد و پشت به من برگشت.
- نمی‌خوام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 132
مثل دختربچه‌ای که براش عروسک موطلایی پشت ویترین رو نخریده بودن، بهونه‌گیر شده بود. سعی کردم درکش کنم و از پشت توی بغلم گرفتمش.
- فکر کردی اینجوری لجبازی کنی ازت دست می‌کشم؟ امشب اولین شبیه که بعد از سه سال روی تخت می‌خوابم. اون هم کنار تو. توی این مدت نخواستم کنار هدی باشم و همش فکرم این بود که رعایت کنم. بعدش هم اومدن تو باعث شد خودم رو ازت دور نگه دارم تا مشکلی پیش نیاد. امروز که محرم من شدی، می‌خوام حالت خوب باشه. من توی این لحظه خیلی خوبم. می‌خوام این خوب بودنی که تو باعثشی رو بهت منتقل کنم. منم برات همینقدر خوب باشم.
با کمی مکث، به آرومی به سمتم برگشت. چشم‌های شفافش، تیله‌های دریایی از غم بودن. نگاهش رو از من دزدید.
- بابت رفتار برادرم ازت معذرت می‌خوام! بابت رفتار خونواده‌م ازت معذرت می‌خوام! من خیلی شرمنده‌م!
انگشت اشاره‌م رو روی ل*ب‌های کوچیکش نگه داشتم.
- هیس! هیچی نگو! تموم شد! اصلا بهش فکر نکن! فردا رو مرخصی گرفتم. سرکار نمی‌رم. به جاش فقط توی بغلم بخواب و از این حالِ خوب لذ*ت ببر.
اون نباید تاوان رفتار خوانواده‌اش رو پس می‌داد. زمانی که صورتش رو به سینه‌م چسبوند، محکم‌تر از قبل توی ب*غل گرفتمش. می‌دونستم فشار زیادی رو تحمل می‌کنه. می‌دونستم و باید از این فشار رهاش می‌کردم. چشم‌هام رو بستم و شروع به نوازشش کردم.
روشنایی صبح که توی اتاق پرسه زد، من رو از خواب به بیداری رسوند. دستی روی صورتم کشیدم و با نفس عمیقی، عطر حضورش رو استشمام کردم. به دنبال وجودش، نگاهی به سمت چپم انداختم؛ اما با جای خالیش مواجه شدم. به سرعت روتختی رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. روی سرامیک سفید پا گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. اولین جایی که دنبالش گشتم آشپزخونه بود. با ندیدینش، به هال رسیدم. روی مبل و پشت به من، خیره‌ی نقطه‌ای فرضی بود. به هوای اینکه هنوز از دیشب ناراحته، کنارش نشستم.
- هنوز توی فکر دیشبی؟
پاهاش رو توی خودش جمع کرده بود و حالتی آشفته داشت. وقتی جوابی نداد، ادامه دادم:
- چیزی شده آنا؟ این چه قیافه‌ایه به خودت گرفتی؟ چیزی داره اذیتت می‌کنه؟
سکوتش، ابهامی بود که نمی‌تونستم درکش کنم. کمی به سمتش چرخیدم و از این زاویه، دید بهتری به صورت رنگ پریده‌اش داشتم. ساعت حوالیِ ده صبح می‌چرخید و تازه یادم افتاد که باید دانشگاه می‌رفت. ل*ب‌هام رو کمی تر کردم.
- آنا دانشگاه نداری مگه؟ چرا بیدارم نکردی ببرمت؟ دیرت نشه؟ هان؟ آنا باتوأم یه چیزی بگو داری من رو می‌ترسونی.
با صدای بمی که حاصلِ بغض بیخ گلوش بود، آروم ل*ب زد:
- باید یه چیزی بهت بگم.
اولین باری بود که به جرأت می‌تونستم اعتراف کنم از ترس قالب تهی کردم. نفسم توی سینه حبس شد و قلبم به قفسه‌ی سینه‌م چسبید.
- داری من رو می‌ترسونی آنا. لطفا بگو که خوبی! آنا خواهش می‌کنم!
بدون اینکه بهم نگاهی کنه یا حالتش رو تغییر بده، جواب داد:
- یک ماه پیش شروع شد. چند روزی درد شدیدی داشتم. رفتم دکتر. بهم سونوگرافی و آزمایش داد. گفت همه چیز نرماله، فقط یه مشکلی هست...
سکوتش تداعی وهم‌آورترین لحظات زندگیم شد. دست‌هاش رو که توی دستم گرفتم، تنم از سرمای یخ ‌زده‌ی انگشت‌هاش لرز گرفت.
- آنای من. بگو که روبه‌راهی. هرچیزی که باشه ما از پسش برمیایم. درسته؟
دستش رو از توی دستم بیرون کشید. ل*ب‌هاش که زیر دندون‌های یکدست ریزش جا خوش کرد، تمام توانش رو برای ادامه دادن به کار گرفت.
- من...، من...، من نمی‌تونم بچه‌دار بشم...
هنوز توی شوک حرفی که شنیدم، معلق بودم که گریه امونش رو برید. با صدای بلند و ناله مانندی، شروع به هق زدن کرد و اینکه گفتن این حرف چقدر براش سنگین و سخت بوده، بماند. مثل آدم مس*تی، تلوتلوخوران توی بغلم افتاد. انگار توی بهار، پاییز برگشته بود. دلم می‌خواست سیل دلداری‌های آتشینم رو به سمتش روونه کنم؛ اما راستش هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. با دست چپم شونه‌اش رو نوازش کردم. باید چیزی می‌گفتم تا آروم بشه. باید حالش رو خوب می‌کردم. این وظیفه‌ی من بود.
- آنای من. دنیا که به آخر نرسیده. هوم؟ خداروشکر که خودت خوبی.
علنا داشتم چرت و پرت بهم می‌بافتم و تمرکزی روی حرف‌‎هام نداشتم؛ اما باید هرجور شده از این حال بیرون می‌آوردمش. با همون صدای گرفته، میون هق زدنش جواب داد:
- باهاش توی تلگرام درارتباط بودم. بهم گفت آخرین نتایج رو برام می‌فرسته. این شد که امروز صبح بیدار شدم، دیدم نوشته هیچ امیدی نیست. هیچ راهی نیست. بهم گفت مدارکم رو می‌ده تا هرجایی که خواستم ببرم و نشون بدم.
فکر خوبی بود. به سرعت و با حالتی معمول‌تر از قبل ل*ب زدم:
- درست می‌گه. هردکتری که لازم باشه می‌ریم. اصلا هرجا که بشه. شاید خودش اشتباه کرده. شاید...
مثل فنر از جاش پرید و پریشون و آشفته روبه‌روم قرار گرفت.
- شاید؟ شاید چی؟ می‌گم آب پاکی رو روی دستم ریخته. تموم شده. می‌فهمی یعنی چی؟ می‌فهمی چه عذابی رو دارم تحمل می‌کنم؟ تو اصلا متوجه هستی؟ آره خب گفتنش برای تو خیلی راحته؛ اما من دارم عذاب می‌کشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 133
آناهیتای روبه‌روم رو نمی‌شناختم. اصلا این حجم از پرخاشگری رو باور نمی‌کردم. درحالی که صورتش از حرص و اشک به سرخی می‌زد و دست‌هاش مثل بید می‌لرزید، مدام بینیش رو بالا می‌کشید. سعی کردم آروم باشم و از جام بلند شدم.
- آنای من. مهم توئی. اینکه این همه گریه و حرص خوردن نداره. هر دکتری که بشه می‌ریم. باور کن فقط تو برای من مهمی. من بچه نمی‌خوام تا وقتی تو رو دارم.
انگار که حرفم بیش‌تر عصبیش کرد.
- آره. تو از اولشم بچه نمی‌خواستی. خوب شد. برای تو که خیلی خوب شد؛ اما من چی؟ به من هم فکر کردی؟
با لبخند نصفه نیمه‌ای که حاصلِ تعجبم بود، دست‌هام رو بالا گرفتم.
- آنا یادت رفته؟ اون روزی که توی دشت بهت گفتم من نمی‌خوام بچه داشته باشم، تو نبودی گفتی اصلا بچه‌دار نشیم؟ پس چرا الان همچین می‌گی؟ چی برات فرق کرده؟ مگه حرف دل و زبونت یکی نبود؟ اگه واقعا حاضر بودی به خاطر من از این نعمت بگذری، پس منم حاضرم بگذرم.
با دست‌هام صورتش رو قاب گرفتم.
- تو هنوز خیلی جوونی. خیلی راه داری. بیست سال که سنی نیست. از کجا معلوم معجزه نشه. این همه آدم که خدا براشون معجزه کرده.
معصومیت چهره‌اش و ناامیدی، معماری صورتش رو بهم ریخته بود. با بغض بی‌بدیلی ل*ب زد:
- اگه به خاطر بچه‌دار نشدنم ازم طلاق بگیری چی؟ اگه از من خسته بشی چی؟ اشتباه کردم. نباید بهت می‌گفتم. اما از طرفی این حق تو بود. خدایا دارم دیوونه می‌شم.
دست‌هام رو ول کرد و دو طرف سرش گرفت. اخمی میون ابروهای باریکم جا دادم.
- این حرفا چیه می‌زنی آنا؟ مگه من بخاطر بچه باهات ازدواج کردم؟ اینا رو می‌ذارم پای حالِ بدت. من چرا باید بخوام به این فکر کنم که ازت جدا بشم؟ ما تازه دیروز بعد از کلی سختی بهم رسیدیم. مگه دیوونه‌م که حتی بهش فکر کنم. اصلا ادامه دادنش هم درست نیست. پس تو من رو اینجوری شناختی؟ رفیق نیمه راه؟ آره؟ می‌دونی که نگرانیت بی مورده.
انگار جوابی نداشت که کلافه به طرف اتاق پا تند کرد. همین که دنبالش راه افتادم، به سمتم برگشت.
- دنبالم نیا! می‌خوام یکم تنها باشم. باید فکر کنم.
مطیع و ساکت، سرجام ایستادم. ای کاش می‌ذاشت از این سردرگمی نجاتش بدم! ای کاش اجازه می‌داد حالش رو خوب کنم! شاید هم نیاز به تنهایی داشت. بی‌هوا به سمت تراس قدم برداشتم. صبحی که با این خبر شروع شده بود رو چه طور باید به پایان می‌رسوندم؟! در کشویی تراس رو باز کردم و وارد تراسِ پنج متری شدم. صندلی چوبی رو از پشت میز دایره‌ای کنج راستیِ تراس بیرون کشیدم. همین که روش نشستم، لشکر فکر به ذهنم هجوم آورد.
شاید چندین ساعت بود که روبه منظره‌ی حیاط خلوت، نگاهم به نقطه‌ای فرضی خیره مونده بود. آفتاب بهاری مدام رنگ عوض می‌کرد و این بار به پرنورترین حالت خودش رسیده بود. هرلحظه حرف‌های آناهیتا ضمیمه‌ی افکارم می‌شد و من هربار به این نتیجه می‌رسیدم که وجودش برای من از همه چیز مهم‌تره.
با صدای در تراس، به پشت برگشتم. با دیدن چهره‌ی بی‌حال و رنگ و رو رفته‌اش، از جام بلند شدم. هل شده زمزمه کردم:
- آنا.
بدون اینکه بهم نگاهی کنه، سرش رو پایین انداخت و خفه ل*ب زد:
- بیا از هم جدا شیم!
هرگز فکرش رو نمی‌کردم بعد از اون همه خوشی، با همچین بحرانی مواجه بشم. شاید توی لحظه هیچ تغییری از شوک توی چهره‌م هویدا نشد؛ اما تمام تنم از درون فروپاشید.
- من خیلی فکر کردم. یعنی چند هفته‌ست که دارم فکر می‌کنم. تو حق داری که زندگی خودت رو داشته باشی. من تحمل اینکه تو از من جدا بشی رو ندارم؛ بنابراین خودم این کار رو می‌کنم.
کلماتش با بی‌رحمی تمام روی سرم فرود می‌اومد و مات و مبهوت خشکم زده بود. بدون اینکه چیزی بگم، ادامه داد:
- مطمئنم توی سی و چهارسالگیت حتما دلت یه بچه می‌خواد. من طاقت ندارم ببینم با هم بیرون بریم و تو یه بچه درحال بازی ببینی و با افسوس خیره‌اش بشی. همون طور که...
دلم می‌خواست فریاد بزنم. داد و بی‌داد کنم که به چه حقی از جانب من تصمیم گرفتی؛ اما باز هم سکوت پیشه کردم. توی شرایط خوبی نبود و اینکه این حرف‌ها رو می‌زد؛ یعنی می‌خواست از من مطمئن بشه. باید با کاوه صحبت می‌کردم. آناهیتا توی تمام مدتی که من از خودم هم دور بودم، با من و همراهم موند. الان نوبت به من بود.
- آنا! می‌دونی که هیچ جا نمی‌رم. می‌دونی که این زندگی رو با چنگ و دندون ساختم و به هیچ عنوان از دستش نمی‌دم. پس لطفا به این چیزا فکر نکن! با هم از پسش برمیایم. با هم از این راه سخت عبور می‌کنیم.
این بار با حرص گوشه تیشرت سفید مشکیش رو توی دستش چلوند.
- چه جوری؟ با کدوم راه؟ مگه راهی هست؟ البته گفتنش برای تو آسونه.
بی‌طاقت و با قدم بلندی، خودم رو بهش رسوندم و دست چپم رو پشت کتفش حلقه کردم. ناآروم و با کمی تقلا توی بغلم قرار گرفت.
- آنای من. چرا مدام می‌‎گی برای من آسونه؟ دیدن این حالت، چه جوری برای من آسونه؟ زندگی همیشه پر از سوپرایزه. تا بوده همین بوده. مگه تمام اون روزایی که با سختی برای من و تو گذشت رو فراموش کردی؟ مگه یادت رفته که چقدر سخت گذشت تا به امروز برسیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 134
انگار توی جنگ با خودش و من، تسلیم شد که دست‌هاش دوطرف بدنش افتاد. مثل جسمی بی‌جون، بهم تکیه زده بود که کامل‌تر به خودم چسبوندمش.
- آه. من حتی فکرش رو نمی‌کردم بتونم به حالِ عادیم برگردم. حتی با قرصایی که الان می‌خورم. پس نشدنی وجود نداره. انقدر به خودت فشار نیار! اگه از من مطمئن نیستی، اون بحثش فرق داره؛ اما دیگه حرف جدایی رو نزن؛ چون خیلی خودم رو کنترل کردم تا دلم از حرفت نشکنه.
وقتی رطوبت و گرمای اشکش از تیشرت یشمه‌ایم به تنم رسید، فهمیدم مخزن اشک چشم‌هاش هنوز نیاز به تخلیه داره.
- چه جوری دلت اومد بدون هیچ مکثی بگی از هم جداشیم؟ چه طور تونستی این جمله رو کامل ادا کنی؟ دیگه هرگز این حرف رو نزن!
صدای نچندان واضحش، میون انبوهی از بغضِ انباشته شده‌ی گلوش، به گوشم رسید:
- فکر کردم اگه یهو بگم برای خودم بهتره؛ ولی نمی‌دونستم که حنجره‌م رو می‌سوزونه تا بیان بشه.
دلم از مصومیتش به رنج اومد. ملایم و یواش، با دو دستم صورتش رو از قطرات اشکی که مثل مروارید گوله گوله می‌شد، پاک کردم.
- باشه. دیگه تموم شد! دیگه درموردش صحبت نمی‌‎کنیم. ولی این رو بدون آدم‌های زیادی هستن که بدون بچه دارن زندگی می‌کنن. مگه همه باید از زندگی سیر بشن؟ نه! پس به خودت بیا آنا. من طاقت ندارم اینجوری ببینمت.
با تکون دادن سرش، انگار که حرفم رو تایید کرد.
- نمی‌دونم می‌تونم باهاش کنار بیام یا نه. اصلا نمی‌دونم که چی به سرم اومده. لطفا به کسی چیزی نگو! حتی کاوه. می‌دونم اولین راهی که به ذهنت می‌رسه کاوه‌ست؛ اما اگه لازم بود خودم باهاش صحبت می‌کنم. باشه؟ بین خودمون بمونه.
صورتش گلگون و پف چشم‌هاش از فشار گریه و اشک، باعث شده بود بی‌حال‌تر از همیشه به نظر برسه. بو*سه‌ای روی پیشونیِ کوتاهش کاشتم.
- معلومه که بین خودمون می‌مونه. آره. راستش به کاوه فکر کردم؛ اما تو درست می‌گی. خودت هروقت که خواستی این کار رو بکن؛ ولی من ترجیح می‌دم خودم خوبت کنم.
با لبخند نصفه نیمه‌ای که زد، دستش رو گرفتم و با هم از تراس بیرون اومدیم.
- برو یه دوش بگیر تا یکم سرحال بیای. امروزم نمی‌خواد دانشگاه بری.
سکوتش کمی برام نگران کننده بود؛ اما باید بهش فرصت تنها بودن می‌دادم. به سمت اتاق رفت. با شنیدن صدای زنگ در، نیم نگاهی به راه‌روی اتاق انداختم. با محاسبات من، آناهیتا دیگه باید وارد حموم اتاق شده بود. به سرعت خودم رو به در رسوندم. باز کردن در و دیدن کاوه این وقت روز، کمی غافلگیرم کرد.
- سلام. این وقت روز، تو این جا چی کار می‌کنی؟
بدون اینکه منتظر تعارف از جانب من باشه، وارد خونه شد.
- باید با هم حرف بزنیم. خودت دیشب گفتی.
یاد اولین روزی که دیدمش افتادم. به دنبالش تا هال رفتم.
- آره. منم باهات حرف دارم.
به سمتم برگشت و امروز پیراهن مردانه آبی کاربونی که تنش بود، جاافتاده‌تر نشونش می‌داد.
- بدون مقدمه می‌رم سر اصل مطلب. تنها کسی که برای من مونده، فقط توئی و یه مانیا که تا چند وقت دیگه خدا بخواد محرمم می‌شه. من برای برگشتن تو به این زندگی خیلی تلاش کردم. ازت فقط یه چیز می‌خوام.
با حالتی گیج، سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- حرفات مشکوکه. نگو که داری می‌ری و اومدی خداحافظی کنی؟
دست راستش رو به منای اجازه بده بالا برد.
- اصلا! من دیگه هرگز عزیزانم رو ترک نمی‌کنم. توی این بیست و سه سال انقدری سختی کشیدم که حاضر نیستم حتی یک لحظه تنها بمونم. خیلی خوشحالم که تونستی زندگی خودت رو داشته باشی و زمانی خوشحال‌تر می‌شم که تو از این زندگی لذ*ت ببری؛ چون لایقشی.
طبق معمول، انتظارم از کاوه همین بود. صحبت‌های فیلسوفانه و روانکاوی‌های همیشگیش؛ اما این بار انگار پشت حرف‌هاش چیزی پنهون بود. دست به سینه پرسشگر شدم:
- از این حرفا به کجا می‌خوای برسی؟ معلومه تو یه چیزیت هست.
با لبخندی که کم ازش دیده شده بود، هر دو دستش رو به سمتم برگردوند تا انگشت‌های پهنش توی دیدم قرار بگیرن.
- تو ازم خواستی هرچی هست و نیست رو بهت بگم. از روز اول که من رو دیدی این ناخن‌های نصفه نیمه توجهت رو جلب کرد. بهم گفتی یه روزی وقت بذارم و برات توضیح بدم که چرا اینجوریه. قبل از مرگ مامان، برات گفتم چرا هنوز عادت بیست و چند ساله ولم نمی‌کنه؛ اما امروز دارم بهت می‌گم که منم مثل تو برای خوب شدن قدم بزرگی برداشتم.
نگاهم به ناخن‌های پهنی که رشد کمرنگ و موج داری داشت، خیره موند. سکوت تنها جوابی بود که داشتم. این بار هم خودش ادامه داد:
- می‌خوام یه خیریه به اسم مامان بزنم. یه خیریه برای بچه‌های بدسرپرست. اونایی که مثل ما مجبور به زندگی با آدمی شدن که حتی آدم نیست. خودم شخصا روانکاویشون رو برعهده می‌گیرم. دلم می‌خواد همه‌اشون طعم یه زندگی خوب رو بچشن.
گره دست‌هام رو باز کردم و خیره به آبیِ نگاهش شدم. همون آبی که ازش متنفر بودم و امروز از دیدنش حالم خوب می‌شد.
- من مثل تو روانپزشک نیستم؛ اما به عنوان کسی که یه روزی بیمار روانی بوده می‌گم. زخمایی که به روان آدم زده می‌شه، هرگز خوب نمی‌شن. شاید با کنار اومدن باهاشون بخوایم بگیم آره خوب شدم؛ اما هیچ وقت، هیچ خوب شدن واقعی درکار نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 135- پست آخر
انگار حرف‌هام تا آخرین لایه‌های مغز و ذهنش نفوذ کرده بود که اینطور خیره به چشم‌های روشنم موند.
- فقط می‌تونم بگم متاسفم! برای همه چیز متاسفم! حق باتوئه. با هر شوک و تلنگری، هدی ممکنه دوباره برگرده یا که این بیماری یه جور دیگه بهت صدمه بزنه. اینکه مدام بهش فکر کنی نه! اما حواست باید باشه که دیگه غرق نشی. آدمی که یه بار غرق می‌شه، بار دوم شجا‌ع‌تر نمی‌شه؛ بلکه رهاتر می‌شه و این خیلی خطرناکه.
حق با کاوه بود. دستش که روی شونه‌م نشست، نگاهم بی‌دلیل رنگ نگرانی گرفت.
- کاوه تو یه چیزیت می‌شه. از موقعی که اومدی برای گفتن یه چیزی دست دست می‌کنی. با یه حالتی نگاهم می‌کنی انگار می‌خوای از یه چیزی مطمئن بشی. اگه چیزی هست به خودم بگو برات توضیح می‌دم. اگه می‌خوای بگی هدی رو می‌بینم نه نمی‌بینم. نه توی خواب و نه توی بیداری. اگه می‌خوای بپرسی حالم و زندگیم خوبه، آره عالیه. ولی نمی‌تونم بفهمم چیه؟ تو دردت چیه کاوه؟
بی‌مقدمه من رو توی بغلش انداخت.
- آره. دردم تو و حالته. دردم تمام اینایی که گفتیه. الان مطمئن شدم که خوبی. خیالم راحت شد و می‌خوام دفتر این داستان رو برای همیشه ببندم. برای همین...
از من فاصله گرفت و از توی جیب شلوارش، دوتا کاغذ بیرون آورد.
- برات یه مسافرت چیدم. فرض کن ماه عسلتونه. داشتم چک می‌کردم که برای رفتن آماده‌ای یا نه. البته نمی‌دونم آناهیتا چه واکنشی داره؛ اما از لحاظ روانشناختی، می‌دونم که خوشحال می‌شه. اینم از بلیطاش.
بلیط‌ها رو به سمتم گرفت و اینکه به ذهن خودم نرسیده بود، عجیب غافلگیرم کرد. دستی لای موهای بورِ تا بناگوش بلندش کشید.
- بگیر دیگه. منم باید برم مانیا منتظره. دوباره بهتون سر می‌زنم. امشب عازم سفرینا. زودباش!
بلیط‌ها رو گرفتم و نگاهم روی ساعت دایره‌ای مشکی و رومیزی کنج جاتلوزیونی که سه‌ی بعدازظهر رو نشون می‌داد، ثابت موند.
- یعنی هفت ساعت دیگه؟ پرواز به کجا؟
لبخند مصلحتی روی ل*ب‌هایی که باریکیش مثل خودم بود، نشوند.
- همه کارها انجام شده. هتل و همه چیز. فقط سوار شو و از این شهر دور شو! کمی برو حال خودت رو خوب کن! فکر هیچ چیز نباش! اوضاع شرکت در بهترین حالت ممکنه و من و شاهین هم حواسمون هست. خانلو با افشا شدن مدارک و بی‌حمایتی فریدون، بدجور سرجاش نشسته. نمی‌خواد نگران چیزی باشی. ملایر جای قشنگیه. بهتون خوش بگذره. من دیگه می‌رم. نمی‌خواد تا دم در بیای. راه رو بلدم.
با قدم‌های بلندش، به سرعت خودش رو به در رسوند. من هنوز توی شوک رفتارش بودم. چه طور انقدر برادر بود! فکر کردم لازمه چیزی بگم؛ بنابراین قبل از اینکه از در بیرون بره، با تن صدای بلندتری، خطابش کردم:
- بابت همه چیز ممنون داداش کاوه!
حتی برق اشک رو از همین فاصله هم از چشم راستش می‌دیدم. دستش رو برام بالا برد و از خونه بیرون رفت. من موندم و لبخندی که دلیلش داشتن کاوه بود. نگاهم رو به سقف مربعی هال دوخته بودم که صدای آناهیتا رو شنیدم:
- خوبی کوروش؟ به کجا خیره شدی؟
به سمتش برگشتم که تازه از اتاق بیرون اومده بود و با موهای نم دارش ور می‌رفت.
- عافیت باشه. بهتری؟
به آرومی سری تکون داد.
- آره خوبم. اون چیه توی دستت؟
بلیط‌های آبی رو بالا گرفتم.
- بلیطه. کاوه اومده بود. همین پنج دقیقه پیش رفت. برامون بلیط گرفته که ماه عسل بریم.
تیشرت ساده گلبهیش رو کمی از خودش جدا کرد.
- دمش گرم! چقدر به فکرمون بوده درحالی که ما به فکر خودمون نبودیم. حالا کی هست؟ کجا؟
انگار کاوه راست می‌گفت. استقبال آناهیتا شگفت‌زده‌م کرد. بلیط‌ها رو به سمتش گرفتم.
- ده امشب. ملایر.
ابروهای کمونیش رو بالا انداخت و با حالتی گیج که انگار چیزی رو توی سرش بررسی کنه، پرسید:
- همین امشب؟! یعنی فقط هفت ساعت بلکه کم‌تر وقت داریم؟
دستش رو توی دستم گرفتم و روبه‌روش ایستادم.
- می‌خوام یه اعترافی کنم.
انگار که زودتر از خودم به اعترافم پی برد. فشاری به دستم وارد کرد و با لبخندی اطمینان بخش، دست راستش رو روی صورتم کشید.
- منم باید یه چیزی بگم. توی حموم خیلی فکر کردم. برای درمان هرکاری لازم باشه می‌کنم. عجولانه رفتار کردم؛ اما دیگه تسلیم نمی‌شم. چون زندگیمون رو دوست دارم. تو رو دوست دارم.
تنش رو به تنم چسبوندم و با تمام وجودم توی آغوشم غرقش کردم. زیرگوشش ل*ب زدم:
- خیلی دوستت دارم آنای من. من فقط تو رو می‌خوام. تو باشی برای من کافیه. داشتنت مثل نوریه که به زندگیم روشنایی داده و به چشمام بینایی. تو اگه نباشی من هیچ نوری برای دیدن ندارم.
گره دست‌هاش که پشت کمرم محکم‌تر شد، صدایی توی سرم پیچید:
- کوروش!
مثل برق گرفته‌ها چشم‌هام رو باز کردم و با واهمه‌ای ترسناک، به اطرافم نگاه کردم. لحظه‌ای حس اسیری توی دالانی رو داشتم؛ اما به خودم اومدم و حواسم رو به آناهیتا که همچنان توی بغلم بود، دادم. سعی کردم بیخیال باشم. صورتم رو لای موهای فردار و به رنگ نارنجنش پنهون کردم و عطر بهاریش رو به ریه‌هام سپردم. حتی نمی‌خواستم به ذهنم خطور کنه که شاید صدای هدی باشه. هرگز! تنها دارایی که داشتم آناهیتا بود. من برای اون و اون برای من.
زهر فقر به من یاد داد که اگه فقیر به دنیا اومدی و نتونستی غول فقر رو شکست بدی یا شرایط اجازه نداد، حداقل تو تمام تلاشت رو بکن! تاثیرات فقر برای من تموم نشدنی بود؛ اما آدم‌های زیادی توی دنیا هستن که لطمه‌های بدتری دیدن. صدمه‌های بیش‌تری رو تجربه کردن. فقر، سمیه که آدم رو به هرکاری وادار می‌کنه و به هر راهی می‌کشونه. ناچاری و درموندگی دوتا بال این سمن و من یاد گرفتم توی گذشته غرق نشم؛ اما یادمم نره که با چه قدرتی اون همه سختی رو از سر گذروندم.


«من با قلبم نه؛ بلکه با ذهنم عاشقت شدم!»
پایان. آبان 1400- آذر 1402


با تشکر از همراهی شما عزیزان!
 
آخرین ویرایش:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

بالا