با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.
پست 99
قدرت دستهاش، راه گلوم رو بسته و حتی نفس کشیدن رو حرومم کرده بود. کمی خودم رو عقب کشیدم و بدون اینکه دستم بهش بخوره، ازش فاصله گرفتم. دستهاش دو طرف بدنش افتاد و ازفرط خشم، نفس نفس میزد. یقهی پیراهن سفیدم رو مرتب کردم.
- اونی که تو بهش میگی پاپتی، خیلی باشرفتر از توئیه که به خودت میگی پدر.
دوباره به سمتم حملهور شد و به جای ایستادن، جا خالی دادم.
- بیشرف توئی مردک!
فاصلهی بینمون زیاد شده بود. دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و پوزخندی گوشه لبم کاشتم.
- دفعه بعدی که خواستی بیای داد و هوار سر کنی، یکم به کارات فکر کن! تو اگه پدر خوبی بودی، دخترت تو رو که نوزده سال بزرگش کردی، ول نمیکرد تا به منی که توی خیابون دیده پناه بیاره.
صورتش از حرص براق و سرخ شده بود و تمام تنش از خشم درونش میلرزید. زود عصبی شدنش نقطه ضعفش بود. چند ثانیه بعد، صورت سبزهاش رو سیاهی دربرگرفت و نگاهش خیره به نقطهای روی سینهم ثابت شد. دستهاش شروع به لرزیدن کرد و جوری میلرزید که انگار کنترل بدنش دست خودش نیست. ل*بهای پهن و کوچیکش رو مدام میگزید و پلکش جوری میپرید که انگار با شوک عظیمی دست و پنجه نرم میکرد.
یادم اومد آناهیتا گفته بود که پدرش بیماری صرع داره؛ اما من نمیدونستم چه جوری باید بهش کمک کنم. با تندتر شدن حرکاتش، بازوهاش رو گرفتم و توی جیب کت قهوهایش، دنبال دارویی گشتم تا بتونم کاری کنم. با لم*س ورق قرصی که به دستم خورد، اون رو از جیبش بیرون آوردم. نمیدونستم دست زدن بهش کار درستی بود یا نه؛ اما اگه کسی از اتاق داخل میشد و اون رو توی اون وضع میدید، قطعاً نابود میشد.
تازه میخواستم قرص رو توی دهانش بذارم که به خودش اومد، نفس عمیقی گرفت و انگار که از اون شوک رها شد. دستش رو دور بازوم حلقه زد و کمکش کردم روی مبل بشینه. قطرات عرق از شقیقهاش به تندی پایین میریخت. همین که روی مبل نشست، دستم رو پس زد.
- لازم نیست.
از حالت نیمخیز، کنار مبل صاف ایستادم.
- نمیخواستم کمک کنم.
با تک سرفهای، دستی به گلوم کشیدم که همزمان صدای بمش رساتر شد:
- یه حملهی خفیف بود، احتمالا میدونی که بیماری صرع دارم. همیشه توی این مواقع آناهیتا بهم کمک میکرد، من دلم برای دخترم خیلی تنگ شده. من دخترم رو دوست دارم؛ اما نتونستم این دوست داشتن رو بهش نشون بدم. مظلومنمایی نمیکنم؛ اما فقط میخوام مواظبش باشم.
ابروهای باریکم به بالاترین حد پیشونیم صعود کرد.
- انتظار نداری که باور کنم؟
کمی خودش رو روی مبل بالا کشید و از حالت ولو شده بیرون اومد.
- نه. همون طور که باور نکردم بتونی فقط نگاهم کنی.
دستهام رو روی سینه قفل کردم.
- هرکسی جای تو بود همین کار رو میکردم. تو باید قوی بمونی تا با من ناسازگاری کنی. من از افراد مقابلم قدرت میگیرم... از کسایی که همه جوره میخوان زمین بخورم.
گردنش رو به سمتم چرخوند و صورتش رو بالا گرفت.
- میدونی من اگه جای تو بودم چی کار میکردم؟ ازت فیلم میگرفتم و میدادمش دست خانلو تا همه جا از تو بگن. از رئیس مریضی که نمیتونه از پس شرکتش بربیاد. تو که با تهدید قابل کنترل نیستی؛ اما با این فرصت خوب جولون میدادم. به حالت میخندیدم و کیف میکردم. تو من رو غافلگیر کردی. هل کردن و کمک کردنت کاملا عادی بود. ننشستی که فقط نگاه کنی. ازت ممنون نیستم؛ اما نمیتونم بگم بهت بدهکار هم نشدم.
حرفهاش انقدر مبهم و دوپهلو بود که کمی وقت میخواست تا حلاجیش کنم. قلبم از حرفش سوخت؛ اما چیزی نگفتم. تلخ نشدم تا آروم بشه. میخواستم کمی درکش کنم. از سکوتم به نفع خودش استفاده کرد.
- تعجب میکنم. از روزگاری که چه جوری آدمها رو نسبت به هم محتاج میکنه. دیدم که حواست بود تا کسی از در نیاد، اما تو هنوز برای من همون پسر فقیری که پدرش امروز صبح التماسم کرد تا نجاتش بدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و با بازکردنش، مشت دست باندپیچی شدهم رو محکمتر کردم.
- سوءاستفاده از موقعیت و بیماری کسی، پستترین کاریه که یکی میتونه انجام بده. من در قبال انسانیتم وظایفی دارم و انجامش میدم. برام مهم نیست که چی کار میکنین تا شکستم بدین؛ اما من بدون قانون بازی نمیکنم. حداقل یادم نمیره که مقابلم یه انسانه و وقتی که ضعیفه نباید بهش ضربه بزنم. باید صبر کنم تا خوب شه. تا شرایطش با من برابر بشه و اونوقت بتونم بگم من بهش ضربه زدم.
چند ثانیهای سکوت کرد و نفسم رو محکم بیرون فرستادم.
- آدمای این شرکت برای زمین زدنم همه کار کردن. از عوض کردن داروهام و جلو انداختن وقت سخرانیم بگیر تا پخش کردن وضعیت بیماریم. یادشون رفت که منم یه آدمم. که باید برابر بازی کنن.
کیفم رو از روی مبل کنار فریدون برداشتم و به سمت در اشاره زدم.
- من دارم میرم. میرسونمت. فکر نکنم بتونی رانندگی کنی.
به آرومی از جاش بلند شد و کنارم ایستاد.
- چند وقته شرکت نبودی، شنیدم زیاد کار داری. اگه به خاطر من داری میری...
به سمت در راه افتادم.
- جلسه مشاوره دارم... باید برم خونه. بخاطر تو کاری نمیکنم، از وقتم که هرگز نمیگذرم. درضمن... .
این بار به سمتش برگشتم و با چشمهای نافذش که هالهای از غم کدرش کرده بود، خیرهم شد. ل*ب زدم:
- حرفایی که زدی رو جدی نمیگیرم. اون دختری که من دیدم نمیتونه به دست آدمی که گفتی بزرگ شده باشه.
در رو باز کردم و با دیدن شاهین، سری تکون دادم.
- من میرم. کاری بود ایمیل کن شاهین.
پست 100
شاهین به تندی دست چپم رو گرفت.
- وثوق بود نتونستم بپرسم. دستت چی شده؟ نکنه باز... .
با دیدن فریدون پشت سرم، حرفش رو قورت داد و دستم رو رها کرد.
- حتما کاری بود ایمیل میکنم.
فریدون در اتاق رو پشت سرش بست و ادامهی حرف شاهین رو گرفت.
- باز چی؟ نکنه با دخترم دعوا میکنی و بلایی سرش آوردی؟
بیحوصله به سمتش برگشتم.
- آقای صدری بهتره انقدر اصرار نکنی؛ چون من تحت تأثیر این توهینات قرار نمیگیرم.
شاهین که مقابلم ایستاده بود، کنار رفت و صداش رو از پشت سرم شنیدم.
- کوروش آدم خوبیه... حواسش به همه چیز هست. لطفا نگران دخترتون نباشین.
به اتاق هیئت مدیره رسیده بودم که روی پاشنه پا به سمتشون برگشتم.
- من ازت خواستم براش توضیح بدی؟
شاهین دو دستش رو به معنی تسلیم بالا برد و صدری با اخم همیشگیش به سمتم اومد.
- گدا چو معتبر شود، از خدا بیخبر شود.
ل*بهام رو زیر دندون کشیدم و شروع به خندیدن کردم. با صدا میخندیدم که با هم سوار آسانسور شدیم. پشت به من، به سمت شیشهی آسانسور ایستاد.
- از خدا میخوام که بهت یه دختر بده. دختری که بلای جونت بشه.
صدای خندهم به قهقه تبدیل شد، خودم رو کمی عقب کشیدم و دم گوشش زمزمه کردم:
- من نازام فریدون! بی نوه شدی.
دیگه به شرایط عادیش برگشته بود و میتونستم به مبارزه ادامه بدم، به سمت در برگشتم و نگاه از خشم صورت سرخش گرفتم. هنوز شونههام از خنده میلرزید که به پارکینگ رسیدیم، به دنبالم تا ماشین اومد.
سکوت کرده و بدون حرفی رانندگی میکردم. با سردرد بدی، چشمهام رو روی هم فشار دادم. به سمتم نگاهی انداخت.
- طوریت شده؟
قرصهای صبحم رو نخورده بودم. لعنت به من! بحث رو عوض کردم:
- مشکلی نیست. اگه میخوای به بهانهی کمک کردن به من وارد خونهم بشی و از احوال دخترت باخبر، بهتره اون فکر رو کنسلش کنی.
لبههای کتش رو با حرص به هم دیگه نزدیک کرد.
- به نظرم به تو خوبی نیومده. من نگران جون خودمم که توی این ماشین نشستم.
جوابی ندادم. ده دقیقه بعد به خونهای که آدرسش رو داده بود رسیدیم و سر کوچه هشت متری پیادهاش کردم. تا لحظهی پیاده شدن بهم چشمغره میرفت. با لبخند کجی بدرقهاش کردم و بلوار رو برای رفتن به خونه دور زدم.
بعد از اینکه ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم، با آسانسور به طبقه پنجم رسیدم. از آسانسور بیرون اومدم و قبل از اینکه کلید رو توی قفل در بندازم، در خونه باز شد. دیدن کاوه با اخمی که سعی به پنهون کردنش داشت، قیافهم رو درهم کرد. وارد خونه شدم و خودش رو کنار کشید. میخواستم کیف توی دستم رو روی مبل بندازم که آناهیتا از آشپزخونه صدام کرد:
- کوروش!
کاوه پشت سرم ایستاده بود و کیف رو روی مبل رها کردم.
- بذارین اول برسم بعد با این قیافههاتون من رو برانداز کنین.
آناهیتا پشت اپن موند و این کاوه بود که به جاش جواب داد:
- آناهیتا داستان رو برام تعریف کرد. باید میرفتی بیمارستان، شاید دستت شکسته باشه.
کتم رو از تنم بیرون آوردم و درحالی که آستین دست چپم رو بالا میزدم، به سمت کاوه برگشتم.
- تو حق نداری من رو توبیخ کنی! این بدن خودمه. میخوام کنار شیزوفرنی، مازوخیسمم باشم. یه پکیج کامل از بیماریهای روانی. به نظرت گزینه خوبی برای تحقیقات میشم نه؟ این همه دیگران بهم صدمه زدن، خب یکمم خودم این کار رو بکنم.
مشخص بود که چیزی از حرفهام نفهمیده؛ چون اون نگاه گیج و محو نمیتونست چیزی جز این باشه. چونهم رو به سمتش یه ور کردم.
- آها داشت یادم میرفت. کمی عصاره پارانویا هم بهش اضافه کن! ترکیبش میشه کوروش ندامت.
پوزخند محکمی زدم و به سمت اتاق لباسها راه افتادم. دلم نمیخواست با آناهیتا تنها باشه، دلم نمیخواست شکاک باشم. دلم نمیخواست به چیزی فکر کنم؛ اما ذهنم مخدوش و مریضتر از این حرفها بود. دستی لای موهام بردم.
با تعویض لباسهام، از اتاق بیرون اومدم. تیشرت سورمهای که پوشیده بودم، عاری از هرگونه طرحی بود که با دست بهش اشاره زدم.
- زندگی من دقیقاً من مثل این تیشرت بدون طرحه. هیچ چیزی جز یک رنگ یکنواخت نداره که بخوای ازش زیبایی بیرون بیاری، من حرفات رو از برم. آناهیتا حق داره. من بهش حق میدم؛ اما باور کن دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم. نمیتونم با شنیدن چهارتا کلمهی مثبت بگم زندگی جریان داره. چون نداره لااقل برای من نداره.
کاوه درحالی که کلافگی جون به لبش کرده بود، روی مبل سه نفرهی همیشگیم نشست.
- بشین... باید جدی صحبت کنیم. آناهیتا توأم بیا.
قبل از اینکه تکونی به خودم بدم، آناهیتا مطیع از آشپزخونه بیرون اومد و روی مبل تک نفرهی دست راستم نشست. نگاه کاوه که روی تنم چرخید، ل*ب زدم:
- من همین جا راحتم.
کاوه توی این بیحوصله بازار، عکسالعملش رو تنها به تکون دادن سرش محدود کرد.
- رک میپرسم... تو میتونی با همچین آدمی زندگی کنی آناهیتا؟
سؤالش بیش از حد رک بود. جوری که قلبم رو به تپش انداخت. آب دهان سنگ شدهم رو قورت دادم و منتظر به ل*بهای سرخ و کوچیک آناهیتا خیره شدم. تعللی که به خرج میداد، من رو دچار نگرانی کرد. ل*بهام رو به دندون کشیدم و با تمام تنم گوش شدم.
- نمیدونم.
پست 101
کلمهای که از دهانش بیرون اومد، انگار تمام روحم رو از هم پاشوند. شونههام وا رفت و ل*بهام بهم دوخته شد. از این زاویه فقط نصف صورتش رو میدیدم و نگاهش به کاوه معطوف بود. کاوه با دست کشیدن لای موهای طلاییِ تا بناگوش بلندش، به سمتم برگشت.
- تو چی کوروش؟ برای تشکیل یه زندگی آمادهای؟ میتونی به خاطر آناهیتا خودت رو ببخشی؟ زندگی گذشتهات رو فراموش کنی؟ میتونی برای کنار اومدن با این آسیب روحی، خودت رو بیرون بریزی و دوباره متولد بشی؟
به دنبال کلمهای، تمام ذهنم رو بالا و پایین کردم؛ اما دریغ از حرفی که مناسب گفتن باشه. از پوستهی کوروش بودن بیرون اومدم و مثل بچهای گم شده ل*ب زدم:
- ای کاش میتونستم.
کاوه با گره زدن انگشتهاش توی هم، آناهیتا رو مخاطب خودش قرار داد:
- آناهتیا منظورت از نمیدونم چیه؟ چه چیزی باعث شده به دوست داشتن و زندگی با کوروش شک کنی؟
آناهیتا نگاه کوتاهی از سرشونه به من انداخت.
- به دوست داشتنش نه؛ اما این شک کردناش و تهمتایی که میزنه رو نمیتونم تحمل کنم. منم یه آدمم، همیشه من رو یه بچه دید. بچهای که مجبور شد به خاطر اثبات خودش عاقلانه تصمیم بگیره؛ اما الان دیگه نمیتونم. میخوام مثل یه دختربچه نوزده ساله باشم. دلم میخواد یه بارم شده کوروش من رو ببینه. من رو اونجوری که هستم ببینه. دختری که قصد داشت کمکش کنه. من میخوام به کوروش کمک کنم؛ اما اون نمیذاره. مانع میشه. من از بس دنبالش دوییدم خسته شدم. میخوام یه قدمم کوروش برداره.
بیاراده پوزخند صداداری زدم که توجه کاوه و آناهیتا به سمتم جلب شد.
- جالبه چقدر حرف برای گفتن داشتی. همه رو گذاشته بودی جلوی کاوه بگی نه؟ توی خلوتمون نتونستی بگی. همهاش سکوت کردی و وقتی گفتم حرف بزن، ساکت موندی که جلوی یکی دیگه تخریبم کنی. مشکلی نیست... .
هنوز حرفم کامل نشده بود که آناهیتا مثل ماده شیر زخمی، از جاش بلند شد.
- همین... همین رفتارته که نمیشه باهات حرف زد. به همه چیز شک داری. آخه مگه من ده بار توی خلوتمون باهات حرف نزدم؟ چرا اینجوری میکنی کوروش؟
دلم میخواست مغزم رو از توی جمجمهم بیرون بکشم و دور بندازم تا یکم، فقط یکم بدون فکر بگذرونم. سکوت کردم و ادامه داد:
- من هستم. من تا تهش هستم. من کوروش رو انتخاب کردم و دوستش دارم؛ اما اون جا میزنه... .
با شنیدن این جمله، تمام حس خوبی که از جملات قبلیش به قلبم رسوخ کرده بود، باطل شد. با توپی پر، صدام تبدیل به هوار شد:
- من جا زدم؟ مگه میدونی چقدر سخته که با خودت بجنگی؟ مگه میدونی یه چیزی مدام توی سرت حرف بزنه و نتونی کنترلش کنی چقدر درد داره؟ مگه تو میدونی که دیدن یه آدمی که وجود نداره؛ اما همه جوره برات واقعیه یعنی چی؟ مگه من خودم میخوام که اینجوری باشم؟ گاهی سرم از درد به انفجار میرسه. گاهی هیچ کنترلی روی حرکاتم ندارم. وقتی نمیتونی ذرهای از چیزی که من میکشم رو تحمل کنی، یک طرفه به قاضی نرو!
کاوه با بلند شدن از جاش، دستهاش رو بین من و آناهیتا نگه داشت.
- باشه. آروم، فکر میکنم همینقدر کافیه. آناهیتا من حرفات رو شنیدم. الان میتونی ما رو تنها بذاری؟ من بعداً تنها باهات راجع به این مسئله صحبت میکنم. الان میخوام حرفای کوروش رو بشنوم.
با اینکه صدای نفسهای بلندم گوش اتاق رو کر کرده بود؛ اما انگار صدای بغض آناهیتا بلندتر بود. با اکراه از جاش بلند شد و با سری افتاده، برای رفتن به اتاق خواب از کنارم عبور کرد. چشمهام رو روی هم فشار دادم و صدای کاوه من رو از هپروت بیرون آورد:
- بشین کوروش. باید مفصل صحبت کنیم.
مثل یک برده مطیع شدم و نشستم. حالم دست خودم نبود. انگار نیاز داشتم کسی دکمه ریاستارتم رو بزنه یا اینکه من رو به تنظیمات کارخونه برگردونه. مغزم درد میکرد و فشاری که روی سرم حس میکردم، از فشار روی قلبم پیشی گرفته بود.
- آناهیتا حق داره. توهم حق داری. قبل از اینکه بیای، من باهاش صحبت کردم. ببین اون برای همه چیز آماده بود؛ اما خب توی سنی نیست که بتونه با این مشکل دست و پنجه نرم کنه. با تمام بچگی خودش، میخواد یه جوری خوبت کنه و به نظرم تا حد زیادی موفق بوده. از من برای ازدواج با آناهیتا پرسیدی، گفتم موافق نیستم. الان هم نیستم. دیدی که چند دقیقه پیش چیا بینتون رد و بدل شد. شما اول باید صادقانه با هم صحبت کنین و ببین از هم چی میخواین.
کمی توی جاش جا به جا شد و ادامه داد:
- تو درک مقابل و کمک میخوای؛ اما اون احترام به شخصیتش و دست کم نگرفته شدن میخواد. پیش خودت بپرس که میتونی براش یه زندگی راحت فراهم کنی؛ حتی اگه اون زندگی به قیمت مبارزه با خودت باشه؟
پست 102
خیره به نقطه فرضی از فرش ابریشیمی زیر پای کاوه، تنها جوابم سکوت بود. کاوه با استفاده از موقعیت، دفتر قهوهایش رو از روی میز جلوش برداشت.
- میخوام یه چالش رو شروع کنی. چالش نسبتاً سختیه. این چند روزی که شرکت نبودی، هئیت مدیره از شکایت کارگرای خط تولید کارگاه حرف میزدن. هیچ کدومشون هم حاضر نیستن که از نزدیک این مشکل رو حل کنن؛ بلکه برعکس، انگار راضین. من که موقعیت رو اینطور دیدم، پیشنهادی توی سرم شکل گرفت.
چشمهای ریزش، تا حد زیادی تعللش برای حرف زدن رو لو میداد. این بار توی آبیِ نگاهش خیره شدم و مهر ل*بهاش رو باز کرد:
- میخوام که به عنوان یه کارگر بری توی کارگاه. از مشکلاتشون آگاه بشی. شنیدم که اونا هرگز تو رو از نزدیک ندیدن. تا جاییم که میدونم توی اخبار و رسانه هم تنها چند تا عکس و فیلم کوتاه هست... .
کمرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و پای راستم رو روی پای چپم انداختم.
- از من میخوای برم اونجا و خیال میکنی کسی من رو نمیشناسه؟
با اطمینان کامل، سرش رو بالا و پایین برد.
- دقیقاً. اونجا حدود بیست نفر کار میکنن که اکثرا یا بیسوادن و یا سن بالان. افرادی که فکر نمیکنم زیاد با اینترنت و اینجور چیزا سر و کار داشته باشن. خب تو قبلا توی مصاحبههات ریش نداشتی؛ الان ته ریش داری. یا اینکه موهات بلندتر بود و الان کوتاه شده و حالت داره.
با صدای بلندی، شروع به خندیدن کردم که کنجکاوی کاوه رو قلقلک داد.
- میتونم دلیل این خنده رو بدونم؟
چینی به بینی گوشتیم انداختم.
- فکر کردی با چندتا بچه طرفی که با ریش و مو، من رو تشخیص ندن؟
این بار به لحن ملایمش، چاشنی جدی بودن اضافه کرد:
- من تمام اینترنت و سایتها رو زیر و رو کردم. تو فقط یه مصاحبه تصویری داری که برای چهارسال پیشه. اونم پنج دقیقهست. من بدون اطلاع حرفی نمیزنم. تنها عکسی که جدیداً ازت منتشر شده بود، خبر کنفرانست و اتفاقی که اونجا افتاد بود، که گفتم پاکش کنن. باور کن اونا تو رو نمیشناسن. من خودم پرس و جو کردم. با شاهینم هم حرف زدم. اون هم موافق بود و گفت که تو رو نمیشناسن.
دست راستم رو به معنی، ادامه نده بالا بردم.
- باشه گیریم تو درست میگی. اصلا من رو نمیشناسن. برم اونجا کارگری کنم. من ابایی برای این کار ندارم. من از همون کارگری به اینجا رسیدم. یادم نمیره چی بودم و چی شدم. ولی الان این کار چه کمکی به درمان من میکنه؟
کمی خودش رو روی مبل جلو کشید.
- توی اجتماع بودن برای تو خیلی خوبه. تو تمام روزت با رفتن به شرکت و اومدن به خونه میگذره. ارتباطاتت محدوده و جایی نمیری. اونجا مثل قبلناً که توی جمع بودی، میتونی باهاشون همراه بشی. درثانی، از مشکلاتشون بشنوی و برای حلشون قدمی برداری. حتی توی شرکت میتونی حرفی برای گفتن داشته باشی که تو از احوال همهی افرادت باخبری و اونا رو میشناسی. میدونم برات سخته؛ اما مطمئن باش جواب میگیری. تنهایی و فکر برای تو مثل سم میمونه.
با خاروندن گوشه ابروم جواب دادم:
- امیدی به بهبودم نیست نه؟ به نظرت باید از آناهیتا جدا شم و بذارم برای خودش زندگی کنه؟
انگار انتظار شنیدن این حرف رو نداشت که صورتش از تعجب جمع شد.
- اینکه الان بخوای از آناهیتا دوری کنی برای هیچ کدومتون خوب نیست. آناهیتا هم ضربهی روحی بدی میخوره. باید به احساسات اون هم فکر کنی. از طرفی، من این چالش رو برای تو خوب میدونم و معتقدم که حتما حالت رو خوب میکنه. من میخوام درگیری ذهنیت رو به آرومی به سمت دیگهای سوق بدم. برای آناهیتا هم فکرایی دارم. نگران نباش!
زبونم رو روی ل*بهایی که محکوم به سکوت بودن کشیدم. صبرم از کاسه لبریز شده بود و نتونستم زبون به دهان بگیرم.
- توی لفافه با من حرف نزن! رک و پوست کنده بگو میتونم به ادامه باهاش فکر کنم یا نه؟
آدمها هرچقدر هم که حرفهاشون رو پشت دیوار ذهنشون پنهون کنن، با این حال نمیتونن مرزی برای بیرون ریختن اون افکار از چشمهاشون بکشن. این موضوع درمورد کاوه هم صدق میکرد. سعی داشت چیزی که توی سرش میچرخید رو قایم کنه؛ اما موفق نبود. به جای سکوتش، این بار من جواب دادم:
- تو که رک بودی دکتر. پس چی شد؟
مشغول جمع کردن دفترش شد و اون رو توی کیف مشکی کنار پایهی میز انداخت.
- رک بودن خوبه؛ اما هر حرفی جا و زمانی داره. من تمام تلاشم رو میکنم تا تو به بهترین روزای زندگیت برگردی. میدونم که میتونی؛ اما بذار زمان تصمیم بگیره که چقدر باید صبر کنی.
سر و تهش رو میزدن، همون کاوه بود. از بچگی عادت داشت با صبر و حوصلهتر از من رفتار کنه. دستی به صورتم کشیدم و زبری ریش زیر دستم، من رو یاد حرف کاوه انداخت. دوباره لبخندی روی لبم نشست و کاوه رو معترض کرد:
- به چی میخندی؟
به خودم اومدم و نگاهم رنگ تمسخر گرفت.
- هیچی.
اخمهاش رو درهم کشید و این بار طلبکارانه پرسید:
- فکر نمیکنم هیچی باشه. من رو دست انداختی؟
درحالی که چونه تیزم رو جلو کشیده بودم، سرم رو به طرفین تکون دادم.
- اصلاً. فقط به نظرم بذار زمان مشخص کنه که چقدر صبر لازمه تا بفهمی چی توی ذهنم میگذره.
با اتمام جملهم، درحالی که کیفش رو از زیر میز برمیداشت، از جاش بلند شد.
- تو همون کوروشی هستی که شاهین میگه.
پست 103
ابروهای باریک و قهوهایم رو به مرز پیشونیم رسوندم.
- اینجا دادگاهه، حواست باشه چی میگی که یه وقت علیه خودت استفاده نشه!
به نشونهی تأسف، سری تکون داد و از کنارم گذشت. همین که به در ورودی رسید، به سمتم برگشت.
- فردا ساعت نه صبح کارگاه باش. درضمن یادم رفت بگم. با آناهیتا صحبت کردم و قرار شد از مهر به دانشگاهش ادامه بده. من دیگه میرم.
نامردی بود اگه میذاشتم کاوه من رو محکوم به رشد این تومور ذهنی کنه. به سمتش پا تند کردم و قبل از اینکه در رو باز کنه، بازوی راستش رو با دست راستم به سمت خودم برگردوندم.
- چرا این رو الان میگی؟ چرا بدون مشورت با من؟
کاوه درحالی که نقاب جدی بودن رو از روی صورتش برنداشته بود، پرسید:
- مگه مشکلی با این قضیه داری؟
با دست راستم پیشونیم رو پوشوندم. علنا حق اعتراض رو از من گرفت.
- نه مشکلی ندارم، فقط کاش از قبل به من هم میگفتی.
شونههاش رو با بیتفاوتی حاذقی بالا انداخت.
- خب الان که گفتم. پس مشکلی نداری. خوبه که خودت رو وفق میدی و داری ملایم رفتار میکنی. اینا همه پیشرفته. کاری بود بهم بگو. فردا هم هماهنگ شدهست.
دستم رو توی جیب شلوار راحتیم فرو بردم و به رفتنش خیره شدم. انگار ته دلم خالی شده بود. انگار بهم گفته بودن قراره آناهیتا رو از دست بدم. تمایلی به ادامه این جلسات نداشتم؛ اما برای به دست آوردن فردی که مدتهاست برای کنارم موندن جنگیده، باید ادامه میدادم. باید دوست داشتنش رو تمام و کمال میپذیرفتم.
به هال برگشتم و به سرم زد به اتاق خواب برم. چند تقهای به در زدم و بدون اینکه جوابی بده، وارد اتاق شدم. نگاهم به تخت زیر پنجره رسید. روتختی مشکیش به خوبی مرتب شده بود و آناهیتا روی مبل تک نفره کرم رنگ دست چپ تخت نشسته بود. با دیدنم، از جاش بلند شد.
- کاوه رفت؟
از اون سؤالهایی که جوابش از قبل مشخص بود. به آرومی سری تکون دادم. نگاهش رو ازم دزدید و به سمت منی که کنار در ایستاده بودم، پا تند کرد. به محض اینکه کنارم رسید، بازوی چپش رو توی دستم گرفتم.
- ما باید حرف بزنیم.
از نیم رخ نگاه کوتاهی بهم انداخت. چشمهاش مثل مروارید برق میزد.
- میشه بعداً حرف بزنیم؟
بیاراده فشار دستم روی بازوش بیشتر شد.
- بعداً در کار نیست. من دیگه نمیخوام از شنیدن حرفای اطرافیانم غافلگیر بشم. کاوه بهت چه وعده وعیدی داده؟
با شنیدن اسم کاوه، سعی کرد بازوش رو از حصار محکم دستهام بیرون بکشه که خب موفق نبود.
- چی میگی کوروش؟ این چه ربطی به کاوه داره؟ چرا همه چیز رو بیربط بهم دیگه وصل میکنی؟
توی حرکت آنی، بازوش رو به سمت داخل اتاق کشوندم تا مقابلم قرار بگیره. دستش رو رها کردم و با نفس عمیقی، چشمهام رو بستم.
- اگه روت نمیشه توی چشمام خواستههات رو بگی، من چشمام رو میبندم؛ اما هرچیزی که میخوای فقط به من، به من، به من بگو نه هیچ کس دیگه!
انگار که تمام جرأتش رو توی صداش تزریق کرده باشه، جواب داد:
- از کی صدای من رو میشنوی؟ از کی مهم شدم؟ از زمانی که هرکسی به من توجه کنه و تو تازه به بودنم پی ببری؟ تو فکر کردی کی هستی کوروش ندامت؟ فکر کردی یتیم گیر آوردی؟ هرجور دلت خواست با من رفتار کردی و گفتم درگیر ذهنی و روانیت زیاده، پس اذیتت نکنم. خواستم کنارت باشم و خوبت کنم. ازت فاصله گرفتم. هر کاری شد کردم؛ اما تو نمیذاری. تو با من همکاری نمیکنی. تو خستهم کردی.
دلم نمیخواست چشمهام رو باز کنم و با حقیقت روبهروم مواجه بشم. دلم نمیخواست بغضی که چونهم رو به لرزش درآورده من رو شکست بده. این آناهیتایی که میدیدم چرا انقدر فرق داشت. یعنی واقعاً خسته شده بود؟! کلماتش نبضم رو گرفت؛ اما تنها جواب دادم:
- پس من برات یه بیمار روانیم که پرستاری ازش خستهات کرده.
همین که دستش به بازوم نشست، فهمیدم تیر ترحمم به صفحه احساساتش نشسته.
- میدونی که این اصلاً درست نیست. اما چرا هربار اینجوری میگی کوروش؟ من منظورم چیز دیگهایه. به نظرم یه چیزی ناراحتت کرده. کاوه گفت بهتره وقتی اینجوری بهانهگیری میکنی ازت بپرسم. اینجوری میتونیم بدون داد و بیداد حلش کنیم.
چشمهای نمدارم رو به آرومی از هم باز کردم و از بین پلکهای مرطوبم، صورت معصومش رو دید زدم. آناهیتا مثل یه نسیم روز گرم و شرجی آروم بود؛ اما به آنی چنان شدت میگرفت که کلاه از سرم برمیداشت. ل*بهام به گوشه جمع شد.
- از کاوه شنیدم میری دانشگاه. من فقط دوست ندارم تصمیمات مهم زندگیت رو با یکی دیگه بگیری و من آخرین نفری باشم که میفهمم. فقط کاری نکن به کاوه آلرژی پیدا کنم؛ چون قطعاً تمام زندگیم رو پای حرفم میدم.
دستهاش رو به پنجههای دست راستم رسوند.
- فقط بهم پیشنهاد داد. من هم هنوز قبول نکردم. میخواستم اول به تو بگم؛ اما خب نمیدونستم که کاوه زودتر میگه. اگه این چیزیه که اذیتت کرده، میتونم با همین صحبت حلش کنم؛ اما اگه موضوع چیز دیگهایه... .
تحمل نکردم و دست راستم رو پشت کتفش گذاشتم. توی لحظه هی*کل نحیفش رو توی بغلم گرفتم. اعتراضی نکرد و ل*ب زدم:
- نیست. نمیخوامم باشه. دیگه دلم نمیخواد بحث کنیم. دلم میخواد کنارم آروم باشی؛ اما انگار نمیتونم. برو دانشگاه. این خیلی خوبه. با آدمای جدیدی آشنا میشی؛ اما از من دور نشو!
این بار با دست چپم روی موهای پاییزی فردارش کشیدم.
- آنا.
شاید این اولین باری بود که اینجوری صداش میکردم و منتظر جواب بودم. به شدت دلم میخواست صدای گرم و دلنشینش رو موقع جواب دادنش بشنوم.
- جانم.
پست 104
موفق شدم! طبق انتظارم پیش رفت. مگه چه فرقی بین بله و جانم بود که اینطور من رو دگرگون کرد؟! یه کلمهی سه حرفی بیروح، با یه کلمهی چهار حرفی پرحس، چقدر حالم رو خوب تغییر میداد. با نفس عمیقی ادامه دادم:
- میشه خودخواه باشم؟ میشه اصرار کنم؟ میشه از دستت ندم؟ میشه برای خودم و کنار خودم نگهت دارم؟ نمیدونم تا کی میتونم؛ اما دیگه از تنهایی خسته شدم. دلم میخواد برای من باشی و تا وقتی خیالم راحت نباشه، من عصبیم. من میترسم. برای هر لحظه از دست دادنت میترسم. بهت گفته بودم. گفته بودم نذار دوستت داشته باشم؛ چون اگه بشه دیگه نمیتونی برگردی.
دستهاش رو پشت کتفم قفل کرد و صداش به دلیل چسبوندن سرش به سینهم بم شد:
- چقدر به این حرفا نیاز داشتم. چقدر دوست دارم وقتی که این حرفا رو میزنی. اصلا انگار دعوا میگیرم که اینا رو بشنوم.
رضایت وجودش، لبخندی روی لبم کاشت.
- با پدرت حرف میزنم. کاوه بازم گفت نه؛ اما من میخوام به خودم فکر کنم.
به تندی از بغلم بیرون اومد و نگاهش چنان پر تعجب بود که انگار چیز عجیبی توی من دیده.
- اما چه جوری؟
تار موی لجباز روی پیشونیش رو پشت گوشش فرستادم.
- مثل اینکه یادت رفته، من کوروش ندامتم. بهت نشون میدم که این فقط یه اسم و فامیل نیست؛ بلکه منشاء قدرت منه.
ابروهای کمونی و پرپشتش رو بالا فرستاد.
- ببینیم و تعریف کنیم. من مانع نمیشم. اگه تصمیمت اینه، منم موافقم.
نمیدونستم تصمیمم درسته یا غلط. اصلا اعتقادی به درست و غلط نداشتم؛ اما احتمال موفق شدنم یک درصد بود و من به دنبال همون یک درصد راهم رو ادامه میدادم.
فصل هفتم
شلوغی خط تولید کارگاه سرسامآور بود و با لباس آبی نفتی مخصوص، درحال جارو زدن زمین سیمانی کارگاه بودم. کارگاهی صدمتری که دو تا کوره و یه قسمت بستهبندی داشت. هشت نفر روی کوره کار میکردن و ده نفر هم مشغول بستهبندی توی کارتونها بودن. جاروی دسته بلندی که دستم بود رو به دیوار تکیه دادم و ماسکی که به دلیل وجور گردههای زغال روی بینیم بود رو پایین کشیدم. نفسی گرفتم و گرمای سالن تنم رو آب کرده بود. همین که چشمهام رو برای لحظهای روی هم گذاشتم، صدای آقای طاهری رو از دور شنیدم:
- باز که وایستادی پسرجان.
حق با کاوه بود، اینجا هیچ کس من رو نمیشناخت. اونا جز شاهین کسی رو نمیشناختن و فکر میکردن رئیس اونه. این موضوع به شدت من رو کفری کرده بود. اهل اینترنت و اخبار که اصلاً نبودن، یعنی انگار فرصتی برای این کار نداشتن. از ساعت نه تا پنج عصر اینجا کار میکردن و بقیه روز رو هم به استراحت برای فردا میگذروندن. اکثراً بیوضاعت و از کار افتاده بودن. اصلیترین دلیلی که بخاطرش این کارگاه رو راه انداختم، کمک به این افراد بود.
هشت روز از اومدنم به اینجا میگذشت و هر بار که میخواستم استراحت کنم، سرکارگر، آقای طاهری بهم گیر میداد. نگاه کوتاهی بهش انداختم و ادامه داد:
- اینجور که تو کار میکنی، حقوق ما رو هم قطع میکن. من به آقای راستگو گفتم تو به درد این کار نمیخوری، کو گوش شنوا.
با لهجهی متفاوتی حرف میزد؛ اما مربوط به منطقه خاصی نبود.
- نفسم گرفته... اینجا خیلی گرمه.
آب بدنم از گرما خشک شده بود و عرق از سر و کولم پایین میریخت. آقای طاهری هم دست کمی از من نداشت و با آستین لباس آبیش، صورت خیسش رو پاک کرد.
- چقدر تو سوسولی پسرجان. ما بیست نفر اینجا یه سره داریم عرق میریزیم و هیچی نمیگیم. تازه چند روزه اومدی هی بهونه میگیری.
من صاحب این کارگاه بودم و از اینکه نمیتونستم بگم کوروش ندامتم، دچار عذاب الیمی شده بودم. انگار کاوه دلش نیومده بود که بگه اونا شاهین رو میشناسن تا قانعم کنه و من چقدر با اطمینان حرف زده بودم. با نگاهی به طاهری، جارو رو دست گرفتم.
- آقای طاهری، چرا به رئیس نمیگی یه فکری برای این جهنم بکنه؟
خندهی تلخ طاهریِ پنجاه ساله، من رو متحیر کرد.
- ای پسر. خیلی خودت رو توی زحمت ننداز... کسی اصلا به این کارگاه سر نمیزنه. آقای راستگوام هراز گاهی زنگ میزنه. ما تا به حال ندیدیمش... .
هنوز حرفش تموم نشده بود که آقای صابر از پشت صداش کرد:
- آقای طاهری بستهها داره میره برای انبار، یه استراحت بده بچهها دیگه جون ندارن.
همین که داشتم توی ذهنم مشکل تایم استراحت رو یادداشت میکردم، طاهری جواب داد:
- با اون رئیسی که ما داریم، الحق که باید وقت استراحتم داشته باشیم. اگه تا امروز اون مقداری که از بالا زنگ زدن رو تحویل ندیم، باید کلاهمون پس معرکه باشه.
آقای صابر که نزدیکمون بود، با کلافگی بینیش رو بالا کشید.
- تمام جون کندنش واسه ماست، بعد اونا راحت پز پولش رو بدن.
توی این هشت روز، فرصت نشده بود راجع به شرکت صحبت کنیم و درواقع این اولین باری بود که سه نفر یه جا جمع بودیم؛ چون طاهری اصلا اجازه اجتماع نمیداد. همین که خواستم چیزی بگم، طاهری معترض شد:
- بریمبریم که کلی کار مونده و ساعت چهاره.
حتی خنکی هوای اول مهر هم کمکی به جهنم داخل سالن نمیکرد. ضربان قلبم از گرمای شدید، به دیواره قلبم میکوبید و قبل از اینکه صابر و طاهری به سمت بستهبندی برن، جارو رو روی زمین انداختم.
- من دیگه نمیتونم، برای من غیرقابل تحمله ما کاکتوس نیستیم که توی بیابون بی آب رشد کنیم. باید به بقیه استراحت بدی.
صابر چشمهای درشت مشکیش رو از تعجب بازتر کرد.
- خدا به دادمون برسه!
پست 105
انتظار داشتم طاهری حرفی بزنه؛ اما فقط نگاه سرد و تلخی روونهم کرد. دست به کار شدم و بازوی طاهری رو به سمت خودم کشیدم.
- با تو نیستم مگه؟ مگه اینا بردهان که اینجوری کار کنن؟ هشت روزه که اومدم و مدام همین اعتراضایی که بینتیجه مونده. تو به عنوان سرکارگر وظیفه داری اعتراضشون رو به گوش رئیس برسونی. شاید رئیس جوابت رو منطقی داد.
معلوم نبود این دسیسه کار کیه، کی میخواست من رو به بدترین آدم روی زمین تبدیل کنه. من هرگز راضی به این همه سختی برای این آدمها نبودم؛ اما اونا تصور دیگهای از من داشتن. طاهری نگاه کوتاهی به دستم انداخت و با لودگی جواب داد:
- گفته بودم اهل این کار نیستی. آدمای اینجا از وضعیتشون راضین، تو از کجا میدونی که من به رئیس نگفتم و اون خواسته کاری کنه؟ اگه میخواست میکرد. حالاهم بهتره به کارت برسی و اختشاش ایجاد نکنی؛ چون اونی که اخراج میشه همهامونیم.
حتی اجازه ندادم مردمک چشمهام ذرهای بلرزه. خیره به صورت پر ریشش، معترض شدم:
- فکر نمیکنم اصلا به گوش رئیس رسیده باشه. مطمئنم اونقدرم آدم بیوجدانی نیست... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که صابر مداخله کرد:
- ما هفت ساله داریم اینجا جون میکنیم، یه بار نشد بیاد و بگه دردتون چیه. اصلا میدونی پشتش چیا میگن؟ یه آدم عو*ضی تازه به دوران رسیده که تمام عقدهاش رو سر دیگران خالی میکنه.
دستم از بازوی طاهری سُر خورد و کنار پام مشت شد. تمام اجزای صورتم منقبض شده بود و دلم میخواست فریاد بزنم، فریاد بزنم که من عقدهای نیستم. زیرلب زمزمه کردم:
- عقدهای نیست... برای چیزی که داشته زحمت کشیده.
طاهری با خم شدن سمت زمین، جارو رو برداشت و سمتم گرفت.
- کارت رو بکن و ما رو توی دردسر ننداز پسر جان! انقدر اینجا داد و هوار کردی که وقت ما رو هم گرفتی. گزارش امروزت رو به آقای راستگو میدم.
پرده چشمهام رو روی هم کشیدم و محکم فشار دادم. تازه میفهمیدم که دلیل این اعتراضات چیه، همهاشون سرکوب شده بودن و من چه طور هفت سال این موضوع رو نفهمیدم. من چهجور آدمی بودم که بهم میگفتن عقدهای! ساعت مچی توی دستم، نزدیک پنج رو نشون میداد. جارو رو کنار دیوار گذاشتم و برای تعویض لباسهام به رختکن رفتم.
درحال عوض کردن لباسهام توی اتاقک مخصوص بودم که صدای صحبت کردن چند نفر رو شنیدم.
- چه جوری سر چند روز انقدر جرأت پیدا کرده که با طاهری بحث کنه؟
انگار راجعبه من صحبت میکردن. کنجکاوی به من چیره شد و گوش دادم. صدای دوم که کمی جوونتر از صدای اول بود، پوزخندی نثارش کرد.
- فکر کنم با پا*رتی اومده؛ وگرنه کی میتونه با طاهری دربیوفته؟
صدای اول طبق حدسم که به دلیل خم شدن از ارتفاع صداش کم شده بود، جواب داد:
- ظاهر آروم طاهری همه رو گول میزنه. اون یارو اصلاً نمیدونه که اگه طاهری بره به رئیس بگه چی میشه. زیرابش رو میزنه و از کار بیکارش میکنه. من که فکر نمیکنم با پا*رتی اومده باشه، پا*رتی برای جاروکشی؟
دستم رو روی دهانم گذاشتم و برای بهتر شنیدن، کمی خودم رو به سمت در خم کردم. همون صدای اول که انگار دل پری داشت، ادامه داد:
- اما هرچی که هست، خوشم اومد. خودش رو فدای همهامون کرد. بالاخره یکی اینجا پیدا شد که اعتراض کنه. طاهری خودش رو فرشته نشون میده؛ اما یه شیطانه و اون یارو این رو نمیدونه.
صدای دوم که انگار لباسهاش رو داخل کمد جا میداد، با بسته شدن در آهنی کمد، اضافه کرد:
- واقعاً موافقم. اون به قول تو یارو، دلش به چیه رئیس خوشه؟ راستی، شنیدی میگن رئیس یه بیماری باکلاسی داره که انگار آدم دورش میبینه.
از در فاصله گرفتم و ضربان قلبم رو توی حلقم حس کردم. اونا که از اخبار بیخبر بودن، از کجا میدونست. دقیقاً سؤالی که توی ذهنم بود رو مرد اول پرسید:
- تو این رو از کجا میدونی؟ کی گفته؟ اخبار بیرون اینجا ممنوعه. اگه واقعیم باشه نباید راجع بهش حرف بزنی.
این بار صدای نفسهام، توی گوشم شنیده میشد. منتظر جواب مرد شدم.
- خود طاهری زمانی که داشت با تلفن حرف میزد گفت. انگار یکی داشت بهش وعده و وعید میداد که اگه تولید اینجا بالا بره، طاهری جای خوبی استخدام میشه. بعدشم طاهری نمیتونست اسم اون بیماری رو تلفظ کنه، برای همین منم نفهمیدم چیه. فقط گفت که رئیس مریضه و چند وقتی نمیاد سر کار. بعدشم تو اصلاً میدونی این آقای راستگویی که میگه واقعی نیست؟ رئیس یکی دیگهست. میگن خیلیم آدم رو مخ و مزخرفیم هست، خدا به دادمون برسه.
نزدیک بود تمام تعجبم رو از حلقم عق بزنم. هردو با هم به سمت در میرفتن و دور شدن صداشون به این دلیل بود.
- ولش کن، هرچی کمتر بدونی بهتره... .
دیگه صدایی ازشون نشنیدم و از اتاقک بیرون اومدم. با کرختی حاصل از حیرت حرفاشون، لباسها رو توی کمد سفید مخصوصم گذاشتم و از رختکن بیرون اومدم. راهروی جداشونده از سالن رو طی کردم و به سمت خروجی رفتم. همون طور که پیاده تا سر خیابون میرفتم، صداهای اون دو مرد توی سرم زنده شد.
سوار اتو*بو*س قهوهای رنگ سرویس شدم و روی اولین صندلی پارچهایش نشستم که کهنگیش، سر و صدای عجیبی رو به پا کرد. چشمهام رو طبق روال همیشه بستم و سرم رو به پنجره غبار گرفته تکیه دادم. ماشین حرکت کرد و آخرین نفر هم کنار من نشست که وجودش رو حس کردم.
پست 106
یک ساعت بعد، اتو*بو*س سر خیابون اصلی نگه داشت و پیاده شدم. تقریباً آخرین نفری بودم که پیاده میشد. ده دقیقه پیادهروی تا خونه رو درپیش داشتم. همون طور که راه میرفتم، گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و شماره شاهین رو گرفتم. بعد از دوتا بوق برداشت.
- جانم کوروش؟
بیمقدمه جواب دادم:
- توی اون شرکت داری چه غلطی میکنی؟ از نبود من چه سوءاستفادهای کردین؟ فردا صبح جلسه میذاری فوری و حتمی. همه باشن. همه!
تازه دنبال توجیه بود و انگار که از خواب بیدار شده بود، جواب داد:
- چی شده؟ موضوع چیه؟ باز چه اتفاقی افتاده؟ چه خورهای به جونت افتاده که اینجوری میکنی؟
راست میگفت، خورهی بیاعتمادی داشت ذرهذره وجودم رو میجوییدم. انگار توی دهان هیولای بدبینی گیر کرده بودم. کوتاه جواب ل*ب زدم:
- فردا نه صبح!
منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم. انقدر عصبی بودم که نفهمیدم چه طور به خونه رسیدم. ساعت شش و نیم عصر بود و هوا رو به سردی میرفت. سویشرت مشکیم رو بیشتر به خودم چسبوندم و از در نیمه باز، وارد آپارتمان شدم.
از آسانسور بیرون اومدم و خودم رو به در واحد رسوندم. برعکس همیشه، بدون کلید انداختن، زنگ مربعی در رو فشار دادم. به دقیقه نکشید که در توسط آناهیتا باز شد. جواب صورت شاد و براقش، نگاه خسته و بیفروغم شد.
- سلام. چقدر دیر کردی.
خودش رو کنار کشید تا وارد خونه بشم. با بیرون آوردن کفشهای مشکیم و گذاشتنشون توی قفسهی چوبی کفشها، خودم رو توی حموم کنار در ورودی انداختم. به سرعت شیر آب رو باز کردم. همین که داغی آب روی پوستم دوید، خودم رو رها کردم. رها از تمام دردهایی که به تنم ضربه میزد.
با پوشیدن شلوار راحتی مشکی و پلیور پاییزی طرح دونههای برفی که آناهیتا پشت در گذاشته بود، از حموم بیرون اومدم. تازه برای حرف زدن انرژی گرفته بودم. خودم رو روی مبل سه نفره ولو کردم، عقربه ساعت دایرهای سفید روی هفت و ربع مردد بود. چشمهام رو بسته بودم که صدای آناهیتا از دور، نزدیک شد.
- حتماً خیلی خسته شدی که متوجه تغییر خونه نشدی.
چشمهام رو به آرومی باز کردم و روی مبل نشستم. نگاهی به اطراف انداختم و سه تا گلدون سفید سانسوریای کنار پنجره دست چپم و تابلوی سنگ گراندیدریت که درست جای قبلیش، روی دیوار مابین هال و در ورودی بود، توجهم رو جلب کرد. هنوز تجزیه و تحلیلم تکمیل نشده بود که خودش اضافه کرد:
- گفتم یکم گل هوای خونه رو عوض میکنه. خونه از روحمردگی درمیاد.
نگاهم رو روی تابلو قفل کردم.
- این تابلو رو از کجا گیر آوردی؟
با ذوق بچگونهاش، دستهاش رو به همدیگه کوبید.
- یک ماه پیش سفارش دادم. با گلا رسید.
این بار نگاهم روی گلا چرخید، مغزم شروع به زمزمه کرد و دهانم بدون اراده باز شد:
- اون پسرِ این گلا رو آورده؟ دوباره من نبودم و اومده خونه؟ چه فرصتطلب.
بدون اینکه توی زاویهم تغییری بدم، از گوشه چشم دیدم که سر آناهیتا به سمتم چرخید.
- چی؟! متوجه منظورت نشدم.
دستهام رو جلوی صورتم گرفتم و با صدای خفهای جواب دادم:
- خستهم هدی، گیر نده. از خیا*نت متنفرم هدی. به من خیا*نت نکن!
دستم رو از روی صورتم برداشتم و نگاهم گره نگاه ترسیده و توأم با نگرانی آناهیتا شد. انگار تازه به خودم اومده باشم، مثل بچهای که توسط مادرش توبیخ شده، ل*ب گزیدم.
- من... من... نه آنا... آنا... .
توی همون لحظه بود که آناهیتا مثل تیری در رفته از کمان، از جاش بلند شد.
- چی میگی کوروش؟ چی شده؟ توروخدا من رو نترسون!
مثل آدم گیجی که تازه از کما بیرون اومده، نگاه لرزونم رو بهش دوختم و تند تند تکرار کردم:
- متاسفم! آنا متاسفم! آنا مغزم کار نکرد. واقعاً نفهمیدم چی گفتم. دیگه تکرار نمیکنم.
قطره اشک شفافی از روی گونهاش عبور کرد و به مرز باریک ل*بهاش رسید.
- امروز که نبودی، بابام اومد. برای اولین بار بغلم کرد. برای اولین بار بهم گفت هروقت خواستم میتونم روش حساب کنم. گفت بهش گفتی میخوای باهام ازدواج کنی و قبول نکرده؛ اما گفت اگه دلم پیشت گیره... رضایت میده. گفت درعوض هروقت حس کردم تو اون آدمی که باید باشی نبودی، برم پیشش. تو چی کار کردی که توی همین لحظه دلم خواست برگردم خونه. بعد از چهارماه دلم میخواد برم خونه و روی تختم تا صبح گریه کنم.
چونهم به لرزش دراومده بود و ل*بهام رو توی حصار دندونام کشیدم. با نفس عمیقی، بلندتر از قبل فریاد زد:
- من دیگه نمیدونم از کی به کی پناه ببرم. من دیگه نمیدونم چی کار کنم! من خیلی خستهم.
به آرومی از جام بلند شدم و برای گرفتن دستهاش، به سمتش رفتم. همین که دستم به بازوش برخورد کرد، دستم رو محکم پس زد.
- متاسفی؟ میدونی هر بار که هر کلمه بهم میگی چقدر قلبم میشکنه و درد میگیره؟ میدونی که دیگه توانی برام نمونده که تحملش کنم؟ میدونی چه دردی توی وجودم رشد میکنه؟ نمیدونی؛ چون تو کوروش ندامتی. کوروشی که کسی براش مهم نیست. واقعاً دلم نمیخواد یه مدت ببینمت. حالا که بهم تهمت زدی، منم میرم به همون گل فروشی تا بدونی وقتی تهمت میزنی، میتونستم و انجامش ندادم. من یه بچه نوزده سالهم که میخوام لجبازیم رو به رخت بکشم و توأم هیچ کاری نمیتونی بکنی.
به سرعت سمت اتاق خواب رفت و صدای قفل کردنش رو شنیدم. به دنبالش پشت در ایستادم و مشت کوتاهی به در چوبی زدم.
- باز کن! باید صحبت کنیم. من حالم دست خودم نیست. نمیتونم! تعادل ندارم. آنا خواهش میکنم! آنا لطفا! گفتم که از دهنم پرید.
پست 107
تمام تنم گر گرفته و عرق از سرو کولم پایین میریخت. دچار استرس خفناکی شده بودم. مشتهام رو بیوقفه حواله در کردم.
- بهت گفته بودم ممکنه اینجوری شه. مگه نگفتم؟ خواهش میکنم باز کن! آنا لطفاً باز کن! آنا... .
تقریباً پنج دقیقه نشد که در رو باز کرد و با هل، قدمی عقب رفتم. نگاهم روی مانتوی پاییزی طرحدار بنفش و شال یاسیش چرخید. تمامش بوی رفتن میداد. صورتش از دلخوری و حرص براق شده بود، من رو کنار زد و به سمت در هال پا تند کرد. به دنبالش دویدم و زودتر از من با پوشیدن کتونیهاش، وارد آسانسور شد. پابرهنه به دنبالش تا در آسانسور رفتم. درست توی لحظه، در بسته شد. دکمه آسانسور رو چندین بار فشار دادم و با ناامیدی واضحی چارهای جز رفتن از راهپله نداشتم.
با نهایت سرعت، خودم رو از پلهها به پارکینگ رسوندم. زودتر از من از در پارکینگ بیرون رفت. درحالی که نفس کم آورده بودم، به دنبالش از در بیرون زدم. بارون شدیدی به زمین سنگی شلاق میزد. به سمت خیابون اصلی میرفت که بالاخره بهش رسیدم و بازوش رو ناخواسته چنگ زدم. بیتعادل به سمتم برگشت و نعره زدم:
- کجا میری؟ بدون من کجا میری؟ اینجوری قرار بود کمکم کنی؟ مگه نمیدونی؟ مگه نمیدونستی و انتخابم کردی؟ مگه ندیدی من دچار چه بیماریم؟ مگه ندیدی من یه روانیم؟ با تمام اینا داری میری؟ با هر حرف من قراره بری؟ پس من چی؟ کاری که با من کردی چی؟ بهت گفتم نکن! گفتم عاشقم نکن! گفتم اگه عاشقم کنی نمیذارم بری. من بهت هشدار دادم. حق نداری بری.
بارش تند قطرات بارون، پردهی حائل بین چشمهام و چشمهاش شده بود. بازوش رو از دستم بیرون کشید و دستهای مشت شدهاش رو حوالهی سینهم و با تمام وجود، به سمتم حمله کرد.
- این توئی که حق نداری هرجور میخوای با من رفتار کنی. این توئی که حق نداری اذیتم کنی. من هرجوری که هستی دوستت دارم. قبولت دارم؛ اما نمیتونی من رو تحقیر کنی! این اجازه رو بهت نمیدم. هیچ کس نمیتونه شخصیت من رو کوچیک کنه، حتی اگه اون فرد تو باشی.
دستی لای موهای خیس ریخته شده روی پیشونیم کشیدم.
- من هرگز این کار رو نمیکنم. آنا میدونی که چقدر دوستت دارم. آنا میدونی که بعضی وقتا کنترلم دست خودم نیست. چرا باور نمیکنی دست من نیست. نمیتونم کنترلش کنم.
با دست راستم، خیسی بارون رو از روی صورتم پاک کردم و هنوز نمیتونستم با دست چپم درست کار کنم، با این حال، کیف مشکی و بزرگش رو با دست چپم به سمت خودم کشیدم.
- بیا بریم خونه. اینجا مردم نگاهمون میکنن. آنا شبه. کجا میخوای بری؟
همین که خواست جوابی بده، دوتا پسر جوون که چهرهاشون رو خوب نمیدیدم، به سمتم هجوم آوردن.
- داری چی کار میکنی آقا؟ خانوم رو ول کن! مزاحم ناموس مردم میشی؟
دست دو پسری که هرکدوم یه بازوم رو گرفته بودن، به شدت پس زدم.
- چی میگی مردک؟ دخالت نکن! آنا بریم.
همین که دستم سمت آناهیتا رفت، پسری که سمت راستم بود مشتی حوالهی صورتم کرد. غافلگیر و گیج، چند قدمی عقب رفتم. خیسی مژههام، اجازه نمیداد که به خوبی ببینمشون. دست چپم رو مشت کردم و بالا بردم. برای فرود دستم، صورت پسر قدکوتاهتر رو هدف گرفته بودم که پسر همقدم، زودتر از من مشت دوم رو روی گونه چپم کاشت. خیسی تن و لباسم باعث شده بود نتونم سریعتر عمل کنم. دوباره مشتم رو گره زدم و آمادهی زدن به صورت هرکسی که جلوم بود شدم.
- به شماها چه؟ مزاحم دعوای مردم نشین. زنمه! زنم!
دستهاشون از من جدا شد و به سمت آناهیتا برگشتن.
- خانوم، این آقا راست میگه؟ شوهرتونه؟
پسر کوتاه قد، سؤال بعدی رو پرسید:
- حتی اگه شوهرتونم باشه و اذیتتون میکنه به ما بگین. زنگ میزنیم پلیس بیاد.
هر سه منتظر جواب آناهیتا بودیم و شاکی از این وضعیت، از زیر ابروهای خیسم خیره صورتش شدم. درکمال ناباوری، سکوت کرد. منتظر حمایتش بودم؛ اما تنها به سکوت اکتفا کرد. شونههام از سکوتش پایین افتاد و انگار که کمرم خم شد. دوباره صورتم رو از خیسی بارون پاک کردم.
- آنا بریم خونه صحبت میکنیم، بذار این آقایون برن... .
صدای خندهی دخترونهای که توی گوشم پیچید، سرم رو به طرفین تکون دادم.
- اگه دوست داشت، باهات میاومد. اگه تو براش مهم بودی، میگفت زنته. فقط توئی که دوستش داری... دیدی، دیدی من رو به کی فروختی؟ هیچ کس مثل من دوستت نداره کوروش.
با تمام وجودم، با تمام سلولهای باقی مونده تنم، میخواستم که به حرفهاش گوش نکنم. میخواستم برام بیاهمیت باشه؛ اما وقتی صداش توی سرم پر میشد و کنترل افکارم رو دست میگرفت. مهار کردنش مثل یه خستگی بیپایان بود. بیقرار دستهام رو روی گوشم گذاشتم. چشمهام رو بستم و صدای دوتا پسر با صدای ذهنم قاطی شد.
- مثل اینکه به زور میخواستی ببریش، تو چه جور آدمی هستی. خانوم شما برو ما حواسمون هست.
برای جدا کردن برادهی آهن از آهنربا، تقریباً زمان زیادی لازمه. تازه احتمال موفق شدنش هم زیر ده درصده. اون وقت من میخواستم این برادهی ذهنی رو از توی سرم بیرون بکشم. قاعدتاً محال ممکن بود. با تمام این تفاسیر، شانسم رو برای اون ده درصد امتحان کردم و نتیجهاش نشستن روی زمین خیس و سرد بود.
- کوروش!
پست 108
دیگه قادر به تشخیص این صدا نبودم. نمیدونستم آناهیتاست یا هدی، حتی دلم نمیخواست تلاشی کنم. بیحال و بیرمق خودم رو توی بارون رها کردم. بارون چادرش رو روی تنم پهن کرده بود و مثل بچهای برای فرار از توبیخ والدینش روی زمین نشسته بودم. دستم رو روی گوشم فشار میدادم تا صدای هیچ کدومشون رو نشنوم؛ اما این ممکن نبود.
- دوباره بهت نشون دادم... نشون دادم که دوستت نداره. خیلی خوشحالم که بالاخره این روز هم اومد. حیف اون همه دوری که تصمیم تو بود، من هنوزم دوستت دارم.
دلم خواهان یه خواب عمیق بود؛ اما توی حرکت آنی از جام بلند شدم و دستهام رو از گوشم برداشتم. برای پیدا کردن هدی از اطرافم، دور خودم چرخی زدم. توی سیاهی شب هیچ اثری از هدی نبود. پس چرا صداش اینقدر واضح توی سرم میچرخید، درست نمیدیدم و از لابهلای صداهای توی سرم، صدای دو پسر رو شنیدم:
- دیوونهست؟ چرا همچین میکنه. دنبال چی میگرده؟ خانوم واقعاً باید به پلیس زنگ بزنی. ممکنه بهتون آسیب بزنه.
کارخونه کلمات مغزم، تعطیل شده بود و هیچ خروجی برای جواب دادن نداشتم.
- عشق واقعی اونیه که تنهات نذاره، من هیچ وقت تنهات نذاشتم کوروش. اون میره... اون آدم بدیه، اون دوستت نداره این رو بفهم!
باز هم صدای لعنتی هدی، تحملش انقدر برام سخت بود که موهام رو از ریشه گرفته بودم و میکشیدم تا کمی آروم بشم. در همین حین و بدون توجه به چشمهای منتظر دو پسر، نعره زدم:
- خفه شو... دست از سرم بردار دیگه بسه! دیگه تمومش کن! من نمیخوامت. هیچ علاقهای به تو ندارم. برو! هرجا که هستی از من دور شو. برو! فقط برو!
نمیدیدمش؛ اما صدای آروم و لرزون آناهیتا رو شنیدم:
- آقا ممنون؛ اما من اشتباه کردم. واقعاً نباید شما رو به زحمت میانداختم، دیگه برین من خودم حلش میکنم.
صداها برام قابل تشخیص نبود؛ اما هرجور شده به خودم قول داده بودم صدای آناهیتا رو همیشه تشخیص بدم. پسر در جوابش کوتاه گفت:
- مطمئنین؟
و صدایی نشنیدم. دست آناهیتا دور بازوم حلقه شد و من رو به سمت ساختمون هدایت کرد.
- بیا بریم. هدی نیست. خب؟ باشه؟ آروم باش!
مقاومتی نکردم. دهانم تلخ و گس، مثل مردهای متحرک، به دنبالش راه افتادم. حتی متوجه نشدم کی به آسانسور رسیدیم. توی آسانسور سکوت کرد و انرژیم به شدت تحلیل رفته بود. به نقطهای خیره بودم و با حکم یه آدم افسرده، همراهش تا خونه مطیع شدم. وارد خونه شدیم و درحالی که آب از لباس و موهام میچکید، کنار دیوار هال وایستادم. به سرعت به سمت اتاق رفت و با حولهای برگشت. حوله سفید رو به سمتم گرفت.
- فکر نکنم بتونی بری حموم؛ یعنی حالت زیاد روبهراه نیست. فقط موهات رو خشک کن و... .
به اینجا که رسید، ادامه نداد و دستم رو گرفت. من رو با خودش به سمت اتاق لباسها برد. وارد اتاق شدیم و به رگال اشاره زد.
- لباس عوض کردی بگو بیام. من خیسی سالن رو تمیز میکنم.
خودش هم خیس از آب بود و برای تعویض لباسهاش، به اتاق خواب رفت. همون طور بیهدف و بیفکر، وسط اتاق ایستادم. نگاهی به رگال انداختم و دستم رو به زحمت دراز و پلیور آدامسی رو از توش جدا کردم.
لباسهام رو پوشیده بودم؛ اما آب همچنان از موهام میچکید. حوله رو روی سرم گذاشتم و دستهام جونی برای خشک کردنشون نداشت. درهمین حین بود که در اتاق باز شد و آناهیتا با لباس سِت بلوز و شلوار زرشکیش، توی چهارچوب در قرار گرفت.
- موهات که هنوز خیسه. سرما میخوریا. بیا بریم من برات خشک میکنم.
این بار هم دستش رو به سمتم دراز کرد و مثل مادری که به پسربچهاش قول یه غذای گرم رو داده، من رو به سمت خودش کشوند. روی مبل تک نفره نشستم و بالا سرم وایستاد. حوله رو روی موهام تکون داد و به نرمی، درحال خشک کردنش بود. دستهام روی پاهام و بیرمقتر از قبل، چشمهام رو بستم.
- چه موهای نرمی داری. مگه موهای یه پسرم انقدر نرم میشه؟
با شنیدن صداش، چشمهام رو به آرومی باز کردم، این بار برای خشک کردن موهام روبهروم بود. برای بهتر دیدنش سرم رو بالا گرفتم و همین که نگاهم به نگاهش گره خورد، ل*بهاش رو به دندون گرفت.
- معذرت میخوام! امروز تند رفتم. مسبب حال الانت منم، خیلی معذرت میخوام!
توی سرم هزاران حرف آمادهی گفتن بود؛ اما ماهیچههای حنجرهم برای بیرون آوردن کلمات یاری نمیکردن. حوله رو از روی سرم برداشت و کمی عقب رفت.
- بارو کن نمیدونستم اینجوری میشه. خب توأم وقتی اونجوری باهام حرف زدی خیلی ناراحت شدم. کوروش چرا همه چیز اینجوری شد؟ مشکل را*بطهی ما کجاست؟
خودم رو کمی پایین کشیدم و سرم رو به آرومی روی پشتی مبل تکیه دادم. درحالی که چشمهام رو میبستم، کوتاه گفتم:
- مشکل منم.
نشستنش روی مبل کناریم رو حس کردم و دلم نمیخواست تغییر چهرهاش رو ببینم. بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
- امروز خیلی خسته شدی، بهتره یکم استراحت کنی. من میرم غذا حاضر کنم.
برای رفتن به آشپزخونه از کنارم رد میشد که با زحمت زیادی، دستم رو بالا آوردم و گره ساعدش کردم.
- بمون! رفتنت هیچی رو درست نمیکنه؛ اگه تصمیم گرفتی با من بمونی پس بمون و بذار با هم درستش کنیم. بذار با هم توی این راهی که قدم گذاشتیم بریم.
بدون اینکه بهم نگاه کنه جواب داد:
- از اینکه همیشه کوتاه بیام خیلی بدم میاومد. توی دعواهامون با ارسلان، همیشه اون بود که کوتاه میاومد. انگار بد عادت شدم. انگار آه ارسلان من رو گرفته که مقابلت همیشه کم میارم. زمانی که انتخابت کردم، نمیدونستم میتونه انقدر سخت باشه. من واقعاً دلم برای خانوادهم تنگ شده. دلم میخواد برم مادرم رو ببینم. ارسلان رو و حتی بابام.
پست 109
سکوت کردم و اجازه دادم تا از هرحرفی خالی بشه. نفس کوتاهی گرفت و اضافه کرد:
- اینکه چرا بعد از چهارماه این حس دلتنگی توی من به جود اومده، شاید به خاطر این بود که تو کنارم بودی. خوب یا بد، نمیذاشتی این حس رو توی خودم تقویت کنم؛ اما این روزا خیلی داره سخت میگذره. یه جوری که تحملش برام سخته. میخوام فرار کنم، فقط فرار کنم و برم.
درحالی که ساعدش هنوز توی دستم بود، به آرومی از جام بلند شدم و با دیدن صورت خیس و براقش، توی بغلم گرفتمش.
- حق داری... هربار این رو گفتم و باز اذیتت کردم. هربار مسبب این حالت شدم. هربار به جای شاد کردنت، اشکت رو درآوردم. این بار تصمیم گرفتم که از ریشه مشکلم رو حل کنم.
فوراً از بغلم بیرون اومد و با نگاه ترسیدهای پرسید:
- میخوای چی کار کنی؟ این حرفی که زدی یعنی چی؟ چی توی سرته؟ کدوم مشکل رو از ریشه حل میکنی؟ اصلاً ریشهی مشکلاتت چیه؟
قد کوتاهش تا سینهم میرسید که دو دستم رو حصار صورت گرد و کوچیکش کردم.
- به من اعتماد نداری؟ میدونم تا اینجا نتونستم خوب به حرفام عمل کنم؛ اما این چند روزم تحمل کن و بذار راه هزارساله رو یه شبه برم.
بینیش رو بالا کشید و درحالی که از بغض لبریز میشدم، ادامه دادم:
- از اولش میدونستم که ممکنه بهت آسیب برسونم؛ اما دلم طاقت نیاورد. دلم خواست حداقل یه عشق و دوست داشتن واقعی رو تجربه کنم، تا اینکه توی خیالم زندگی کنم. با اینکه میدونم وجودم بهت آسیب میزنه؛ اما میخوام باهات باشم. کنارت بمونم، جا نزنم. دارم تمام تلاشم رو میکنم. میدونم موفق نیستم؛ اما از نظر خودم دارم خیلی سعی میکنم.
آه کوتاهی کشیدم و همون طور که با چشمهای درشتش خیرهم بود، دستی به صورتم کشیدم.
- تو درست میگی، من نمیتونم هربار اذیتت کنم و قول بدم که همه چیز درست میشه. حرف و عملم یکی نیست و این باعث شده تو اذیت بشی. باور کن نمیخواستم اینجوری بشه.
توانی برای نگه داشتن اشکهام نداشتم و سیلی که پشت سد چشمهام جمع شده بود رو رها کردم. دوباره توی بغلم گرفتمش و این بار جوری دستهام رو پشتش حلقه کردم که انگار آخرین باره میبینمش. متقابل من رو توی آغوشش پذیرفت. برای این سکوت و درک ممنونش بودم. بلاتکلیفی من اون رو به این گیجی و نابه سامانی رسونده بود.
همین که زنگ گوشیم به صدا دراومد، به آرومی از بغلش بیرون اومدم. گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن اسم دکتر قلابی جواب دادم:
- چی شده دکتر؟
لحنش مثل همیشه آروم و ملایم بود:
- شنیدم قشقرق به پا کردی، عجب حضور طوفانی.
نیم نگاهی که به آناهیتا انداختم، اون رو متوجه راحت نبودنم کرد. با فشار دادن ل*بهاش روی هم، به سمت اتاق خواب رفت تا تونستم جواب کاوه رو بدم:
- این موضوع از ریشه مشکل داره؛ نمیدونستم انقدر سریع همه چیز به همهاتون گزارش میشده و هیچی به من نگفتین. به هرحال دلیل جلسه اضطراری فردا هم همینه؛ اما من ازت یه چیز دیگه میخوام.
نمیدونستم سکوتش از تعجبه یا انتظار؛ اما ادامه دادم:
- میخوام برای خوب شدنم یه قدم خیلی بزرگ بردارم؛ اما این قدم انقدر بزرگه که حس میکنم شاید از پسش برنیام. میخواستم بهت زنگ بزنم، حالا که خودت زنگ زدی گفتم بهت بگم.
با آرامش همیشگیش پرسید:
- خوشحالم که تصمیم بزرگی برای بهبودیت گرفتی؛ اما باید بدونم این قدم چقدر بزرگه؟ باید بسنجم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم.
- میخوام آخرین راه بهبودیم رو برم.
گیج و نامفهوم، چیزی زمزمه کرد:
- و اون چیه؟
چشمهام رو باز کردم و سرم رو به سمت سقف بالا گرفتم. من آدمی بودم که همه چیز رو رک و راست میگفتم، پس چرا گفتنش انقدر برام سخت بود. گوشی رو توی دستم محکمتر چسبیدم. دهانم کمی باز شد:
- دیدن اون زن!
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ در، من رو به سمت ساعت برگردوند. ساعت یازده و نیم شب بود، بعلاوه صدایی از پشت گوشی نیومد. به سمت در رفتم و با باز کردنش، با دیدن چهرهی کاوه گوشی رو پایین آوردم.
- چرا اومدی؟
برای وارد شدن به خونه، من رو کنار زد.
- حس کردم به وجودم نیاز داری. از اول قصد داشتم بیام و ببینمت.
در خونه رو بستم و به دنبالش تا هال راه افتادم.
- برای جلسه درمان خیلی خستهم. من... .
کنار پنجره بلند هال وایستاد و به سمتم برگشت.
- چرا میخوای مادرمون رو ببینی؟ چی شد که این تصمیم رو گرفتی؟ میخوام دلیل این تصمیم ناگهانیت رو بدونم.
به اپن آشپزخونه تکیه دادم و دستهام رو جلوی سینهم گره زدم. شاید هدفم نشون دادن خونسردی تظاهریم بود.
- به خاطر آناهیتا. گفتی آخرین قدم برای بهبودی، ملاقات با اون زنه. زمانی میتونم از شر هدی خلاص بشم که اون زن رو ببینم و بتونم باهاش کنار بیام. من دوباره هدی رو میبینم. با اینکه قرص میخورم؛ اما توی لحظات حساس میبینمش. میخوام هرچی که توی ذهنم هست تموم بشه.
پست 110
مثل من دستهاش رو جلوی سینهاش قفل و آبیِ نگاهش رو روم زوم کرد.
- پس وجود آناهیتا همون طور که حدس میزدم انقدر مؤثر بوده. خونهست؟ میخوام ازش تشکر کنم. آناهیتا؟
برای اولین بار بود که صداش از حد معمول بلندتر میشد. سرم رو به سمت راست کج کردم.
- شوخیت گرفته؟
هم زمان آناهیتا از اتاق خواب بیرون اومد؛ اما با تعلل کنارم قرار گرفت.
- سلام فکر کردم حرف خصوصی دارین نیومدم.
نگاهی به شال سفید روی سرش انداختم. لبخند کمرنگی روی لبم نشست که کاوه خطاب به آناهیتا ادامه داد:
- تو واقعا الههی آبی، تو واقعاً قابل ستایش و تقدیری... تو با کوروش چی کار کردی؟
با معصومیت کودکانهای گونههاش از خجالت رنگی شد.
- چرا این رو میگی؟ اتفاق خوبی افتاده؟
کاوه با قدم بزرگی، از مبل سه نفره رد شد و مقابلم قرار گرفت.
- اتفاق خوب؟ معجزه شده. کوروش میخواد واقعا درمان بشه، اونم فقط به خاطر تو. میدونی این چه قدم بزرگیه؟ من سعی کردم خیلی آروم پیش بریم؛ اما کوروش انتخابش چیز دیگهایه. من کاملاً تغییرات این خونه رو دیدم. روح و زیبایی گرفته وجود تو یه نعمته. من بارها سعی کردم با فکر حرف بزنم؛ اما الان انقدر از این تصمیم کوروش هیجان زدهم که نمیتونم بگم وجودت چقدر خوب بوده.
از زیر ابروهای باریکم، دیدش میزدم که به سمتم برگشت.
- بعد از دیدن مادرمون، قدم آخر اینکه از این خونه بری و خونهی جدیدی انتخاب کنی.
دو طرف بازوم رو با دستهای پهنش گرفت.
- تو میتونی! این خیلی خوبه که بالاخره تصمیم درستی گرفتی. من برای پس فردا باهاش هماهنگ میکنم، بیصبرانه منتظر دیدنته. این رو به عنوان یه دکتر نمیگم، بلکه به عنوان برادرت میگم.
دستهام رو از هم باز کردم و دستهاش رو کنار زدم.
- شلوغش نکن! من فقط میخوام از این جهنم راحت بشم. جهنمی که تک تکون مقصرشین. بیخودی خیالبافی نکن.
دستی به پیراهن مردانهی چهارخونه سورمهایش کشید.
- من دیگه میرم. پسفردا با هم مفصل صحبت میکنیم.
لبخند کوتاهی به ل*بهای باریکش نشوند و زمانی که میخواست به سمت در بره، این من بودم که جواب دادم:
- به نظرم به جای اینکه تماماً به فکر من باشی، به فکر خودت باش! سر انگشتات داره زخم میشه. روانپزشک نیستم؛ اما به عنوان یه بیمار روانی میتونم صددرصد بگم که یه چیزی توی ذهنت درگیرت کرده که باید حلش کنی.
درحالی که صورت کشیدهاش با یه ور کردن چونهاش، کشیدهتر به نظر میرسید، جواب داد:
- بیا فعلاً به خوب شدنت فکر کنیم، شب بخیر.
با نگاه طلبکارانهای بدرقهاش کردم. همین که در خونه رو بست، به هال برگشتم و آناهیتا رو توی آشپزخونه دیدم. با لبخند پهنی روی ل*بهای کوچیکش، شالش رو روی اپن گذاشت و سمت یخچال رفت. مشغول درست کردن چیزی بود و حتی لحظهای اون لبخند سرخوش از روی ل*بهاش محو نمیشد. با حیرت و کنجکاوی مشغول دید زدنش بودم که متوجه حضورم شد.
- وای! ترسیدم.
دستش رو روی سینهاش گذاشته بود و یه تای ابروی راستم رو بالا فرستادم.
- معلومه به چیز خوبی داشتی فکر میکردی که انقدر خوشحالی و حواستم به من نیست.
لبخند دندون نمایی زد.
- به حرفای کاوه فکرمیکنم. حرفاش خیلی حالم رو خوب کرد.
پشت اپن قرار گرفتم و مقابلم اون سمت اپن موند. دستهاش رو روی اپن گذاشت.
- واقعاً به خاطر من این کار رو کردی؟ باورم نمیشه. خیلی ذوق زدهم. یه جوری که انگار دنیا رو بهم دادن. تمام اون حس بدی که تا چند لحظه پیش داشتم از بین رفت. خیلی حالم خوبه.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم.
- کس دیگهای اینجا هست که بخوام براش در این حد پیش برم؟
ذوق و قریحهاش من رو هم سر کیف کشوند. لبخندش پررنگتر شد و دستهاش رو به همدیگه زد.
- دلم میخواد امشب همین طور خوب بمونه. حالمون خوب باشه و به هیچی فکر نکنیم، توی آرامش غذا بخوریم و مثل بقیه باشیم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم و صندلی روبهروی پنجره رو از پشت میز بیرون کشیدم. درحال چپیدن میز بود و نگاهم جز سیاهی پشت پنجره چیز دیگهای رو نمیدید. شاید این تصمیم کاوه و آناهیتا رو خوشحال کرده بود؛ اما این من بودم که استرس به تنم رسوخ میکرد. سعی داشتم به روی خودم نیارم؛ اما توی دلم آشوبی داشت لونه میکرد. با دست پیشونیم رو پوشونده بودم وبیهوا توی دنیای ذهنیم غرق شدم.
با چند ضربهای به میز، سرم رو بلند کردم. آناهیتا پشت میز نشست و هم زمان بشقاب کتلت رو جلوی روم گذاشت.
- توی فریزر همین رو پیدا کردم که به سرعت آماده بشه. وقت برای مخلفاتش نبود؛ اما یکم کاهو کنارش گذاشتم. خونه نبودی رفتم خریدا؛ اما نمیدونستم چی دوست داری که بگیرم... .
همین طور با هیجان و متوالی صحبت میکرد که دست چپم رو روی دست راستش گذاشتم.
- من غذا خوردن با تو رو دوست دارم. وقت گذروندن با تو و صحبت کردن با تو. من هرچی بشه میخورم؛ اما تو کنارم باشی.
فشار کوچیکی به دستم وارد کرد و با لبخند بزرگی جواب داد:
- اما شاهین میگفت که خیلی بد غذایی. مثلاً غذای بیرون نمیخوری، عدس و لوبیا توی غذا دوست نداری. غذای خونگی رو به همه چیز ترجیح میدی. یعنی دروغ میگفت؟
پست 111
تکه کاهویی توی دهانم گذاشتم.
- نه درست گفته؛ اما از این به بعد همه چیز فرق میکنه. کاوه بهم گفت که سلامت غذایی مهمه، من همیشه تنها غذا خوردم. دستش دردنکنه... شاهین رو میگم. خیلی وقتا از خونه غذا آورده و با هم خوردیم، شاهین برای من یه دوست نیست. شاهین کسیه که اگه سالها نبینمش ذرهای از رفاقتم کم نمیشه. همیشه به غرغرام گوش داده، با من کنار اومده. مراقبم بوده، خیلی برام زحمت کشیده. خیلی دردها رو با هم تحمل کردیم؛ اما من همیشه براش بد بودم. دوست بدی بودم یه روزی براش جبران میکنم.
درحالی که دلستر هلو رو توی لیوان شیشهای هم برای خودش و هم برای من میریخت، جواب داد:
- شاهین آدم خوبیه... توأم هستی. میتونی از این بهتر باشی. با اینکه من همینی که هستی رو دوست دارم؛ اما به نظرم اگه تا الان نتونستی به کسی اعتماد کنی و خوب باشی، از این به بعد میخوام که کنارت باشم و با من امتحانش کنی.
با لبخند کوچیکی، به غذا خوردنم ادامه دادم که سرش رو بلند کرد.
- حالا که میگی مشکلی با غذا نداری، فردا برای شام بیرون بریم؟
کنارش غذا خوردن، لذ*ت خاصی داشت. نمیدونستم که اگه نبود باید چی کار میکردم، با لبخند نصفه نیمهای جواب دادم:
- باشه.
یک ربع بعد، غذا خورده بودیم و میز جمع شده بود. ساعت نزدیک یک بامداد میچرخید. روی مبل سه نفره نشسته بودم و توی تاریکی مطلق خیره به تلوزیون خاموش روبهروم بودم. از استرس و فوران از ترس، عرق از تنم میریخت. خواب با چشمم غریبگی میکرد و مدام فکرای مزخرفی توی سرم چرخ میخورد. درحالی که فکر میکردم آناهیتا رفته که بخوابه، صداش رو از کنارم شنیدم:
- چرا بیداری؟
این بار کنارم روی مبل نشست.
- فکر میکردم انقدر خستهای که سرت روی بالشت رفت بخوابی. اینکه دیدم توی تاریکی و سکوت نشستی نگرانم کرد.
نمیتونستم بگم دیدار با اون زن چقدر برام سخته. نمیتونستم بگم دیدن یهویی اون مرد رو تونستم هضم کنم، حتی اومدن کاوه به آرومی توی زندگیم هم برام قابل تحمل بود؛ اما اون زن تنها کسی بود که مقصر میدونستمش. با سکوتم ادامه داد:
- حتماً برات سخته.
جاخورده، صورتم رو به سمتش برگردوندم.
- منظورت چیه؟
توی تاریکی صورتش رو به خوبی نمیدیدم؛ اما دستهاش که باز شد، ل*ب زد:
- بیا اینجا. برای مقابله با استرس ب*غل کسی که دوستش داری از همه داروها قویتره. نظرت چیه؟
خودم رو به سمتش سوق دادم و سرم رو روی شونهاش گذاشتم که دستش روی دستم نشست.
- برای فردا هیجان زدهم. میخوام برای اولین بار با تو رستوران برم. البته با خانوادهم زیاد رفتما. ما از اون خانوادههایی هستیم که زیاد بیرون میریم، اما خب جمع خشکی داشتیم. یه جمع اجباری. این بار برام فرق داره... .
اون برای فردایی بیتاب بود که من از استرسش خواب به چشمم نمیاومد و برای همین حرفی در جوابش نداشتم. چشمهام رو به آرومی روی هم گذاشتم و اون همونطور داشت به حرف زدن ادامه میداد. درست شبیه به لالایی کودکانهای، من رو به خواب وادار کرد.
چشمهام رو به آرومی باز کردم. گردنم که کمی خشک شده بود رو از شونهی آناهیتا برداشتم. نگاه گیجی به چهرهی فرورفته توی خوابش انداختم. باورم نمیشد. تمام طول شب رو روی این مبل نشسته خوابیده بود تا من بیدار نشم. از این کارش عذاب وجدان گرفتم و شاید هم کمی ناراحت شدم. خواستم بلندش کنم تا ببرمش روی تخت بخوابه؛ اما همین که دستم رو زیر سرش گذاشتم، چشمهاش نیمه باز شد.
- بیدارم.
دستم رو از زیر سرش برداشتم و به سمتش برگشتم.
- چرا اینجوری و اینجا خوابیدی؟ باید بیدارم میکردی و میرفتی روی تخت میخوابیدی.
دستی پشت گردنش کشید و با چهرهی درهم و صدای خوابآلودی جواب داد:
- چه جوری وقتی اون قدر سخت خوابیدی بیدارت میکردم؟ ولی خدایی چه جوری روی این مبل میخوابی؟ خیلی سخته.
همین که برای رفتن به دستشویی از جام بلند میشدم، دستی لای موهام بردم.
- من به خیلی چیزای سخت عادت کردم که این در مقابلشون هیچه. من خوب خوابیدم؛ اما تو انگار زیاد نتونستی بخوابی.
چشمهای درشتش هنوز خم*ار بود و مس*تی خواب رو به رخ میکشید. به سمت دستشویی رفتم و در رو پشت سرم بستم.
صورتم رو شسته و کت و شلوار طوسیم رو تنم کرده بودم. از اتاق لباسها بیرون اومدم و با دیدن میز صبحانهای که دور از انتظارم به سرعت چیده شده بود، پشت میز نشستم. هم زمان آناهیتا ماگ مشکی چای رو روی میز گذاشت.
- میگم که تو که اهل رستوران نیستی، میشه از شاهین بخوای یه جای خوب بهمون معرفی کنه؟
متقابل پشت میز نشست و نون تست توی دستم رو کنار پیشدستی شیشهای گذاشتم.
- چرا شاهین؟ خودت که گفتی همه جا رو بلدی. یه جای خوب رو بگو.
کمی از چایش رو مزه کرد.
- خب من بلدم و رفتم؛ اما میخوام با تو برای اولین بار یه جای جدید و خوب برم. آخه این منشیا برای قرارای کاری خیلی جاها رو بلدن... .
نگاه تیزم رو به سمتش روونه کردم.
- شاهین منشی نیست. همه کارهست؛ اما من هیچ وقت به چشم یه منشی بهش نگاه نکردم و نمیکنم. لطفاً اینجوری درموردش صحبت نکن!
تعجب توی نگاه زیتونیش رو خوندم؛ اما حرفی نزد و توی سکوت سری تکون داد. این که ناگهان سکوت کرد و مشغول خوردن شد، برام غیرطبیعی تلقی میشد. شاید هم از حرفم ناراحت شد. همین قدر صبحانه برام کفایت میکرد و بنابراین از جام بلند شدم.
- معلوم نیست کی بیام. یکمی توی شرکت کارام زیاده. تو منتظر نمون و غذات رو بخور.
بالاخره سر بلند کرد و نگاهش رو بهم داد.
- مگه کارگاه نمیری ؟
پست 112
لبههای کتم رو بهم نزدیک کردم.
- از امروز نمیرم. باید بفهمم در نبودم توی اون شرکت چه اتفاقی افتاده.
به آرومی سری تکون داد و انگار که بیخیال حرف زدن شده بود. با نگاه کوتاهی، من هم از خونه بیرون زدم. با دیدن مانیا که دم آسانسور ایستاده بود، دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم.
- اتفاقی افتاده؟
برعکس همیشه، هیچ انرژی توی صورتش دیده نمیشد. با آه سوزناکی، به سمتم برگشت.
- سلام. اتفاق؟ زندگی بی اتفاقم میشه مگه؟ بیخیال. صبح به این زودی نمیخوام حالت رو بگیرم؛ اما این توجه رو مدیون چیم؟
با هم وارد آسانسور شدیم و رک و راست جواب دادم:
- قیافهی بیانرژی که کم ازت دیدم.
لبخند کمرنگ ناراحتی زد.
- راستش یکی بهم پیشنهاد ازدواج داده... .
هنوز حرفش تموم نشده بود که میون حرفش پریدم:
- این که خیلی خوبه، نکنه چون دوستش نداری اینجوری... .
متقابل میون حرفم پرید:
- نه دوستش دارم. یعنی تا حدی که میشناسمش دوستش دارم و برام قابل احترامه. مرد محترمیه و... .
از آسانسور بیرون اومدیم و منتظر ادامهاش بودم که همراهم تا ماشین اومد.
- میشه من رو هم تاجایی برسونی؟ واقعاً دلم میخواد با یکی صحبت کنم؛ آناهیتا هم توی سنی نیست که بخوام ازش کمک بگیرم.
با اشارهی من، با هم سوار ماشین شدیم. از پارکینگ بیرون میاومدیم که جواب دادم:
- درسته آناهیتا سنی نداره؛ اما خیلی عاقله. حتماً باهاش صحبت کن.
کمی به سمتم چرخید.
- یعنی میتونه بهم بگه وقتی کسی که دوستش داری و حاضری باهاش ازدواج کنی، بهت بگه توی دوران کودکیش دچار یه ترومای ذهنی شده و تا الان این اثر روش بوده، آدم قابلی برای یه زندگی مشترک هست یا نه؟
با شنیدن این حرف، دستم بیاراده روی فرمون لرزید و انگار که گشاد شدن مردمک چشمهام دست خودم نبود. صدای نفسم از توی سینه بیرون میزد که با سکوتم ادامه داد:
- چند وقتیه میشناسمش خیلی کم، باهم همسایهایم. اگه بگم کیه میشناسی؛ اما نمیگم. وقتی بهم گفت میخواد باهام ازدواج کنه خیلی خوشحال شدم. اصلا تمام ذوقم بیرون ریخت؛ اما همین که گفت به این راحتیا نیست شک کردم. خودش هم خوشحال نبود.
بعد از آه غمگینی که آبستن حوادث بود، ل*ب زد:
- گفت خیلی جنگیده تا این پیشنهاد رو بهم بده، گفت سر زندگی من ریسک کرده. گفت خودخواهیه؛ اما میخواد که بشه. هزاران حرفی که باعث شد ناامید بشم. بهم فرصت فکر کردن داده و من اصلاً آدم فکر کردن نیستم. اگه انقدر محترم و صادق نبود، از اول میگفتم نه؛ اما وقتی بهش فکر میکنم میبینم که میخوامش. میخوام کنارش باشم و خوبش کنم.
چقدر این داستان برام آشنا بود. عصبی و سراسیمه دستی لای موهای طلاییم بردم. خیسی عرق از لاش پیدا بود، حرفی برای گفتن نداشتم و سکوت پیشه کردم. ل*ب پایینم رو به دندون کشیده بودم که دستش رو جلوی صورتم تکون داد.
- حواست پی منه؟ نگه دار من دیگه همین جا پیاده میشم.
پا روی ترمز گذاشتم و با استرسی که چهرهم رو درهم کرده بود، به سمتش برگشتم.
- با آناهیتا صحبت کن. من واقعاً گیج شدم.
چشمک کوچیکی زد و با لبخند بیجونی، همون طور که برام دست تکون میداد، از ماشین پیاده شد.
- ممنون برای امروز.
به سرعت پا روی گاز گذاشتم و از اونجا دور شدم. تنها کسی که با این خصوصیات میشناختم، کاوه بود. اما بعید میدونستم با هم ارتباط داشته باشن. به سمت شرکت میرفتم و فکرم درگیر داستانی بود که چند دقیقه پیش شنیدم.
به شرکت که رسیدم، با پارک کردن ماشین توی پارکینگ وارد آسانسور شدم. چند دقیقه بعد که از آسانسور بیرون اومدم شرکت رو در شلوغترین حالت ممکن دیدم. همه درحال رفت و آمد بودن و انگار هیاهویی توی جو حاکم بود. به سمت اتاقم میرفتم که شاهین از اتاق جلسه صدام زد:
- کوروش اومدی؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و ادامه داد:
- طبق چیزی که دیروز گفتی منم همه رو جمع کردم. دیروز انگار که خیلی اتفاق مهمی افتاده بود. حالا میری اتاقت یا میای جلسه؟
به سمت اتاق شیشهای جلسه برگشتم و شاهین جلوتر از من وارد اتاق شد. مثل همیشه هر کدوم سرجای خودشون نشسته بودن و این بار هم برای احترام حتی ذرهای به هیکلاشون حرکت ندادن. با دیدن کاوه که بعد از شاهین، دست راستم توی فکر فرو رفته و پکر نشسته بود، سرفه کوتاهی کردم.
- فلسفهبافی دیگه برای این جلسات کارساز نیست. میرم سر اصل مطلب. من به مدت هشت روز توی کارگاه کار کردم و متوجه موضوعاتی شدم.
صدای پوزخند محکم خانلو، توجهها رو به سمت خودش کشوند.
- بعد از هفت سال متوجه شدی که اونجا مشکلاتی هست؟ تا الان چی کار میکردی رئیس؟
از زیر ابروهای پرپشتش، چنان با تحقیر نگاهم میکرد که انگار از اول هم میدونست قراره چی بگم. با گذاشتن دست راستم روی میز جواب دادم:
- راستش هفت ساله که دارم سوراخای مالی رو پر میکنم تا اختلاس پیش نیاد. انقدر که سرم گرم این موضوع بود، اعتراف میکنم نتونستم وقتم رو به کارگاه بدم. حالا که پا توی اون کارگاه گذاشتم، فهمیدم کلی اتفاق افتاده که به من گزارش نشده. مثلا اعتراض کارگرا نسبت به ساعت کاریشون، فشار تولید، فشار سرکارگر به سود خودیا، فراهم نبودن آسایش کاری.
زهر کلامم به صورت واضحی بهشون رسید؛ اما این بار ارشدی پشت خانلو دراومد.
- برای فهمیدنش دیر نیست؟ الان اومدی و دنبال مقصر میگردی؟ به نظرم مقصر اصلی بیتوجهی خودت بوده. اگه هرسال به اون کارگاه سر میزدی و خودت رو مشغول پشت میز نشستن نمیکردی، لااقل زودتر به این موضوع پی میبردی. بقیه با من موافق نیستین؟
پست 113
برای خودش دنبال شریک میگشت و انگار توی این ترور، اسلحه دست به دست میچرخید که قبل از جواب دادن من، مظفری خودش رو جلو کشید.
- حرف دوستان کاملاً درسته. تو به عنوان رئیس و مؤسس اون کارگاه باید وقت بیشتری میذاشتی. اینکه اینجا دنبال آتو میگردی... .
مدام حرف هم دیگه رو تکرار میکردن و کلافه، میون مزخرفاتش پریدم:
- برای من مهم نیست که چی میگین. خودتون میدونین که اونجا چه خبر بوده و به من گزارشی نرسیده؛ اما من دنبال کسیم که بدون اطلاعم فشار تولید رو زیاد کرده.
خانلو همونطور که با گوشه عینک مستطیلیش ور میرفت، سرش رو بالا گرفت.
- مگه نظارت کارگاه تحت حمایت آقای راستگو نیست؟ پس اگه گزارشی نگرفتی، باید از اون حساب پس بگیری نه اینکه وقت ما رو برای همچین جلسهی بیسر و تهی بگیری.
انگار زبون خوش حالیشون نبود که اینطور سربهسرم میذاشتن. به سمت شاهین برگشتم و قبل از اینکه چیزی بگم، خودش ل*ب باز کرد:
- من از طرف جناب ندامت فقط ناظرم؛ اما اینکه بخوام فشار تولید رو افزایش بدم و گزارشی ندم در حیطه کاری من نیست. من فقط با طاهری، مسئول بخش تولید در ارتباطم و اون هم هرگز به من گزارشی مبنی بر اینکه کارگرا برای خط تولید اعتراض دارن نداده.
گیجتر از قبل، دست چپم رو بالا بردم.
- بسه! انگار اینجا کسی نمیخواد راهی پیدا کنه. پس من خودم اون فرد رو پیدا میکنم و بعد از اون هیچ بخششی در کار نیست.
همین که از جام بلند شدم، فریدون صدری سایهی سکوت رو از جلسه برداشت.
- من با نظر جناب ندامت موافقم. ما باید با هم به فکر ادامه باشیم. اینکه هر کس بگه دیگری مقصر بود پس باید قبلاً به فکر میبودیم، اصلا درست نیست. این موضوعات روی ارزش سود و سهام شرکت خلل ایجاد میکنن. همین جوری هم ارزش سهام به دلیل... .
این اولین باری بود که صدری پشتم درمیاومد و من رو تایید میکرد؛ اما به اینجا که رسید سکوت کرد. نگاه کوتاهی بهم انداخت و قبل از اینکه بتونم چیزی از نگاهش بخونم، خانلو ادامه بحث رو توی دست گرفت.
- ارزش سهام به دلیل بیماری جناب ندامت به شدت افت کرده. حدس میزنم هیچ کدوم از کارگرای بخش تولید و کارگاه نمیدونن که تو رئیسی. بهتره اول از همه خودت رو بهشون معرفی کنی تا اینکه پشتشون قایم بشی.
متقابل از جاش بلند شد و من توی فکر بودم که خانلو چه طور میدونست. دستی پشت گردنم کشیدم و روی پاشنه پا به سمت در میچرخیدم که کسی با سینی چای وارد اتاق جلسه شد. با دیدن اون مرد درست جلوی این جمع به عنوان آبدارچی، ل*بهام رو از استرس باز کرد:
- با اجازه کی... .
انگار تمام انرژیم به آنی تحلیل رفت و قبل از اینکه دستم به تکیهگاه صندلی برسه، کاوه خودش رو بهم رسوند.
- بهتره توی اتاقت صحبت کنیم.
نگاهم از نگاهِ پیروز و وقیحش جدا نشده بود که صدای بم و بیانرژی خانلو رو شنیدم:
- آقا رحیم چه به موقع اومدی. ما هم گلومون خشک شده بود. یه چای لطف کن.
نمیتونستم. قاعدتاً این حجم از بیانصافی برام گرون تموم شده بود. به همراه کاوه که دستش دور بازوم بود، از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتیم. وارد اتاق شدم و در رو پشت سرش بست.
- کوروش آروم باش! من هم تازه متوجه حضورش شدم.
آرامش من، آرامش قبل از طوفان بود. شروع کردم به خندیدن، از عمق وجودم و با تمام تار و پود تنم میخندیدم. خندههای دیوانهواری که ذرهای از خشم درونم رو کم نمیکرد. شونههام از قهقهههای وجودم میلرزید که کاوه با احتیاط نزدیک شد.
- این راهش نیست، توی خودت نریز.
به آنی صورتم از تنفر و حس انزجار درهم شد.
- چه انتظاری داری؟ فریاد بزنم؟ سر کی داد بزنم که بهم نگن روانی؟ دارن بازیم میدن. مگه نمیبینی که موفق شدن دیوونهم کنن؟
دور خودم چرخی زدم و دستی لای موهام بردم.
- دیگه دارن از حدشون فراتر میرن. اون مرد... نمیخوام توی زندگیم باشه. من چرا هیچ قدرتی نسبت به این شرکت ندارم؟ چرا نباید همین الان اخراجش کنم؟ چرا نباید کسی که استخدامش کرده تنبیه بشه؟
کاوه برای گفتن حرفی آماده شده بود که در اتاق بدون در زدن باز شد. شاهین خودش رو به سرعت توی اتاق انداخت و در رو بست.
- مرسی کوروش! مرسی که قشقرق به پا نکردی. مرسی که انقدر قوی موندی. همهاشون کپ کردن که تو چرا هیچ عکس العملی نداشتی. جلسه رو تموم کردم و اومدم. قرار شد با طاهری شخصاً صحبت کنم.
سرم رو به طرفین تکون دادم.
- تو چی میگی؟ اون مرد چه جوری بدون اطلاع من توی شرکتم استخدام شده؟ شاهین تو داری چی کار میکنی؟ توی نبود من داری چه گندی به این شرکت میزنی؟
شاهین با دستپاچگی مشهودی دستهاش رو به سمتم بالا برد.
- آروم! آروم باش من توضیح میدم.
دستش رو با حرص پس زدم.
- دیگه این کلمه لعنتی رو به من نگو. نمیتونم آروم باشم... من از اون مرد متنفرم حق نداره جلوی چشم من باشه.
دکمه اول پیراهنم رو باز کردم و انگار که توی سرم همه چیز بهم ریخته و سنگین بود. نفسم مثل کشتی که لنگر انداخته به زور بالا میاومد. روی اولین مبل تک نفره از در نشستم که صدای کاوه توی اتاق حاکم شد:
- کوروش شاهین تقصیری نداره. خانلو از قصد اون مرد رو استخدام کرد، شاهین هم قدرتی نداره که مخالفت کنه منم ندارم. تنها کسی که نسبت به اون قدرت داره توئی که خب؛ چون پدرته نمیتونی این کار رو بکنی. باید صبر کنی. ارزش سهام به شدت پایینه و خانلو با تحت فشار قرار دادنت میخواد تو رو برکنار کنه.
پست 114
چشمهام رو بستم و زمزمه کردم:
- نمیبخشمشون! اینکه از نقطه ضعفم استفاده کردن اصلاً برام قابل قبول نیست. چه طور میتونن انقدر پست باشن؟ من چه هیزم تری بهشون فرختم که تا این حد پیش رفتن؟
اشک تا پشت سد پلکهام رسیده بود و به شدت برای مقابله باهاش در تلاش بودم. این بار شاهین ادامه دهندهی حرف کاوه شد:
- کاوه درست میگه. من واقعاً کاری از دستم برنمیاد. صادقی، یاری، وثوق، هر سه تاشون رو بسیج کردم تا یه مدرک علیه این سه نفر برای اون پولشویی جور کنن. من از این مخمسه نجات پیدا کنم میتونم زمین بزنمشون؛ اما الان وقتش نیست.
نیاز داشتم کمی فکر کنم. سرم رو به صندلی تکیه دادم.
- برین بیرون... امروز تا آخر وقت کسی توی اتاقم نیاد. اصلاً! جلسه با طاهری و تمام کارکنان کارگاه بمونه برای آخر هفته. دیگه توان ندارم، الان پرم... خیلی پر.
به دقیقه نکشید که صدای بسته شدن در خیالم رو از رفتنشون جمع کرد. حداقل میتونستم کمی فکر کنم. دست توی جیب کتم بردم و قوطی قرص رو از توش بیرون آوردم. بدون اینکه چشمهام رو ذرهای باز کنم، قرص رو از قوطی بیرون آوردم و توی دهانم گذاشتم. زبونم خشکتر از برهوت بود و با این حال، قرص رو به سختی قورت دادم. اینکه جایی توی مری یا معدهم موند، کاملا قابل لم*س بود.
با سردرد بدی چشمهام رو به آرومی باز کردم. انگار ته قلبم چیزی شبیه به یه درد بزرگ رسوب کرده بود. نگاهی به ساعت مچی استیل دور دستم انداختم و از دیدن ساعت چهار بعدازظهر، حیرت کردم، چه طور انقدر خوابیده بودم. احتمالاً همهاشون رفته بودن. با کرختی از جام بلند شدم و دستی به کتم کشیدم. موهام رو مرتب کردم و با برداشتن کیفم از در بیرون رفتم.
هنوز کمی گیج و درهم بودم؛ اما شرکت خیلی خالی و دلگیر به نظر میرسید. وارد آسانسور میشدم که کسی از پشت سر صدام کرد:
- مردهها حرف نمیزنن بلکه خودشون رو بهت نشون میدن. تو درحال مرگی، از این فرصت استفاده کن. بکشش یا بمیر!
چیزایی که میشنیدم خیلی بی سر و ته و نامفهوم بود؛ اما کسی توی راه روی شرکت نبود. صداش انقدر نامفهوم بود که تشخیص زن یا مرد بودنش امکان نداشت. با حالتی ترسخورده وارد آسانسور شدم و چشمهام رو بستم، انگار توهماتم بیش از قبل به سراغم میاومد.
همین که به پارکینگ رسیدم به سرعت خودم رو توی ماشین انداختم و درحالی که دستهام میلرزید، ماشین رو روشن کردم. همش اون جملهی لعنتی توی ذهنم بالا و پایین میشد. سعی داشتم از این فکر بیرون بیام؛ اما واقعا کار سختی بود. تمام راه رو با سرعت هرچه تمامتر گذروندم تا مبادا دوباره اون صدا توی تنهایی به سراغم بیاد. به آناهیتا نیاز داشتم. به بودنش، به صحبت کردن باهاش. انگار که امید دیدنش توی تنم جوونه زد و من برای رفتن به سمتش جون گرفتم.
بالاخره تونستم به خونه برسم. جای امنی که حس آرامش داشتم. دلهره امونم نمیداد و سنگینی قلبم بیش از پیش شده بود. کلید رو توی در چرخوندم و همین که با بیرون آوردن کفشهام وارد خونه شدم آناهیتا رو روی مبل سه نفره مشغول نگاه کردن تلوزیون، دیدم. کتم رو بیرون آوردم و همراه با کیفم روی مبل انداختم. با دیدنم، تلوزیون رو خاموش کرد و به سمتم از جاش بلند شد.
- کوروش چقدر دیر اومدی. ساعت پنج و نیمه، مگه شرکت نبودی؟ باید زودتر میاومدی... .
وسط ردیف سؤالاتش، درحالی که خستگی و درموندگی توانم رو گرفته بود، بغلش کردم. محکم و با اطمینان بغلش گرفتم. اصلاً خودش گفته بود که دوای هر دردی، ب*غل کسیه که دوستش داری. چشمهام رو بستم و دو دستم رو پشت کتفش حلقه کردم، سکوت کرد و کف دستهاش رو پشتم گذاشت. دلم میخواست زمان میایستاد و من توی همین لحظه آروم میشدم. زیر گوشش ل*ب زدم:
- همین جوری بمون... به بودنت نیاز دارم.
حرکتی نکرد و کوتاه پرسید:
- باشه. فقط قبلش بگو خوبی؟
خوب؟ مدتها بود که معنی این واژه برام کمرنگ شده بود. اصلا سالها بود حالِ خوب رو تجربه نکرده بودم. حصار آغوشم رو تنگتر کردم.
- خوبم... دارم خوب میشم... دارم تمام تلاشم رو میکنم که خوب بشم. آنا من میخوامت،خیلیخیلی بهت نیاز دارم.
با شنیدن این جمله، انگار که چیزی درونش متلاطم شد. خودش رو از بغلم بیرون کشید.
- کوروش تو اصلاً خوب نیستی. این چشمای قرمز و خمارت، این موهای خیس از عرقت. کوروش چت شده؟
به خوبی آنالیزم کرده بود. تپش قلب بیش از حدم حاصل ناامیدی درونم بود. بچهی درونم، دنبال جای امنی برای ترساش میگشت. سرم رو پایین انداختم و با دست چپ چشمهام رو ماساژ دادم.
- من خوبم.
دستم رو گرفت و من رو روی مبل کنار خودش نشوند.
- خوب نیستی. چرا دروغ میگی؟ چرا پنهون میکنی؟ چرا طوری رفتار میکنی انگار هیچ احساسی نداری؟
لبخند خسته و نصفه نیمهای تحویلش دادم.
- این رو بدون که باارزشترین دارایی آدما احساساتشونه و این احساس از هر نوعی که باشه، باید با احتیاط خرجش کنی؛ چون درست توی لحظهی ولخرجی بهت ثابت میکنن ارزشش رو ندارن. اون وقت تو میمونی و اشتباهی که باید بهش اعتراف کنی! در نتیجه ترجیح میدم آدم بیاحساسی به نظر برسم.
لبخندم بیدلیل عمق گرفت و آناهیتا ترسیده، دستم رو میون دستش گرفت.
- کوروش؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟ چرا از حرفات سر درنمیارم؟ چرا من رو میترسونی؟ کوروش تو اصلاً خوب نیستی. بگم کاوه بیاد؟ کوروش با من حرف بزن.
پست 115
سرم رو به طرفین تکون دادم.
- کاوه نه! تو هستی کافیه. چرا از من میترسی؟ من که ترسناک نیستم. آنا اگه جای من بودی چی کار میکردی؟ اگه جای منی که مدام توی سرم غوغاست بودی چی کار میکردی؟ اگه این همه صدا توی سرت بود و باید باهاشون میجنگیدی... .
دیگه توانی برای ادامهی حرفم نداشتم و ناچار به سکوت شدم. این بار آناهیتا با سراسیمگی ادامه داد:
- کوروش؟ نکنه منظورت از حرفایی که زدی به من بود؟ برای من ولخرجی کردی؟ من کاری کردم؟ کوروش قبول کن حرفات داره دیوونهم میکنه.
آروم به سمتش خم شدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم.
- نه منظورم به تو نبود. برعکس داشتم نصیحتت میکردم.
با نفس عمیقی، دستش که روی موهام نشست، کودک درونم رو رها کردم.
- روبهراه نیستم آنا. دیگه دارم به ته خط میرسم؛ اما تو نترس منتظر یه اتفاق خوبم. یه اتفاقی که حالم رو تغییر بده.
همون طور که شروع به نوازش موهام کرده بود، جواب داد:
- مطمئن باش حالت خوب میشه یه روزی میاد که این روزای سخت رو فراموش میکنی. کنار هم میخندیم و بدون استرس زندگی میکنیم. شاید الان تمام تنت رو ناامیدی و بیحسی گرفته باشه؛ اما ایمان دارم که روزای بد همیشگی نیستن. ما روزای خوبم داشتیم. برام تعریف میکنی امروز چی شده که انقدر مضطربی؟
چشمهام رو روی هم فشار دادم.
- روز خوبی نبود. از اون روزای مزخرفی که باید تمومش کنم.
لحظهای بعد همین که چشمهام رو بستم تا کمی آروم بشم، یادم افتاد با هم قرار شام داشتیم. انگار که جرقهای توی سرم زده بشه، مثل جن زدهها و به سرعت روی مبل نشستم.
- آنا! قرار بود شام بریم بیرون؟ درسته؟ آه! حال تو رو هم خر*اب کردم. اصلاً از زمانی که وارد زندگیم شدی من فقط بهت بد کردم. من... .
کف دستش که روی ل*بهام نشست، من رو از ادامهی حرفم منع کرد. با لبخند کوچیک و ملایمش، جواب داد:
- من از اینکه توی زندگیت اومدم خیلی خوشحالم. گاهی غر میزنم و گله میکنم؛ اما راضیم. به بودنت راضیم. به اینکه نباشی، اصلاً نمیتونم فکر کنم.
بو*سهای روی کف دستش نشوندم و دستش رو از روی لبم برداشتم.
- حالا که اینطوره، پس من امشب شام درست میکنم.
با صدای خندهاش ابروهای باریکم به بالاترین سطح پیشونیم صعود کرد.
- چی؟ دلیل این خنده چیه؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- هیچی... آخه اصلاً بهت نمیاد غذا درست کنی. اصلاً بلدی چیزی درست کنی؟ میگم کوروش تو بیخیال غذا شو ها؟
هم زمان با بلند شدن از جام، چشمهام رو توی حدقه چرخوندم.
- معلومه که بلدم خانوم خانوما، بهت نشون میدم.
به سمت آشپزخونه رفتم و با فکر اینکه واقعا توی درست کردن چه چیزی خوبم، در یخچال رو باز کردم. خیلی وقت بود که یخچالم رو پر میکرد. من حتی خرجی هم بهش نمیدادم؛ اما اون درعوض اجاره خونه خرید میکرد. با نگاهم یخچال رو زیر و رو میکردم که بادمجونهای طبقه آخر رسیدم. بادمجون رو از سبد برداشتم و به سمت چاقوهای توی کشو رفتم.
نیم ساعت بعد، لباسهام رو با شلوار راحتی کرم رنگ و تیشرت سفیدی عوض کرده بودم و درحالی که مایع مواد موساکا رو لای بادمجونهای دایرهای سرخ شده میریختم، دستهای کوچیکی من رو از پشت ب*غل گرفت. لبخندم شکوفه زد و ل*ب زدم:
- شیطون شدی، خبریه؟
درحالی که ظرف پیرکس رو توی فر میذاشتم و با تنظیم کردن درجه فر مشغول بودم، جواب داد:
- همینجوری بمون. نمیدونم کی دیگه حالت انقدر خوبه که اینجوری ببینمت.
سرش رو به کتفم چسبونده بود و دستهاش مثل زنجیری تنم رو احاطه کرده و روی شکمم قفل شده بود. دروغ چرا حرفش من رو هم به فکر فرو برد. واقعاً کی قرار بود دوباره سرپا بشم. این حال خوب دوباره کی اتفاق میافتاد؟! دست چپم رو روی قفل دستش نگه داشتم.
- نمیدونم آنا؛ اما از الان براش متاسفم.
حلقهی دستش تنگترشد.
- این رو نگفتم تا برای چیزی که اتفاق نیوفتاده متاسف باشی. من فقط از این حال خوبت دارم لذ*ت میبرم. اینکه تا چند دقیقه پیش بیانرژی و خسته بودی؛ اما یهو سرحال شدی و داری غذا درست میکنی. اینکه آرومی، اینکه دوستت دارم!
اعترافش رو تاب نیاوردم و با باز کردن دستهاش از دورم، به سمتش برگشتم. چشمهاش نگرانی توأم با امید داشت. تن نحیفش رو برای چندمین بار توی امروز، ب*غل گرفتم. زیر گوشش ل*ب زدم:
- تو چی داری که انقدر آرومم میکنی؟ تو کجای قلبمی که انقدر برات تند میزنه؟ تو از کجا اومدی که مات توأم. چه طور تونستی از من اعتراف بگیری که دوستت دارم. آنا من خیلی دوستت دارم. برای من دوست داشتن کافی نیست، برای من آرامشی که کنارت دارم باارزشتره. این یعنی اون دوست داشتنی که توی رویاهام منتظرش بودم.
سرخوش از اعترافی که مدتها منتظرش بود، صدای خندهاش بلند شد. با صدای زنگ گوشیم که روی اپن مونده بود، بیاهمیت دست راستم رو روی موهاش کشیدم.
- مهم نیست کی زنگ میزنه. توی این لحظه تو برای من از هرچیزی مهمتری. من محتاج این آرامشم.
به آرومی خودش رو از بغلم بیرون کشید.
- اینجوری نگو. شاید کار مهمیه که این موقع زنگ میزنه.
چشمهام رو به معنی «باشه» روی هم فشار دادم و گوشی رو از روی اپن برداشتم. دکتر قلابی یا همون کاوه، برای بار دوم درحال زنگ زدن بود. انگار واقعاً کار واجبی داشت. تماس رو وصل کردم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم.
- سلام. چیزی شده؟
پست 116
به سرعت و بدون سلام جواب داد:
- کوروش، زنگ زدم بگم من حلش میکنم. من کاری میکنم دیگه هرگز اون مرد رو نبینی؛ اما بهم یه قولی بده.
صداش به نظر مضطرب میاومد، نگاه کوتاهی به آناهیتا انداختم و در جوابش گفتم:
- درست حرف بزن کاوه! چی داری برای خودت میگی؟ قول برای چی؟
انگار که توی خیابون قدم میزد و شلوغی اطرافش صداش رو ناواضح کرده بود.
- فقط بهم قول بده! مگه تو نمیخوای از شر اون به اصطلاح پدر برای همیشه راحت شی؟ من این کار رو برات میکنم. کاری میکنم دیگه توی زندگیت نباشه؛ اما یه قولی میخوام.
چیزی از حرفهاش سر درنمیاورم؛ اما با این حال حرف کاوه برام سند بود. حتماً میتونست و توی وضعیتیم نبود که بخواد سربهسر من بذاره. بعد از کمی مکث جواب دادم:
- باشه قول میدم، چی میخوای؟
انگار که کمی آسودهتر شده بود.
- برای خودم چیزی نمیخوام، برای تو میخوام. بهم قول بده جا نزنی... بهم قول بده حتماً مادرمون رو ببینی. بهم قول بده بتونی باهاش کنار بیای، این سختترین کار برای توئه. من الان پیشش بودم. اون هم آمادگی رودررو شدن با تو رو نداره؛ اما تو باید خوب بشی. کوروش قول بده جز خوب شدنت به چیزی فکر نکنی.
بیاراده قدمی عقب رفتم. نفسم توی سینه حبس شد و آب دهانم راهی برای پایین رفتن پیدا نمیکرد. از سکوتم استفاده کرد و ادامه داد:
- من الان توی موقعیت خوبی نیستم. چیزی فهمیدم که داره جونم رو میگیره. نمیخوام به هیچ وجه از دستت بدم. نمیخوام مادرم رو از دست بدم. من برات همه کار میکنم؛ اما همین یه کار رو برای من بکن. کوروش نمیتونستم بیام پیشت، مجبور شدم زنگ بزنم. کوروش من برای همه چیز متاسفم!
حرفهاش بوی رفتن میداد. من این مکالمات رو از بر بودم، دستی به صورتم کشیدم و با عجله اضافه کرد:
- میدونم. میشناسمت. الان توی شوک حرفام موندی؛ اما دیدمت بهت میگم. فردا ساعت شش عصر با مامان میام. میدونم موقعیت خوبی نیست و نباید اینجوری بهت میگفتم؛ اما باور کن چارهای برام نمونده. فردا همه چیز رو برات تعریف میکنم، من باید برم خداحافظ.
انگار میدونست جوابی نمیگیره که بدون منتظر موندن قطع کرد. گوشی رو روی اپن انداختم و مات و مبهوت، به نقطهای خیره شدم. دست آناهیتا که روی بازوم نشست، به سمتش برگشتم.
- چی شده؟ خبر بدی بهت داده؟
دستهام شروع به لرزیدن کرده بودن. میخواستم بیتفاوت به نظر بیام؛ اما انگار نقاب بیتفاوتیم رو گم کرده بودم. سعی کردم لبخند زورکی روی لبم بنشونم.
- چیزی نیست. گفت فردا میاد.
استرس به آنی تمام هیکلم رو در بر گرفت. فکر کردن به فردا، دیدن اون زن بعد از بیست و سه سال، تمام نورونهای عصبیم رو خدشهدار میکرد. آناهیتا دستم رو به سمت خودش کشوند.
- پس اگه خوبی، باید بگم توی این ده دقیقهای که حرف میزدی، غذا آماده شده بریم سر میز.
با هم دور میز نشستیم و در تلاش بودم که توی فکر نباشم. دلم نمیخواست امشب که از خوب بودنم این همه ذوقزده بود، توی برجکش بزنم. چنگال رو توی دهانم گذاشتم؛ اما بزرگی موج افکار مسوم مثل یه سونامی شهر ذهنم رو بهم ریخت. تعجبم از کاوه بود، چه چیزی تا این حد اون رو ناآروم و بیقرار کرده بود.
- خیلی خوش مزه شدهها! اصلاً انتظار نداشتم. بنابراین حرفی که بهت زده بودم رو پس میگیرم.
صداش رو میشنیدم؛ اما درکی از حرفهاش نداشتم. نگاهم به سمتش چرخید که با اشتیاق غذا رو توی دهانش میجوید.
- خوب شد رستوران نرفتیم. اینجوری بهتر شد؛ اما قرار بود غذای بیرون رو امتحان کنی. راستی میدونی چه چیزی رو بیشتر توی تو دوست دارم؟
سعی کردم حواسم رو بهش بدم. با لبخند کجدار و مریضی، پرسیدم:
- چی؟
نگاه مرموزی حوالهم کرد.
- اینکه هرچیزی رو که نمیتونی انجام بدی، بیشتر دنبالش میری. یه جوری خیلی دل و جرأت میخواد که آدم بتونه با چیزایی که ازشون میترسه مقابله کنه و بره سمتشون. من بهت افتخار میکنم.
تا به حال از این زاویه به خودم نگاه نکرده بودم؛ اما حق داشت. من برای مقابله با ترسهام خودم رو توی این خونه با این ارتفاع پیدا کردم. اما هر چقدر هم که بخوام با ترسهام مقابله کنم تا زمانی که ذهنم اونا رو نپذیرفته، نمیتونستم درکشون کنم. چنگال رو کنار بشقابم گذاشتم.
- ترس جایی میون افکار ماست و بعضی از ترسها هرگز از بین نمیرن؛ بلکه باید باهاشون کنار اومد و درکشون کرد. منشاشون رو پیدا کرد و مرهم شد.
با دقت گوش میداد؛ اما لبخند پررنگ و شیطنتآمیز روی لبش چیز دیگهای میگفت.
- میدونی؟ یاد اون روزی افتادم که داشتی از تابلوی روی دیوار برام تعریف میکردی و من چیزی ازش سر درنمیاوردم.
چیزی نگفتم و قهقهاش اوج گرفت، توی این فکر بودم که از این جنس خنده چند وقت گذشته؟ این خندهی از ته دل رو مدیون چی بودم؟ دلم میخواست همیشه شاد میدیدمش.
با تموم شدن غذامون، درحال جمع کردن میز بود و روی مبل دراز کشیده بودم. از استرس فردا خوابم نمیبرد و ساعتها برام سریعتر از هر زمانی میگذشت. ای کاش کاوه زنگ نزده بود! ای کاش! همین که چشمهام رو روی هم رفت، صدای آناهیتا رو که به من نزدیک میشد شنیدم:
- خوابت نمیبره؟
ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم.
- بیخوابی زده به سرم؛ اما هرجور شده میخوابم تو نگران نباش و برو بخواب.
پست 117
از کم شدن ارتفاع صداش، فهمیدم که روی مبل تک نفره زیر پام نشسته.
- اون وقتا که ارسلان خوابش نمیبرد، براش چای بابونه دم میکردم بخوره. میگن برای بیخوابی خوبه؛ اما تو از اونجایی که به چای علاقه نداری، برات بابونه خالی دم کردم. میشه بلند شی و بخوری؟
گاهی به این فکر میکردم چه طور ممکنه کسی آدم رو بیشتر از خودش بخواد. حواسش بیشتر از خودش به خودش باشه. دستم رو از صورتم برداشتم و با باز کردن چشمهام توی جام نشستم. مثل نیلوفر آبیِ مرداب، پاک و معصوم به نظر میرسید. سن کمش توی صورتش دیده میشد؛ اما توی رفتارش نه مثل یه مادر برام دلسوزی میکرد. ماگ مشکی رو از دستش گرفتم و ذرهای از چای رو خوردم. مزهاش رو به دقت تشخیص ندادم؛ اما برای تشکر ل*ب زدم:
- خیلی خوبه. ممنونم!
موهای نارنجیش رو که روی شونهاش ریخته بود، تابی داد.
- میدونی من همیشه مواظب برادر و پدرم بودم؟ مامانم بیرون از خونه کارمند نبود؛ اما بیشتر اوقاتش رو با دوستهاش میگذروند. شاید تا الان هم برای همینه که بهم زنگی نزده. از بابام حساب میبرد؛ اما یه تسلطیم روش داشت. اینکه چهار ماه از من بیخبره یعنی هیچ نشده دلش برام تنگ بشه؟ همش با خودم میگم، ارسلان از اونا بود که روم تعصب داشت. با اینکه یک سال ازم کوچیکتر بودا... اما هرجور شده پیدام میکرد. چی شده که هیچ کدومشون من رو یادشون نیست.
رد باریک اشک از روی گونهاش تا زیر چونهاش جمع شده بود. ماگ رو روی میز گذاشتم و برای ب*غل گرفتنش از جام بلند شدم. دستش رو گرفتم و کنار خودم نشوندمش.
- هر وقت که بخوای با هم میریم دیدنشون. هر وقت که بگی همونی میشه که میخوای. من هیچ مشکلی با خوانوادهات ندارم، حتی پدرت. من پدرت رو هر روز میبینم و با هم همکار شدیم. یه جورایی دیگه بهم تیکه نمیاندازه و چپ و راست فقیر بارم نمیکنه.
شونههاش هنوز از فرط غصهی انباشه شده توی دلش تکون میخورد که با چاشنی خنده ادامه دادم:
- راستی... اگه بدونی امروز چی کار کرد تعجب میکنی.
با همون زیتونیهای درشتش خیرهم شد که لبخندم رنگ گرفت.
- توی جلسهی امروز ازم دفاع کرد، باورت میشه؟
طبق انتظارم گیج و ناباور بیشتر به سمتم چرخید.
- داری شوخی میکنی؟! بابام از تو دفاع کرد؟! یعنی تو رو قبول کرده؟ این امکان نداره! چه طور ممکنه بابام از تو بگذره. بابام خیلی نسبت به تو بدبین بود.
شونههام رو بالا انداختم.
- راستش من هم تعجب کردم؛ اما خب قبلش انقدر پشت سرم با بقیه دسیسه چیده که فکر نکنم بتونم باهاش روراست بشم.
آه ناامیدی رو از اعماق وجودش بیرون فرستاد.
- حدس میزدم. کم و بیش از سونیا شنیده بودم که بیکار ننشسته. همین دیشب زنگ زده بود و حرف زدیم. نامزدیش با عباس بهم خورده اگه پیشش بودم، یکم دلداریش میدادم. با هم میرفتیم سینما، بستنی میخوردیم، بعدشم میرفتیم توی بازار کلی خرید میکردیم.
دست خودم نبود؛ اما انقدر با ذوق از خاطرات گذشتهاش تعریف میکرد که دلم گرفت. حس اینکه من این خاطرات رو ازش گرفتم، خنجری توی قلبم شد.
- آنا! تو هنوز هم میتوی با سونیا هرجا که دوست داری بری. وقتایی که من شرکتم میتونی بری و مثل قبل خوش بگذرونی، من هیچ مانعی نمیبینم. تو هرکاری دوست داری میتونی بکنی. میتونی زندگی قبلیت رو داشته باشی. از همین شنبه هم دانشگاهت شروع میشه و... .
به اینجا که رسیدم، با دو دستش صورتش رو پاک کرد.
- اجازه دارم با همکلاسیای پسرم بیرون برم؟
از شوک حرفش، زبونم بند اومد.
- آنا... .
حساسیتم رو نسبت به این موضوع میدونست و اینکه انقدر رک بهم این رو میگفت، من رو کلافه کرد.
- دیدی؟ هیچ چیز مثل قبل نیست. من نمیتونم اون شیطنتی که قبل از تو داشتم رو داشته باشم. تو میخوای بهم اعتماد داشته باشی و میفهمم که چقدر سعی میکنی؛ اما ته دلت راضی نیستی. من تو رو میشناسم. اگه خودت، خودت رو نمیشناسی، من میشناسمت.
گاهی زیاد از حد رک و روراست حرف میزد. امشب هم از همون شبها بود، واقعاً در مقابلش لال شده بودم. دنبال حرفی تا اعماق ذهنم رو مرور کردم؛ اما دریغ از کلمهای که بتونم باهاش از خودم دفاع کنم. خودش ادامه داد:
- بگیر بخواب. مرسی که سعی کردی آرومم کنی... من میخوام با بابام حرف بزنم. اگه امکانش هست فردا باهات شرکت بیام ؟
این از کجا در اومد! پشت هم سوپرایزم میکرد. با این حال به آرومی سر تکون دادم.
- البته، باشه. پس برو بخواب.
از جاش بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت. انگار فردای سختی در انتظارم بود. توی جام دراز کشیدم و افکارم نه تنها آروم نشده بود؛ بلکه بیش از پیش دچار سردرد شدم. چه چیزی باعث شده بود که آناهیتا بخواد پدرش رو توی شرکت ببینه. با تمام این تفاسیر سعی کردم به خواب برم.
شاید از تمام شب دو ساعت تونسته بودم بخوابم. با سردرد مزخرفی از جام بلند شدم. برای شستن دست و صورتم به سمت دستشویی میرفتم که میز رو چیده شده دیدم؛ اما اثری از آناهیتا نبود.
از دستشویی بیرون اومدم و درحالی که برای لباس پوشیدن به سمت اتاق میرفتم، آناهیتا رو پشت میز دیدم.
- من آمادهم، توأم غذات رو بخور که بریم.
با مانتو و شلوار مشکی و مقنعهای که به خوبی با صورت گردش هارمونی داشت، کاملا آماده به نظر میرسید. سردردم انقدر شدید بود که حس میکردم هر آن سرم منفجر بشه. حتی نمیتونستم چشمهام رو به خوبی باز نگه دارم. وارد اتاق شدم و بلندتر گفتم:
- من صبحانه نمیخورم، آماده بشم و بریم.
پست 118
با پوشیدن لباسهام درحال مرتب کردن کت مشکیم بودم که آناهیتا جلوی روم ظاهر شد.
- نمیشه که صبحانه نخورده بری.
بیحوصله از کنارش به سمت هال رد شدم.
- واقعاً روی مودی نیستم که بخوام چیزی بخورم. سرم به شدت درد میکنه و ترجیح میدم هرچه زودتر برم شرکت.
متوجه تغییر نگاهش و دلخوری که به تمام وجودش چیره شده بود، شدم. اما سکوت کردم و به سمت در راه افتادم.
- من پایین توی پارکینگ منتظرتم.
دلم نمیخواست برخورد بدی داشته باشم؛ اما رد شدن از این بحران برام قابل تحمل نبود. از خونه بیرون زدم و بدون آسانسور تمام پنج طبقه رو از راهپله پایین رفتم. برای باز شدن ذهن بستهم، هرکاری میکردم.
توی ماشین منتظر بودم و تقریبا بعد از ده دقیقه آناهیتا سوار ماشین شد. بدون اینکه کلمهای بگه از پارکینگ بیرون اومدم. به سمت شرکت راه افتادم و چشمهام رو با سرانگشتهام ماساژ میدادم که آناهتیا توجهم رو به سمت خودش جلب کرد.
- میتونم بپرسم چرا انقدر پریشونی؟
قاعدتاً باید قدر آدمی که حالِ خودم رو از خودم بهتر تشخیص میداد، میدونستم. اما کار سختی بود که بتونم اینجوری ادامه بدم. با سکوتم حرفش رو تکمیل کرد:
- ازم نمیپرسی چرا میام شرکت که بابام رو ببینم؟ اصلاً کنجکاو نیستی؟
بید کنجکاوی تنهی ذهنم رو جوییده بود، اونوقت میپرسید دلم نمیخواد بدونم؟! باز هم سکوت کردم و با زدن راهنمای راست، وارد مسیر فرعی شدم.
- امروز خیلی ساکتی. حواست هست؟
دلم میخواست چیزی بگم و حالش رو خوب کنم؛ اما دهانم باز نمیشد. زیرلب زمزمه کردم:
- خوبم... نگران من نباش!.
وارد پارکینگ شرکتش شدیم و با پارک کردن ماشین منتظر شد تا با هم سوار آسانسور بشیم. به سمت در آسانسور برگشتم و به سمت شیشههای پشت برگشت.
- وای چقدر قشنگه. از اینجا همه چیز کوچیک و دیدنیه. عاشقشم.
این اولین باری بود که وارد این شرکت میشد؛ اما من اون رو چهارماه پیش توی دفترم دیده بودم. آه خستهای از سینهم بیرون پرید که دستش رو دور بازوم حلقه کرد.
- یعنی هر روز صبح با این منظره قشنگ شروع به کار میکنین؟ عالیه. ببین!
دستم رو به آرومی از توی دستش بیرون کشیدم.
- نمیتونم نگاه کنم.
با صدای ریزی، دستهاش رو به کیفش تکیه کرد.
- یادم نبود.
در آسانسور که باز شد، با همهمهی شرکت روبهرو شدم. نگاهم اول از همه، به طاهری و صابر افتاد. با چشمهاشون چنان سرتاپام رو میکاوییدن که انگار موجود عجیبی روبهروشون وایستاده. چندین نفر از اعضای کارگاه هم کنارشون بودن و با حیرت، دهانشون تا چونه باز شده بود. آناهیتا که پشت سرم وایستاده بود رو به سمت شاهین روونه کردم.
- بهت میگه پدرت کدوم اتاقه. من کار دارم، کارت تموم شد بهم اطلاع بده.
به سمت اتاقم رفتم و با باز گذاشتن در، راه رو برای ورود بچههای کارگاه هموار کردم. به سرعت خودم رو پشت میزم رسوندم و بدون اینکه بشینم کیفم رو روی میز گذاشتم.
- بابت تأخیر جلسه متاسفم؛ اما همون طور که میبینین من این جا سرتا پا گوشم. هرجور که فکر میکنین میتونم بهتون کمک کنم بهم بگین.
صدای پچپچها که اوج گرفت، چندتاشون رو شنیدم.
- رئیسی که میگفتن این بود؟ این که همون جاروکش خودمونه.
طاهری که انگار بدجور غافلگیر شده بود، ابروهای کوتاه و بهم ریختهاش رو درهم کشید.
- با ما بازیت گرفته؟ تو رئیس این شرکت بودی و مثل یه نفوذی اومدی بین ما؟ هدفت از این کارا چیه؟
با سینهای سپر شده، زل زده به چشمهای ریز و قهوهایش که آتیش خشم رو سمتم نشونه گرفته بود، جواب دادم:
- اگه مثل یه نفوذی واردتون نمیشدم که هرگز نمیفهمیدم چه اتفاقی توی اون کارگاه افتاده. من همون رئیس مریضیم که توی فکر دور زدنشی. من همونم.
جای تعجب داشت با احتمال نود درصد کسی که پشت این ماجرا بود حداقل باید به طاهری میگفت که من رئیس این شرکتم؛ اما طاهری هم مثل بقیه جاخورده بود. چهرههاشون رنگ ابهام گرفت و نگاهاشون بین هم رد و بدل شد. دستی به صورتم کشیدم و به سمت طاهری اضافه کردم:
- من اینجا حاضرم تا تمام و کمال حرفاتون رو بشنوم. به توأم یه فرصت میدم تا تمام خسارتهایی که باعثشون شدی رو جبران کنی، در غیر این صورت، اخراج خواهی شد. من بالاخره میفهمم از کی دستور میگرفتی.
طاهری که حسابی به تریج قباش برخورده بود، طبق انتظارم بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. پس پشتش حسابی گرم بود. حدس اینکه خانلو و شرکاش ازش حمایت میکردن، اصلاً دور از اتفاق نبود. این بار به سمت صابر که ل*بهای بزرگش رو غنچه کرده بود، برگشتم.
- اگه کسی نظر و انتقادی داره به نفعته که حتما به من بگی؛ وگرنه تو هم به سرنوشت طاهری دچار خواهی شد.
با دیدن لبخند کمرنگی که روی ل*ب بقیه کارگرا نشست، خیالم کمی راحت شد. صابر با اینکه برای گفتن حرفی دست دست میکرد؛ اما بدون کلمهای از اتاق بیرون زد. جملهی آخرمم رو به همهاشون بود.
- من واقعاً توی این مدت، از اوضاع کارگاه بیاطلاع بودم. اما از این به بعد نمیذارم اینجوری سخت پیش بره. شما هم از هیچ کس نترسین! هروقت که فکر کردین نیاز به حمایت کسی دارین، بدونین من همه جوره پشتتونم. بدون اینکه حقی ازتون ضایع بشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0)
دیدن جزئیات