انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

در حال ویرایش رمان زغالِ سفید | HananehKH

پست 79
چشم‌هاش رو توی صورتم دقیق و چونه‌اش رو یه ور کرد.
- من همین آناهیتایی که بودی رو دوست دارم. اینکه سعی داری کنارم با ملاحظه و با درک رفتار کنی، خیلی خوبه؛ اما نمی‌خوام به‌خاطر من خودِ واقعی‌ت رو گم کنی. آنا من از با تو بودن لذ*ت می‌برم. ما با هم فرق داریم؛ اما بیا گاهی هم با هم دعوا کنیم. گاهی با هم مثل خودمون باشیم، نه اینکه تظاهر کنیم. تو بعداز مدت‌ها منو از خودم بیرون کشیدی. تو خیلی بزرگ‌تر از سنتی. شاید بتونم کنارت به یه زندگی جدید فکر کنم.
کم‌کم چهره‌اش از هم باز و برق شوق توی صورتش رق*اص شد.
- واقعا به ازدواج با من فکر می‌کنی؟
ازدواج؟! بی‌دلیل از حرفش جا خوردم. اون واقعاً به ازدواج با من فکر می‌کرد؟! من؟ منِ مریض و کجدار؟ منی که زندگی به تنم زار می‌زد؟ منی که معلوم نبود فردام چی می‌شه؟ منی که توی گذشته و آینده گیر کرده بودم و دلیلی جز خودش برای زندگی توی حال نداشتم؟ دستم رو پس کشیدم و لای موهای طلاییم فرو بردم.
- ازدواج؟! من؟! من اصلا آدم مناسبی برای ازدواج نیستم. من...
حقیقتاً من رو غافل‌گیر کرده بود. با شونه‌هایی افتاده، زانوهاش رو بغلش گرفت.
- دیدی؟ یه بارم که خواستم خودم باشم پا پس کشیدی. می‌خوای تا کی با هم باشیم؟ تا کی مثل یه دختربچه بی‌پناه بهت تکیه کنم و هر وقت خواستی ترکم کنی؟ تا کی من رو لایق خودت ندونی؟ خودت گفتی با هم بحث کنیم و گاهی دعوا. این دعوا نیست؛ اما زندگیمه. من ازدواج سفید نمی‌خوام. اگه دوستم نداری، دیگه براش تلاش نمی‌کنم و داستانش فرق داره.
مردمک چشم‌هام به وضوح می‌لرزیدن و از حرف‌هاش چیزی سر درنمی‌آوردم. حق داشت. خیلی حق داشت؛ اما من چطور می‌تونستم. دل رو به دریا زدم و این بار هم رک شدم.
- آنا من یه شیزوفرنم. معلوم نیست کی و چطور با این داروها خوب بشم. من کلی مشکل روانی دارم که هنوز خوب نشده. من درونم زخم‌هایی خوابیده که اگه بهشون دست بزنی و بیدارشون کنی، معلوم نیست ترکشش چطور به قلبت آسیب می‌زنه. آنا من دوستت دارم و شکی درش نیست. حتی دلم نمی‌خواد جز تو با کسی باشم. اما تو به این فکر کردی که اگه با من ازدواج کنی، چند درصد از بچه‌هامون امکان داره شیزوفرن بشن؟ یا من چطور می‌تونم پدر خوبی بشم؟
من نمی‌خواستم مثل پدرم که اختلال کنترل خشم داشت، با بچه‌هام بی‌رحم باشم و اونا از من متنفر بشن. اما اون باز هم سکوت کرده بود و با همون نگاهِ مغموم دلم رو ریش می‌کرد. با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود، صداش زدم:
- آنا لطفاً! سکوت نکن! یه چیزی بگو! سرم داد بزن. هوار بکش! اما سکوت نکن!
شال آبی‌ش رو روی سرش کشید و حتی سعی داشت تمام تار موهاش رو زیرش پنهون کنه.
- پس دلیلی نیست که کنار هم باشیم. حتما با خودت می‌گی خیلی بچگونه رفتار کردم؛ اما خودت گفتی. گفتی خودم باشم. من همینم. من یه خونواده می‌خوام. اونم با تو. اگه نمی‌تونی این خونواده رو به من بدی، پس من برای تو چیم؟
انگار که زیادی به خودم فشار آورده بودم؛ چون تمام سرم نبض می‌زد و سنگین شده بود. با تیری که توی سرم مثل یه برق‌گرفتگی ایجاد شد، چشم‌هام رو بستم.
- باید برگردیم.
چند ثانیه بعد که با احتیاط چشم‌هام رو باز کردم، دیدم با نفس عمیقی دوزانو نشست و برای جمع کردن وسائل دست‌به‌کار شد.
- به نظر منم باید برگردیم. تمام حرفایی که امروز زدم رو فراموش کن!
با پوشیدن کفش‌های سفیدش، منتظر موند تا از روی زیلو بلند شم. با ملایمت از جام بلند شدم و هنوز کفش‌هام رو نپوشیده بودم که زیلو رو از زیر پام کشید. انگار که اعلام جنگ کرده بود. البته قیافه‌ی عبوسش که این‌طور نشون می‌داد. سبد رو توی دست گرفت و زیلو رو ب*غل زد.
- بده من میارم.
حرفم رو نشنیده گرفت و به سمت ماشین راه افتاد. هاج و واج، با شونه‌هایی افتاده نگاهش می‌کردم. چطور امکان داشت در عرض یک ثانیه این‌طور لجبازی رو سر بگیره. انگار داشت بهم نشون می‌داد که اگه خودِ واقعیش باشه، نمی‌تونه با من کنار بیاد. کنار ماشین منتظرم بود و با زدن دزدگیر، فرصت رو غنیمت شمرد و سوار شد. زیلو و سبد رو که پایین صندوق عقب گذاشته بود، توی صندوق گذاشتم. با بستن درش، برای سوار شدن به سمت در ماشین رفتم. همین که سوار شدم، صورتش رو به سمت راست و خلاف جهتم برگردوند. استارت زدم و حین راه افتادن، کلافه پرسیدم:
- این کارا چه معنی می‌ده؟ الان قهر کردی؟ من از قهر خوشم نمیاد. همین الان آشتی کن!
با بالا انداختن شونه‌های نحیفش، جواب داد:
- خودت گفتی بچگی کنم و خودم باشم. منم همینم. یه بچه لجباز که الان قهر کرده.
پس حدسم درست بود. تمام حرصم رو روی پدال گاز خالی کردم و به شدت به پشتی صندلی چسبید. ل*ب زد:
- آره خب، تو هم بلدی لجبازی کنی.
زمزمه‌ش رو نشنیده نگرفتم.
- بسه! من اشتباه کردم. تو حق داری. اینکه تا الان همه چیز خوب و آروم بود باعثش تویی. این رو خیلی خوب به من فهموندی. من اشتباه کردم که فکر کردم بچه‌ای. سن یه عدده. آدما بسته به شرایطی که توش بزرگ می‌شن، می‌تونن عاقل‌تر یا بچه‌تر از سنشون رفتار کنن. امروز درس بزرگی به من دادی و دیگه این بحث رو پیش نمی‌کشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 80
هنوز نگاهش معطوف به پنجره بود و انگار که کلماتم هیچ تاثیری روش نداشت. دوربرگردون رو دور می‌زدم که بالاخره به حرف اومد:
- چرا مطمئنی که اگه با هم ازدواج کنیم بچه‌هامون مثل تو می‌شن؟ اصلا بیا فقط یه دونه بچه بیاریم.
انگار از موضوع قبل خیالش راحت شده بود که این حرف رو پیش کشید. ل*ب‌هام رو زیر دندون کشیدم.
- آنا این موضوعی نیست که من بخوام یا نه. تو می‌تونی با دکتر مشاورمم حرف بزنی. مطمئنم که اون هم تایید نمی‌کنه.
این بار کامل به سمتم برگشت و انگشت‌هاش رو توی هم قلاب کرد.
- اصلا بچه‌دار نمی‌شیم. فقط خودمون دوتا.
آه خفه‌ای از سینه‌م بیرون جهید.
- منطقت کجا رفته آنا؟ بچه‌دار نشیم چیه؟ پدر و مادرت آرزوی خوشبختی تو رو دارن. هر چقدر با پدرت خصومت داشته باشم؛ اما نمی‌تونم دخترش رو از خواسته‌هاش جدا کنم. من همچین آدمی نیستم آنا.
لبخند خفیف ناراحتی زد و دوباره به سمت پنجره برگشت. دست‌هاش رو روی سینه گره زد.
- که این‌طور.
دلیل این حجم از لجبازی و دلخوریش رو نمی‌فهمیدم. خواستم چیزی بگم که چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و به خودش حالت خواب گرفت. این یعنی دیگه حق انتخاب و حرف زدن نداشتم؛ بلکه باید سکوت می‌کردم.
تمام راه جوری خودش رو به خواب زده بود که باور کردم خوابیده. با زدن ریموت در، وارد پارکینگ شدم. همین که ماشین ایستاد، در رو باز کرد و پیاده شد. امروز برای چندمین بار من رو شگفت‎‌زده می‌کرد. متقابل پیاده شدم و سبد رو از صندوق عقب برداشت. زودتر از من به سمت آسانسور رفت و فکر می‌کردم که بدون من بره؛ اما دم در ایستاد. لبخند کم‌رنگی زدم و با هم وارد آسانسور شدیم.
باز هم حباب سکوت عایدم شده بود و انگار که هیچ‌جوره نمی‌شکست. از آسانسور بیرون اومدیم و با انداختن کلید توی در، بی‌سروصدا وارد خونه شدیم. در رو پشت سرم بستم و با برگشتن سمت هال، چیزی رو که روبه‌روم می‌دیدم، محال ممکن بود. چندباری پلک زدم و انگار که این اتفاق واقعیت داشت.
- اینجا چه خبره...
اون مرد توی خونه من چی کار می‌کرد؟! کی بهش اجازه ورود داده بود؟! آناهیتا با سردرگمی نگاه می‌کرد و کنار اپن آشپزخونه ایستاد. دکتر که کنار پنجره دست‌به‌جیب ایستاده بود، دست‌هاش رو مقابلم بالا گرفت.
- من برات توضیح می‌دم. کوروش فقط آروم باش!
کسی که خودش رو پدرم می‌دونست، از روی مبل سه نفره همیشگیم بلند شد و به سمتم اومد. بوی تعفن خاطرات، از چهره‌ی استخونیش بلند می‌شد. قدمی عقب رفتم و ل*ب‌هام از هم باز شد:
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟ کی بهت اجازه داده بیای توی خونه‌ی من؟ شما توی خونه‌ی من چه غلطی می‌کنین؟ وقتی من نبودم چی کار دارین می‌کنین؟
بی‌تعادل به سمت آناهیتا برگشتم.
- تو باهاشون نقشه کشیده بودی، نه؟ با هم نقشه کشیدین که من رو ببری بیرون و اون مرد بیاد توی این خونه.
همین که به سمت آناهیتا قدمی برداشتم، دستم توسط دکتر کشیده شد.
- گفتم آروم باش تا توضیح بدم. اون خبر نداره. من کلید داشتم و مجبور شدم بیارمش.
اصلا نفهمیدم با چه سرعتی این فاصله رو طی کرده بود. دستم رو از دستش پس کشیدم و مقابلش سینه سپر کردم.
- تو به چه حقی؟ با چه اجازه‌ای برای خونه‌ی من تصمیم می‌گیری؟ مگه تو کی هستی؟
مثل دفعات پیش که موقع پرسیدن این سؤال سکوت می‌کرد، این بار هم سکوت گریبان‌گیرش شد. به سمت اون مرد رفتم و با دست به سمت در اشاره زدم.
- برو بیرون! دیگه هرگز پای کثیفت رو توی خونه‌ی من نمی‌ذاری! من اون بچه ده ساله نیستم که مادر و برادرش ترکش کردن و تو فروختیش. من کوروشم! کوروش ندامت! نمی‌تونی به من صدمه بزنی!
با چشم‌های بیرون‌زده‌اش، بهم خیره شد و با صدای کشداری که دست‌پرورده‌ی اعتیاد بود، توی روم ایستاد.
- هنوز هم فامیلی من روته. تو چه بخوای چه نخوای خون من توی رگاته. اینا قابل انکار نیست.
از درستیِ حرفش، همون خون کثیفی که می‌گفت درونم به جوش اومد و نعره زدم:
- تو یه بی‌شرفی! خودت رو به زور به من نچسبون؛ چون نه هم‌خون بودنمون و نه اون فامیلیت، نه ژنتیکت و نه سلول به سلول تنم، هیچ کدوم دلیلی برای نسبتمون نمی‌شه.
اصرار به راست نگه داشتن قد خمیده‌اش داشت و صورتم از عجز و خشم می‌لرزید. رگه‌های خونی که عسلیِ چشم‌هاش رو مزین کرده بود، فریادِ نگاهش رو چندین برابر می‌کرد. فریادی که تأکید به یادآوری اون روزها داشت. می‌دونستم به چی فکر می‌کرد. من این مرد رو با گذشت یازده سال هم می‌شناختم. دوباره دستم رو به سمت در گرفتم.
- برو بیرون! تو هم دکتر! بیرون! دیگه نیا! هرگز! خوب شدن من به تو ربطی نداره.
دکتر که اولین بار بود انقدر دستپاچه می‌دیدمش، دستی پشت گردنش کشید.

- درسته. تو حق داری. اما باید میاوردمش تا جای مادرم رو بهم بگه. اون شب و روز خونه‌ی تو و مادرم رو می‌پایید و الان که مادرم گم شده، شرطش این بود که توی این خونه بیاد. مجبور شدم بیارمش تا تو رو ببینه. من نمی‌دونستم که تو خونه نیستی؛ اما وقتی فهمیدم، اون باز اصرار کرد. ناچار شدم این کار غیراخلاقی رو انجام بدم و هر چی تو بگی حق داری! حتی حاضرم ازم شکایت کنی؛ اما مادرم تنها داراییِ منه. کمکم کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 81
صورتش خیس از عرق و آبیِ نگاهش چنان مغموم بود که باور نکردن حالش غیرممکن بود. دست‌هاش کنار پاش می‌لرزید و اشک، رطوبت چشم‌هاش رو هر لحظه بیشتر می‌کرد. من از مادر و مادری کردن چیزی نمی‌فهمیدم؛ یعنی اصلا نداشتم که بفهمم. اما انگار خیلی مادرش رو می‌پرستید که نبودنش اون رو به این‌حال انداخته بود. به سمت اون مرد برگشتم.
- مادرش چه ربطی به تو داره؟ چرا باید خونه‌ی من و مادرش رو بپایی؟ چرا اصرار به دیدنم داری؟
بینیِ سرپایینش رو پرصدا بالا کشید.
- چرا باید کاوه رو ببخشی؛ اما به من که می‌رسه قابل بخشیدن نیست؟
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
- چی می‌گی؟ چی می‌خوای تو؟ چرا هر دقیقه سر راهم پیدا می‎‌شی؟ آخه لعنت بهت! اون دکترمه، تو چی؟
ل*ب‌های کبودش که برای لبخند زدن از هم فاصله گرفت، دیدن دندون‌های یک‌درمیون و سیاهش، معده‌م رو برای تهوع آماده کرد.
- اون فقط دکترته و همین؟ بهش گفتی دکترشی؟ پس نمی‌دونه تو کی هستی.
لبخندش جون گرفت و چشم‌های کدرش چنان از برق شادی می‌درخشید که انگار سر میز قم*ار، حریف قدرش رو برده بود. به آنی آهنگ صداش تغییر کرد.
- به نظرم از همون اول هم می‌دونستی. فقط نخواستی قبول کنی. من که سر درنمیارم؛ اما تو که روانپزشکی بگو!
دکتر سر به زیر انداخته و مشت دست‌های مردونه‌اش محکم‌تر ‌شد. زمانی استرس کم‌رنگی به وجودم رخنه کرد که حتی سعی نکرد از خودش دفاع کنه. اون مرد با دست کشیدن زیر بینی افتاده‌ش ادامه داد:
- کاوه بابا چرا ساکتی؟ نکنه ناراحتی تو رو به برادرت رسوندم؟
بابا! به دکتر می‌گفت بابا! یعنی دکتر پسرش بود؟ و این مسخره‌ترین چیز ممکن بود. علناً داشت چرت‌وپرت به هم می‌بافید که وسط تخیلاتش پریدم:
- باز نعشه شدی یا از درد خماری داری چرت‌وپرت می‌گی؟ تو هم ساکتی دکتر؟ یعنی نمی‌خوای بهش بگی تمومش کنه؟ برادر من سال‌ها پیش با مادرم خاک شدن، نیست شدن. این که یه معتاد الدنگ بهم بگه تو برادرمی، برام قابل باور نیست. قرار نیست با یه رنگ چشم و خالِ گوشه‌ی ل*ب و اسمت، تو برادرم بشی.
دکتر همون‌طور خشک و مات، به نقطه فرضی از فرش کرم ابریشمی خیره بود. صدایی از کسی در نمی‌اومد و تنها صدای حاکم، صدای خس‌خس سینه‌ی سوخته از اعتیاد اون مرد بود. مردی که حتی توی ذهنم هم پدر صداش نمی‌کردم. احتمال اینکه دکتر با این سه شباهت برادرم می‌بود، یک هزارم بود؛ اما سکوتش هر لحظه این احتمال رو بیشتر می‌کرد. برای آسوده کردن خیالش ادامه دادم:
- دکتر! تو نمی‌تونی برادرم باشی. الان هم که سکوت کردی، اگه به‌خاطر آوردن این مرد توی خونه‌ست، من بخشیدمت. مشخصه که واقعا حالت خوب نیست. من هم نباید بی‌چشم‌ورو باشم و کارای خوبت رو نادیده بگیرم. ازطرفی اگه مادرت واقعاً گم شده من کمکت می‌کنم که پیداش کنی.
قطره اشکی که از چشم راست دکتر به پایین چکید، باعث شد بیش از پیش نگران بشم. انگار که داستان جدی‌تر از این حرف‌ها بود.
- فقط تو می‌تونی و در عین حال نمی‌تونی!
صدای آرومش دچار رعشه‌ی بغض شده بود و دست چپم روی بازوی راستش نشست.
- متوجه نمی‌شم. خب من همیشه می‌گم که کوروش ندامتم و کلی کار می‌تونم بکنم. نبین الان من توی این حال و وضعیتم...
همین‌طور که تخته گاز برای دلداریش شروع به صحبت کرده بودم، میون حرفم نعره زد:
- چون تو واقعا برادرمی!
جمله‌اش برای من سرچشمه تعجب بود. یه خواب ژرف طولانی که تبدیل به کابوس شده. دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و شروع به خندیدن کردم. بی‌دلیل و با صدا می‌خندیدم. انقدر که شونه‌هام به لرزه افتاده و تمام صورتم جمع شده بود. میون خنده، دست‌هام رو به هم کوبیدم.
- آفرین!
کم‌کم آروم گرفتم و دستی لای موهام کشیدم.
- خیلی خوب بود. این نقشه‌ای که برای دیوونه کردنم کشیدین خیلی خوب بود. حتی بیش از انتظارم بود. ولی فکر کنم دسیسه‌چینیش رو تو اول مطرح کردی دکتر، درسته؟ خیلی هوشمندانه و بجا.
دست‌هام رو جلوی سینه گره زدم و با ریز کردن چشم‌هام ادامه دادم:
- من از بازی کردن خوشم نمیاد. همین الان تمومش کنین! با همه‌اتونم. تا از این بیشتر روانم رو به هم نریختین تمومش کنین!
برعکس انتظارم، دکتر جری‌تر از قبل تخت سینه‌م زد و قدرت دستش انقدری بود که دست‌هام رو از هم باز کرد.
- چی می‌گی؟ دیگه نقاب زدن بسه! نقاب یه روانپزشک زدن بسه! من برادرتم، برادرت! الان هم دقیقا داری از استراتژی نپذیرفتن استفاده می‌کنی. می‌دونی تمام این حرف‌ها حقیقته؛ اما داری با کتمان کردن خودت رو آروم می‌کنی.
بازوش رو توی دستم گرفتم و قصدم از فشار دادنش تخلیه حرصم بود.
- من چی می‌گم؟ تو چی می‌گی؟ چرا برای خودت داستان می‌بافی؟ کدوم برادر؟ چطور باور کنم تو همون برادری هستی که با مادرم من رو توی اون خونه با این مرد روانی تنها گذاشتن؟! چطور انتظار داری قبول کنم تو همون آدمی هستی که سال‌ها توی ذهنم هر شب قبل از خواب کشتمش تا خوابم ببره؟ چطور این جنون رو قبول کنم؟ چطور انتظار داری ته‌مونده‌ی توانم رو بهت تقبل کنم؟
صدای فریادم انقدر از ته دل و عمیق بود که رگ‌های پیشونیم درحال بیرون زدن از هم سبقت می‌گرفتن. این‌بار سکوت کرد و با فشار بیش‌تری ادامه دادم:
- تو از من چی می‌خوای؟ فکر کردی با چهارتا حرف قلمبه‌سلمبه و فسلفه‌بافی می‌تونی من رو درمان کنی؟ می‌دونی من چقدر خرابم؟ می‌تونی تصور کنی تمام این سال‌ها کنار این مردک چی کشیدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 82
حتی فرصتی برای نفس کشیدن به خودم ندادم:
- باشه! اصلاً گیریم که تو برادرمی. چطور انتظار داری ببخشمت؟ آره بذار راستش رو بگم. از همون روزی که فهمیدم اسمت کاوه‌ست و انقدر چسبیدی به من، اون نگاهِ مزخرفت، اون ناخن‌های جویده شده‌ات که سال‌ها کنار خودم توی خواب می‌جویدیشون، اون خالِ کنار لبت، شباهتت با خودم، همه و همه من رو به شک انداخته بود. درست می‌گی، من نمی‌خوام باور کنم تو برادرمی تا آروم باشم. نمی‌تونم قبول کنم بیای و زندگیم رو به لجن بکشی. نه تو و نه پدرت!
دلم از حرف‌های ناگفته پر و بغض درون سینه‌م، حاصل انباشتگی این سال‌ها بود. از همون اول هم بهش شک داشتم؛ اما خودم رو به اون راه زدم. به بیراهه‌ای که درست با خودش روبه‌رو شدم. این بار دستم رو پس زد.
- فقط تو زخم خوردی؟ این مرد فقط به تو بد کرد؟ من چی؟ منم دلایل خودم رو داشتم. من و مادرم...، یعنی مادرمون...
به سرعت دست چپم رو به معنی سکوت بالا بردم.
- اصلاً! اصلاً! مادرت. فقط مادر تو! من مادری نداشتم و ندارم.
وقتی مار پوزخند روی لبش خزید، اخم‌هام رو توی هم کشیدم که جواب داد:
- از زیر بته به عمل اومده بودی؟ اون مادر کم برات زحمت نکشید. از خودش گذشت برای تو. فقط تو. اگه امروز به این مرد بابا نگی و مادرم رو پیدا نکنی، هرگز بهت نمی‌گم که اون روز چرا رفتیم و این ترومای ذهنی تو رو از پا درمیاره.
من رو با روان به‌هم‌ریخته‌م تهدید می‌کرد؟! به این مرد بگم بابا! هرگز! امکان نداشت! اگه ازم می‌خواستن خودم رو زنده‌به‌گور کنم، می‌کردم؛ اما صدا زدن این مرد هرگز! دستم به خودیِ خود پایین اومد.
- هرگز! من از دست این جانی فرار کردم. بابا؟ هرگز! هرگز! آره. مادری فقط به زاییدن نیست. برام مهم نیست اون زن چی کار می‌کنه. امیدوارم که بمیره!
هنوز جمله‌م کامل نشده بود که دست راست دکتر بالا رفت. لرزشش رو کنار گوشم حس می‌کردم؛ اما انگار عبور کردن از مرز باورهاش، به همین راحتی‌ها هم نبود. با نگاه متمسخری، سر تا پا از نظر گذروندمش.
- تو می‌خوای روی من دست بلند کنی؟! فکر کردی این همه سال آب‌دیده نشدم؟ فکر کردی روی من اثر داره؟ به نظرت من یه بچه ده ساله‌م که گذاشتینش و رفتین؟ نه! من کوروش ندامتم! سی و سه سالمه! بیست و سه سال از اون روز می‌گذره. برو! برو حاجی، روزیت رو جای دیگه بگیر! اینجا که اومدی همه نامسلمونن.
اشک هنوز از چشمه‌ی ناامن چشم راستش پایین می‌ریخت. اون وقت‌ها هم که بچه بود، فقط از چشم راستش اشک می‌اومد. هیچ‌وقت نشد ببرنش دکتر؛ اما همسایه‌ها می‌گفتن خودش نمی‌خواد گریه کنه و هر وقت که بخواد درست می‌شه. انگار که هنوز نمی‌خواست خوب گریه کنه. قلبم از این یادآوری جریحه‌دار شده بود؛ اما ل*ب‌هام رو روی هم فشار دادم و سکوت رو انتخاب کردم. به سمت آناهیتا برگشتم که تازه با موضوع آشنا شده بود. نمی‌خواستم بیش از این دلمه‌ی این زخم کهنه رو باز کنم. درست زمانی که فکر می‌کردم بحثمون تموم شده، دکتر با صدای ملایم و آرومش ل*ب زد:
- اگه باز هم قرار به انتخاب باشه، من بین تو و مادرم، مادرمون رو انتخاب می‌کنم! مادرمون! همونی که برای تو فداکاری کرد تا الان آرزوی مرگش رو کنی!
چه خوب که به سمت آناهیتا برگشته بودم و نگاهِ آبیش رو ندیدم. چون حتم داشتم که این بار قلبم به شکستن اکتفا نمی‌کرد؛ بلکه از جاش بیرون می‌زد. از فشاری که به دندون‌هام آورده بودم، تا آخرین لایه‌های مغزم درد می‌کرد. کمرم از حرفش خم شده بود که ادامه داد:
- وقتی فهمید تو رو حامله‌ست، تا شش ماهگی هیچی به هیچ‌کس نگفت که مبادا این مرد به سقط مجبورش کنه. شکمش کوچیک بود و وقتی ویار می‌کرد، مخفیانه می‌رفت پشت خونه و ترشیایی که همسایه‌هامون می‌آوردن رو می‌خورد. یادمه یه بار هو*سِ خرمالو کرده بود. می‌دونی تا کجا رفتم که براش بخرم؟ تا انتهای بازار بزرگی که سه تا خیابون بعد از ما بود؛ اما با جیب خالی؟ نتونستم. یه بچه هشت‌ساله و بی‌پول! توی راه برگشت بودم که چشمم به درخت خرمالوی خونه زری خانوم خورد. می‌دونی که چقدر بدعنق بود. فرض کن از دیوار کوتاهِ دم خونه‌اش بالا رفته بودم که برای مامان خرمالو بچینم. با چوب افتاد دنبالم. یه چوب بلند داشتا که خیلیم نازک بود، هنوز یاد میارم جاش درد می‌گیره.
سعی به برانگیخته کردن احساساتم داشت، حقا که روانپزشک حاذقی بود. تمام تنم برای شنیدن ادامه‌اش گوش شده بود که با صدایی دورگه ادامه داد:
- نتونستم خرمالو رو توی دستم نگه دارم. از دستم افتاد روی زمین و له شد. اما با خودم گفتم اگه مامان نخورتش، داداشم به دنیا نمیاد و من توی این دنیا تک و تنها می‌مونم. توی یک لحظه خم شدم و نصف خرمالو رو توی مشتم گرفتم. آب خرمالو از دستم می‌چکید و زری خانوم دنبالم بود. من بدو و اون بدو. تا دم خونه دنبالم کرد. مامان که در رو باز کرد و فهمید دزدی کردم، جلوی زری خانوم یکی زد پشت کتفم. مصلحتی دعوام کرد و نصفه‌ی خرمالو رو از دستم گرفت. زری خانوم با همون نصفه به خونه‌اش برگشت؛ اما من موندم و برادری که اگه خرمالو نمی‌خورد به دنیا نمی‌اومد. دیدم مامان همون دستم رو که خرمالو توش بود رو توی دستش گرفت. انگشت اشاره‌م رو مکید. بهم قول داد با همون قطره‌ی کوچیک آب خرمالو تو سالم به دنیا میای. اما نمی‌دونست که تو از خرمالو متنفری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 83
انگار تمام دریچه‌های قلبم از کار افتاده بودن. انگار کسی از درون به قفسه‌ی سینه‌م مشت می‌کوبید. انگار دنده‌هام توی قلبم فرو می‌رفتن که انقدر درد داشتم. بی‌هوا فریاد زدم:
- آه! بسه! بسه! خیلی درد داره! شنیدنش درد داره. هضم کردن این همه داستان درد داره.
قبل از اینکه دستم رو از روی سینه‌م بردارم، با بی‌رحمی ادامه داد:
- می‌دونی هدی کیه؟ می‌دونی چرا می‌بینیش؟ بذار من بهت بگم. اون جوونیای مادرمونه!
چطور بحث به هدی کشیده شد؟! چرا همه‌چیز رو همین‌الان و به سرعت داشت حل می‌کرد! بدون توجه به وضعیتم، داستان نیمه تمومش رو ادامه داد:
- از روز اول ازت پرسیدم هدی برات شبیه به کیه. تو نگفتی مادرمون؛ اما خوب می‌دونستی که یه شباهتی هست. تو درست جوونیای مادرمون رو موقع توصیف هدی گفتی؛ اما با این تفاوت که رنگ چشماش مشکیه. تو چون از رنگ چشمای مامان بدت میاد این کار رو کردی؛ یعنی از نظر روانی، ذهنت این‌طور جایگزین کرده. من به خوبی می‌تونم درکت کنم؛ اما تو هم درکم کن! من حتی فامیلی مامان رو روی خودم گذاشتم تا هیچ اثری از این مرد توی من نباشه؛ اما راست می‌گه. هست. تمام روانی که از دست دادم هست. من یه روانپزشک با کلی سابقه و افتخارم که موفق به درمان خودش نشده! من هنوزم ناخنام رو می‌جوام؛ چون هنوز فکر می‌کنم الانه که از در بیاد تو و یا من یا تو رو بفروشه.
ظرفیتم از شنیدن حرف‌هاش پر شده بود. دست‌هام به وضوح می‌لرزید و انگار که حناق به گلوم بسته بودن. می‌خواستم عادی باشم؛ حتی سعی کردم؛ اما نشد! کاوه از بچگی هم همین‌طور بود. سکوت می‌کرد و وقتی راه گلوش باز می‌شد، به آسونی کوتاه نمی‌اومد. توی اون لحظه هم طبق عادت تمام حالِ بدش رو بیرون ریخت و من موندم و تنی که دیگه توان درد نداشت. من گفتم کاوه؟! آره! انگار که قبول کردم بگم. برای حفظ تعادلم، دست راستم رو روی لبه‌ی مبل گذاشتم. آناهیتا این بار مداخله کرد:
- خوبی کوروش؟ کاوه لطفا بسه!
دردم رو فراموش کردم و کمی سرم رو به سمتش کج کردم تا دید بهتری نسبت به نگاهِ نگرانش داشته باشم.
- کاوه؟ مگه چقدر با هم صمیمی هستین که بدون پس و پیش صداش می‌کنی؟ کاوه؟ تو داری چی کار می‌کنی آنا؟ چرا دست‌به‌یکی کردین دیوونه‌م کنین؟
این بار ک*مر خم شده‌م رو به سمت کاوه راست کردم.
- من هرگز به این مرد بابا نمی‌گم! این مرد همونیه که دو روز نشده، بعد از رفتنتون زن گرفت. حالا که زنش همون خونه‌ خرابه رو از چنگش درآورده یاد ما افتاده؟ بیش از این توان ندارم. برو بیرون! هرگز برنگرد. همون‌طور که تمام این سال‌ها برنگشتی.
کاوه با شونه‌هایی افتاده و حالی غریب، خیلی آروم جلوی پام روی زمین، دو زانو نشست.
- باور کن اگه مادرمون رو پیدا نکنم هیچ‌جا نمی‌رم. به عنوان یه آدم عادی ازت کمک می‌خوام. لطفاً!
درحالی‌که آب دهانم رو تندتند قورت می‌دادم و نمی‌خواستم گریه کنم، ل*ب زدم:
- این مرد هیچ کاری از دستش برنمیاد. پس نترس! ترس فقط توی ذهنته. تو که دیگه این رو بهتر می‌دونی دکتر.
سرش رو تا انگشت‌های پام خم کرد و به حالت سجده موند.
- نمی‌تونم! وقتی پای مادرم وسط باشه، نمی‌تونم! همه‌چیز یادم می‌ره. نمی‌تونم یه روانپزشک باشم؛ بلکه یه کاوه‌ی دل‌رحم می‌شم و بی‌فکر. کاوه‌ای که فقط به مادرش فکر می‌کنه.
لحظه‌ای تعجب تمام وجودم رو در بر گرفت. روح آزرده‌م تیر کشید و خواستم از روی زمین بلندش کنم؛ اما دست‌هاش رو دور مچ پام حلقه زد.
- من همیشه سپر بلای مادرم شدم. این بار ازم نخواه نشم. من مثل تو بی‌رحم و سنگدل نیستم.
قدمی عقب رفتم. به من می‌گفت سنگدل؟! پس سنگ ندیده بود.
- این نمایش رو تموم کن! نگاه به اون مرد بکن، عین خیالشم نیست. هیچ‌وقت نبوده. از من و تو چی مونده که می‌‎خوای فداش کنی؟ من جلوی این مرد سر خم نمی‌کنم. من به خودم قول دادم همه‌تون رو خط بزنم و زدم. یه عمر توی نداری و بدبختی سر کردم. از من نخواه که برخلاف میلم کاری کنم.
شونه‌هاش از شدت احساسات توأم با اشک، تکون می‌خورد. با صدای به بغض نشسته‌اش جواب داد:
- لعنت به تمام اون گذشته که ولمون نکرد! من می‌دونم چرا هدی رو می‌بینی. تو خلاء نبود مامان رو این‌جوری پر کردی. نتونستی با نبودش کنار بیای. وابستگی شدیدی که بهش داشتی این بلا رو سرت آورد. این رو انکار نکن! الان که هدی دیگه باهات خوب نیست و تو رو به سمت بی‌راهه می‌بره، دلیلش تنها نزدیک شدن تو به فرد دیگه‌ایه. تو اگه مادرمون رو ببینی، می‌تونی جایگاه هدی رو بهش پس بدی و شاید برای همیشه ازش راحت بشی. توی تمام این سال‌ها به فکر ما بودی. به فکرمون بودی و درست زمانی که فهمیدی این مرد زنده‌ست، هدی ظاهر شد. هدی ظاهر شد و ذهنت خواست تو رو به سمت گذشته سوق بده. نذار توی گذشته گم بشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 84
انگار که فشارم افتاده بود که سرگیجه و تاری چشم امونم نمی‌داد.
- چطور می‌تونی توی این وضعیتم به فکر روانکاوی من باشی؟ واقعا که همون...
من داشتم گذشته رو به یاد می‌آوردم. من داشتم قبول می‌کردم که کاوه برادرمه و اون مرد با چشم‌های سرد و یخ‌زده‌ش منتظر بود. سکوت کردم؛ اما ذهنم توی توهمات گذشته شناور بود. از کنار کاوه رد شدم و به سمت اون مرد هجوم بردم. دستم درست زیر گلویی که از فرط لاغری نایش بیرون زده بود، قرار گرفت.
- بهش بگو اون زن کجاست تا همه‌مون از شرت راحت شیم. بسه هر چی با ما کردی. بسه! همین‌الان همه‌چیز رو بهش می‌گی و این داستان رو تموم می‌کنی! اصلا دلم نمی‌خواد دیگه ریختت رو ببینم.
کجای کارم اشتباه رفتم که سزاوار نگاهِ تعفن‌بار این مرد بودم. چنان با چشم‌های عسلیش تیر خونسردی به تنم روونه می‌کرد که بیش از پیش تحملم رو از دست دادم. فشار دستم که زیادتر شد، کاوه دستم رو از پشت کشید.
- ولش کن! اون آدم گفتن نیست. این راهی که می‌ری من خیلی وقته رفتم. فقط روی دستت می‌مونه. اون همین رو می‌خواد. که به خواسته‌ش برسه و وبال گردن من یا تو بشه. متاسفانه تو رو انتخاب کرده.
از حرفش جری شدم و برای محکم کردن دست‌هام، مصمم. از زیر دندون‌های به هم کلید شده‌م غریدم:
- می‌کشمت! از اینکه همیشه من انتخابتم می‌کشتم. خدا لعنتت کنه که همیشه من رو انتخاب کردی! من چی کار کنم؟ کجا برم که ولم کنی؟
توی صورتش فریاد زدم و باورم نمی‌شد با اون تن بی‌جون و قدم خم‌افتاده‌اش، هل محکمی بهم وارد کنه. انقدر محکم که به عقب پرتاب شدم و سرم با میز تلویزیون چوبی برخورد کرد. طولی نکشید که خودم رو مابین میز تلویزیون و مبل تک‌نفره کنار پای اون مرد، درازکش دیدم. گرمی خون از پشت سرم، مثل گرمی آب داغ زیر دوش، واضح بود. صداهای مختلفی می‌شنیدم؛ اما قادر به تحلیل هیچ‌کدوم نبودم. در نتیجه به آرومی چشم‌هام رو روی هم گذاشتم تا کمی از دست این درد بی‌وقفه رها شم.
با سردرد بدی، پلک‌هام رو از هم باز کردم. درست پسِ سرم تیر می‌کشید. نگاه گیجی به اطراف انداختم. توانایی باز نگه داشتن چشم‌هام رو نداشتم. ل*ب‌هام انگار که برای خودش چیزی رو زمزمه می‌کرد.
- ما...، هدی...، نه...
تنها صدای حاکم از بین سکوت اتاق، صدای شاهین بود.
- داره به هوش میاد. اما انگار یه چیزی می‌گه.
تازه مغزم روشن شد و ل*ب‌هام رو به هم دوختم. صدای آروم کاوه قابل تشخیص بود.
- خداروشکر! خیلی ترسیدم. هنوز کامل به هوش نیومده. برو به آناهیتا خبر بده.
توی مبارزه‌ی باز کردن چشم‌هام و بسته شدنشون توسط عملکرد مغزم، بالاخره برنده شدم. دیدن صورت شاهین که دست راستش رو روی تخت گذاشته و نصفه کنارم نشسته بود، اون رو متوجه بیداریم کرد.
- کوروش؟ صدای من رو می‌شنوی؟ من رو می‌بینی؟
با بی‌حوصلگی چشم‌هام رو باز و بسته کردم.
- اینجام پرحرفی شاهین.
با لبخند بزرگی ازم پذیرایی کرد.
- تو خوب باش، چشم! من هیچی نمی‌گم.
همین که هی*کل کاوه از پشت شاهین نمایان شد، حضور اشک رو توی چشم راستش دیدم.
- خیلی ترسیدم دوباره از دستت بدم.
نور طبیعی وارد شده از پنجره دست چپم، نور سفید اتاق رو چندین برابر کرده بود. برای جلوگیری از نورزدگی، دست چپم رو که متصل به سِرم بود، به آرومی روی پیشونیم گذاشتم.
- هرگز اجازه نمی‌دم که بمیرم! اونم توسط یه مفنگی.
پوزخند گوشه لبش، پر از افسوس بود.
- مفنگی فرار کرد. از ترس اینکه چیزیت بشه فرار کرد. دیگه اینکه چطور پیداش کنم تا به مادرم برسم، تقریباً محاله.
با بستن چشم‌هام، آروم‌تر از قبل جواب دادم:
- من کوروش ندامتم. پیداش می‌کنم!
ل*ب‌هام به آرومی روی هم کلاپس کرد و نفهمیدم چطور خاموش شدم. انگار خواب توی رگ و پیم جا خوش کرد و دوباره به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
بیست و چهار ساعت مراقبت و خواب طولانی، باعث شده بود سرحال‌تر از قبل بشم. تمام این مدت شاهین و کاوه پشت در اتاق بودن و حضور آناهیتا توی سکوتی خالص، بهم فهموند که انگار یه کسایی هستن تا نگرانم بشن. نمی‌دونم؛ انگار که حس مهم بودن داشتم.
به آرومی یقه تیشرت سبزرنگم رو از سَرم رد کردم و با مرتب کردنش، روی تخت نشستم. پشت سرم به اندازه‌ی یه بند انگشت پاره شده بود؛ اما سطحی بودنش باعث شده بود بتونم از شر بانداژ مزاحمش خلاص بشم. در سفید اتاق که دست راستم قرار داشت، با چند تقه باز شد.
- هنوز نپوشیدی؟
آناهیتا پرسشگر این سؤال بود؛ اما پشت سرش شاهین ادامه داد:
- منم اومدم داخل. مزاحم که نشدم. خواستم بگم کارای ترخیصت انجام شده. الان کاوه‌م میاد.
ملحفه سفید رو کنار زدم و از روی تخت پایین اومدم. درحال عوض کردن دمپایی ابری سفید با کفش‌های مشکیم بودم که کاوه هم از راه رسید.
- کمک نمی‌خوای؟
همین که سرم رو پایین گرفتم، کمی گیج ‌رفت؛ بااین‌حال، با مرتب کردن پیراهن چهارخونه سفیدی که روی تیشرتم پوشیده بودم جواب دادم:
- من همیشه تنهایی از پس خودم براومدم. مثل بچه‌ها با من رفتار نکن!
برای بیرون رفتن از اتاق، هر سه‌شون رو کنار زدم. از در بیرون رفتم و با گذر از راهروی طویل بیمارستان، خودم رو به در کشویی خروجی رسوندم. همین که از محوطه بیمارستان خارج شدم، صدایی از پشت‌سر من رو مخاطب قرار داد:
- کوروش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 85
نمی‌خواستم باور کنم؛ اما صدای هدی خیلی واقعی توی گوشم بود. مثل آدم‌های مجنون دور خودم چرخی زدم. تصویری از هدی دریافت نکردم؛ اما صداش انقدر بلند و واضح از دم گوشم بلند می‌شد که انگار روبه‌روم وایستاده. چندین بار توی محوطه، دنبال هدی گشتم؛ اما انگار فقط می‌خواست بگه که هنوز هست و من رو رها نکرده. نگاهِ توأم با تشویشم رو به آدم‌هایی که از کنارم عبور می‌کردن دوخته بودم و صدای کاوه من رو نجات داد:
- تا خونه می‌رسونمت. من هنوز دکترتم. لطفاً هر چی که هست رو کنار بذار! من کار و مسائل شخصیم رو قاطی نمی‌کردم؛ اما خب این‌طوری شد. قول دادی دنبال مادرم بگردی و منم قول دادم کمکت می‌کنم، پس از من عصبی نباش! عصبانیتت رو بذار زمانی که هر دو کارمون رو برای همدیگه انجام دادیم.
مثل همیشه درست می‌گفت. نمی‌خواستم و اصلاً دنبال بحث و جدل نبودم. بدون حرفی، به سمت لیفان مشکی کاوه می‌رفتم که ادامه داد:
- دکتر گفت قبل‌از اینکه به سرت ضربه بخوره برای بی‌هوشی آماده بودی. یعنی ضربه‎‌ای که به سرت خورد سخت و جدی نبود. من براش توضیح دادم که با داروی توهم‌زا مسموم شدی. البته گفت خیلی به خودت فشار آوردی.
هم‌زمان با هم سوار ماشین شدیم و خبری از شاهین و آناهیتا نبود. در ماشین رو بستم و صاف نشستم.
- چرا داری برام توضیح می‌دی؟ برام مهم نیست که چی به سرم اومده. فقط دیگه توان ضربه خوردن از اطرافیانم رو ندارم. من داشتم زندگیم رو می‌کردم تا جایی که تو و اون مرد وارد زندگیم شدین. دستتون درد نکنه، هر کی از راه رسید یه لگدی زد.
پا روی پدال گاز گذاشت و با دور زدن از محوطه بیمارستان خارج شد.
- دقیقاً مثل بچگیت. اون موقع هم هر رازی که از من می‌فهمیدی بهم نمی‌گفتی که می‌دونی. فقط زمانش که می‌شد، تعجب نمی‌کردی و من اونجا می‌فهمیدم که تو می‌دونستی. درست مثل الان. تو می‌دونستی که من برادرتم. می‌دونستی. برای همین زیاد تعجب نکردی. حتی به خودت زحمت ندادی فریاد بکشی و همه‌جا رو به هم بریزی.
با خستگی چشم‌هام رو روی هم گذاشتم.
- پس بدون که من از بچگی همین بودم. با کلمات می‌جنگیدم. به قول مادرت، زهر زبونم از قدرت دستم بیشتره. می‌دونستم و برام مهم نبود و نیست. من همین‌طور که بدون نیاز به کسی تا اینجا زندگی کردم، از این به بعد هم همینم. ما به هم قول دادیم که در قبال هم یه کاری بکنیم. وقتی تسویه کردیم، دیگه همدیگه رو نخواهیم دید.
دست‌هام رو روی پاهام قفل کردم و سرعت ماشین زیادتر شد. سکوت کرده بود و می‌دونستم که قصدش جلب کردن توجهمه.
تا دم در آپارتمان، با چشم‌های بسته از سکوت بینمون لذ*ت برده بودم. همین که پیاده شد، چشم‌هام رو به آرومی باز کردم.
- می‌دونستم بیداری. خودت رو به خواب زدی که من چیزی نگم.
مثل همیشه افکار و حرکاتم رو از قبل پیش‌بینی کرده بود. انگار که من فقط برای اون قابل پیش‌بینی بودم. هرچقدر برای دیگران غیرمتعارف به نظر می‌رسیدم؛ اما این مرد، من رو از بچگی بلد بود. پیاده شدم و دروغ چرا، بی‌نهایت دلتنگش بودم. نگاه کوتاهی بهش انداختم. چقدر متفاوت به نظر می‌رسید. درست شبیه به یه دکتر شیک و باوقار بود. حرکاتش آروم و توأم با ملایمت.
به سمت آسانسور رفتیم. با اینکه گدازه خشم آتشفشان کینه‌ای رو که در من بود پس از سال‌ها خاموشی روشن کرد؛ اما انگار با دیدنش قلبم جریحه‌دار شده بود که انقدر بی‌حس بودم. بی‌حس از هر حسی. شاید هم سال‌ها انتظار و تنهایی من رو به این نقطه رسونده بود. انگار چیزی مثل خون، من رو به سمت اون می‌کشوند؛ اما تظاهر به بی‌تفاوتی رو ادامه دادم.
با هم از آسانسور خارج شدیم و منتظر بودم که به واحد خودش بره. با من تا طبقه پنجم اومد. دم در خونه بودیم که به سمتش برگشتم.
- نمی‌خوای بری؟ نگو که می‌خوای بیای داخل؟
چونه‌ی کشیده‌اش رو یه ور کرد.
- نه. می‌خواستم مطمئن شم.
قبل از اینکه کلید رو توی قفل بندازم، در خونه باز شد. نگاهم رو از کاوه برداشتم و وارد خونه شدم. دیدن آناهیتا که کمی عقب‌تر ایستاده بود، باعث شد متعجب بشم. در رو پشت سرم بستم.
- تو خونه‌ای؟ کی رسیدی؟
با فِر پایین موهای نارنجیش بازی می‌کرد.
- آره. شاهین من رو رسوند.
شبیه به پاییزِ هو*س‌انگیزی بود که دیدنش کفایت نمی‌کرد و باید براش جان می‌شد. دلخور، روی مبل سه نفره نشستم.
- شاهین. کاوه. ماکان. اون‌وقت به من که می‌رسید، آقای...، بودم.
صدای نفس کلافه‌ش به گوشم رسید.
- می‌دونستم این‌جوری می‌شه. باور کن فقط برای کمک به تو بود.
می‌دونستم. این دختر معصوم‌ترین نگاه رو داشت. چطور اون خماری و درشتی نگاهش رو که توأم با اشک بود می‌شد باور نکرد.
- چرا دور وایستادی؟ فکر نکن نفهمیدم ازم دوری می‌کنی. توی بیمارستانم اصلا پیشم نموندی. فقط زمانی موندی که بی‌هوش بودم.
هنوز کنار مبل یک نفره دست راستم ایستاده بود و سرش رو بلند نمی‌کرد.

- چون من رو مقصر می‌دونی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 86
از بغض صداش دلم گرفت.
- کی گفته؟ عصبی بودم یه چیزی گفتم؛ اما این داستان هیچ ربطی به تو نداره. دیدی که، گذشته‌ی من رو دیدی. من اگه تو رو مقصر می‌دونستم، تمام حرصم رو سر تو خالی می‌کردم؛ اما من خیلی وقته یاد گرفتم که توی خودم حلش کنم. یعنی دیگه به انفجارم برسم، به خودم فشار میارم؛ اما به کسی این فشار رو نشون نمی‌دم.
وقتی دیدم حرکتی نمی‌کنه، کمی خودم رو روی مبل کنار کشیدم.
- بیا اینجا کنارم بشین.
به آهستگی و پر شک، کنارم نشست. دست راستم رو زیر چونه‌ی گردش گذاشتم.
- به من نگاه کن!
همین که چشم‌های تر شده‌اش رو توی نگاهم قفل کرد، طاقت نیاوردم و بغلش گرفتم. برای اولین بار بدون اینکه برای ب*غل کردن همراهیم کنه، تنها به تکیه دادن به شونه‌م اکتفا کرد. بیشتر به خودم چسبوندمش.
- معذرت می‌خوام! اگه باعث شدم حس بدی داشته باشی. اگه باعث شدم دلت بشکنه. اگه نادیده‌ات گرفتم. اگه احساساتت رو نفهمیدم. امروز فهمیدم که خیلی بهت بدهکارم. امروز که ازم فاصله گرفتی، دنبالت نگشتم؛ اما همین که دیدمت، قلبم به سمتت پر کشید.
بینیش رو بالا کشید و با صدای گرفته‌ای جواب داد:
- خیلی دوستت دارم! اما ای‌کاش می‌تونستم این دوست داشتن رو ادامه بدم. انگار از این دوگانگی خسته‌م. حس می‌کنم کم آوردم. می‌خوام بهت نزدیک بشم و تو نمی‌ذاری. ازت فاصله می‌گیرم و من رو بیشتر به سمت خودت می‌کشونی. داری با من بازی می‌کنی؟
جاخورده از حرفش، ازش فاصله گرفتم. همون‌طور که هر دو دستم دو طرف شونه‌هاش بود، به سمت خودم برگردوندمش.
- بهت حق می‌دم. هیچ تضمینی ندارم که پیشم باشی و اسم هدی رو نگم. پیشم باشی و من توی وهم غرق نشم. پیشم باشی و زمانی که داری با من حرف می‌زنی، من به جای دیگه‌ای نگاه نکنم و حرف بزنم. اینکه چقدر می‌تونم بترسونمت اصلا برام قابل تشخیص نیست.
سکوت کرده بود و با نگاهش حرف می‌زد؛ اما مردمک مشکیِ لرزون چشم‌هاش، زیباییِ زیتونی‌هاش رو گرفته بود. با سرانگشت دست راستم، دسته‌ای از موهای فردار ریخته شده توی صورتش رو پشت گوشش فرستادم.
- برای تموم این سختی‌هایی که به‌خاطرم تحمل کردی و الان کنارمی، ازت ممنونم! اما آدم که دوستت دارم رو خشک‌وخالی نمی‌گه. حداقل توی چشمام نگاه کن و بگو! بذار از این حس پر بشم، از این غرور و حالِ خوب. بهت قول می‌دم به‌خاطر وجودت، تمام تلاشم رو بکنم و خوب بشم! تصمیم گرفتم تمام جلسات درمانم رو تکمیل کنم. زمانی که به جای مناسبی رسیدم، دیگه ولت نمی‌کنم. قول می‌دم!
فکر می‌کردم حرف‌هام براش دلگرم‌کننده باشن؛ اما نگاهش چیز دیگه‌ای می‌گفت. پر از حس ناامنی بود.
- یعنی می‌تونم انقدر قوی باشم؟
چی شد که آناهیتا به اینجا رسید. یعنی من مقصر بودم؟ من به این نقطه از پرتگاه ناامنی رسونده بودمش؟ در جوابش کوتاه ل*ب زدم:
- می‌تونی!
دست‌هام از بازوهاش سُر خورد و به پنجه‌هاش رسید. خیره به نگاه نگرانش، شونه‌هام رو صاف کردم.
- می‌خوام که محرم من باشی!
هنوز گیج و مخوف نگاهم می‌کرد که کمی توی جام جابه‌جا شدم.
- هیچ ازدواج سفیدی در کار نیست. عقد می‌کنیم. اما زمان می‌خوام. من باید خوب بشم. باید تو رو توی واقعیت تشخیص بدم. باید توی واقعیت زندگی کنم. باید با هدی کنار بیام و برای همیشه تمومش کنم. نمی‌دونم این چه حکمتی بود و چه دردی که توی سرم افتاد. گله‌ای نیست؛ اما شاید اگه تو توی ذهنم نبودی، هرگز عاشقت نمی‌شدم.
قطره اشک شفاف چشم‌هاش، غم نگاهش رو تا زیر چونه‌ش همراهی کرد. با لبخند غم‌داری نگاهش بهم بود و این بار دستم رو روی گونه‌هاش کشیدم.
- احساس می‌کنم درست زمانی که فقر با تمام سلطه‌اش روی تنم چمبره زده بود، ذهنم عاشقت شد. می‌دونی وقتی قبل از قلبت، ذهنت عاشق بشه یعنی چی؟
ل*ب‌های صورتی و کوچیکش، تکون خفیفی خورد.
- نه.
به سمتش خم شدم و بو*سه‌ ‌ی طولانیم رو روی باغچه‌ی پیشونیش کاشتم.
- یعنی تو همونی هستی که توی رویام منتظرش بودم!
منتظر بودم مثل من از احساس پر بشه و چیزی بگه؛ اما انگار زیادی اشباع شده بود که از شوک حرف نمی‌زد. فقط شدت ریختن سیل اشک‌هاش بیشتر از قبل شده بود. حتی دیگه پلک هم نمی‌زد. انتظار نداشتم وقتی به عشقش اعتراف کردم با سکوتش مواجه بشم؛ اما همیشه همون‌طور که باید پیش نمی‌رفت. سعی کردم جو حاضر رو عوض کنم.
- خب هیچ تمرینی در کار نبود. انگار که زیاد خوشت نیومد. من فقط هر چی به ذهنم اومد رو گفتم. البته از حق نگذریم که خیلی تلاش کردم درست و مرتب کنار هم بچینمشون. اینم بگم که یادت نره من کوروش...
خودش رو چنان محکم و سریع توی بغلم پرتاب کرد که این بار من از تعجب زبون به دهان گرفتم. دست‌هاش رو پشت کتفم قفل کرد.
- مگه می‌شه تو رو دوست نداشت؟ مگه می‌شه برای این لحظه جون نداد. آخه مگه می‌شه؟
همونطور که موهای تا شونه‌اش رو با دست چپم نوازش می‌کردم، ل*ب زدم:
- خیلی داری لوسم می‌کنی. من دیگه ازم سنی گذشته. نمی‌تونم انقدر پرشور و حرارت باشم. شاید انتظار یه خواستگاری و یه تشریفاتی داشتی؛ بالاخره تو یه نوجوونی که شاید اینا از توی ذهنت عبور کنن. اما نمی‌دونم چی شد که یهو این تصمیم رو گرفتم. شاید وقتی شب رو تا صبح از کنارم تکون نخوردی و اون حس امنیت رو بهم منتقل کردی، قلبم خواست این‌جوری جواب بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 87
نفسی گرفتم و با ته‌مایه خنده ادامه دادم:
- به‌هرحال من زیاد حرفای عاشقونه بلد نیستم. تو اگه توی این رمانای عاشقونه چیزی خوندی یادم بده برای بعدیا.
همین که نیشگون بزرگی از بازوم گرفت، خنده‌م رو رها کردم. از ته دل و مطمئن.
- خوبه. دستِ بزنم که داری. خدا به دادم برسه.
به سرعت از بغلم بیرون اومد.
- البته؛ اما دلم نمیاد.
گریه‌اش بند اومده بود و چین کوچیکی گوشه چشم‌هاش از خوشحالی می‌رقصید. موهای به عرق نشسته‌اش رو از روی صورتش کنار زد.
- راستی. من از سونیا پرسیدم. گفت که بابام مجبورش کرده بیاد اینجا و اون حرف‌ها رو بزنه. بابام می‌خواسته بدونه که من پیش تو هستم یا نه. کلی معذرت‌خواهی کرد و گفت مجبور بوده که ثابت کنه با من در ارتباط نیست. سونیا دختر خوبیه. می‌شه ازش به دل نگیری؟
باید به این قضیه فکر می‌کردم که از این مرد همه‌چیز برمیاد. مردی که همه‌جوره قصد آسیب به دخترش رو داشت. با تمام این تفاسیر، دلم نمی‌خواست هیچ‌جوره حالِ خوبم خر*اب بشه؛ اما باید برای نگرانیش مرهم می‌شدم.
- اشکال نداره! جوری می‌شم که همه بدونن من لایق توام. نگران نباش! فقط اینکه من یکم استراحت می‌کنم. فردا حتما باید برم شرکت. بابت همه‌چیز ممنون!
به تکون دادن سرش اکتفا کرد و از جاش بلند شد.
- من هم می‌رم یه چیزی برای شام درست کنم.
هنوز چند قدمی از من فاصله نگرفته بود که سؤال توی ذهنم رو پرسیدم:
- دیگه کافه نمی‌ری؟
از سرشونه نگاهی بهم انداخت و کمی بعد به راهش به سمت آشپزخونه ادامه داد.
- نه. بهشون گفتم که دیگه نمی‌رم. بعدشم وضعیتت جوری نیست که تنها بمونی. کاوه خیلی...، یعنی دکتر خیلی اصرار کرد که تنهات نذارم.
روی مبل دراز کشیدم و با بستن چشم‌هام جواب دادم:
- من مشکلی با کاوه گفتنت ندارم. هر جور راحتی رفتار کن. اون حرفم از روی...
به سرعت صداش میون صدام پیچید:
- حسادت؟
چشم‌هام رو از هم باز کردم و زمزمه‌وار ل*ب زدم:
- حسادت؟!
تا‌به‌حال بهش فکر نکرده بودم. من به برادرم حسادت می‌کردم؟ انگار اون زمان که فقط شماره‌اش رو به شاهین داد و رفت، به شاهین هم حسادت کرده بودم. پس به این حسی که درونت رو گرم می‌کنه و مغزت رو از کار می‌ا‌ندازه تا تلخ‌ترین کنایه‌ها رو به فردی که دوستش داری بگی، حسادت می‎‌گفتن! بعد از مکث طولانی، شروع به انکار کردم:
- نه! حسادت نه! به‌هرحال من می‌خوابم.
فکر کنم متوجه طفره رفتنم شد که دیگه چیزی نپرسید و اجازه داد که به خواب برم.
فصل ششم
یک هفته از اون روز می‌گذشت و دو هفته به شروع پاییز مونده بود. فصلی که هرگز دوستش نداشتم. انگار که غم خاصی درونش بود. همیشه توی پاییز احساس دل‌مردگی و پوچی بیشتری بر من غلبه می‌کرد. شاید هم چون توی پاییز رها شده بودم و یتیم.
تمام این یک هفته، فقط سه روز به شرکت رفتم و حتی نتونستم توی جلسات شرکت کنم. شاهین اجازه این کار رو نمی‌داد و مقاومت‌های من در مقابلش خیلی بیهوده تلقی می‌شد. از طرفی فشارهای کاوه و اصرارهای آناهیتا، باعث شده بود برای استراحت توی خونه بمونم. را*بطه‌م با کاوه هنوز سرد و یخ‌زده بود؛ اما جلسات روانکاویش رو به خوبی می‌گذروندم. لجبازی رو محدود کرده بودم و بیشتر روی خوب شدنم تمرکز گرفتم.
تمام این یک هفته برای اون مرد به اصطلاح پدر، بپّا گذاشتم. کم‌وبیش موفق به پیدا کردن جای مادر کاوه شده بودم؛ اما کاوه بی‌قرارتر از همیشه به نظر می‌رسید. به‌طوری که حتی توی جلسات مشاوره، بی‌تابیش مشهود بود. آخرین اخباری که از خبرچینم گرفتم، این بود که مادرش درست توی انبار شرکتم که جنبش قرار داشت، زندانی بود. از اینکه همچین اتفاقی توی شرکتم افتاده بود و من خبر نداشتم، هیچ آبی نمی‌تونست آتیش درونم رو خنک کنه.
توی ماشین، با عینک دودی مربعی که به صورت زاویه‌دارم زده بودم، به خوبی تونسته بودم چشم‌های کشیده‌م رو پنهون کنم. منتظر اومدن کاوه بودم. کاوه! همین که تونسته بودم از دکتر به کاوه برسم، انگار پیشرفت بزرگی بود. خودش که این‌طور می‌گفت. با دیدن لیفان مشکیش، از ماشین پیاده شدم. اون مرد خبر نداشت که من و کاوه قراره بیایم. درست کنارم پارک کرد و پیاده شد.
- باورم نمی‌شه! یک هفته تمام بازی این مرد رو خوردیم. چطور تونست دم گوشمون این کار رو بکنه...
اینجا محوطه تجاری بود. عینک رو از روی صورتم برداشتم و از یقه‌ی گرد تیشرت مشکیم آویزونش کردم.
- شلوغش نکن! اگه جای من بودی چی کار می‌کردی. بهتون می‌گفتم بذارین برم شرکت و شما می‌گفتین نه! حالا دیدین چطور همه رکب خوردیم؟ من مطمئنم یکی کمکش کرده. اون مرد می‌دونه که نباید از چند فرسخی من رد بشه، بعد چطور می‌شه که دم گوش من مادرت رو پنهون می‌کنه.
چشم‌هاش از تنفر برق می‌زد و ل*ب‌هاش جمع و باریک‌تر شده بود.
- به عنوان یه روانپزشک نباید این رو بگم؛ اما به عنوان یه آدم عادی که مادرش توی خطره، من این مرد رو می‌کشم!
گوشه لبم به سمت بالا کشیده شد.
- خوبه! حداقل یکم همدرد شدیم.
خیابون خلوتی بود و آفتاب صبح نیمه‌ابری شهریور، از پشت چند ساختمون بلندی که اطراف شرکت قرار داشتن، توی صورت کاوه می‌چرخید. کاوه بی‌اعتنا به موقعیت، قدمی به سمت انبار دست راستمون برداشت.
- بریم دیگه. منتظر چی هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 88
دست‌هام رو توی جیب شلوار پارچه‌ای خوش‌دوختم انداختم.
- منتظر ظهورات الهی. من و تو دست‌خالی بریم اونجا چی‌کار؟ دیوونه شدی؟ اگه تله باشه چی؟
صدای نفس‌هاش، از هر موقعی بلندتر به گوشم می‌رسید.
- این تویی که دیوونه شدی. تو خودت آمار درآوردی که مادرم اینجاست و یک هفته‌ست که داری اطمینان حاصل می‌کنی. تو رئیس اون شرکتی. کلید اون در درست توی جیبته و تو هنوز نیاز به فکر کردن داری؟ من اصلاً برام مهم نیست که تله باشه یا هر چیزی. من فقط مادرم برام مهمه.
حتی توی اوج عصبانیتش هم سعی داشت مثل یک دکتر باوقار رفتار کنه و از کلمات نابه‌جایی استفاده نکنه. خب این موضوع برام جالب بود؛ اما اون هم حق داشت. کلید رو که درست توی جیب راستم بود، بیرون آوردم و به سمتش گرفتم.
- حالا که این طوره، بریم. هر چه باداباد. من بهت قول دادم.
کلید رو تقریباً از دستم چنگ زد. با هم به سمت در آهنیِ انبار رفتیم. این انباری بود که زغال‌های آماده موعد فروش رو می‌ذاشتیم. انبار تقریباً چهل و پنج متر بود. من هنوز آمادگی رویارویی با اون زن رو نداشتم. قلبم انقدر تند می‌زد که حتی تیشرتم رو هم به لرزه درآورده بود. در قرمزرنگ انبار که باز شد، کاوه به سرعت وارد شد؛ اما من هنوز هاج‌وواج ایستاده بودم. صدای پرخشم و عجز کاوه، درست شبیه به بچه‌ای که مادرش رو گم کرده، توی انبار خالی، لابه‌لای صدای خشک‌کن‌ها اکو شد:
- مامان! مامان من اومدم کجایی؟
تنها کسی که به این انبار رفت و آمد داشت، نگهبان شرکت بود و حسابداری که برای تأیید فروش، فاکتور رو دم انبار تحویل می‌داد. نوک انگشت‌هام مثل تکه یخی شده بود و حدس می‌زدم مثل کسی که روح دیده، صورتم به رنگ گچ دراومده باشه.
با قدم‌های سستی، پا توی انبار گذاشتم. کف سیمانیش اشباع شده از گرده‌ی سیاه زغال بود. چند کارتون زغال ته انبار، از این فاصله قابل دیدن بود. دیدم که کاوه رفت پشت اون کارتون‌ها و فریادی که بعداز رفتنش توی انبار شنیده شد:
- کوروش! کوروش مامانم. مامان! بیدارشو! کوروش زنگ بزن آمبولانس! کوروش! کوروش یه کاری کن!
و من هیچ تصوری از مادری که می‌گفت نداشتم. مثل درختی که تنه‌ش رو زدن و منتظر آخرین اصابت تبر با تنه‌شه، آماده افتادن بودم. ل*ب‌های خشک و باریکم به گوشه‌ها کشیده شده بود و پلک‌های بالاییم درحال بالا رفتن بود. آره! انگار که ترسیده بودم. دیگه خبری از اون خشم نبود. من این بار ترسیده بودم! تنها صدای وحشت‌زده کاوه توی گوشم بود:
- الو. یه آمبولانس بفرستین! آدرس چهار راه...
و درست لحظه‌ای که می‌خواستم پام رو برای برداشتن قدمی بلند کنم، چهره بی‌روح هدی مقابلم ظاهر شد.
- کجا کوروش؟ داری برای کمک به کی می‌ری؟ به زنی که تو رو گذاشت و رفت؟ اون همه تنفر چی شد؟ اون همه گفتی نمی‌بخشی. پس چی شد؟ انگار که محتاج بودنشون بودی. اونا همونایین که زندگیت رو ازت گرفتن، بچگیت رو گرفتن. تو رو به دست اون مرد دادن و ولت کردن. قول تو تا همین‌جا بود. قرار بود پیداش کنی و کردی. دیگه ازشون فاصله بگیر!
هی*کل هدی با اون مانتوی همیشه صورتی بی‌رنگش، نمی‌ذاشت تصویر دقیقی از پشت سرش داشته باشم. مدام به این‌ور و اون‌ور پاهام رو بلند می‌کردم که کاوه رو ببینم؛ اما هدی دست‌هاش رو به سمتم آورد.
- کوروش از اینجا برو! تو نباید بمونی! اگه بمونی، تمام اون روزایی که سختی کشیدی بیهوده می‌شه. تو بدون اونا هم زندگی کردی، خودت رو پایبند اونا نکن!
دست‌هاش رو که به سمتم اومده بود، کنار زدم.
- به تو ربطی نداره! اگه بخوام می‌بخشم و اگه نخوام نمی‌بخشم. از ذهنم دور شو! از توی سر من برو بیرون! تو فقط یه توهمی!
انگار جونی توی پاهام نبود که همون دم در روی زمین نشستم و دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم. دیدن هدی رو مدیون دو روزی بودم که به گفته کاوه و برای امتحان بهبودیم، قرص‌هام رو نخوردم. خودم رو تاب می‌دادم و بی‌قرار ل*ب زدم:
- برو! برو! از من فاصله بگیر! نمی‌خوام ببینمت!
بعد از مدت طولانی می‌دیدمش. درست توی بدترین شرایط زندگیم ظاهر می‌شد. انگار کاوه راست می‌گفت، زمانی که اون زن رو ببینم، همه چیز برای هدی تموم می‌شد و اون این رو نمی‌خواست.
- تو نمی‌تونی من رو از خودت دور کنی! کوروش من تنها کسیم که برات می‌مونه. اون مادر اگه مادری بلد بود که تو رو ول نمی‌کرد. دلت به چیه اونا خوشه. به برادرت؟ اون فقط می‌خواد تو رو دیوونه جلوه بده! یاد بیار! زمانی که پشت در اون خونه ولت کردن. زمانی که پدرت تو رو به باد کتک می‌گرفت تا بفهمه کجا رفتن. یاد زجرایی که به‌خاطر اونا و خودخواهیاشون تحمل کردی.
هنوز به همون حالت قبل روی زمین نشسته بودم. نمی‌دونم چه مدت گذشته بود؛ اما صدای جیغ آمبولانس با صداهای توی سرم مثل یه مخلوط‌‌ کن، درحال قاطی شدن بود. چشم‌هام رو بسته بودم و کمرم به سمت شکمم خم شده بود.
- از من دور شو! من هیچی ندارم که کسی ازم بگیره! این رو بفهم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 89
درحالی‌که مدام با خودم حرف می‌زدم، صدای دویدن چندین نفر که حدس می‌زدم امدادگر باشن، از کنار گوشم گذشت. توی آخرین جلسات درمانم، کاوه می‌گفت که بدنم دیگه توانایی قبل رو نداره و برای مبارزه با هدی، مغزم تمام انرژی بدنم رو می‌گیره تا واقعیت رو تشخیص بده. به نظرم هر کسی نمی‌تونست این کار سخت رو انجام بده. همچنان با خودم زمزمه می‌کردم:
- تو توهمی! تو فقط توی ذهنمی! من باید با تو مقابله کنم!
توی همین لحظه، دست کسی کتفم رو لم*س کرد و شونه‌هام از ترس بالا پریدن. از ترس حضور هدی، حتی جرأت نداشتم چشم‌هام رو باز کنم. صدای بم و آروم کاوه بود که من رو مخاطب قرار داد:
- کوروش؟ خوبی؟ چی شده؟ چرا توی این حالی؟ خیس عرقی...
خودم رو منقبض کردم و با صدای بی‌جونی که به زور از دهانم خارج شد، ناله زدم:
- هدی...
توی این فکر بودم که مادرش رو رها کرده و به سمتم اومده. یعنی من هم براش مهم بودم؟! مگه نگفته بود بین من و مادرش اون رو انتخاب می‌کنه، پس چرا توی این لحظه اینجا بود! درحالی‌که تمام این فکرها توی سرم می‌چرخید، توی ثانیه ذهنم از هر فکری خالی شد. دست‌هام از روی گوش‌هام به پایین سُر خورد و دو طرف بدنم، کنار پاهام افتاد. با همون چشم‌های بسته، توی بغلش فرود اومدم.
چند ضربه‌ای که به صورتم خورد، باعث شد کمی به خودم برگردم. انگار توی خواب و بیداری بودم؛ اما به هر سختی‌ای که شد، به هوش اومدم. از لای پلک‌های بی‌جونم، تنها تصویر شاهین بود که می‌دیدم. برای شناسایی موقعیتم، نگاهی به اطراف انداختم. کنار در انبار نشسته بودم و تمام لباسم از گرد و خاک زغال پر شده بود. ل*ب‌هام به آرومی از هم باز شد:
- من...
قبل از اینکه چیزی بگم، شاهین بطری آب رو به طرفم گرفت.
- یکم بخور! کاوه گفت اگه با چند ضربه به هوش نیومدی بریم بیمارستان؛ اما خداروشکر فقط پنج دقیقه بی‌هوش بودی.
دهانه‌ی بطری رو روی لبم گذاشت و با خم کردن سرم، تونستم کمی از آب رو بخورم. بطری رو کنار برد و ل*ب زدم:
- کاوه چی شد؟ من چم شده؟ هیچی یادم نمیاد.
آخرین تصویری که به یاد داشتم، افتادن توی ب*غل کاوه بود. شاهین که روی پنجه پا مونده بود، در بطری رو آروم بست.
- کاوه و مادرش رفتن بیمارستان. کاوه بهم زنگ زده بود که بیام پیشت. تا اومدم رفت. یکم از داستان رو برام تعریف کرد. من واقعا متاسفم!
با پوزخند بی‌‎جونی جواب دادم:
- تو چرا متاسفی؟ نکنه برای اینکه می‌دونستی برادرمه و نگفتی!
سرش رو پایین انداخت و با فشار دادن ل*ب‌هاش روی هم، حلقه دستش دور بطری رو تنگ‌تر کرد.
- باور کن قصد بدی نداشتم. گفتنش الان فائده‌ای نداره؛ اما تو بهترین دوست منی. انتظار نداشته باش عذاب کشیدنت رو ببینم و کاری نکنم. هر چقدرم تلخ؛ ولی تو بهترین آدمی هستی که من می‌شناسم. ازم دلخور نباش!
دستم رو سمتش دراز کردم و نفس عمیقی گرفتم.
- فعلا کمکم کن بلند شم! مؤاخذه‌ی تو بمونه بعداً.
دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. با کرختی از جام بلند شدم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. دست شاهین رو که سعی داشت گرد و خاک لباسم رو بتکونه، کنار زدم.
- اشکالی نداره. من توی معدن بزرگ شدم. این گرد و خاک که چیزی نیست.
انگار که شاهین یاد اون روزها افتاده بود؛ چون عجیب توی خودش فرو رفت. با هم از انبار بیرون اومدیم و با دیدن شرکت مقابلم پرسیدم:
- به پلیس که زنگ نزدی؟
شاهین از پشت سرم جواب داد:
- نه. می‌دونستم که نمی‌خوای کار به اونجا کشیده بشه.
به آرومی سری تکون دادم.
- خوبه. باید کسی که به اون مرد کمک کرده رو پیدا کنیم. ممنون می‌شم اگه این کار رو برام انجام بدی!
این بار شاهین درست کنارم قرار گرفت.
- حتماً! فقط اینکه نگو الان می‌خوای بری شرکت.
سرم رو به سمت آخرین طبقه شرکت بلند کردم.
- الان نه؛ اما به موقعش باید حساب تک‌تکش رو پس بدن!
جلوتر از من، سوار ماشینم شد. در ماشین رو باز کردم و به آرومی نشستم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه زدم.
- برو خونه و هیچ خبری از کاوه و مادرش یا اون مرد نمی‌خوام بشنوم. باید دوباره سرپا بشم. این حجم از ناتوانی برای من غیرقابل تحمله.
بی‌صدا ماشین رو به حرکت درآورد و به سمت خونه دور زد.
دم آپارتمان نگه داشت و بدون هیچ حرفی پیاده شدم. شونه‌هام رو صاف کردم و نمی‌خواستم که آناهیتا من رو انقدر به‌هم‌ریخته ببینه. انگشت‌های پهن و کشیده‌م رو لای موهای ریخته شده روی پیشونیم بردم.
- می‌ذاشتی ماشین رو توی پارکینگ پارک کنم.
برای جواب دادن، صورتم رو به سمت شاهین برگردوندم.
- بذار بیرون بمونه؛ شاید خواستم جایی برم.
با انگشت اشاره‌اش گوشه پیشونیش رو خاروند.
- کجا بری؟ الان ساعت دوی بعدازظهره. تا بری بالا و یه چیزی بخوری و یه استراحتی بکنی، شب شده. به نظرم خونه بمون. منم ماشین رو توی پارکینگ می‌ذارم.
بی‌اهمیت به حرفش، راهم رو به سمت در خونه پیش گرفتم که دست راستم رو از پشت کشید.
- باز اون کانال زدی؟ چرا حرف گوش نمی‌دی کوروش؟ کاوه گفت بهتره یه مدت...
دستم رو محکم پس کشیدم.
- اصلاً برام مهم نیست کاوه چی بلغور کرده! از اینکه مثل بچه‌ها باهام رفتار بشه خوشم نمیاد. برو به کارت برس! توی کار منم دخالت نکن! ازت خواسته بودم بفهمی کی به اون مرد کمک کرده. به جای وقت تلف کردن بهتره بری.
دوباره به راهم ادامه دادم و کلید رو از توی جیبم بیرون آوردم. درحالی‌که توی قفل در می‌چرخوندمش، صدای شاهین رو که دورتر می‌شد شنیدم:
- پس حالا که این‌طوره، منم سوییچ رو با خودم می‌برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 90
با شنیدن این حرف، به سرعت سرم رو به سمتش برگردوندم؛ اما سوار تاکسی سر خیابون شد. وارد پارکینگ شدم و با بیرون آوردن گوشیم، سعی کردم شماره‌اش رو بگیرم. برنمی‌داشت. وارد آسانسور شدم و ل*ب‌هام رو زیر دندون کشیدم.
همین که از آسانسور بیرون اومدم، دوباره شروع کردم به زنگ زدن. در کمال ناباوری، رد تماس زد. برای من! با همون حالت شوک، در خونه رو باز کردم و وارد شدم. خبری از آناهیتا نبود. بی‌خیال شاهین و لجبازیش شدم. گوشی رو روی مبل انداختم و با چشم دنبال آناهیتا گشتم. کمی بعد از اتاق خواب بیرون اومد. با دیدنم متحیر پرسید:
- اومدی؟ گفتی دیر میای.
صبح که می‌رفتم، سر میز صبحانه بهش گفته بودم شاید دیر بیام. بی‌حوصله جواب دادم:
- گفتم شاید دیر بیام. انقدر تعجب نداره.
موهای نم‌دارش رو که نشون می‌داد تازه از حموم اومده، به سمت چپ فرستاد.
- تعجب نکردم، فقط انتظار نداشتم ناهار بیای. آخه چیزی درست نکردم.
نگاه از تونیک سفید و شلوار ورزشی سرمه‌ایش گرفتم و به سمت اتاق لباس‌ها راه افتادم.
- مهم نیست. میل ندارم. فقط اگه گوشیم زنگ خورد جواب نده و در رو برای کسی باز نکن. نمی‌خوام کسی رو ببینم. می‌رم دوش بگیرم. این لباسای توی تنم رو که می‌ذارم حموم، بنداز دور!
با برداشتن تیشرت سفید و شلوار راحتی مشکی، از اتاق بیرون اومدم و به سمت حموم می‌رفتم که با نگاه کنجکاوش مواجه شدم. کنار اپن وایستاده بود. با نفس کوتاهی گفتم:
- البته قصدم دستور نبود. لطفاً! اگه زحمتی نیست این کار رو برام بکن و نپرس!
بدون اینکه چیزی بگه، به سمت حموم رفتم. سکوتش بوی تعجب می‌داد؛ اما انگار به‌خاطر اخطارم چیزی نگفت. وارد حموم شدم و در رو پشت سرم بستم. دلم نمی‌خواست چیزی از اتفاقات امروز رو به یاد بیارم. شیر آب رو باز کردم و باید این درد رو از تنم می‌شستم.
درحال خشک کردن موهام با حوله کوچیک و نارنجی توی دستم، از حموم بیرون اومدم. حوله رو روی پشتی مبل انداختم و روی مبل سه نفره کرم رنگ نشستم.
- حوله رو برندار، خودم بعدا برمی‌دارم. دوست ندارم همش کارای من رو انجام بدی.
آناهیتا که توی آشپزخونه بود، با دیدنم به سمت هال اومد. پای راستم رو روی پای چپم انداختم. دست‌هام رو جلوی سینه گره زدم و چشم‌هام رو به آرومی روی هم گذاشتم. این که فکر می‌کردم آناهیتا حرف گوش کنه، کاملاً اشتباه بود.
- چیزی شده؟ نمی‌خوام گیر بدم؛ چون می‌دونم حتما یه چیزی شده که اینجوری رفتار می‌کنی و توی لَک رفتی. می‌گم اگه کمکی از دستم برمیاد...
همین که چشم‌هام رو بستم، یادم اومد که امروز چه اتفاقی افتاد. به آرومی قبل ل*ب زدم:
- نه! فقط دلم می‌خواد سکوت باشه.
صدای کشیده شدن پارچه مبلی و نشستنش روی مبل تک نفره کنارم به خوبی حس می‌شد. اون هم وقتی نبودِ یکی از حس‌ها، احتمال قوی‌تر شدن حس دیگه رو تشدید می‌کرد.
- می‌دونم به سکوت نیاز داری، نمی‌خوامم مثل کاوه با حرف خوبت کنم؛ اما بذار یه چای بریزم با هم خستگیت رو در کنیم، هوم؟
خستگی! چای! خیلی وقته این ترکیب رو نشنیدم. من اصلا توی زندگیم چای نخوردم. پلک‌هام رو روی هم فشار دادم.
- می‌دونی، من کارم از چای گذشته. من با کلمات خوب نمی‌شم. من دیگه خودم رو نمی‌شناسم. امروز رو دوست نداشتم. اتفاقات بدی افتاد. دوباره هدی رو دیدم. تمام امیدم پر کشید. حس می‌کنم تمام کارهام بیهوده‌ست و هرگز خوب نمی‌شم.
چشم‌هام رو به آرومی باز کردم. دست‌هاش رو روی پاهاش زد و از جاش بلند شد. با رفتن به سمت آشپزخونه، صداش کمی دورتر شنیده می‌شد:
- من برعکس تو، چای حالم رو خوب می‌کنه. هر وقت از مدرسه می‌اومدم و می‌دیدم که بابام برای ارسلان کلی وسیله خریده؛ اما برای من نه، غصه‌مو با چای می‌خوردم.
صدای خنده‌ی تلخش، نزدیک‌تر شد و با گذاشتن سینی دایره‌ای روی میز، روی همون مبل نشست. یکی از ماگ‌های سفید چای رو برداشت و ادامه داد:
- گاهی حس می‌کردم مامان و بابام ارسلان رو از من بیشتر دوست دارن. من سعی می‌کردم همیشه خودم رو یه جوری سرگرم کنم؛ اما چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است.
انگار که غم خودم یادم رفت و توی راهروهای ذهنم برای دلداریش دنبال کلمه‌ای می‌گشتم.
- شاید این‌طوری که می‌گی نباشه. شاید این برداشت تو بوده.
آهسته سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- نه! مطمئن بودم. من ارسلان رو خیلی دوست داشتم و دارم؛ اما اونا با این رفتاراشون فقط من و برادرم رو از هم دورتر می‌کردن. گاهی بچه‌ها بی‌تقصیرن و این مامان و باباها هستن که بینشون فاصله می‌اندازن. تنها دلیلی که تصمیمم رو برای فرار مصمم کرد، این بود که فکر می‌کردم کسی دوستم نداره. یا اگرم داره نشون نداده که من مطمئن بشم.
کمی از چای توی ماگ رو مزه کرد.
- کاوه برادر خوبیه. نمی‌دونم بینتون چی گذشته؛ اما خیلی دوست داره و برای خوب شدنت هر کاری که از دستش براومد کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 91
خیره به ماگ مشکی توی سینی، کنج لبم بالا رفت.
- برادر؟! درسته. شاید از دور این‌طور به نظر برسه؛ اما من هیچ نیازی به برادریش ندارم. تموم اون سال‌هایی که باعث شد این‌طور از همه دور بشم، مقصرش اون و مادرشن. نمی‌تونم درست با خودم کنار بیام. از طرفی دلم می‌خواد برگردن و خانواده‌ای که سال‌ها عقده‌اش توی دلم مونده رو داشته باشم؛ اما از طرفی نمی‌تونم ببخشم.
با دقت به حرف‌هام گوش می‌داد و چای می‌خورد. راه رو برای ادامه دادن باز گذاشته بود.
- کاوه توی جلسات اخیر می‌گفت که من اول باید تمام زخمام رو ببندم و وقتی که خوب شدم بتونم ببخشم. اصلا این موضوع درمان رو با موضوع بخشیده شدن خودش قاطی نکرد. انگار که دنبال بخشش نیست؛ چون خودش هم نمی‌تونه اون مرد رو ببخشه. من هم تصمیم گرفتم که خانواده‌ی جدید خودم رو داشته باشم.
صورتم رو به سمتش تنظیم کردم.
- من با کاوه درمورد تو صحبت کردم.
حرکت مردمک چشم‌هاش روی صورتم ثابت شد. نگران و درعین حال مشتاق شنیدن ادامه‌ی حرفم بود.
- بهم گفت نه! بهم گفت الان زمان مناسبی برای ازدواج نیست. گفت تا زمانی که با خودم کنار نیومدم، حق ندارم کس دیگه‌ای رو درگیر خودم کنم. گفت این که به عنوان یه دوست خوب کنارم باشی، یا حتی عشق خوبه؛ اما برای ازدواج نباید عجله کنم.
ماگ رو توی سینی گذاشت و به سرعت از جاش بلند شد.
- من می‌رم چای رو داغ کنم. سرد شده.
خم شد که سینی رو برداره. دستم رو دور مچ دستش حلقه کردم.
- می‌دونم داری فرار می‌کنی. دیگه این اواخر انقدر شناختمت. من به کاوه حق می‌دم. البته می‌دونم که تو و شاهین و کاوه با هم در ارتباطین و این مدت خیلی به همدیگه کمک کردین. اما اون با اینکه دوستش بودی، کاملاً بی‌طرفانه بهم هشدار داد. انگار بیشتر به فکر تو بود تا من.
چهره‌اش که مثل ماه پشت ابر گرفته شد و رنگ غم گرفت، به آرومی روی مبل نشست. سکوت بود و سکوت. همون‌طور که دستم دور مچش محکم‌تر شد، با نفس کوتاهی ادامه دادم:
- می‌دونم ناراحت شدی و کاملاً درکت می‌کنم. معذرت می‌خوام؛ چون مشکل منم. من توی درمانم پیشرفت داشتم. با اینکه مادر کاوه پیدا شده بود؛ اما باز هم بی‌خیال فقط دنبالش گشتم و برام در حد این بود که یه قولی به کاوه دادم و در اِزاش باید این کار رو بکنم.
سر‌به‌زیر انداخته بود و نگاهم نمی‎‌کرد. راحت‌تر از حالت قبل، به سمتش یک‌طرفه شدم.
- من از مرحله تعریف و بازگویی گذشته، به مرحله‌ی روبه‌رو شدن رسیده بودم. به من اخطار داده بود که مرحله‌ی سختیه. با هم قرار گذاشتیم که چند روز قرص صبحم رو نخورم. متأسفانه درست زمانی که مادرش رو پیدا کردیم، من با هدی روبه‌رو شدم. این روبه‌رویی باعث شد نابود بشم. انگار که به نقطه صفر مطلق رسیدم. دیگه هیچ امیدی توی من نیست که با چای خوردن حل بشه.
همین که لرزش چونه‌اش رو دیدم، خودم رو کمی بهش نزدیک‌تر کردم و تونستم دست‌هاش رو از این فاصله بگیرم.
- منتظرم مادر کاوه از بیمارستان مرخص بشه و کاوه یکم به خودش بیاد تا بتونم باهاش صحبت کنم.
قطره اشک اولی که پشت دستم ریخت، قلبم رو دگرگون کرد. تاب نیاوردم و ل*ب زدم:
- می‌خوام که با تو خانواده تشکیل بدم.
نوک دست‌هاش به شدت یخ کرده بود و انگار که هیچ خونی درون رگ‌هاش رفت‌وآمد نمی‌کرد. با چشم‌های بسته، سرش رو به چپ و راست تکون داد. سعی داشت سنگِ بزرگ بغض رو قورت بده و با صدای گرفته‌ای جواب داد:
- از اول هم می‌دونستم دوست داشتنت اشتباهه. از همون روزی که پشت رُل دیدمت. اومدی پایین و کمکم کردی. با خودم گفتم این مرد با این همه دک و پُز، عمراً به من کمک کنه؛ اما کردی. گفتم حتما می‌خواد بلایی سرم بیاره؛ اما گفتی در اتاقت رو قفل کن؛ چون به خودم مطمئن نیستم. روزها گذشت و گفتم از این مرد سرد و اخمو چی درمیاد؛ اما اومد. درست روزی که پدرم اومد و پشتم وایستادی. گفتم این احساس یک طرفه‌ست؛ اما گفتی نیست. کم‌کم من رو از پوسته‌ی خودم بیرون کشیدی و سعی کردم به جای لجبازی، همراهت بشم. درکت کنم...
انگار حجم کلمات توی ذهنش زیادی بزرگ بود که ساکت شد. با فشار کوچیکی که به دستم آورد، ادامه داد:
- گفتی هدی هست. گفتم این مرد توی بی‌پناهیم پناهم شد، پس منم باید حتما پناهش بشم. شدم. خواستم؛ اما انگار نمی‌شه. رفتم. با خودم گفتم برم و فراموشت کنم؛ اما نشد. وقتی توی خبرا دیدمت، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. بدو بدو اومدم. اصلا قول و قرارامون یادم رفت. فکر کردم فرار کردن بهترین راهه؛ اما نبود.
به آرومی چشم‌‎هاش رو باز کرد و نگاهم گره نگاهِ خیسش شد. مژه‌هاش به همدیگه چسب اشک خورده و بینیش متورم شده بود. حالت بامزه‌ای به خودش داشت که باعث شد لبخند کوچیکی بزنم.
- تو خیلی دختر قوی هستی! این رو می‌دونستی؟ کنار اومدن با من کار هرکسی نیست. حتی شاهین هم که خیلی ادعاش می‌شه، گاهی سرم غُر می‌زنه؛ اما تو خوب یاد گرفتی با من کنار بیای. قبل از تو، اصلاً قبول نداشتم که بیمارم. تو باعث شدی کم‌کم خودم رو از بین اون همه توهم پیدا کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 92
برای پوشوندن صورتش، دست‌هاش رو از توی دستم بیرون آورد و من با جرأت تمام اعتراف کردم:
- تو برای من خیلی باارزشی آنا. لطفاً این رو هیچ‌وقت‌ یادت نره! من تمام تلاشم رو می‌کنم که کنارم بمونی. می‌خوام خودخواه باشم؛ اما قول می‌دم همیشه از بین توهمم، تو رو توی واقعیت پیدا کنم؛ حتی اگه تمام تنم خیس عرق بشه و انرژیم تحلیل بره، تا تو رو تشخیص ندم از حال نمی‌رم.
صدای هق‌هقش که اوج گرفت، زیر پاش زانو زدم. دستم رو پشت سرش گذاشتم و به سمتم خم شد. توی بغلم گرفتمش و به آرومی روی کتفش زدم.
- آنای من! آنای زیبا و دوست‌داشتنی. تو بزرگ‌ترین نعمتی هستی که من دارم. فقط بهم فرصت بده! خوشبختت می‌کنم. یه جوری که خوشبختیمون رو توی قصه‌ها بنویسن.
از خودم جداش کردم و صورتش به رنگ گچ بود. با پشت دست، روی گونه‌هاش کشیدم.
- خوبی؟
ل*ب‌های به‌هم‌چسبیده‌اش، به زور از هم باز شد:
- خوبم. می‌رم صورتم رو بشورم. می‌شه غذا بخوری؟ کاوه گفت تغذیه مناسب خیلی مهمه.
سعی کردم حواسش رو پرت کنم.
- کاوه می‌دونه که همش من رو توی گرسنگی نگه می‌داری و بلد نیستی غذا بپزی؟
به سرعت و طبق انتظارم، جهبه گرفت.
- چی؟ من بلد نیستم؟ درسته که خیلی بلد نیستم؛ اما خب...
صداقت و معصومیتش، ترکیب نابی بود که باعث شد از ته دل بخندم. دوباره دستم رو پشت کتفش گذاشتم و با ب*غل گرفتنش، مانع ادامه‌‎ی حرفش شدم.
- تو از من، بیش‌تر به فکرمی. چطور می‌شه همچین دختری رو که این‌جوری به فکرمه دوست نداشت؟
خودش رو از بغلم بیرون کشید و مشت آرومی به بازوم زد.
- خیلی بدجنسی.
از جاش بلند شد و قهقهه‌م اوج گرفت. به سمت دستشویی رفت و نفس عمیقی گرفتم. با خودم زمزمه کردم:
- چه خوبه که هستی. خدایا شکرت که یک بار هم شده، آدم درست زندگیم رو توی مسیرم گذاشتی!
با شنیدن آهنگ گوشیم که روی میز بود، به صفحه‌اش خیره شدم. «دکتر قلابی» اسمی بود که روی صفحه دیده شد. به سرعت گوشی رو جواب دادم:
- هوم. چیزی شده؟
صدای آرومش، امروز زیاد از حد آروم بود.
- شاهین درست می‌گفت که نباید از تو انتظار سلام داشته باشم.
از روی زمین بلند شدم و دستی به پیشونیم کشیدم.
- اگه سلام من انقدر برات مهمه، سلام. حالا می‌گی چی شده؟
با تک سرفه‌ای، صداش رو صاف کرد.
- شاهین گفت نگران احوال ما بودی. من و مامان خوبیم. خداروشکر به موقع پیداش کردیم.
دوباره گفت مامان! با دست‌هایی مشت شده، صدایی از حلقم خارج شد:
- اوهوم. خوبه.
بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
- نمی‌خوای بدونی اون مرد باهاش چی‌کار کرده؟ برات مهم نیست که اون مرد چقدر تونسته پست باشه؟
برای مبارزه با بغض سنگینی که راه گلوم رو بسته بود، ل*ب‌هام رو روی هم فشار دادم.
- ظرفیتم برای امروز پره. دیگه قطع می‌کنم. در اولین فرصت بیا، کارت دارم.
بدون اینکه منتظر جوابش باشم، تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم. آناهیتا که از دستشویی بیرون اومده بود، برای رفتن به آشپزخونه از کنارم رد شد.
- خبری شده؟ انگار نگرانی؟
این بار صداش رو از توی آشپزخونه می‌شنیدم و توجهم رو از صدای ذهنم، به صدای آناهیتا دادم.
- می‌گم املت می‌خوری دیگه؟
به آرومی صدایی از خودم بیرون آوردم.
- اوهوم.
نمی‌دونستم متوجه شده یا نه؛ اما سعی کردم خودم رو مشغول کنم. به سمتش برگشتم و از این زاویه، دید بهتری نسبت بهش داشتم. همون‌طور که توی آشپزخونه اینور و اونور می‌رفت، زیر شعله گاز رو کم کرد.
- می‌خوام برای خونه برم خرید. خیلی چیزا هست که باید بخرم. مثلاً اول از همه یه چند تا گلدون که خونه روح بگیره. یه تابلو و چند تا تیکه وسیله تزئینی.
صندلی روبه‌روی پنجره رو از پشت میز بیرون کشیدم و نشستم.
- اگه این‌طوری دوست داری، پس انجامش بده.
با بشقابی از املت که با تکه‌هایی از لیمو و جعفری به خوبی رنگ و لعاب گرفته بود، از آشپزخونه بیرون اومد.
- من که دوست دارم؛ اما باید صاحبخونه‌م دوست داشته باشه. این‌طور نیست؟
بشقاب رو روی میز گذاشت و سبد نون رو از روی اپن، به میز انتقال داد. من هنوز توی فکر بودم. خوره‌ای که اون مرد با مادر کاوه چی‌کار کرده بود. حال کاوه اصلاً خوب به نظر نمی‌رسید. آناهیتا دوباره صدام کرد:
- کوروش؟ خوبی؟ به نظرم خیلی رنگ‌پریده‌ای.
قاشق رو توی دست چپم گرفتم و تکه نون سنگک رو روش کشیدم.
- خوبم. غذا بخورم بهتر می‌شم.
دهانش رو از غذا خالی کرد و با نگاه کوتاهی جواب داد:
- می‌دونم فرصت مناسبی نیست؛ اما سونیا بهم گفت که بابام توی شرکتتون سهام خریده. بابام هیچ وقت بی‌کار نمی‌شینه. مواظب باش! نمی‌خوام بهت آسیبی بزنه. هرچقدر هم بد؛ اون پدرمه. منم مثل تو می‌خوام خانواده‌ی خودم رو داشته باشم و براش هم صبر می‌کنم؛ اما...
بااینکه حوصله‌ی درست و حسابی برام نمونده بود؛ اما حواسم به حرف‌هاش بود که صدای زنگ گوشیش از روی اپن، باعث شد حرفش رو قطع کنه. از جاش بلند شد و با دیدن صفحه گوشیش، نگاهش بین من و گوشی چرخید.
- بله؟
-... .
-منم خوبم. داشتم ناهار می‌خوردم.
-... .
-کجا؟ پشت در کجا؟ خونه؟ در باز بود اومدی تو؟ توی پارکینگی؟ من... ، خودم میام پایین.
-... .
-رسیدی پشت در واحد؟ خب باشه، باشه من الان میام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 93
همین که تماس رو قطع کرد، با فشار دادن گوشی موبایل توی دستش، من رو کنجکاوتر از قبل کرد. سعی کردم به غذا خوردنم ادامه بدم و عادی به نظر برسم. کنجکاوی توی رگ‌هام می‌دویید و مغزم داشت به حالت تعلیق درمی‌اومد. به سرعت خودش رو به در خونه رسوند و صدای باز کردنش رو شنیدم. من همون‌طور سرجام نشسته بودم و آروم، لقمه توی دهانم رو می‌جوییدم. احتمال اینکه سونیا پشت در باشه، دو سوم بود و نمی‌خواستم حالم رو برای اون یک سوم باقی مونده خر*اب کنم. با نفس عمیقی لقمه بعدی رو می‌خوردم که صدای بم و آشنایی، فکم رو قفل کرد.
- کار بدی کردم تا اینجا اومدم؟ می‌خواستم بگم جلال بیاره؛ اما گفتم خودم شخصاً بیام ببینمت. جات خوبه؟ راحتی؟ اذیت نیستی که؟
پسرک گل فروش تا اینجا اومده بود. دستم روی میز مشت شد و آناهیتا با استرس واضحی جواب داد:
- خیلی زحمت کشیدی. نیازی نبود. آره خیلی خوبم. همه‌چیز عالیه. بابت این گلا ممنون!
صدای قهقهه‌ی بلند پسرک، من رو از جام بلند کرد. براش گل آورده بود! به چه جرأتی؟ به چه حقی؟!
- تو لایق بهترین‌هایی آنا. یادت نره. هروقت اون دیو دوسر اذیتت کرد، بدون که من هستم.
قدم از قدم برنداشته بودم که سرجام ایستادم. به من می‌گفت دیو دوسر؟ چرا؟! یعنی آناهیتا بهش چی گفته بود که برداشتش این بود! صدای پچ‌پچ و بسته شدن در خونه، من رو توی جام نگه داشت. آناهیتا از راهروی باریک در تا هال، پدیدار شد. توی دستش دسته گلی از رز سفید بود. چشم‌هام که از صورتش به دسته گل رسید، به سمت آشپزخونه رفت.
- گفته بودم که گل برای خونه خوبه. این رزای سفید رو نمی‌دونم دوست داری یا نه. اصلاً گل مورد علاقه‌ات چیه؟ بگم دفعه بعد...
بدون اینکه متوجه تن صدام بشم، به سمتش غرولند شدم:
- دفعه بعدی؟ مگه قراره بازم اون مردک بیاد دیدنت؟ بعدشم، فکر نمی‌کنی این گلا رو برای تو آورده نه من؟ آخه دیو دوسر گل می‌خواد چی کار؟
توی آشپزخونه و پشت به من، درحال گذاشتن گل‌ها داخل گلدون بود که دستش از حرکت ایستاد. فکر نمی‌کرد شنیده باشم.
- اون همیشه این‌جوری شوخی می‌کنه.
دست به سینه شدم.
- شوخی؟ نگو که می‌خوای این رو باور کنم؟ اون اصلاً در حدی نیست که بخواد با من شوخ کنه. بعدشم، تو مگه چقدر باهاش صمیمی شدی که اینجور شوخی نابجا رو لایق می‌دونی؟ اصلاً نکنه باهاش پچ‌پچ می‌کردی که دیو خونه‌ست و تو زود برو؟ نکنه روزایی که من خونه نیستم یواشکی میاد اینجا؟ راهم که بلده...
صدای انداختن گلدون کف آشپزخونه، باعث شد قدمی عقب برم. با چشم‌هایی به خون نشسته، به سمتم برگشت. صورتش از خشم می‌لرزید و نعره‌ای که زد، انگار که از ته دل بود:
- چی می‌گی؟ چطور می‌تونی این‌جوری به من توهین کنی؟ اصلاً می‌فهمی چی از دهنت دراومده؟ من زیردستات نیستم که هرجور دوست داری بهشون نیش و کنایه می‌زنی؟ من کسیم که نذاشتم احدی به شخصیت من توهین کنه. بچه گیر آوردی؟ چی فکر کردی تو؟ چرا همیشه ناامیدم می‌کنی؟
باورم نمی‌شد. با شونه‌هایی افتاده، هیچ جوابی برای فریادش نداشتم. فریادی که از جنس خشم بود و هیچ راهی برای درمانش توی ذهن شلوغم پیدا نکردم. حس خفگی باعث شده بود دست به یقه تیشرتم ببرم. اما آناهیتا کوتاه نیومد و همچنان برای فروریختنم ادامه داد:
- دور از انتظارم بود. اصلاً این حجم از بدبینی دور از انتظارمه. چه جوری دلت اومد به من، به منی که تا یک ساعت پیش گفتی دوستم داری این رو بگی؟ خوشبختم می‌کنی؟ این‌جوری قراره خوشبخت بشم؟!
این اولین باری بود که مورد حمله‌ی عصبیش قرار می‌گرفتم. شونه‌هاش عقب رفته و به حالت تهاجمی، از آشپزخونه بیرون اومد. نفس‌نفس می‌زد و از نگاهش آتیش می‌بارید. آتیشی که من رو میخکوب کرده بود.
- چه جوری تونستی؟ باورم نمی‌شه!
توی صورتم فریاد کشید و به سمت اتاق خواب رفت. صدای سوزِ گریه‌اش انقدر بلند و شدید بود که هنوز از پشت در اتاقی که محکم بسته شده بود، به گوشم می‌رسید. هیچ توانی برای آروم کردنش نداشتم. وضعیت اسف‌باری بود که به مزاجم خوش نمی‌نشست. چه توجیهی این خشم رو آروم می‌کرد؟! چه حرفی به این عصیان پایان می‌داد؟! خودم هم باور نمی‌کردم. چرا زبون به دهان نگرفتم و لال نشدم؟! چرا همیشه باید دلش رو می‌شکستم. به آرومی با خودم ل*ب زدم:
- دیگه چطور آرومش کنم؟ اصلا برای چی و کی ادامه بدم؟ من آناهیتا رو هم از دست دادم.
تازه چشم‌هام رو بسته بودم که صدای در اتاق باعث شد به سرعت به سمتش برگردم. درحالی‌که دستش رو جلوی دهانش گرفته و به جلو خم شده بود، به تندی سمت دستشویی دویید. من که همون‌طور هاج و واج با چشم دنبالش می‌کردم، تا دستشویی دنبالش رفتم. چند تقه‌ای به در زدم.
- خوبی؟ آنا؟ چی شده؟
صدای عق زدنش، من رو یک قدم از در دور کرد. نه! تنها چیزی که به ذهن بیمارم خطور کرده بود، باید همین الان تموم می‌شد. سعی کردم این فکر رو از سرم بیرون کنم. دست به دهان، دور خودم چرخی زدم. طولی نکشید که در دستشویی باز شد و آناهیتا با رنگ و رویی پریده بیرون اومد. نامطمئن پرسیدم:
- مشکلی هست؟
بی‌حال‌تر از چیزی بود که جوابم رو بده. به آرومی و کش‌دار نفس می‌کشید. به دنبالش تا هال رفتم.
- آنا می‌گم نکنه...
انگار که ذهنم رو خوند و با تشر به سمتم برگشت.
- نکنه چی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 94
دستش روی گلوش بود و انگار که نمی‌تونست به خوبی حرف بزنه. جاخورده از حرکت آنیش، برای گفتن حرفم دودل شدم.
- می‌گم نکنه حامله‌ای؟ اما من که اصلاً بهت دستم نزدم. من اصلاً حتی کنارت نخوابیدم. من...
پوزخند صدادارش، مانع حرفم شد. نمی‌تونستم معنی نگاهش رو بخونم؛ اما به طرز عجیبی ناامیدی واضحی توش پیدا بود.
- حامله؟ واقعاً توی این وضعیت به این فکر می‌کنی؟ مثلاً اگه حامله باشم چی عوض می‌شه؟! چه تهمت دیگه‌ای می‌خوای بهم بزنی؟
حق داشت؛ اما نگرانی کل وجودم رو فرا گرفته بود و چیزی توی ذهنم حرف یادم می‌داد. مثلاً می‌گفت: «بهش بگو که اون بچه رو سقط کنه!» بدون اینکه موقعیتم رو تشخیص بدم، همون حرف رو تکرار کردم:
- اگه حامله‌ای، تا دیر نشده باید سقطش کنی.
چند لحظه‌ای فقط بهم خیره شد و انگار که تازه بیدار شده باشه، قدمی از من فاصله گرفت. دوتا دستش رو دوطرف سرش نگه داشت و ناباور جواب داد:
- تو نمی‌فهمی چی می‌گی! سقط؟ اون همه تهمت بس نبود؟ حالا بچه‌ای که نیست رو باید سقط کنم؟ تو داری چی می‌گی؟
آه کوتاهی کشید. تفکرات منِ احمق زیادی حجیم شده بود. نتونسته بودم جلوی این رشد رو بگیرم و این بار جدی‌تر ادامه داد:
- نمی‌شناسمت! واقعاً دیگه نمی‌شناسمت! خودم رو آماده کرده بودم که بگی بچه‌ی من نیست و یه انگ دیگه؛ اما تو غافلگیرم کردی. من فقط معده‌م از استرس به‌هم‌ریخته و بالا آوردم؛ ولی ببین تو داستان رو به کجا کشوندی. این تو نیستی کوروش!
تنها جمله‌ی آخرش کافی بود تا یاد حرف‌های هدی بی‌افتم. دست‌هام به عرق نشسته و زبونم به کامم چسبید. من نمی‌تونستم اینجوری آناهیتا رو از دست بدم. بدبینی درحالی‌که روحم رو ذره‌ذره می‌جوید، به من قدرت پرخاش می‌داد. هیچ تسلطی روی حرف‌هام نداشتم و با چیزی که گفت، کنترل خودم رو از دست دادم.
- انگار که ماکان می‌دونست قراره انقدر اذیتم کنی و از قبل بهم دلداری داد. ای‌کاش هیچ وقت برنگشته بودم و...
مغزم مثل قطاری که به ریل دوطرفه رسیده، برای نجات سوت محکمی کشید. فرد مقابلم انقدر برام ارزش داشت که نمی‌تونستم نگاهم رو از نگاهِ خیس و دلخورش جدا کنم. دستم رو مشت کردم و برای اینکه جلوی زبونم رو بگیرم تا بیش از این پیش نرم، مشتم رو حواله‌ی دیوار حموم کردم.
- اسم اون مرتیکه رو نیار! حق نداری اسمش رو بیاری!
درد اولین ضربه، مثل نیش سوزن بی‌حسی بود. ضربات متعدد و پشت هم، قدرت رو از مغزم به دستم انتقال می‌داد.
- از وقتی اومد همه چیز رو خر*اب کرد. من خوب بودم. داشتیم خوب پیش می‌رفتیم. لعنت به من که زبونم تلخ چرخید!
انگار مایع بی‌حسی اون سُرنگ خیالی توی دستم پخش شد که هیچ دردی رو حس نمی‌کردم؛ اما صدای اصابت استخون دست چپم و دیوار سنگی، موسیقی دلخراشی بود. نمی‌خواستم من رو این‌طور ببینه؛ اما دید. شاید ضربه‌ی هفتم بود که با دست‌های کوچیکش، بازوم رو به عقب هل داد.
- بسه! نکن! خواهش می‌کنم! توروخدا!
انگشت‌های بی‌حسم رو از دیوار خونی جدا کردم. انقدر ترسیده بود که مثل گنجشکی توی زمهریر می‌لرزید. بازوم رو ب*غل گرفته بود و هق می‌زد.
- دیگه نکن! به‌خاطر من نکن!
با تنی غوطه‌ور در قطرات عرق و حالتی درمونده، با دست راستم توی بغلم گرفتمش.
- من...، من به‌خاطر تو همه کار می‌کنم آنا! من...، من نفهمیدم چی شد! من اصلاً نفهمیدم چطور تونستم دلت رو بشکونم. آنا من واقعاً متاسفم!
این بار قطره اشکی که مدت‌ها پشت سد پلکم جمع شده بود، به پایین ریخت.
- از من نترس آنا! من...، من نمی‌خوام به تو آسیبی بزنم. من مدام توی ذهنم می‌جنگم تا تشخیصت بدم. باور کن من انقدرها هم بد نیستم. من...
بی‌تعادل، روی زمین نشستم. انقدر یهویی که آناهیتا هم با من نشست. انگار توی خلسه‌ای غرق شدم یا که گیر کردم. نمی‌دونستم این چه حالتیه؛ اما برام قابل درک و توصیف نبود. صورتم رو با دست راستم پاک کردم و دست چپم خودبه‌خود می‌لرزید. از لرزش بی‌وقفه‌اش، حیرت کرده بودم. آناهیتا که انگار کمی آروم‌تر از قبل شده بود، از کنارم بلند شد و به آشپزخونه رفت. زیرلب، چیز نامفهومی زمزمه کردم:
- اینجا کجاست؟
تیشرت سفیدم به تنم چسبیده بود و حرارت گرمای درونم رو حس می‌کردم. آناهیتا که با لیوان آب برگشت، دوباره ل*ب زدم:
- من کجام آنا؟
آناهیتا رو یادم بود؛ اما اینکه کجا هستم رو نه! اطراف رو نور و سفیدی می‌دیدم. انگار توی یه رویای صادقه تسخیر شده بودم. چند باری سرم رو به چپ و راست تکون دادم. نگاهم سمت ساعت بالای تلوزیون چرخید. ساعت نه و ده دقیقه شب بود. لرزش خفیفی توی چونه‌م حس می‌کردم. سعی داشتم با چپ و راست تکون دادن سرم، خودم رو از این وضعیت نجات بدم. صدای آناهیتا از دم گوشم، باعث شد تصاویر رو منظم ببینم.
- خوبی؟ من اینجام. چیزی نیست. می‌دونی کجاییم؟
با دیدن مبل سه نفره‌ی همیشگیم و شیشه‌های تاریک پنجره‌ی روبه‌روم، جواب دادم:
- خونه.
آناهیتا که دوزانو کنارم نشسته بود، نفس راحتی کشید.
- خداروشکر! بیا یکم آب بخور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 95
به آرومی ذره‌ای از آب توی لیوان رو سر کشیدم. اینکه بگم با خوردن این آب بهتر شدم، نه اصلاً! دستش رو زیربغلم برد.
- پاشو بریم روی مبل بشین.
لیوان آب رو ازم گرفت و سعی کردم سرپا بشم. آهسته به سمت مبل می‌رفتم و دستش رو کنار زدم؛ اما نه حالتی که پس زدن به نظر برسه.
- خودم می‌شینم. تو فقط کنارم روی مبل بشین.
لیوان رو روی میز گذاشت و کنارم نشست. خودم رو به سمتش خم کردم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم.
- برام لالایی بخون. موهام رو ناز کن!
سکوتش از تعجبی بود که حسش می‌کردم. چشم‌هام رو بستم و دستش آروم روی سرم نشست.
- دستت داره خون میاد. توی خونه پانسمان داریم؟
بی‌اعتنا به حرفش، قطره اشکی که از گونه‌م چکید رو با دست راستم پاک کردم.
- فقط کاری که گفتم رو بکن!
دستش که روی موهام رفت و آمد کرد، دلم سمت گذشته رفت. شب‌هایی که از فرط درد و کبودی نمی‌تونستم بخوابم و مادر کاوه موهام رو ناز می‌کرد تا به خواب برم. انگار توی این لحظه از آناهیتا انتظار یه مادر رو داشتم نه یه همراه و همدم. دلم می‌خواست کمی برام مادری کنه تا عقده‌ای که سال‌ها توی من جمع شده از من بیرون بره. بینیم رو پرصدا بالا کشیدم.
- چرا چیزی نمی‌گی؟
دستش این بار روی صورتم کشیده شد.
- به نظرم تو الان نیاز به سکوت داری تا صدای من. اینکه با خودت کنار بیای. اما باید بدونی که همه چیز درست می‌شه. این رو می‌دونی دیگه؟
هرگز به این جمله اعتقاد نداشتم. همیشه بدتر شد و بهتر نشد. شاید هم شد و من نتونستم! ذهنم قدرتی برای فکر کردن نداشت. سعی کردم از سکوتی که می‌گفت استفاده کنم و بخوابم.
صبح، درحالی‌که سرم روی کوسن مبل بود، از خواب بیدار شدم. نگاهی به اطراف انداختم و دیدن طلوع آفتاب، من رو از جام بلند کرد. نگاهی به ساعت انداختم و دیدن هفت صبح خوشایند بود. انگار که کمی بهتر بودم و خبری از اون کوروش بی‌حال نبود. دست چپم توسط باند سفیدی احاطه شده بود. حتی نمی‌تونستم تکونش بدم. شونه‌ی چپم رو ماساژ می‌دادم که آناهیتا رو توی آشپزخونه دیدم.
- تو اصلاً نخوابیدی آنا؟
از آشپزخونه بیرون اومد و ماگ مشکی که توی دستش بود رو روی میز ناهارخوری گذاشت.
- خوابیدم. تو بهتری؟
به آرومی سر تکون دادم و اشاره‌ی کوتاهی به دستم زدم.
- خواب که بودم تو باندپیچیش کردی؟
روی صندلی روبه‌روی پنجره نشستم و روی صندلی کنار اپن نشست.
- جز من کی می‌تونه؟
ابروهام رو بالا انداختم.
- راست می‌گی. ممنونم!
نگاهم به شیر داغ توی ماگ بود که نون تست رو از توی سبد چوبی برداشت. مقداری از کره و پنیرخامه‌ای روش کشید و سمتم گرفتش.
- بخور.
نون رو از دستش گرفتم و سمت دهانم بردم؛ اما با کمی مکث، توی دستم گرفتمش.
- بابت دیروز متاسفم!
لقمه توی دست راستم مونده بود که بدون نگاه کردنم جواب داد:
- درسته. بهتره متاسف باشی؛ چون قرار نیست به این زودی فراموش کنم.
لقمه رو توی پیش‌دستی گذاشتم.
- من می‌رم دست و صورتم رو بشورم. یادم رفت.
همین که از جام بلند شدم، هم‌زمان با من از جاش بلند شد. قبل‌از اینکه به سمت دستشویی برم، مقابلش ایستادم.
- به نظرم بهتره یه مدت بری پیش مانیا بمونی. همسایه روبه‌رویی. من نمی‌دونم که قراره چی بشه...
نگاهش جوری بود که چیزی ازش نمی‌خوندم.
- من جایی نمی‌رم. صبح با کاوه صحبت کردم. گفت مادرش خوبه و امروز میاد دیدنت.
دستی به صورتم کشیدم.
- آنا من...
نگاهش رو ازم دزدید و درحالی‌که انگشت اشاره‌ی دو دستش رو توی هم گره کرده بود، جواب داد:
- کافیه! هرچی تا الان شده کافیه. بهتره واقعاً فقط به سلامتیت فکر کنی. کاوه گفت نباید تنها بمونی و این یه بحرانه که می‌تونی ازش رد بشی. من نمی‌تونم به سرعت به روزای قبل برگردم کوروش و حرفات هم از سرم بیرون نمی‌ره. از دیشب تا به الان دارم فکر می‌کنم چی شد که نسبت به من انقدر بی‌رحم شدی. شاید دیگه قدرت درک ندارم یا که نمی‌دونم یه چیزی توی همین مایه‌ها؛ اما کاوه گفت رها کردنت توی این وضعیت...
توی ذهم می‌چرخید که بهش بگم به‌خاطر کاوه داری می‌مونی؛ اما سکوت کردم. اون هم حق داشت ناراحت باشه. من خودم آدمی مثل خودم رو تحمل نمی‌کردم و این بدترین عذابِ ممکن بود. میون حرفش پریدم:
- خوبه که با کاوه صحبت کردی. من سعی می‌کنم...
چشم‌هام رو بستم و انگار که رشته‌ی کلام از دستم در رفته بود. آناهیتا که متوجه موضوع شد، دستش رو پشت بازوم گذاشت.
- بهتره بری تا دیرت نشده. گفته بودی امروز حتما می‌ری شرکت. راستی، صبح شاهین سوییچ ماشین رو آورد. روی میزه.
توی این چند ساعتی که خواب بودم، چقدراتفاق افتاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و سعی کردم آروم باشم.
- درسته. حتما توی شرکت هم اوضاع به‌هم‌ریخته‌ست و طبق معمول شاهین چیزی نمی‌گه.
دیگه حرفی نزد و توی سکوت به سمت دستشویی رفتم.
نیم ساعت بعد، صبحانه خورده و آماده شده، درحالی‌که پشت رُل نشسته بودم، از پارکینگ بیرون اومدم. به سمت شرکت راه افتادم. ساعت دیجیتال ماشین، هشت و چهل دقیقه‌ی صبح رو نشون می‌داد.
مسیر یک ربعه‌ی خونه تا شرکت رو توی خیابون خلوت طی کرده بودم و بعد از پارک ماشین توی پارکینگ بی، درحالی‌که توی آسانسور دستم روی دکمه‌ی طبقه‌ی یازده بود، صدای دخترونه‌ای رو که از دور درحال نزدیک شدن بود، شنیدم:
- آسانسور رو نگه دار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 96
اما دیر شده بود و درست زمانی که پشت در رسید، در آسانسور بسته شد. همین که دکمه‌ی بازشونده‌ی در رو زدم، چیزی گفت:
- عو*ضی!
ابروهام رو بالا انداختم و تازه متوجه باز شدن در و با لبخند گشادی، وارد آسانسور شد. تقریبا ده سانتی از من کوتاه‌تر بود که به نظرم برای یه دختر، قد بلندی محسوب می‌شد.
- ممنون که نگه داشتین!
پشت به من ایستاد و روی دکمه یازده زد. فکر کرده بود صداش رو نشنیدم.
- به‌هرحال می‌خواستم نگه دارم؛ اما تو به من گفتی عو*ضی!
کمی کیف مستطیلی مشکیش رو روی شونه‌اش جابه‌جا کرد.
- من؟ نه! من نگفتم.
بی‌خیال انکار کردنش شدم و دسته‌ی کیفم رو محکم چسبیدم. از سکوت حاکم استفاده کرد.
- راستش امروز اولین روز کاریمه. حدس می‌زنم برای شمام همین‌طور باشه. خیلی استرس دارم. آخه می‌گن رئیس اینجا خیلی گند اخلاقه. حتی به‌خاطرش مجبور شدم لنز بندازم.
کمی قیافه‌م درهم شد. واقعاً از بیرون این‌طور به نظر می‌رسیدم؟! به طبقه ششم رسیده بودیم که پرسیدم:
- چرا؟
نگاه کوتاهی از سرشونه به من انداخت.
- کسی که معرفم بود، گفت از رنگ چشم آبی خوشش نمیاد. منم لنز مشکی انداختم. اوف نگم که قرارمون برای نه صبحه ولی گفت انقدر که تایمش دقیقه، خیلی زودتر اومدم. درکل آدم بدعنقیه.
به طبقه یازده رسیدیم و زودتر از من بیرون رفت. همون‌طور که جلوتر راه می‌رفت، دستی توی هوا تکون داد.
- به هرحال امیدوارم که تواَم بتونی توی مصاحبه قبول بشی؛ اما من شکست نمی‌خورم!
درست پشت سرش راه می‌رفتم که صدای پوزخندش رو شنیدم.
- عو*ضی!
چندباری از تعجب عو*ضی گفتنش پلک زدم و ندیدن شاهین توی جاش، برام جالب بود. دختر به سمت اتاق جلسه رفت و بدون اینکه نگاهی کنه، دیدم که روی اولین صندلی از در نشست. هم‌زمان شاهین با روی خوشی از اتاق جلسه بیرون اومد و پشت سرم، با هم وارد اتاقم شدیم.
- این دختر کیه؟
در رو پشت سرش بست.
- از سمت خانوم یاری معرفی شده. نیاز به کار داره و قراره توی بازاریابی کمکمون کنه. لیسانس مدیریت پروژه داره.
کیفم رو روی مبل انداختم و به سمت شاهین برگشتم.
- من چرا الان خبردار می‌شم؟
با مرتب کردن کت چهارخونه‌ی طوسیش جواب داد:
- چون نمی‌دونستم که میای یا نه. اگه نمی‌اومدی هم من مصاحبه رو انجام می‌دادم؛ چون خانلو توی این‌جور چیزا اصلاً دخالت نمی‌کنه. انتظار داره سرو‌کله‌زدن با آدمای جدید رو جزئی از وظایف رئیس بدونیم.
برای بیرون رفتن از کنارش رد شدم.
- رزومه‌اش رو ایمیل کرده؟
در رو باز کردم و پشت سرم اومد.
- آره. بگم خانوم یاری بیاد یا نیازی نیست؟ راستی دستت چی شده؟
به سمت شاهین برگشتم و دست راستم رو توی جیب شلوار مشکیم فرو بردم. با سر انگشت‌های بیرون زده دست چپم از بانداژ، لبه‌های کتم رو بهم نزدیک کردم.
- نیازی نیست. برای باقی مسائل با هم صحبت می‌کنیم.
شاهین پشت میز جاگیر شد و وارد اتاق جلسه شدم. دختر دست‌هاش رو روی پاش، توی هم قفل کرده بود و مدام نوک کتونی سفیدش رو بهم دیگه می‌زد. زبان بدنش معرف استرسی بود که ازش صحبت می‌کرد. روی صندلی، رأس میز نشستم و تازه متوجه من شد.
- آ...، سلام.
از جاش بلند شده بود و چنان چشم‌های لنزدارش رو درشت کرد که نزدیک بود زیر خنده بزنم. خودم رو کنترل کردم و با صاف کردن شونه‌هام، به سمتش چرخیدم.
- کوروش ندامت هستم. رئیس شرکت زغال سفید.
تبلت رو توی دست راستم گرفتم و درحالی‌که رزومه‌اش رو دید می‌زدم، جواب داد:
- آ...، من...
با دست چپ به سمت صندلیش اشاره زدم.
- می‌تونی بشینی خانوم...، فروغ وثوق.
با کمی مکث سرجاش نشست و مثل کسی که منتظر توبیخه، صدایی ازش بیرون نمی‌اومد. تبلت رو کنار گذاشتم و دست چپم رو روی میز قرار دادم.
- رزومه‌ی خوبی نداری. استرسی که داری اصلاً برام خوشایند نیست. فکر می‌کردم چون خانوم یاری معرفت هستن تواَم باید مثل اون بااعتمادبه‌نفس باشی؛ اما نیستی.
انگار قادر به گفتن کلمه‌ای نبود. ل*ب‌های پهن و گوشتیش به همدیگه چسب خورده بود و خبری از اون دختر جسور و پرروی توی آسانسور نبود.
- من فقط یکم شوکه شدم. خب توی آسانسور فکر کردم که برای مصاحبه کاری اومدین؛ اما یهو دیدم جلوم نشستین و همون رئیسی هستین که ازش بد گفتم.
تکیه‌م رو به پشتی صندلی دادم.
- انکار کردن فحشی که توی آسانسور دادی و صداقتی که چون توی موقعیت بدی قرار گرفتی؟ کدومش خودتی؟ من اینجا به یه کارمند صادق نیاز دارم. از خودت خیلی مطمئنی؛ اما توی شرایطی که هنوز اتفاق نیوفتاده باشه. کسی که انقدر سریع دستپاچه می‌شه، مطلقاً نمی‌تونه بازاریاب خوبی بشه. تو توی بازاریابی قراره کلی با آدمای مختلف سروکله بزنی.
همون‌طور که مات و خیره نگاهم می‌کرد، گوشه‌ی ابروم رو خاروندم.
- باهات راحت صحبت می‌کنم؛ چون می‌خوام از اون استرس بیرون بیای.
کمی توی جاش جابه‌جا شد و از نظرم ناخن‌های لاک خورده‌ی قرمزش، به اندازه کافی با پوست سفید دستش هارمونی داشت؛ اما وقتی روی موهای بلوند رنگ شده‌اش نشست، این هارمونی رو تشدید کرد.
- من واقعا برای این شروع خیلی برنامه‌ریزی کردم. متاسفم که بد از آب دراومد! من الان واقعا از شوک و استرس خودم نیستم...
از روی صندلی بلند شدم و روبه‌روش ایستادم.
- پس به درد این شغل نمی‌خوری. برو بیرون و فردا که خودت بودی برگرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 97
از در اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاقم راه افتادم.
- چقدر سریع تموم شد!
به سمت شاهین که گوینده‌ی این حرف از پشت میزش بود، برگشتم.
- فردا دوباره میاد. بهش وقت مصاحبه بده، این دفعه یکم دیرتر باشه که بتونه به موقع برسه. فعلا بگو یاری بیاد اتاقم.
دستم برای باز کردن در روی دستگیره رفت که صدای نسبتا نازک وثوق رو از پشت سرم شنیدم:
- من آماده‌م. می‌شه دوباره مصاحبه کنین؟
قبل از اینکه جواب بدم، شاهین به سمتش برگشت.
- زمان مصاحبه بعدی شما فردا ده صبحه. جناب ندامت الان دیگه مصاحبه نمی‌پذیرن.
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. همین که در رو پشت سرم بستم، کسی وارد اتاق شد. به سمت در برگشتم و دیدن وثوق باعث شد چشم‌هام رو گرد کنم.
- بهم گفتین مثل زمانی که توی آسانسور بودم جسور باشم. من هم جسارت به خرج دادم و اومدم توی اتاقتون. اتاقی که...
شاهین از پشت سرش میون حرفش پرید:
- شما نمی‌تونین وارد این اتاق بشین! لطفاً برین بیرون!
دست چپم رو به سمت شاهین بالا بردم.
- اجازه بده! اشکالی نداره. معلومه که خانوم وثوق جسارت زیادی به خرج داده. داشتی می‌گفتی.
شاهین به تکون دادن سری اکتفا کرد و از اتاق خارج شد. به سمت میز کارم رفتم و سکوت وثوق من رو متعجب کرد.
- دوباره که سایلنت شدی خانوم وثوق.
پشت میز ایستادم و منتظر شدم. قدم بزرگی به سمتم برداشت و بازدمش رو محکم از سینه بیرون فرستاد.
- من به عنوان بازاریاب، قراره کلی جاها برم که شاید با من خوب برخورد نکنن. شاید همه بهم روی خوش نشون ندن. باید قوی و محکم باشم. باید بتونم از پس آدمای بداخلاق و خودخواه بربیام. باید...
سرم رو به سمت شونه‌ی راستم کج کردم.
- الان منظورت به من بود؟
با بی‌تفاوتی و درحالی‌که خنده‌ی ریزی روی لبش نشسته بود، جواب داد:
- نه اصلاً!
دست‌هام رو جلوی سینه گره زدم.
- یعنی آره دقیقاً.
طرح خنده از روی لبش محو و نگاهش مات شد.
- من کلاً گفتم. می‌خواستم بگم حق با شماست و من باید پررویی به خرج بدم. باید جسور باشم و با هر دست ردی که به سینه‌م زدن، کوتاه نیام. پشتکار نشون بدم و...
توی حرکت آنی، از پشت میز بلند شدم. به سمت مبل چرمی رفتم و روش نشستم.
- روبه‌روم بشین و من رو قانع کن که شرکت زغال سفید، لایق یه نگاه خوبه. لایق اینکه باهاش طرف معامله بشم. اگه این کار رو بکنی، نه تنها استخدام می‌شی؛ بلکه حقوق ماه اولت همین الان که از در بیرون بری، به حسابت واریز می‌شه.
هنوز گیج و مهبوت نگاهم می‌کرد و دست‌هاش دوطرف بدنش افتاده بود که با دست راستم به مبل روبه‌رو اشاره زدم.
- من منتظرم.
با کمی مکث روبه‌روم نشست و هنوز پاهاش رو به همدیگه می‌زد. این بار استرسش رو نادیده گرفتم. با تر کردن ل*ب‌هاش، مشکیِ مصنوعیِ چشم‌هاش رو قفل نگاهم کرد.
- من فروغ وثوق، بازاریاب شرکت زغال سفید هستم. قصدم همکاری و رشد کنار هم هستش. اینکه بتونیم یک سود دوطرفه داشته باشیم. توی تجارت، این مسئله‌ی مهمیه که شما سمتی برین که سود هست. فقط با خوندن پیشینه‌ی این شرکت توی هفت سال اخیر، متوجه این موضوع می‌شین که تا به الان توی هیچ کدوم از شراکت‌هاش شکست نخورده. تیم کارکشته و قویش باعث شده که در هر همکاری حرف اول رو بزنه...
نفس کوتاهی گرفت و دستم رو زیرچونه زدم.
- کافیه.
ناامیدی، مثل کابوسی ذوق چشم‌هاش رو گرفت و ل*ب‌هاش رو از هم باز کرد:
- من هنوز چیزی نگفتم...
پای راستم رو روی پای چپم انداختم.
- نیازی نیست. با همین جملات ابتدایی هم می‌تونم تشخیص بدم که به درد این کار می‌خوری یا نه.
منتظر ادامه‌ی حرفم بود و استرس از سروکولش بالا می‌رفت. از جام بلند شدم و به سمت در ورودی اشاره زدم.
- می‌تونی بری.
با شنیدن این حرف، شونه‌هاش آویزون شد و از هم وا رفت. با لبخند مرموزی ادامه دادم:
- فقط قبل از رفتن، یه شماره حساب برای آقای راستگو بذار. همونی که پشت در اتاقم نشسته. دیگه از الان باید با همکارات آشنا بشی.
حیرت‌زده، دستش رو روی دهانش گذاشت به آرومی از جاش بلند شد.
- واقعاً من استخدام شدم؟ من...؛ اما به نظر نمی‌رسید قانع شده باشین.
دست راستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم.
- برای شروع خوب بودی. نگاه مستقیم و نافذ، معرفی خودت، استفاده از جملات مثبت برای جلب نظر طرف مقابل. همین سه امتیاز برای من کافی بود. اینکه نتونستی تشخیص بدی من قانع شدم یا نه، باید روش کار کنی. تجارت همینه. باید طرف مقابل همیشه توی خماری بمونه. نباید هیچ وقت اجازه بدی بدونه که چی توی ذهنت می‌گذره؛ حتی اگه شریکت باشه؛ چون شریک امروزت می‌تونه رقیب فردات بشه.
به آرومی سرش رو بالا و پایین برد.
- ممنونم! امروز خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم و به نظرم اصلاً اونجوری که می‌گن، بداخلاق و بدعنق نیستین. اتفاقاً خیلی آدم خوبی هستین.
از شنیدن تعریفش ذوق نکردم. درواقع هیچ حس خاصی بهم دست نداد. دلیلش چیزی جز ذهن مخدوشم نبود. اینکه از نگاه دیگران یه آدم خوب یا بد باشم، برای من هیچ فرقی نداشت. بااین‌حال، سعی کردم پند آخر رو هم بهش یاد بدم.
- آدم خوب و بد وجود نداره. رفتار درست و غلط هم همین‌طور. فقط هرجا که نیاز بود کمک کن و هرجا که نباید پا پس بکش؛ چون گاهی این تصور ماست که داریم کار درست می‌کنیم؛ درحالی‌که شاید برای طرف مقابل، غلط به نظر برسه. برای همینه که می‌گم درست و غلط از سمت ما تعیین نمی‌شه. درواقع سعی کن همیشه ذاتت رو خوب نگه داری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پست 98
با لبخند بزرگش که مواجه شدم، ادامه دادم:
- درضمن، برای امروز زیاد توی ذوقت زدم، پس این بار تعریفت رو قبول می‌کنم و براش ممنونم!
رنگ و لعاب لبخند پررنگش، چال کوچیک گونه‌‌اش رو به نمایش گذاشت. هم‌زمان تقه‌ای به در خورد و خانوم یاری وارد اتاق شد.
- به من گفتن با من کار دارین.
سری تکون دادم و به سمت مبل اشاره زدم.
- نزدیک‌تر بیاین.
همون‌طور که به سمتمون می‌اومد، ادامه دادم:
- رزومه‌ی هردوتون شبیه به هم بود. روز استخدامتون خانوم یاری، برام جای سؤال بود چرا چهارتا شرکت رو توی دوسال تعویض کردین. توی هیچ کدوم اخراج نشدین؛ بلکه خودتون استعفا دادین. نشد این رو رودررو ازتون بپرسم. اما امروز که رزومه خانوم وثوق رو خوندم، دقیقاً از لحاظ سابقه کاری شبیه به شما بود. این رو برای من روشن کنین.
وثوق و یاری نگاهی بین خودشون ردوبدل کردن و طبق حدسم، این یاری بود که جوابم رو با اعتمادبه‌نفس و سینه‌ای سپر شده داد:
- درسته؛ اما مشکل کجاست؟
با درست کردن یقه‌ی پیراهن سفیدم که کج موندنش روی اعصابم بود، سعی کردم ملایم باشم.
- مشکلی وجود نداره؛ اما من باید بدونم که چه چیزی باعث آزردگی کارمندام شده تا توی شرکت این اتفاق نیوفته. ازطرفی، اگه بخواین نیمه راه استعفا بدین، از الان موضعتون رو مشخص کنین.
یاری با نگاه حمایتگرانه‌ای که به سمت وثوق داشت، اون رو از جواب دادن مبرّا کرد.
- اون چهار شرکت، برای عمو و پدرم بودن. ما هر دو می‌خواستیم که فقط یک رزومه‌ای برای سابقه کاری داشته باشیم و هدفمون موندن توی اون محیط نبود. من با محیط فامیلی و روابط مخالفم. فکر کردیم که دو سال کافیه و برای همین هم راه خودمون رو رفتیم. استقلال و داشتن شغل خودمون. این شرکت رو انتخاب کردیم تا به هدفمون برسیم. این دلیل براتون کافیه؟
با اینکه قانعم نکرد؛ اما آهسته سری تکون دادم.
- با اینکه این هم نوعی سوءاستفاده از روابطه؛ اما به تصمیمتون احترام می‌ذارم. دیگه سؤالی ندارم. می‌تونین برین.
هر دو با هم و بدون حرفی به سمت در اتاق رفتن. همین که از در بیرون رفتن، با صدای زنگ گوشیم، اون رو از توی جیبم بیرون آوردم. دیدن اسم دکتر قلابی روی صفحه، این بار نفسم رو توی سینه حبس کرد. برقراری تماس رو لم*س کردم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم.
- سلام.
صدای نسبتاً آرومش، این بار خدشه‌دار به نظر می‌رسید.
- سلام. امروز هرجا که هستی، بیا خونه. می‌خوام ببینمت.
به سمت میزم راه افتادم.
- چی شده که این‌جوری به‌هم ریختی دکتر؟
صدای پوزخندش، عجیب بود.
- جالبه! دوباره شدم دکتر.
دستی به صورتم کشیدم و روی صندلی نشستم.
- از روی عادته. گاهی مغزم درست کار نمی‌کنه. اگه می‌خوای جلسه درمان بذاری، من واقعاً خسته‌م و نمی‌تونم فعلاً باهات همکاری کنم.
کوتاه جواب داد:
- امروز می‌بینمت. منتظرتم. خدانگه‌دار.
با قطع تماس، گوشی رو کوتاه روی میز پرتاب کردم. روی من گوشی قطع کرد! باورم نمی‌شد. درهمین‌حین، صدای تقه‌ی در باعث شد که به سمت در برگردم. دیدن هی*کل چهارشونه‌ی فریدون صدری وسط اتاقم، من رو از جام بلند کرد. نمی‌دونستم دلیل کارم چیه، فقط می‌دونستم که حرکتم غیرارادیه.
- نیازی به این احترام تظاهری نیست. فقط اومدم چیزی بگم و برم.
عسلی‌های روشنش تیر حقارت رو به سمتم پرتاب می‌کرد. دوباره به جام برگشتم و ادامه داد:
- هر حقه‌ای که برای فریب دخترم به کار بردی، همین‌جا تمومش کن! امروز پدرت پیشم بود. یعنی پایین همین شرکت دیدمش. ازم خواست جایی برای فرار بهش معرفی کنم. داشتم به این فکر می‌کردم که اگه تو دامادم بشی، من چطور سر بلند کنم. من هیچ دشمنی با تو ندارم. دخترم رو به خونه برگردون، منم از این شرکت می‌رم؛ اما اگه این کار رو نکنی...
چنان شوکه شده بودم که حرفی توی ذهنم پیدا نمی‌کردم. ل*ب‌هام به هم دوخته شده بود و با بالا آوردن دست راستش، انگشت اشاره‌اش رو به حالت تهدید سمتم گرفت.
- اگه این کار رو نکنی، اون‌وقت دودش توی چشم خودت می‌ره! کاری می‌کنم ورشکست بشی و نتونی سر بلند کنی! کاری می‌کنم کمرت خم بشه!
بدون اینکه جوابی از من بگیره، از همون راهی که اومد، درحال بیرون رفتن بود که ل*ب‌هام از هم باز شد:
- هرکاری از دستت برمی‌اومد کردی. با اون مرد دست به یکی کردی و خواستی خاطرات گذشته رو برام تداعی کنی. خواستی درگیر پلیس و هزار ماجرا بشم که دوباره توی بدترین وضعیتم من رو ببینین. از این همه بازی خسته نشدین؟
خودش خودش رو لو داد؛ اما جای تعجب اینجا بود که اون مرد چطور صدری رو می‌شناخت. چرا برای کمک به اون رو آورده بود. شاید هم کسی که از شرکت بهش کمک کرد خود صدری بود! با همین احتمالات اندک، تیرم رو به هدف زدم و منتظر اعلام برد شدم. آروم به سمتم برگشت.
- چی داری می‌گی؟
عکس‌العملش دور از انتظارم بود. دوباره از جام بلند شدم و این بار به سمتش قدم برداشتم.
- دارم می‌گم بد انتخابی کردی. جای انکار نداره. دخترت حق انتخاب داره، اگه بخواد برمی‌گرده و اگر نخواد، حق نداری برگردونیش!
اخم‌هاش رو محکم درهم کشید.
- اگه دستت به دخترم بخوره...
توی نزدیک‌ترین فاصله از صورتش ایستادم.
- مطمئن باش خیلی مردتر از تواَم که بخوام به یه بچه‌ی نوزده ساله آسیبی برسونم. تویی که اسم پدر روت بود... .
توی حرکت آنی، دست‌هاش رو سمت یقه‌م برد و فشاری روی گلوم وارد کرد.
- داری گنده‌تر از دهنت حرف می‌زنی. پاپتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

بالا