راس : ساعت ۲ منتظرتم مترو یوگو زاپادنایا
گفتم باشه و گرفتم خوابیدم. ساعت ۶ بود.
...
ساعت:۲:۱۰ بیدار شدم نه میدونستم کجام و نه میدونستم ساعت چنده اصلا گوشیم خاموش شده بود .
موقع پریدن پایین از تخت نزدیک بود کله پا بشم سریع گوشیمو زدم به شارژ و دیدم ساعت ۲:۱۰ دقیقس و من ساعت دو با راس قرار داشتم .
پیام دادم بهش که دیر میرسم ساعت ۳:۳۰
اونم که عادت داشت به دیر رسیدن های من گفت باشه .
میخواستم پاشم اماده شم که م. زنگ زد گفت امروز امتحان داره و کمکش کنم، منم اب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم بلد نیستم.
از اون ور همکلاسی بنگلادشیمون زنگ زد گفت کمکش کنم . بابا حاجی من خودمم بلد نبودم درست حسابی اون درسو ولی چون مجموع نمراتم بالا بود نیازی نبود امتحان پایان ترم بدم . خلاصه تا اماده شدم و سوار اتو*بو*س شدم ساعت ۳:۴۰دقیقه بود !
به راس گفتم پنج دقیقه دیگه میرسم
ولی گفت اون رفته خونه!
حق داشت خیلی دیر کرده بودم
رفتم فروشگاه و یکم خرید کردم بعد برگشتم خوابگاه و حدس میزنید چیکار کردم؟ اره گرفتم خوابیدم
بعد بیدار شدم ساعت ۹ قهوه دم کردم و تا وقتی سرد بشه و بخورم با راس حرف زدم.
از اینکه اینقد با انگیزس تعجب میکنم گفت فردا یه عالمه تمرین داره که باید انجام بده و امروز اونقدر تمرین سنگینی داشته که نمیتونه بازوهاشو حس کنه.
خدافزی کردیم و من خواستم ادامه بدم به خوندن ولی حس کردم حتما باید یجایی خاطره نویسی کنم .
و این انجمن رو انتخاب کردم حالا باید بشینم آناتومی بخونم. آه که ازش وحشت دارم
(((