تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
258
1,606
103
23
شهر باورها
وضعیت پروفایل
کیستم؟ یک تکه تنهایی...
ما شبيه جنسِ خاك خورده ى داخلِ ويترينيم،
كه يك نفر انتخابمان كرد
اما حاضر نشد بهايمان را پرداخت كند!
فقط آمد،دلخوشمان كرد،و رفت...
رفت يك دورى بزند و برگردد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
258
1,606
103
23
شهر باورها
وضعیت پروفایل
کیستم؟ یک تکه تنهایی...
با من تكرار كن
ببين ترس ندارد
بگو ؛
"شب بخير"
همين!
ديدى؟
تمامِ وقتى كه از تو گرفت سه ثانيه بود
هيچ چيز هم از تو كم نكرد ولي شبم را به خير كردي
دلخوشي به اين سادگي
انقدر گفتنش سخت است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
258
1,606
103
23
شهر باورها
وضعیت پروفایل
کیستم؟ یک تکه تنهایی...
آسمانِ شبهاى پاييز
حسابش با همه ى شب ها فرق دارد...
"شب بخير"ها
بغض ميشوند در آسمان...
بوى خاكِ باران خورده ى اولِ صبح
حكايت از همين دارد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
258
1,606
103
23
شهر باورها
وضعیت پروفایل
کیستم؟ یک تکه تنهایی...
ما نسلِ حرف زدن جلوى آیینه ایم
تمامِ عاشق شدنمان
تمام درد و دلهایمان
تمامِ دیالوگهاى وقتِ قرارمان
تمامِ قُلدر بازیهایمان
تمامِ گلایه هایمان...
به موعدش كه میرسد،

لال میشویم

لال ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
258
1,606
103
23
شهر باورها
وضعیت پروفایل
کیستم؟ یک تکه تنهایی...
ما را از بچگى ترساندند
به ما اجازه ندادند خودمان را باور كنیم
تا چشم باز كردیم و
آمدیم خودى نشان دهیم،
مقایسه مان كردند...
ما دائماً روى ترازویى بودیم كه
كفه ى بچه هاى فامیل،همیشه سنگین تر بود!
نسلى بودیم كه منتظر میماندند زمین بخوریم
تا شیپور دست بگیرند و توى گوشمان بخوانند؛
"ما بهت گفته بودیم"
نسل ما،
از "مقایسه شدن" تنفر دارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
258
1,606
103
23
شهر باورها
وضعیت پروفایل
کیستم؟ یک تکه تنهایی...
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم
مسیرِ زندگیمان طورِ دیگرى رقم میخورد
دوست داشتن هایمان را راحت تر جار میزدیم
لباسى را بر تن میکردیم که سلیقه ى واقعیمان بود
آرایشى میکردیم که دوست داشتیم
دلمان که میگرفت،مهم نبود کجا بودیم،
بى دغدغه اشک میریختیم
صداى خنده هایمان تا آسمانِ هفتم میرفت
با پدر و
مادرمان دوست بودیم
حرفِ یکدیگر را میخواندیم
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم،
خودمان براى خودمان چهارچوب تعریف میکردیم
روابطمان را نظم میدادیم
دخترها و پسرهایمان،
حد و مرزِ خودشان را میشناختند
نیمى از دوست داشتن هایمان،
به ازدواج منجر میشد
نگرانِ حرفِ مردمیم اما
که چگونه رفتار کنیم که مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند
که مبادا از چشمشان بیفتیم
که مبادا قطع شود روابط خانوادگیمان
ما در دورانى هستیم
که نه براى خودمان
براى مردم زندگى میکنیم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خوب می شود آقا!
خوب می شود
یادت می رود
همه اش را یادت می رود
می روی با خواهرت جینگیل میخری تیرامیسوی خیس می خوری
با بچه ها فیلم می بینید و عکس های خل خلانه می گیرید
برای تولد فلانی فُلان عطر را شریکی کادو می دهید و فلان جا جمع می شوید
با خاله ژامبون مرغ و قارچ می خوری تمام مدت فکر می کنی که چرا قارچ هایش از قارچ های واقعی نرم تر هستند شب زیر ِ پتو از سرما مچاله می شوی و با صدای بلند،
فلان آهنگ را هزار بار تا آخر گوش می دهی
بعد،
می بینی که خیلی خوش گذشته
اما هنوز یادت نرفته...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا