با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
من هم مانند شما آقای کافکا دلم میخواهد از جهان سراسر دروغ بیرون بزنم جهانی که در آن حقیقت را از هیچکس نمیتوان شنید. تنهایی من از دیگران نبود ازخودم بود و بس.
زندگی تغییرِ مدامِ همین چیزهایی است که توی دل و قفسه سینهات حس میکنی و پزشکها از آن هیچ سر در نمیآورند؛ مثلاً دیروز توی دلت کلی پروانه داشتهای و امروز یک تکّه سنگ بزرگ داری که هنوز نمیدانی از جنسِ بغضهای خشکشده است یا دلتنگیهای سنگین.
من جدی زاده شده بودم و با جدیت تمام تلاش کردم که دیگر جدی نباشم، که زندگی کنم، که ابداع کنم. خودم خوب میدانم چه میگویم. اما با هر تلاش دوباره دیوانه میشدم، به حریم امن سایه هایم میگریختم، به دامان کسی که نه میتوانست زندگی کند و نه از دیدن زندگی دیگران رنج میبرد.
[ساموئل بکت]
میدانم که نمیشود. به دفعات زمین میخورم. پر تکرر بلند میشوم. دوباره زمین میخورم و این چرخه را هزارباره ادامه میدهم. خستگی دیگر در دایرهی لغاتم جای زیادی ندارد. بیحسی تنها حس غالب شده و تنها واژهی آشنای من است. فقط میدانم که باید حرکت کنم، که سکون، مرگ من است.
آدم نمیتونه همینجور الکی تسلیم شه. مخصوصا وقتی برمیگرده نگاه میکنه میشمره چقدر معجزه رخ داده. چقدر شب صبح شده. چقدر سیاهی مونده به زغال و دامنشو ول کرده. آدم نمیتونه شرمندهی خودش شه و بعد یه عمر با این شرمندگی زندگی کنه.