شاه آنتوان حیرتزده به خیل عظیم سپاه شیاطین نگریست و عمیقا در فکر چاره فرو رفت. ناگهان پادشاه ظلمت ل*ب به سخن گشود:
- ای انسان حقیر! دوران حکومت مفلوکت به پایان رسیده! حالا زمین رو با قدرت شیطانی خودم فرمانروایی خواهم کرد و انسانها رو چون بردگانی پست به کار خواهم گرفت!
شاه آنتوان درحالیکه نفسهای غضبناکی میکشید و قفسه سـ*ـینهاش به شدت بالا و پایین میرفت، از بین دندانهای کلید شدهاش خشمگین غرید:
- ای شیطان پلید، بسیار اقبال بلندی داری که از نیروهای غیبی برخورداری! به میدان بیا تا مثل تفالهای پست تو را در بین دستان پرقدرتم خرد و نابود کنم.
فرمانده زاک به سرعت خود را به شاه رسانید و زیر گوش وی زمزمه کرد:
- شاه من! سربازان آماده نبرد هستن، دستور حمله بدهید تا بر شیاطین بتازیم.
در چشم بر هم زدنی ملکه خود را در سرزمینی ناشناخته در میان آسمانها یافت، سرزمینی بر فراز پرتگاهی عظیم سرتاسر پوشیده از درختان تنومند و زیبا و دشتهای وسیع، صدای پرندگان خوشآواز گوشها را نوازش میداد و زیبایی آبشاری سرازیر از دل کوه چشمها را جلا میبخشید.
پریزادگان تعظیموار سر فرود آورده و ورود ملکه را به سرزمین پریان خوش آمد گفتند.
ملکه آرماندا حیرت زده و مبهوت به زیبایی مطلق اطرافش مینگریست که به ناگاه یاد موقعیت خطرناک شاه دلبندش در نظرش نقش بست و خاطرش را بسیار مشوش ساخت. بازوانش را در آغـ*ـوش کشید و سپس اشکهای مرواریدسانش بر گونههایش چکید. پریزادگان وی را به طرف قصری در میانه درختان، رهنمون ساختند.
قصری با نمای سپید و درخشان که عظمت و شکوه شاه پریان را به رخ هر بینندهای میکشید. ملکه آرماندا درحالیکه در بهت و حیرت فرو رفته بود با قدمهایی سست به سمت قصر سرزمین پریان پیش رفت.
پادشاه پریزادگان مردی بلندقامت و تنومند با موهای طلایی رنگ و چشمانی که همچون اختری تابناک میدرخشید. ردایی نقرهفام بر تن داشت و لبخند آرامش بخشی بر ل*ب که قلب آرماندا را تسلی میبخشید. سپس در چشم بر هم زدنی در مقابل دیدگانشان ظاهر گشت!
***
ظلمت و شرارههای شوم خباثت بر سرزمین ریجینا سایه افکنده بود. در میان دیوارهای قصر، شاه آنتوان با عدهی کثیری از سربازان دلاور خود در برابر ارتش منحوس یاران شیطان مقابله نمود و عزم جنگ داشت.
سپس با اقتدار شاهانهاش رو به سربازان سرزمینش ریجینا فریاد زد:
- ای دلیرمردان سرزمین ریجینا، حالا که ارتش شرور شیاطین به سرزمینمان نفوذ کرده و قصد تصاحب و حکمرانی بر مردمانمان را دارد، بر آنها بتازید و قدرت خودتان را بر جادوی پست آنها نمایان کنید. به یاری روحالقدس پیروزی از آن ماست.
صدای هیاهوی سربازان شیطان، هراس را در دلها فزونی بخشید و کلاغان شوم بر فراز سرهایشان در حال پرواز و خواندن آواز منحوس خود بودند. پادشاه ظلمت رو به شاه آنتوان ل*ب به سخن گشود:
- ای انسان مفلوک! تسلیم قدرت لاینتهی یاران شیطان باش، تا که بخشیده بشی و فرمانروایی ریجینا را که زیر سیتره قدرت شیاطین اداره خواهد شد، بر تو برگردانیم.
شاه آنتوان خندهی بلندی سرداد و درحالیکه شمشیرش را بالا گرفته و آماده نبرد بود، فریاد زد:
- گزافه گویی بسه است ای موجود پلید... جلو بیا تا ارتش شیطانیت را با برق شمشیر برانم به نابودی بکشانم.
سربازان ریجینا به وجد آمده و یک صدا فریاد جنگ سر داده و شمشیرها را بر سپرهایشان کوبیدند.
پادشاه شیاطین به سمت شاه در حرکت شد و زمین به زیر گامهای وی به لرزه درآمد. نفسها در سـ*ـینه مبحوس گردید و چشمها در پی حرکتی از فرمانروای شیاطین خیره گشت.
صدای شیپور جنگ، نقطه آغاز نبردی سهمگین شد و دو سپاه به شدت در هم آمیختند.
صدای رعد و برق عظیمی آسمان را شکافت و بارانی سیلآسا شروع به باریدن نمود.
فرمانروای شیاطین به سمت شاه آنتوان گام برداشت و درست رو در روی وی ایستاد. شاه آنتوان درحالیکه از شدت غضب نفسهای تندی میکشید، با غرور شاهانهی خود که حاصل فتوحات فراوان وی در نبردها بود؛ به سمت فرمانروای شیطان حملهور شد و شمشیر خود را بر سر وی فرود آورد، به ناگاه فرمانروای شیاطین که بیحرکت برجای خویش ایستاده بود، در یک آن لبهی تیغ شمشیر را در دست گرفت. به ناگاه آتش از دستانش زبانه کشید و شمشیر را گداخته نمود. در همان حال قطرات درشت باران، آتش زبانه کشیده از اصابت دستان شیطان و شمشیر را با متصاعد کردن دودی خنثی نمود.
همگی سربازان در هم آمیخته و در حال سلاخی سربازان دشمن بودند، بوی خون و نم خاک باران خورده و سیراب از خون مشامها را میآزرد، باران و خون در هم آمیخته و تمام شهر را گلگون کردند.
شیطان تنها کافی بود تا کف دست راستش را بر ســینه آن ها گذارده تا دیوانه و مجنون گردند و سـینه خود را شکافته و قلب خود را از سینه بیرون آورند!
واقعهای هولناک که تاثیر قدرت خبیثانهی شیطان بر خودک*شی که گناهی بس نابخشودنی بود را نشان میداد. به ناگه شمشیر را در دستان برافروختهاش فشرد و آرام رو در روی شاه آنتوان قرار گرفت، دست راستش را بر سـینهی شاه آنتوان که مسخ شده به وی مینگریست گذاشت و با صدای بلند وردی خواند و سپس دستش را با تمام قدرت بر سـ*ـینه شاه فشرد و رها نمود.
سپس با خنده کریه خود که طنین گوشخراش و خبیثش آسمان و زمین را در بر گرفت، به نظارهی اعمال غیرارادی آنتوان ایستاد!
شاه آنتوان درحالیکه رگههای بسیار کثیر و سرخ رنگی در چشمانش هویدا میشد؛ از قدرت پلک زدن محروم گشته و خیره به نقطه نامعلومی شمشیر تیز و برانش را بر کشید و دستانش بیاراده و مسخ شده بالا رفته و با تمام قدرت در سـ*ـینهاش فرو کرد!
قطرات باران که اکنون به طرز وحشتناکی بر سر همگان باریدن گرفته بود و رعد و برق عجیبی فضای تاریک و خفقانآور ریجینا را روشنایی بخشیده و رعب و دلهره را در دلها مینشاند از سر و صورت بسیار جذاب شاه آنتوان میچکید.
با خشونتی غیرقابل تصور سـ*ـینهی خود را شکافت درحالیکه بر زانوان خود به خاک افتاد و آب باران جمع شده بر زمین به بالا پرتاب شد. خون سرخ و غلیظ شاه آنتوان با قطرات سرد باران در هم آمیخت و زمین را سرخ رنگ نمود. به ناگاه تصویری از صورت معصومانه و پاک جادوگر سفید در نظرش نقش بست و خود واقعیاش که در ذهن مبحوس گشته و اسیر طلسم شیطان شده بود بسیار نادم و پشیمان شد.
دستش را در سـ*ـینه فرو بـرده و قلبش را بیرون کشید و در یک آن جان از تن شاه بدر شد و همگی سربازان در بهت و سکوت درحالیکه هراس سرتاسر وجودشان را فراگرفته بود؛ برجای خود بیحرکت ایستادند.
شیطان خنده بلندی سر داد و کلاغان شوم بر فراز سرش طوافوار به پرواز درآمدند. رو به همگی سربازان فریاد برآورد:
- فرمانروایی شیاطین بر زمینیان را اکنون آغاز خواهیم نمود و هیچ جنبندهای حق سرکشی و نافرمانی از قدرت بیکران ما را نخواهد داشت.
ملکه آرماندا درحالیکه آشفتگی خاطرش را مکدر ساخته و رو در روی ورودی قصر پریان ایستاده بود، دلش مالامال از دلهره و غمی غیرمنتظره و الهام یافته، شده بود.
پادشاه پریان به همراه ندیمهها و شاهزادگان بر زانوانشان تعظیموار نشستند و سرهایشان را به منظور تکریم برای قدرت ملکه آرماندا پایین افکندند.
- ملکه به سلامت باشند. حالا وفاداری این بندگان حقیر را پذیرا باشید بانوی من. گوهری که در بطنتون میپرورانید از برگزیدگان و فرمانروای جهانیان در تقدیرش نقش بسته.
ملکه با صدایی لرزان ل*ب به سخن گشود:
- بلند شوید ایپادشاه پریان، حالا که سرورم آنتوان در دردسری بزرگ گرفتار شده، یاری کنید تا بر شیاطین بتازیم و از قدرت شاهمان مقتدرانه حمایت و حفاظت کنیم.
شاه پریان درحالیکه یأس و ناامیدی در چهرهاش هویدا گشت، رو در روی ملکه ایستاد و درحالیکه در عمق چشمان وی خیره مینگریست آرام ل*ب زد:
- تأسفات من را پذیرا باشید بانوی من! حالا که قدرت شیطان سر به فلک کشیده و تاریکی بر روشنایی چیره شده، شاه آنتوان توسط طلسم خبیثانه شیطان گرفتار شده و جان خودش را مسخ شده از تن بدر برده. بانوی من صبرتون پاینده باشد.
***
درحالی که ظلمت و تاریکی بر سرزمین ریجینا سایه افکنده بود، فرمانروای شیطانی حکمرانی خود را بر مردمان شوربخت آغاز نمود.
یأس و ناامیدی و خفقانی بسیار، دلهای مردمان را مالامال ساخت و شکنجههای سربازان پادشاه تاریکی، آنان را ملول و رنجور نمود.
در میان دیوارهای قصر، فرمانروای شیطانی بر تخت قدرت خود جلوس نموده بود. فرمانده زاک درحالیکه از شدت جراحت و خونریزی بسیار به سختی راه میرفت به پیشگاه شیطان آورده شد. سربازی بلند قامت، وی را با خشونت تمام بر زمین و در پایین پای شیطان افکند.
پادشاه شیطانی خندهی وهم برانگیزی سر داد و سپس رو به فرمانده زاک ل*ب به سخن گشود:
- ای انسان پست و حقیر! نگاه کن چطور در پیشگاه ما به خاک و خون افتادهای. تحت فرمان من باش تا جان بیمقدارت را بر تو ببخشم و فرماندهی سپاهیان قدرتمندم را به تو واگذار کنم.
فرمانده زاک خون جمع شده در دهانش را به سوی شیطان پرتاب کرد و با لبخندی که نشان از عزت نفس و اعتماد به راه راستین وی داشت ل*ب به سخن گشود:
- ای شیطان منفور، مرگ در راه روشنایی را بر زندگی مملو از خباثت ترجیح خواهم داد، عاقبت تو در آتش کینه روح مقدس خواهی سوخت. بنشین و نگاه کن چطور تباه خواهی شد و لشکریان پست و خونخوارت به یاریت نخواهند آمد.
سپس خنده بلندی سرداد. شیطان که به شدت غضبناک گشته و تمام وجودش را لرزشی از سر خشم فرا گرفته بود فریاد برآورد:
- ساکت شو! تو را به چنان مرگی دچار خواهم کرد که تصورش در نظرها نگنجد! چنان دردناک که بندبند وجودت به التماس بخششی از جانب من فریاد بزنه. سرباز؟
فرمانده زاک چشمان خستهاش را بر هم نهاد و رد صلیبی بر شانه و پیشانی خود کشید و در دل از پروردگارش طلب عفو و یاری و استقامت نمود.
سربازی قوی هیکل درحالیکه بالاتنهای بره*نه داشت و همچون سایر سربازان شیطان، علامتی عجیب بر ســینهاش حک شده بود، قدم در پیشگاه شیطان گذارد و سپس سر تعظیم فرود آورد و به سخن درآمد:
سرورم خدمتگذارتان آمادهی جانفشانیه. امر کنید تا اجرا کنم.
این موجود حقیر را به مسلخگاه ببر و جان از تن بیمقدارش به در کن! چنان شکنجهای که دل آسمانها و زمین را خونافشان کند. زود، زود.
سرباز با قدمهای تند به سمت فرمانده زاک به راه افتاد و همچون پر کاهی وی را از زمین بلند و سپس بر دوش کشید.
فرمانده بی حال، درحالیکه قلبش از یأس و ناامیدی مالامال گشته بود، ندیمه ماری را که در کنار ستونی قطور در میانه قصر مسخ شده ایستاده بود، نگریست درحالیکه آشفتهحال به عاقبت کار وی نظارهگر بود و اشکهای مرواریدسانش بر گونههای گلگون وی جاری بود.
فرمانده زاک با بستن چشمهایش و سپس نگاهی آرامشبخش ندیمه ماری را تسلیخاطر بخشید و سپس تسلیم سرنوشت شوم خود گشت.
فرمانده زاک را بر تخته سنگی عظیم گذارده و دستها و پاهایش را در بند کردند. نگاهی به آسمانی که اکنون گرگ و میش بود افکند و دلش از آرامشی عجیب مملو گشت. در یک آن سرباز جلاد شیاطین با ساطوری عظیم بر بالای سرش قرار گرفت و دستش را به منظور وارد نمودن اولین ضربه بالا برد سپس با تمام قدرت بر مچ دست راست فرمانده فرود آورد و صدای نعرههای از سر درد وی دلهای پاک نهاد را از غمی بیپایان مملو ساخت. درحالیکه چشمانش از اشک و رگههای خون مملو گشته بود به تندی نفس نفس میزد. جلاد ضربه دیگری بر دست چپ وی وارد آورد، ندیمه ماری بغض بنشسته در گلویش را با صدای جیغ خفهای رها نمود و قلبش از شدت خشونت وارده بر پیکر فرمانده زاک دلبندش شرحه شرحه گشت. سپس چهار سرباز زنجیرهای بسته به دست و پای فرمانده را محکم نموده و به دستگاه شکنجه متصل نمودند! در یک آن زنجیرها کشیده شد و بندبند وجود فرمانده از یکدیگر جدا گشت! صدای فریاد جگرسوز وی قلب آسمانها را شکافت و به گوش ملائک رسید. ندیمه ماری از شدت فشار روانی وارده بیهوش گشت و نقش بر زمین شد.
در میان قصر سپید و الماسگون پریزادگان، ملکه در میان اتاقی بسیار باشکوه برتخت نقرهفامی در بستر بیماری خود آرمیده بود. شاه پریان آرام از اتاق خارج گشت و رو به ندیمگان بانو آرماندا به سخن آمد:
- مبادا از مرگ دهشتناک فرمانده زاک سلحشور چیزی به ملکه بگین که حال پریشان ایشون بار دیگه آشفته خواهد شد! ایشون رو به حال خودش بگذارید تا با پروردگارش خلوت کنه، شاید که مرگ همسر دلبندش را تاب بیاره و نارسیس رو در جهت اهداف سرنوشت درخشانش یاری و سوق بده.
دو پریزاده سرهای خود را به منظور فرمانبرداری به زیرافکندند و یک صدا ل*ب به سخن گشودند:
- امر، امر شماست سرورم.
به ناگاه صدای فریادهای دیوانهوار آرماندا درست پشت درب اتاق همه را مبهوت ساخت! سراسیمه وارد اتاق شدند و ملکه را پریشانحال و نالان درحالیکه چشمهی اشکش خشکیده بود و بر زانوانش افتاده بود، یافتند.
- آه...آنتوان پادشاه قلبم! حالا که من رو در میان غم و رنج نبودنت تنها گذاشتی تاب و تحمل این مصیبت
وارده بر من سخت شده. خبر سلاخی فرمانده زاک وفادارمون من رو از پا درآورده. ای شاه دلبندم! من رمقی برای ادامه حیات ندارم! آنتوان من سرورم.
درد زایمانی تحملناپذیر در بطن آرماندا وی را بی تاب نمود و فریادهای از سر درد روح و جسم، دل پادشاه پریان و پریزادگان را خون نمود. پریزادگان در چشم برهم زدنی ملکه را بر تخت رسانیدند و آمادهی وضع حمل نمودند.
صورت زیبای آرماندا براثر فشار وارده کبود گشت و پریزادگان با تمام توان و دلی مالامال از نگرانی در حال رسیدگی به وی شدند. پادشاه پریان پریشان حال از اتاق خارج گشت، صدای فریادهای دردناک آرماندا با صدای گریه فرزندی فرشتهسان در هم آمیخت و به ناگاه خاموش گشت.
پادشاه سراسیمه وارد اتاق شد و بر سر تخت آرماندا حاضر گشت. با دیدن جسم بی حرکت آرماندا درحالیکه دانههای درشت عرق بر چهره و پیشانیش نشسته بود و رخ زیبایش آرامشی ابدی یافته بود دستهای خود را بر لبه تخت مشت نمود و پارچه ساتن سپید رنگ را در چنگ فشرد.
چشمانش از شدت درد و غم ناشی از مرگ ناگهانی و زود هنگام آرماندا برهم نهاده شد و قطره اشکی از چشم راستش بر گونه بلورینش چکید.
پریزادگان کودکی با زیبایی ماورائی و آرامشی در چهرهاش که در وصف نگنجد، مقابل روی پادشاه پریان قرار دادند.
شاه پریان با دیدن کودک، از شدت بهت و حیرت ناشی از زیبایی و ابهت بنشسته در وجود کودک خشک شده بر جای ایستاد و خیره به او نگریست. کودک را به آرامی در آغــوش کشید و بعد از گذشت دقایقی کودک را در مقابل جسم بی جان آرماندا گرفته و لب به سخن گشود:
- بانوی من آرماندا! حالا که ملکه مرگ شما رو در آغـ*ـوش خود کشیده، نام فرزندتون رو نارسیس خواهم گذاشت، باشد که فرمانروایی انتقامجو و قدرتمند بشه و حکومت شیاطین رو درهم بشکنه و قدرت مطلق جهانیان بشه.
نارسیس ملکهای سلحشور که جور و ستم را از سیتره زمین برخواهد چید و فرمانروایی باشکوهتر از پدرش آنتوان را تاسیس خواهد نمود.
نارسیس را در آغـ*ـوش پریزادگان گذارد؛ سپس در چشم بر هم زدنی غیب شده و از نظرها ناپدید گشت. شاه پریان با دستانی قلاب شده بر کمرش آرام آرام به سمت پنجره قصر در حرکت شد، درحالیکه عمیقاً به فکر فرو رفته بود. به ناگاه سربازی با قامتی بلند و بسیار خوش سیما با گیسوانی طلایی رنگ که بر شانههایش رها شده بود، درخواست شرفیابی به پیشگاه پادشاه پریان را داشت.
-سرورم! جناب آدریان در تالار اصلی قصر منتظر شرفیابی به پیشگاه شما هستند.
شاه پریان درحالیکه غم از دست دادن ملکه آرماندا وی را بسیار آشفته نموده بود رو به سرباز به سخن آمد:
-حالا به اونجا خواهم رفت. پذیرایی درخور به عمل بیارید. مقدمات مراسمی درخور شان ملکه رو فراهم کنید عجله کنید.
سرباز تعظیمی نمود و به سرعت به طرف تالار اصلی قصر گام برداشت.
***
جادوگر سپید در ایوان وسیعی در قسمت پیشین قصر پری زادگان، به نظارهی سرزمین بسیار زیبا و شگفتانگیز پریان ایستاده بود. چکاوکها در بالای سرش به پرواز درآمده و آسمان ژرف را زیبایی دو چندان بخشیده بودند، زمین پوشیده از سرسبزی نشاطبخشی بود که درختانی با شکوفههای سپیدی که عطر دلانگیز آنها هر جنبندهای را مدهوش و مـسـ*ـت میساخت.
- آدریان دوست من! خیلی خوش اومدید.
آدریان درحالیکه به عقب برمیگشت، چشمان طلایی رنگش برقی زد و با گام بلندی رو در روی شاه پریان قرار گرفت و سخت یکدیگر را در آغـ*ـوش فشردند.
- ملکه آرماندا کجاست؟
شاه پریان درحالیکه بسیار متاثر گشته بود ل*ب به سخن گشود:
- حالا زمان اون فرا رسیده تا هر چه در توان داریم برای تعلیم فرزند ایشون، نارسیس به کار ببندیم! اون پیش ندیمههاس.
***
آفتاب گرمای ملایم خود را در پس ابرهای تیره پنهان نمود و باران لطیفی شروع به باریدن کرد. شاه پریان قطره باران چکیده بر گونهاش را با سرانگشتانش زدود و زیرلب به سخن آمد!
- روح آرماندا قرین رحمت روح القدس. فرشتگان روح پاک ایشون رو به آسمونها هدایت کردن آدریان، ایشون دیگه در بین ما نیست!
سپس چشمانش را برهم نهاد و صورت خود را رو به آسمانی که بارانی لطیف را به آغــوش سرزمین پریان میسپرد، بالا گرفت. آدریان بسیار متاثر گشت. ابروان خوش حالتش را در هم کشید و ل*ب به سخن گشود:
- زمان در حالگذره سرورم، شیاطین در کمین هستن نارسیس را با خودم خواهم برد.
پریزادگان جملگی رداهایی سپید بر تن داشتند و شالهای حریر سیاه رنگی بر سرو صورت خود کشیده بودند. بر تابوت آرماندا گلهای وحشی سرخ رنگی گذارده شده بود و شمعهای بسیاری گوشهگوشه مکان مقدس را روشنایی ملکوتی بخشیده بود.
آدریان در کنار تابوت ملکه زانو زده و به چهره معصوم و زیبای آرماندا که اکنون اسیر چنگال مرگ گشته بود، خیره نگریست.
ابروان خوش حالتش را در هم کشید و درحالیکه بسیار متاثر بود، به آرامی ل*ب به سخن گشود:
- بانوی من! نارسیس رو با خودم خواهم برد. روحتون در آرامش ابدی. هر چه که در توان دارم به ایشون یاد خواهم داد.
سپس شاخه گلی سپید را بر دستان سرد آرماندا نهاد و با سرعت از مکان مقدس خارج گشت.
دو پریزاده درحالیکه پرنسس نارسیس را در آغــوش کشیده بودند، به انتظار جادوگر سپید ایستادند. آدریان نارسیس را در آغــوش کشید و درچشم برهم زدنی همگی از نظرها ناپدید شدند.
شاه پریان کنار پنجره قدی قصر درحالیکه نظارگر اعمال ایشان بود، زیرلب به سخن آمد:
- موفق باشید دوستان من روح مقدس محافظتون باشه.
***
در میان دیوارهای قصر ریجینا درحالیکه صدای زجهها و فریادهای از سر درد مردمان بخت برگشته در اثر شکنجههای بیرحمانه شیاطین، به گوش میرسید و بوی خون مشمئزکنندهای مشامها را میآزرد، شیطان بر تخت پادشاهی خود جلوس نموده بود. سیزده شوالیه تاریکی که در خباثت سرآمد موجودات عالم بودند، به محضر شیطان شرفیاب شدند.
سردارانی که گویی از گور برخواسته بودند و روح شیطان در آنان حلول نموده بود ! اندامهای ورزیده و بلندقامت که هر کدام ردای شب رنگی بر تن داشته و زرههای پولادین که هیچ شمشیری در آن اثر نداشت! تاریکی صورتهای آنان را دربرگرفته و هیچ نموده بود.
- دیمون جلو بیا.
فرمانده دیمون با قدمهایی منحوس به پیشگاه شیطان رفته و در مقابل ایشان زانو زد و شمشیرش را تکیهگاه دستانش گذارد.
در خدمتگذاری آمادهام سرورم.
ای دیمون شوالیه شکست ناپذیر تاریکی! حالا تو رو به فرماندهی سپاه دوزخیان برگزیدم. به همراه یارانت در زمین گردش کن و همهی جنبندگان رو به فرمانبرداری از ما دربیار. سربازنندگان از فرمان ما رو به فجیعترین مرگها دچار کن باشد تا عبرتی برای سایرین بشن.
فرمانده دیمون شمشیر خود را بر سـ*ـینه نهاد و سرش را به نشانه اطاعت به زیر افکند. سیزده شوالیه ماموریت دهشتناک و مرگ آفرین خود را آغاز نموده و از قصری که مملو از خباثت و پلیدی شده بود، خارج شدند.
جسدهای متعفن انسانهای بیگـ ـناه در گوشه و کنار شهر منظره تاسف برانگیزی را در نظرها پدید میآورد! درختانی که آتش از آنان زبانه میکشید، محصولات کشاورزانی که به غارت رفته بود، چشمان گریان و چهرههای بیروحی که صاحبانشان از جور و ستم یاران شیطان به تنگ آمده بودند.
به ناگاه آدریان و پری زادگان درحالیکه نارسیس را در آغـ*ـوش داشتند، در میان غار جادوگر سپید ظاهر شدند. گرگینهای بلند قامت به آنان ادای احترام نمود و در مخفی تعبیه شده در انتهای غار را گشود. چشمهای پریزادگان از حیرت گرد شده و متحیر به سمت درب در حرکت شدند.
سرزمینی ناشناخته در دل کوهی عجیب، مملو از جادوگرانی پاکطینت که در آنجا روزگار میگذراندند. آسمان بر فراز سرشان پیدا بود و نقش مهتاب درون برکهای در مرکز سرزمین جادوگران منعکس شده و تصویری رویایی در نظر همگان مجسم مینمود. ابرهایی که ماه را در برگرفته بودند و آسمان نیلگون سرزمینشان را زینت بخشیده بود. کوههای سر به فلک کشیده که برفهای سپید رنگی، راس آنان را پوشانیده بود، دامنههای سبز رنگ از درختان پیر و فرتوت آبشار و چشمهسارهای آب شیرین، رودخانههای آرام با ماهیهای هفت رنگ، آهو و گوزنهای قهوهای رنگ و پرندگان زیبا و خوش صدا، جملگی زیبایی خیره کنندهای به سرزمین جادوگران سپید بخشیده بودند. خانههایشان غارهای متعددی بود که در اطراف محوطه در دل کوهی که سرپوشیدهای نداشت و چون آتشفشانی خاموش بود میزیستند.
دختری از تبار جادوگران با موهای مجعد و بلند و چشمانی خوشحالت به رنگ شب، تیری با پیکانی طلایی رنگ را به طرف آدریان نشانه گرفت و با سرعت پرتاب نمود. آدریان درحالیکه محکم و استوار برجای خود ایستاده بود، در چشم برهم زدنی تیر را که وسط پیشانیش را نشانه رفته بود؛ با سرانگشتان خود از شتاب بازداشت و در میان دستان خود فشرد.
سپس ل*ب به سخن گشود:
- رامیای عزیز حالا که در بدو ورود من رو مورد لطف خودت قرار دادی، مسئولیتی شگفت و بزرگ پیش کشت خواهم کرد.
رامیا درحالیکه با صدای بلند قهقهه سر میداد، با قدمهایی تند، سبکبال خود را به آدریان رسانید و با هیجان ل*ب به سخن گشود:
- آمادهی هر گونه ماموریت خطیری هستم سرورم. کسالت از بیحاصلی روزها و شبهای مکرر من رو به شدت منزوی کرده، امر کنید تا اجابت کنم.
آدریان آهسته به سوی پریزاده رفت و نارسیس را در آغــوش کشید و رو به رامیا درحالیکه چشمان طلایی رنگ افسونگرش را در چشمان شب رنگ رامیا دوخته بود ل*ب به سخن گشود:
- نارسیس دختری زاده شده از جادویی شگرف، دختری که منجی عالمیان خواهد شد و همگی انسانها و جادوگران و شیاطین سر تعظیم در برابر قدرتش به زیر خواهند انداخت. وظیفه محافظت و تعلیم ایشون رو به عهده بگیرید رامیا.
دیمون و دوازده سوار سیاهپوش با سرعت تاریکی شب را شکافته و به سوی قبیلهی وحشیها آوای تاختن سردادند.
سرزمینی پهناور در دل دشتی وسیع که شعلههای آتش در جایجای آن زبانه میکشید و چادرهای متعددی در اطراف آن محل زندگی مردمان وحشیتبار بود. با نمایان گشتن ۱۳ سوار، سربازی از قبیله فریادزنان مردمانشان را از حضور بیگانگان آگاه و تیری را به سوی ایشان پرتاب نمود! دیمون در چشم بر هم زدنی خود را به وی رسانید و شمشیر خود را در سـ*ـینهی سرباز فرو برد و در هوا معلق نگاه داشت! جملگی وحشیان وحشتزده نظارگر بودند. سپس با تمام توان وی را طعمه شعلههای حریق نمود! وحشیان از شدت رعب قدمی به عقب نهادند که پادشاهشان از اقامتگاه خود به طرف آنان در حرکت شد. پسر رافائل خونخوار که از وحشیگری و خباثت دنبالهرو پدر بود و کینهای عظیم از قاتلین پدرش در دل میپروراند.
دیمون از اسب به زیر آمد و گردنبندی که علامت یاران شیطان بر آن حک شده بود، بر همگان آشکار ساخت. گردنبندی با نقش ماری عظیمالجثه با دهانی باز و هیبتی هولناک که صلیبی وارونه را در برگرفته بود.
تمامی زشتخویان بر زانوان پست خود افتاده و در مقابل دیمون سرتعظیم فرود آوردند. پسر رافائل خونخوار که ویلن نام داشت، بسیار قویهیکل و بلندقامت بود. موهای بلند و ابروان در هم گره خوردهاش ابهتی عظیم به وی بخشیده بود که از شدت خباثت در چهرهاش رعب را در دلها مینشاند.
- ای پسر رافائل جنگجوی خونخوار! با ارتش شیطان همپیمانشو و به خونخواهی پدرت قیام کن، شیطان یاریت خواهد کرد.
ویلن مشت گره کردهی خود را بر ســینه نشاند و سرتعظیم به پیشگاه دیمون فرمانده ارتش شیطان به زیر افکند و درحالیکه شعلههای خشم و کینه در دلش زبانه میکشید ل*ب به سخن گشود:
- از این پس قدرت شمشیرم در اختیار سرورمه، امر امر ایشونه.
دیمون درحالیکه قهقهای شیطانی از بابت این اجابت سر داد به طرف آتش سوزان در حرکت شد.
گردنبند علامت شیاطین را در آتش انداخت و سپس درحالیکه گداختگی و قرمزی سوزانش نمایان گشت، به طرف ویلن بازگشت. در مقابل ویلن ایستاد و با صدای دورگهاش به سخن آمد:
- حالا ای ویلن فرمان روای قبیله وحشیها! تو سرسپرده شیطان شدی.
به یکباره لباس ویلن را درهم درید و علامت مخصوص گداخته را بر ســینهی ویلن فشرد. صدای فریاد ویلن تمام دره وحشیان را دربرگرفت و علامت مخصوص شیطان بر ســینه اش حک شد.
روزها در پس شبهای تیره و تار سرزمین ریجینا سپری میشد. شوالیههای سیاهپوش عرض زمین را برای یافتن همپیمانان با شیطان درهم نوردیدند.
سرزمین ریجینا به جهنمی گسترده بر زمین مبدل شده بود که مردمانش اسیر و بـرده شیاطین قرار گرفته و عذابی بس عظیم بر آنان وارد گشته بود! روز به روز بر قدرت شیطان افزوده میشد و یاران فراوانی به ارتش خبیثش میگرویدند. در میان مردمان ریجینا گروههایی ضدشیطانی مخفیانه در پستوها و غارهای اطراف شهر گردهمایی و نقشه در هم شکستن قدرت سیاه حاکم بر سرزمینشان را زمزمه میکردند و درس رزم و نبرد میآموختند. انسانهایی شجاعدل که در مقابل پلیدی ایستادگی نموده و در حال گردهمایی یاران روشنایی بودند.
***
در سرزمین جادوگران، نارسیس با سرعتی غیرقابل باور زیر نظر رامیا در حال رشد و تعالی جسم و روح بود .
- نارسیس پشت سرت!
نارسیس درحالیکه با سرعت به عقب برگشت، نیزهی پرتاب شده به سویش را با ضربهی محکم شمشیرش به کناری پرتاب نمود و درحالیکه نفسنفس میزد بر زمین سرسبز و زیبای سرزمین جادوگران افتاد و رو به سوی آسمان نیلگون شگفتانگیز بر فراز سرش دراز کشید.
- بانوی من! قدرت رزمندگی شما شگفت انگیزه! با وجود سن بسیار کمتون پیشرفت چشمگیری در نبرد یافتید.
پرنسس نارسیس درحالیکه با صورتی جدی به وی مینگریست ل*ب به سخن گشود:
- رامیای عزیز! این قدرت از درون من نشأت گرفته و من در جهت تعالی اون تلاش خواهم کرد، قدردان زحماتت هستم.
آدریان درحالیکه دستانش را بر هم نهاده بود ، با چشمان طلایی رنگ جادوییش محو زیبایی بیمانند نارسیس شده و انقلابی عظیم در دلش هویدا گشت. شور عشقی عجیب به نارسیس که در دلش آشکار شده بود و سالهای متمادی شاهد رشد و تکامل جسمی و روحی نارسیس با افزایش ناباورانه قدرت جادویی وی بود و زیر نظر ایشان و مهارتآموزیهای بیدریغ رامیا، نارسیس به جوانی قدرتمند و با ابهت مبدل گشت.
***
در میان تالارهای تاریک و پستوهای زیرزمینی و مخفی زیرین شهر قاصدی با شتاب به سمت فرمان ده شورشیان علیه شیطان، به سرعت گام برداشت.
تالاری مملو از انسانهای سلحشور و جنگجو که نهاد پاک خود را دستاویزی برای شکست شیاطین قرار خواهند داد.
تمامی حضار در تالار اصلی با دیدن قاصد به سمت وی برگشتند و سکوتی عظیم تالار را فرا گرفت. قاصد تعظیموار ادای احترام نمود و نطق خویش را آغاز نمود:
- سرورم جیسون! مردمان سرزمین غرب در خدمتگذاری به شما جانفشاندند و در انتظار فرمانی از شما هستند.
جیسون که جوانی تنومند و قویهیکل با چهرهای استخوانی و موهای تا سرشانه و بور بود، از جای برخاست و با قدمهای آرام و پر ابهت خود به سمت قاصد رفت و پیماننامهی مردمان غرب را از نظر گذراند. لبخند جذابی بر لبانش نقش بست سپس چشمان آبی رنگش را به نقطهای نامعلوم خیره داشت و در اندیشهی ژرف خود غوطهور شد.
رامونا دختر یکی از فرمان روایان سرزمینهای غرب که فرمان دهی سپاهیان پدرش را بر عهده داشت رو به سوی جیسون ل*ب به سخن گشود:
- سرورم! مردمان سرزمین شرق در جنگاوری سرآمد همگان هستند! قاصدی به سوی ایشان گسیل دارید که زمان در حالگذر است و شیطان ارتشی عظیم گردآورده و قدرت پلیدش افزون شده است.
همهمهای در میان سلحشوران برپاشد و شور و هیجان نبردی عظیم دلهایشان را غرق لـ*ـذت نمود. اندیشه نابودی اهریمنیان لحظهای از نظرشان دور نماند و شبها و روزها منتظر روز موعود روزگار میگذراندند. اکنون لحظات تحقق رویای نابود ی پلیدی بسیار نزدیکتر میشد.
به ناگاه ادموند که در دورترین نقطه به حضار بر نیمکتی چوبی و رنگ و رو رفته جلوس نموده بود، تیری را به مقصدی دور از انتظار همگان پرتاب کرد. همگی حیرتزده به محل اصابت تیر نظر افکندند و جسد سیاهپوش کوتولهای کریهالمنظر را یافتند، درحالیکه تیر گلوی وی را درهم دریده بود و خون سیاهرنگی از آن به بیرون میجهید.
رامونا جامهی وی را در هم درید و با دیدن علامت یاران شیطان بر سـ*ـینهی کوتولهی منحوس مضطرب گشت! همگی فریادی از حیرت برکشیدند و به سوی جیسون نظر افکندند.
جیسون ابروهای خوشحالتش را درهم کشید و رو به سوی ادموند ل*ب به سخن گشود:
- ادموند فوراً به سمت مخفیگاه آدریان برو و ایشون رو از حوادث در حال وقوع مطلع کن. به زودی زمان نبرد هراسناکی فراخواهد رسید! ارتش روشنایی به هم خواهد پیوست و همگی سرسپردگان ملکهی عالمیان نارسیس خواهیم بود. برو ادموند سریعتر.
به ناگاه مردی بلند قامت که روی خود را از نظرها پنهان داشته و شمشیر عجیبی بر کمر خود بسته بود، بدون اذن ورود داخل شد. همگی با حیرت به وی نگریستند. جیسون نگاه نافذی بر وی افکند و با صدای آرامی گفت:
- تو کی هستی؟ هویت خودت رو آشکار کن.
ناشناس کلاه ردای نقرهفامش را از سر برداشت و همگی از دیدن آدریان جادوگر سپید و قدرتمند حیرت کردند!
جملگی حضار بر زانوهای خود افتاده و سرتعظیم در مقابل آدریان یگانه جادوگر سپید افکندند.
- سرورم! جاسوسان شیطان در کمین اند، حضور شما در شهر خطرآفرین خواهد بود!
آدریان چشمان طلایی رنگش را با دقت در میان حاضرین به گردش درآورد و سپس در چشمان نیلگون جیسون خیره شد و ل*ب به سخن گشود:
- ای جیسون! سرزمین سپید قدرتش رو پس خواهد گرفت؛ اراده بانوی من نارسیس بر اینه تا شخصا ارتش ایشون رو متحد کنم و فرمان دهی سپاهیان رو خود ایشون بر عهده بگیره. حالا که فنون جنگاوری رو فرا گرفته و از قدرتهای جادوییش بهره برده، آماده رویارویی با ارتش منحوس شیاطین شده.
جملگی سلحشوران از شدت شعف، خنده بر ل*بهایشان جاری شد و با غروری از سر قدرت مشتهای گره کردهی خود را بر ســینه فرود آورده و یک صدا فریاد برآوردند:
- جانمون فدای ملکه عالمیان نارسیس! آماده دریافت فرمانی از ایشون هستیم، فرمان بدن تا اجابت کنیم!