صدای طبلهای وحشیان، که تماماً زرههایی پولادین و البسههایی از جنس پوست حیوانات وحشی بر تن داشتند؛ریشهای بلند که امتداد آن را درهم بافته بودند و رد انگشتان خونی که زیر چشمانشان کشیده بودند، زمین را به لرزه میانداخت و شیپور جنگ دلها را متزلزل میساخت. ابرها درهم آمیخته و برفی سپید بر سیترهی زمین باریدن گرفت.
صدای فریاد وحشیان، درحالیکه سپاهیان شاه آنتوان را به مبارزه میطلبیدند، به گوش میرسید.
سپاهیان از هیبت رافائل خونخوار هراس در دلهایشان رخنه کرد. مردی عظیمالجثه و بسیار تنومند با سری تهی از موی که با نقشونگارهای عجیبی مزین شده بود و صورتی زمخت، چشمانی نافذ، ریز و کشیده که شرارت از آن بیداد میکرد، با ل*بهایی ضخیم و پوستی تیره،درحالیکه آثار زخمهایی متعدد بر صورتش نمایان بود.
شاه آنتوان درحالیکه در میانهی میدان ایستاده بود، با یک حرکت بر زین اسب پرید و رو به سپاهیانش فریاد برآورد:
- ای سربازان دلیر من! هیچ هراس بر دلهایتان راه مدهید که پیروزی از آن ماست. بر دشمن خونخوار بتازید و قدرتتان را به وحشیهای ناچیز بنمایانید.
سپاهیان یک صدا در حالی شمشیرهای خود را به نشانهی جنگ برکشیدند و بالا بردند، فریاد برآوردند:
- نبرد تا پیروزی!
***
شیپور جنگ نواخته شد و همگی در هم آمیختند. بوی خون و سرمای سوزناک برخاسته از برف، در جایجای نبردگاه، در وجود سربازان رخنه کرده بود.
رافائل فریادی از شدت خشم و هیجان جنگ و خون کشید و سوار بر اسب شبرنگش به سوی شاه آنتوان شتافت.
فرمانده زاک به مقابله با وی برخاست و پنجه در پنجه و شمشیر در شمشیر مقابل یکدیگر درآمدند. ضربهای بر سـ*ـینهی رافائل وارد آورد که از بیتاثیری ضربه، حیرت کرد! رافائل خونخوار درحالیکه خندهای هراسناک سر داد چرخشی زد و با آرنج تنومندش به پهلوی زاک ضربهی سختی وارد آورد. شاه آنتوان درحالیکه با مهارت تمام با دو شمشیر در دست با وحشیان در حال مبارزه بود، با دیدن فرمانده زاک که نقش زمین شده بود، به سرعت خودش را به نزد وی رسانید.
برف و بوران با شدت بیشتری بر سر درّهی منحوس در حال نبرد، باریدن گرفت! صدای چکاچک شمشیرها سکوت مرگبار درّه را میشکست و تاریکی ابرهای سیاه در آسمان بر درّه سایه انداخته بود. شاه آنتوان با سرعت از زین اسب به زیر آمد و دستان فرمانده زاک را در دستان قدرتمندش فشرد و وی را از زمین بلند کرد.
رافائل خونخوار، زنجیر بلندش را که مزین به گویی آهنین با تیغهای برّان و متعدد بود در دستانش به گردش درآورد و درحالیکه خباثت از چهرهی خشن و زمختش هویدا بود، زنجیر را دور سرش چرخاند و با یک حرکت به دور گردن سرباز شوربختی که قصد حمله به وی از پشت سر را داشت، حلقه ساخت و با تمام قدرت زنجیر را به سوی خودش کشید. این چنین سر از تن سرباز جدا شد و خون سرخی در هوا فوران نمود.
زمین پوشیده از برف و سپیدی آلوده به سرخی و تعفن خون سرخ سرباز گشت. رافائل با یک حرکت جسد سرباز را در دستان عظیمالجثهاش فشرد و گر د ن زخمی و لبریز از خون وی را به دندان کشید و مشغول نوشیدن خون شد. شاه آنتوان و فرمانده زاک حیرت زده به شدت وحشیگری و خباثت شیطانی رافائل خونخوار نگریستند!
فرمانده زاک درحالیکه رد صلیب مقدس را بر سـ*ـینه و پیشانیاش میکشید زیرلب گفت:
- یا روح القدس! این دیگر چه موجودیست؟! گویی از تبار دوزخیان و مرتدشدگان است!
شاه آنتوان درحالیکه صورتش از شدت خشم به کبودی میزد، رو به فرمانده زاک ل*ب به سخن گشود:
- اکنون بنگر که چگونه روح کثیفش را به دوزخ خواهم فرستاد. نظاره بس است! سر از تنش جدا خواهم کرد و بر سر در دروازه های ریجینا به دار خواهم آویخت تا کلاغهای شوم از مغز بیمقدارش تناول کنند.
فرمانده زاک حیرتزده به سخنان شاه گوش فرا داد. رافائل، که چون حیوانی وحشی صدایی غرشناک از حنجرهاش به گوش میرسید؛ جسد سرباز را به کناری پرتاب نمود. خون از کنار ل*بهای زمخت و کریهاش جاری بود که با پشت دستش آن را کنار زده و به طرف شاه آنتوان حملهور شد. زمین به زیر گامهای رافائل لرزیدن گرفت. شاه آنتوان با تمام قدرت به سمتش دوید و پایش را محکم به ســینه رافائل کوبید و چرخشی در آسمان و پیش روی رافائل زد و شمشیرش را بر صورت رافائل خونخوار فرود آورد. زخمی عمیق راه خود را از بالای ابرو تا نزدیک چانه رافائل برجای نهاد؛ درحالیکه خون از صورتش بر زمین میچکید، نفسهای ممتدی از سرخشم کشید که قفسه سـ*ـینهاش بالا و پایین رفت و بخاری از شدت سرما از دهانش بیرون زد. شاه آنتوان شمشیرش را به سوی وی برکشید که رافائل زنجیر را به دور شمشیر پیچاند و با قدرت از دستان شاه به زمین انداخت! فرمانده زاک با صورتی از شدت سرما سرخ شده و ل*بهایی ترکبرداشته، شمشیر دیگری را به سمت شاه پرتاب نمود و خود نیز از پشت سر به رافائل حملهور شد.
شاه فرصت را غنیمت شمرد و ضربهی کاری، بر پای رافائل که در حال نبرد با فرمانده زاک بود وارد آورد! رافائل تنهی محکمی به فرمانده زاک زده و به طرف شاه شمشیر عجیبش را که بسیار شبیه به ساطوری عظیم بود، برکشید و درحالیکه نعرهی گوشخراشی سرمیداد، شمشیر را بر پهلوی شاه فرود آورد.
فرمانده زاک با سرعت و قدرت خودش را بر پشت رافائل سوار نمود و خنجر کوچکش را در گردن رافائل فرود آورد. شاه آنتوان ل*ب به خندهی مرموزی گشود و شمشیرش را در یک آن در شکم رافائل فرو برد و با تمام توان چرخاند؛ رافائل در آن حال خون از کنار لبان و شکمش سرازیر شد، زنجیرش را در هوا چرخاند که همگی وحشتزده گامی به عقب نهادند.
شمشیر به دور پای فرمانده زاک حلقه شده بود و هراس در دل زاک هویدا گشت. شاه آنتوان با صورتی برافروخته شمشیرش را بالا بـرده و با تمام توان بر دست رافائل فرود آورد و دست وی را قطع نمود.
فرمانده زاک به سرعت مشغول باز کردن زنجیر از دور پاهایش شد. رافائل از شدت جراحت و درد نعرههای خشمگین و گوشخراشی سرمیداد،سپس سعی در مقاومت و نیز نابودی شاه آنتوان داشت و شمشیر ساطورمانندش را برکشید. به ناگاه شاه آنتوان سپرش را که دورتادور آن با تیغ تیز و برّان مزین شده بود، با یک حرکت برگردن رافائل فرود آورد و سرش را از تن عظیمالجثه و تنومندش جدا نمود!
تمامی سربازان به یکباره دست از نبرد کشیدند و سکوت مرگباری همراه با بوی خون و حس لم*س سرمای استخوانسوزی درّه را فرا گرفت. شاه آنتوان با غرور شاهانهاش آهسته به رافائل نزدیک شد و درحالیکه کلاهخود از سرش برمیداشت، سر بریدهی رافائل را بر سر شمشیرش زد و بالا برد تا همگان نظارهگر شکست وحشیها شوند، سپس فریادی از سر غرور و پیروزی کشید. سپاهیان غرق در خوشی و سرور، طعم شیرین پیروزی به شاهشان در دل افتخار نموده و میبالیدند؛ سپس شمشیرهایشان را بالا بـرده و یک صدا فریاد پیروزی سردادند. عده کثیری از وحشیان پا به فرار گذاشتند و عدهای اسیر و مجروح گشتند.
شاه آنتوان با صلابت و ابهت بیمانندش در میان دشت به راه افتاد تا میزان تلفات سربازان گرانقدرش را بررسی و نظاره کند. دشت سپیدپوش برفی، از شمار اجساد خونآلود و بعضاً دست و پا بریده و سرهای قطع شده مملو گشت و حال هر بینندهای را منقلب میساخت. بر چشم برهم زدنی اجساد درحال انجماد بوده و رنگ رخسارشان به کبودی میزد.
شاه آنتوان ابروان خوش حالتش را درهم کشید و زیر ل*ب به سخن آمد:
- روحتان قرین رحمت ای مردان شجاع من!
و سپس عزم بازگشت نمود. قاصدی از جانب شاه آنتوان به پادشاه سرزمین مورد حمله وحشیان فرستاده شد و خبر پیروزی سپاهیان را به گوش پادشاه رسانید. قریب به سه روز سپاهیان در دامنهی دشتی وسیع اردو زده و در حال بازیابی قوای از دست رفتهی خویش شدند.
***
ملکه آرماندا نور امیدی در دلش تابیدن گرفت و هر آن در انتظار آمدن منجی خود بود. خونخوار چشم سرخ درحالیکه آتش از وجودش زبانه میکشید، نیزهاش را به سمت ملکه نشانه رفت و آمادهی فرو بردن نیزهی جهنمی در بطن ملکه شد!
هوا بسیار تاریک و سوزناک بود. صدای زوزهی شغالان، وحشتی عظیم بر دل ملکه آرماندا افزود. چشمانش را بر هم نهاد و منتظر سرنوشت شوم خود گشت.
به ناگاه در دل تاریکی و در اوج یاس و هراس حزنانگیز آرماندا، او آمد. آدریان درحالیکه ردایی طلایی رنگ برتن داشت در دل سیاهی شب چون اختری تابناک میدرخشید و خود را به یاری ملکه رسانید. صورت شفاف، زیبا و دلفریب آدریان با چشمانی که گویی دو اختر پرنور در آنها جای داشتند، مزین شده بود. به ملکه نگریست و از سلامت وی اطمینان حاصل نمود.
خونخوار چشم سرخ بر چشم برهم زدنی از نظر ناپدید گشت و سپس در پشت سر آدریان تصویر شبحواری را نمایان ساخت. آدریان چشمهایش را برهم نهاد و سپس صلیبی طلایی رنگ و مزین به نام روح مقدس، همراه با نقش و نگارهای معنوی به سمت خونخوار جهنمی گرفت؛ که اشعه تابناکی از صلیب برخاست و تمام منطقه مزبور را روشنایی بیمانندی بخشید.
خونخوار چشم سرخ هراسناک درحالیکه چشمانش را با تمام توان برهم نهاده و دستهایش را نیز بر گوشهای نوک تیزش قرار داده بود، با صدای دورگهی خوفناکش نعره میکشید.
شبح خونخوار جهنمی بسیار ضعیف و حیران درحالیکه بر زانوانش بر خاک افتاده بود، سعی در گردآوری نیروهای شیطانی خود داشت. آدریان با صلابت و آرامشی در حرکات و حالات خود، چشمانش را از هم گشود و نور طلایی رنگی از گویهای خورشیدسانش ساطع میشد، خیره به صلیب شد و قدرتی عظیم از گویهای طلایی رنگش بر صلیب وارد آورد و سپس با صدایی بلند وردی خواند و با یک حرکت آن را به سمت خونخوار جهنمی گرفت. پرتوهای نور پاک و مطهر صلیب، خون خوار چشم سرخ را مانند کوره ای در خود سوزاند در حالی که ملکه آرماندا طاقت از کف داد و چشمهایش را برهم نهاد تا شاهد این نابودی بسیار دردناک نباشد.
ملکه درحالیکه سوزشی در اعماق بطنش احساس مینمود، دستش را به زیر شکمش گرفت و آرام از تختهسنگ به پایین آمد. گرگینه مطیع و فرمانبردار، بلافاصله برجای ایستاد و ادای احترام نمود. آدریان با چهرهای مصمم و چشمانی گیرا رو به سوی آرماندا کرد و گفت:
- ملکهی من، اکنون بهاری در بطنتان در حال روییدن است، باغبان و محافظ باشید.
ملکه درحالیکه اشک در چشمان آبی رنگش جمع شده و آمادهی سرازیر شدن بود، ل*ب به سخن گشود:
- بسیار سپاسگزارم ای آدریان بزرگ ای جادوگر سفید! باشد که مورد عفو سرورم شاه آنتوان قرار گیری و آزادانه در سرزمینمان ریجینا روزگار خوبی بگذرانی.
سپس با قدمهایی تند از غار خارج شد و سوار بر اسبش به سرعت از آنجا دور شد.
ابرهای تیره ماه را پوشانده و تاریکی شب را دوچندان کرده بودند. ملکه آرماندا درحالیکه به تاخت به سمت قصر در حرکت بود، حضور موجودی را که در پشت سر وی میآمد، حس کرد!
به ناگاه دهانهی اسب را محکم در دستانش فشرد و با دلی مالامال از ترس، با سرعت هر چه تمامتر راه را پیمود. ناگهان در میانه راه از پشت سر ضربهای به وی وارد شد و بر زمین افتاد!
سپس درحالیکه از شدت درد به خود میپیچید با آشفتگی خاطر ضارب را جستجو مینمود و جای جای اطراف را از نظر گذراند. به ناگاه موجودی از تبار شیاطین که آتش از سرتا به پای وی زبانه میکشید و دندانهای نیش بلند در صورتش نمایان بود، در مقابل چشمان آرماندا ظاهر گشت. خوف تمام وجود ملکه را دربرگرفته بود و درحالیکه از شدت رعب و وحشتی بیمانند اندامش به لرزه افتاده بود با صلابت و پنهان کردن ترس خود فریاد برآورد:
- تو کیستی ای موجود پلید؟
برچشم برهم زدنی موجود شیطانی در پشت سرش قرار گرفت و زیر گوش ملکه با صدایی دورگه و زمخت که انعکاس صدایش در میان دره ترسی عظیم بر دلها مینشاند به سخن آمد:
- من از فرمانبرداران شیطان بزرگ هستم و حال مامورم به نابودی جادوی سپید در بطن تو!
سپس خنده بلندی سر داد! ملکه خود را به کناری رساند و درحالی که از شدت عجز و ناتوانی نفس نفس می زد زیر ل*ب زمزمه کرد:
" خداوندگار من رحمتی عنایت فرما و مرا از دام شیاطین در امان بدار. مرا در پناه خویش در برگیر ای روح القدس"
خونخوار جهنمی غضبناک از زمزمه آرماندا به سوی وی نظری افکند و زیرلب غرید:
- حالا خواهی دید که چطور فریادرسی نخواهی داشت و اسیر خواستهی سرورم خواهی شد!
ملکه قدمی به عقب نهاد و درحالیکه لبانش از شدت رعب و وحشت میلرزید به دنبال راه چارهای دست بر بطن خویش گذارد.
به ناگاه دردی سراسر وجودش را فراگرفت و مرجع آن از بطن وی برمیخاست. صدایی آرامشبخش درون ذهنش طنینانداز شد:
- مایوس نباش ای آرماندا! آدریان خواهد آمد. هراس به دل راه مده و مگذار شیطان بذر یاس و ناامیدی و ترس را بر دلت بنشاند!
ملکه از شدت حیرت دست بر دهان خود گذارد و تمامی این حالات در چشم برهم زدنی به وقوع پیوسته بود .
دویل چشمانش را بر هم نهاد و آماده نابود ساختن ملکه و معجزهای در بطن وی شد.
فرمانده زاک به سرعت مشغول باز کردن زنجیر از دور پاهایش شد. رافائل درحالیکه از شدت جراحت و درد نعرههای خشمگین و گوشخراشی سرمیداد ، سعی در مقاومت و نیز نابودی شاه آنتوان داشت و شمشیر ساطور مانندش را برکشید. به ناگاه شاه آنتوان سپرش را که دورتادور آن با تیغ تیز و بران مزین شده بود با یک حرکت برگردن رافائل فرود آورد و سرش را از تن عظیمالجثه و تنومندش جدا نمود!
تمامی سربازان به یکباره دست از نبرد کشیدند و سکوت مرگباری همراه با بوی خون و حس لم*س سرمای استخوان سوزی دره را فرا گرفت. شاه آنتوان با غرور شاهانهاش آهسته به رافائل نزدیک شد و درحالیکه کلاه خود از سرش بر میداشت، سر بریدهی رافائل را بر سر شمشیرش زد و بالا برد تا همگان نظارگر شکست وحشیها شوند سپس فریادی از سر غرور و پیروزی کشید. سپاهیان غرق در خوشی و سرور طعم شیرین پیروزی به شاهشان در دل افتخار نموده و میبالیدند سپس شمشیرهایشان را بالا بـرده و یک صدا فریاد پیروزی سر دادند. عده کثیری از وحشیان پا به فرار گذاشتند و عدهای اسیر و مجروح گشتند.
شاه آنتوان با صلابت و ابهت بیمانندش در میان دشت به راه افتاد تا میزان تلفات سربازان گرانقدرش را بررسی و نظاره کند. دشت سپیدپوش برفی، از شمار اجساد خونآلود و بعضاً دست و پا بریده و سرهای قطع شده مملو گشت و حال هر بینندهای را منقلب میساخت. بر چشم برهم زدنی اجساد در حال انجماد بوده و رنگ رخسارشان به کبودی میزد.
شاه آنتوان ابروان خوش حالتش را درهم کشید و زیر ل*ب به سخن آمد:
- روحتون قرین رحمت ای مردان شجاع من!
و سپس عزم بازگشت نمود. قاصدی از جانب شاه آنتوان به پادشاه سرزمین مورد حمله وحشیان فرستاده شد و خبر پیروزی سپاهیان را به گوش پادشاه رسانید. قریب به سه روز سپاهیان در دامنه دشتی وسیع اردو زده و درحال بازیابی قوای از دست رفته خویش شدند.
ملکه آرماندا نورامیدی در دلش تابیدن گرفت و هر آن در انتظار آمدن منجی خود بود. خونخوار چشم سرخ درحالیکه آتش از وجودش زبانه میکشید، نیزهاش را به سمت ملکه نشانه گرفت و آماده فرو بردن نیزهی جهنمی در بطن ملکه شد!
هوا بسیار تاریک و سوزناک بود. صدای زوزهی شغالان، وحشتی عظیم بر دل ملکه آرماندا افزود. چشمانش را بر هم نهاد و منتظر سرنوشت شوم خود گشت.
به ناگاه در دل تاریکی و در اوج یاس و هراس حزنانگیز آرماندا، او آمد. آدریان درحالیکه ردایی طلایی رنگ برتن داشت در دل سیاهی شب چون اختری تابناک میدرخشید و خود را به یاری ملکه رسانید. صورت زیبا و دلفریب آدریان با چشمانی که گویی اخترانی پرنور در آن ها جای داشتند، مزین گشته بود. به ملکه نگریست و از سلامت وی اطمینان حاصل نمود.
خونخوار چشم سرخ بر چشم برهم زدنی از نظر ناپدید گشت و سپس در پشت سر آدریان تصویر شبحواری را نمایان ساخت. آدریان چشمهایش را برهم نهاد و سپس صلیبی طلایی رنگ و مزین به نام روح مقدس، همراه با نقش و نگارهای معنوی به سمت خونخوار جهنمی گرفت که اشعه تابناکی از صلیب برخاست و تمام منطقه مزبور را روشنایی بیمانندی بخشید.
خونخوار چشم سرخ هراسناک درحالیکه چشمانش را با تمام توان برهم نهاده و دستهایش را نیز بر گوشهای نوک تیزش قرار داده بود، با صدای دورگه خوفناکش نعره میکشید.
شبح خونخوار جهنمی بسیار ضعیف و حیران درحالیکه بر زانوانش بر خاک افتاده بود، سعی در گردآوری نیروهای شیطانی خود داشت. آدریان با صلابت و آرامشی در حرکات و حالات خود، چشمانش را از هم گشود و نور طلایی رنگی از گویهای خورشیدسانش ساطع میشد، خیره به صلیب شد و قدرتی عظیم از گویهای طلایی رنگش بر صلیب وارد آورد و سپس با صدایی بلند وردی خواند و با یک حرکت آن را به سمت خونخوار جهنمی گرفت. پرتوهای نور پاک و مطهر صلیب، خون خوار چشم سرخ را مانند کورهای در خود سوزاند درحالیکه ملکه آرماندا طاقت از کف داد و چشمهایش را برهم نهاد تا شاهد این نابودی بسیار دردناک نباشد.
ملکه نفسنفس زنان، چشمهای اشکبارش را از هم گشود و به یکباره خود را در آغــوش آدریان افکند و درحالیکه از شدت ترس میلرزید ل*ب به سخن گشود:
- ای آدریان ای منجی من! حالا که جون من و فرزند در بطنم رو از شرارت جهنمیان خونخوار نجات دادی مرید تو خواهم شد! حالا ای پناه من تو سرور سروران منی.
آدریان با چهرهای جدی و آرام دست نوازشی بر گیسوان طلاییرنگ آرماندا کشید و با صدایی دلنشین و آرامش بخش زمزمه کرد:
- بانوی من! لطف شما بسیار، حالا زمان تعلل نیست. بدون توقف به سوی قصر برید و جون خودتون رو از مهلکه بدر ببرید! من نگهبانانی رو برای حفاظت از شما همراهتون میفرستم. دلتون رو قوی کنید که شما مادر دختری قدرتمند خواهید شد که دشمنان در حال یافتن راهی برای نابودی اون خواهند بود.
سپس دستانش را از یکدیگر باز نمود و قدمی به عقب گذاشت و سپس در حالتی روحانی فرو رفته و وردی عجیب را با چشمانی بسته خواند. در چشم برهم زدنی دو بانوی بسیار زیبا و سپیدپوش در مقابل دیدگانشان ظاهر گشت.
ملکه با نگاهی مضطرب به آنان نگریست.
- ملکه من! این دو از تبار پریزادگان هستند و بسیار در امور محافظت دانا، شما رو به اینها خواهم سپرد، که خدمتگزارانی وفادار و خوب هستن.
سپس دو پریزاده در مقابل ملکه سرتعظیم فرود آورده و یک صدا ل*ب به سخن گشودند:
- ملکه و فرزند والامقام به سلامت باد. در خدمتگزاری فروگزار نخواهیم کرد.
ملکه لبخند زیبایی زد و سوار بر اسبش شد و رو به آدریان نگاه تشکرآمیزی کرد و به تاخت به سمت قصر حرکت کرد.
پریزادگان نیز سرتعظیمی در مقابل آدریان فرود آورده و در سپیده دم صبح که آفتاب در حال روشنایی بخشی بر سیتره زمین بود، آهنگ تاختن سر دادند و به دنبال ملکه به راه افتادند.
ماهها از رفتن سپاهیان ریجینا به منظور مقابله با دشمنان میگذشت درحالیکه آفتاب در پس ابرها پنهان میشد و ماه کم کم رخ مینمایاند و زمین را تاریکی شب در برمیگرفت. پسرکی از خدمتکاران دواندوان به محل استراحت ملکه آرماندا داخل شد و با شعف فریاد برآورد:
- بانوی من، بانوی من! مژده بدید که خبری بسیار مسرت بخش براتون آوردم!
ملکه درحالیکه بر تخت زیبایی به رنگ سرخ تکیه زده بود و دانههای انگور یاقوتی رنگ خوش طعمی را در دهان میگذاشت، با شکم متورمش در جای خود بی حرکت ماند و آرام و بهت زده زمزمه کرد:
- چه خبری میتونه من رو سر شوق بیاره جز اینکه پادشاه قلبم سرورم آنتوان به خونه برگرده؟
پسرک خنده کنان ل*ب به سخن گشود
- بله بانوی من، ایشون با صلابت و شکوه، سرزمینمون رو به قدوم مبارک خودشون مفتخر کردن. بشتابید بانوی من بشتابید.
ملکه بهتزده درحالیکه چشمانش از اشک شوق لبریز شد ندیمهاش را صدا زد.
پریزادگان به سرعت به اتاق ملکه وارد شدند و لباسی زیبا و سبزرنگ که از سنگهای زینتی و درخشان بسیاری پوشیده شده بود را در مقابل ملکه آرماندا قرار دادند. ملکه با شعف خاصی شروع به پوشیدن لباس فاخر خود کرد. موهای طلایی رنگش را با تاج سلطنتی زیبا و درخشانی زینت دادند و زیبایی نفسگیر آرماندا دوچندان گشت و مورد تحسین پریزادگان قرار گرفت.
شیبورها به صدا درآمد و سورچی فریاد برآورد:
- ای مردمان ریجینا بشتابید که قدرت مطلق جهانیان با شکوه و جلال وافر قدم در سرزمینشون گذاشتن، سرورم آنتوان با لشکریان پیروز به آغوشمون برگشتن بشتابید.
در میان هلهله، شادی و رقـ*ـص و پایکوبی مردم، سربازان پادشاه با ابهتی مثال زدنی سوار بر اسبهایشان با صلابت در حال عبور و حرکت به سمت قصر شدند. مشعلها تمامی معابر را روشنایی بخشیدند و مردمان سرزمین ریجینا مشعوف و رقصان سپاهیان را همراهی نمودند.
شاه آنتوان با صورتی جدی و در عین حال لبخند کمرنگی از سرغرور و قدرت برای مردمان سرزمینش دست تکان میداد.
در مقابل دروازههای قصر ایستادند. تمامی وزیران و قصرنشینان به استقبال شاه به انتظار ایستاده بودند. صدای هیاهو و هلهله مردمان به گوش میرسید شادمانی بسیار نمودند.
شاه آنتوان با ابروانی گره کرده و نگران به دنبال ملکه آرماندا همهی حضار را از نظر گذراند. در میان جمع حاضر دو بانوی سپیدپوش نظر وی را به خود جلب نمود و با تعجب به آنان نگریست!
بانوانی بسیار زیبارو با صورتهایی درخشان و چشمانی نافذ که گیسوان کمند آنان چشمها را خیره میساخت و معصومیت نگاهشان آرامشی بیمانند را در وجود هر بینندهای برمیانگیخت. به ناگاه هردو از یکدیگر فاصله گرفتند و ملکه آرماندا با زیبایی نفسگیرش درحالیکه سر به زیر با دستانی گره کرده بر روی شکم متورمش ایستاده بود، حیرت و آتش شوق را در دل شاه آنتوان برافروخت.
شاه آنتوان به سرعت از اسب پایین پرید و به سمت آرماندا با قدمهایی تند شتاب کرد. در مقابل وی ایستاد سپس درحالیکه حریصانه بانوی زیبایش را از نظر میگذراند، چشمانش مجذوب شکم متورم آرماندا شد!
شاه آنتوان وی را در آغــوش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بانوی زیبای من آرماندا! حالا که تو رو در آغـ*ـوش کشیدم، آرامشی بیمانند بر وجودم حکم فرما شد. بانوی من! بسیار خرسندم که پروردگار کودکی به ما پیشکش کرده! روح مقدس محافظ دلبندمون و بانوی زیبای من به سالمت باد.
سپس بـ..وسـ..ـهای عمیق با چشمانی بسته بر روی موهای خوشبوی آرماندا نشاند و نفسی عمیق کشید.
- سرورم، پادشاه قلبم! دلتنگی من رو احاطه کرده بود و ملالی جز دوری شما من رو آزرده خاطر نمیکرد. حالا که کودکی رو در بطنم پرورش میدم، بسیار امیدوار و مسرورم که ما رو با قدوم مبارکش حیاتی دوباره ببخشه.
***
مقدمات جشن پیروزی مهیا گشت و در محوطه قصر بر سر میزهای چوبی با کنده کاریهای بسیار زیبا و چشمگیر غذاهای لذیذ و نوشیدنیهای بسیاری چیده شد. میهمانان در حال معاشرت و خوشـی و نوشیدن بودند.
ملکه برتخت سلطنتی خود جلوس نموده بود و درحالیکه دلش از بازگشت آنتوان مالامال از خوشی بود به مراسم باشکوه شاه آنتوان نظر میافکند.
شب زیبایی بود. قرص کامل ماه در آسمان سیهگون و پراختر سرزمین ریجینا میدرخشید. اشرافزادگان و قصرنشینان جملگی به شادی و سرور مشغول بودند و جامهای زرین خود را از نوشیدنی گوارا پر نموده و دستهایشان را بالا بـرده و یکصدا به سلامتی شاه قدرتمندشان فریاد شادی برآوردند و نوشیدند.
به ناگاه غرشی عجیب از آسمان رعب را در دلها فرونشاند و تمامی مشعلها در اثر وزش بادی شدید و غیرمنتظره خاموش شد. کلاغهای بسیاری به طرز عجیبی بر سر میهمانان حملهور شدند ! صدای نالههای از سر ترس بانوان و فریادهای مردان و آشفتگی مراسم درحالیکه هر کس در جستحوی مآمنی امن میگشت، فضای رعبانگیز و آشفتهای را به وجود آورد. صدای رعب انگیز کلاغهای شوم که وحشیانه بر سر میهمانان بخت برگشته حملهور شده بودند، هراسی عظیم در دلها نشاند. شاه آنتوان با حیرت درحالیکه قفسه سـ*ـینهاش از شدت اضطراب و خشم بالا و پایین میرفت؛ به پیشامد غیرمنتظرهی اخیر مینگریست که از بین سیاهی و ازدحام کلاغان شوم و صدای کر کننده غرشی از آسمان سیاه که درآمیخته با نالهها و فریادهای از سرترس میهمانان شد، مردی با هیبت بسیار و سیاهپوش درحالیکه چهرهی وی پوشیده از تاریکی مطلق بود و زنجیرهای گداختهای در دستانش قرار داشت در مقابل دیدگان حضار ظاهر گشت!
مردی با ظاهری بسیار هولناک و احاطه شده توسط پلیدی، قدم بر مجلس پادشاه گذارد و به یکباره تمامی کلاغان شوم بر فراز سرش طوافوار در حال پرواز شدند.
ملکه آرماندا با ترسی بیمانند به سختی از جای برخاست و درحالیکه بدنش به رعشه افتاده بود، رو به پریزادگان با لبانی لرزان و صورتی پوشیده از دانه های درشت عرق زمزمه کرد:
- من رو به نزد پادشاهم ببرید.
پریزادگان در چشم برهم زدنی ملکه را غیب نموده و در یک آن بر صندلی قدرتش در مراسم ظاهر ساختند. همه حضار فریادی از شدت حیرت برکشیدند و تعدادی از بانوان از شدت ترس و فشار وارده بیهوش گشتند! شاه آنتوان درحالیکه بسیار متعجب و حیران مینمود، به سمت ملکه شتاب کرد. آرماندا درحالیکه بسیار بیرمق و نالان بود، خود را در آغـ*ـوش شاه آنتوان افکند و صورت زیبایش را با دستانش پوشاند.
صدای عجیب و بسیار بلند و خوفناک مرد سیاه پوش به گوش همگی رسید:
- ای انسانهای پست! اراده من حکمفرمای ظلمت بر اینه تا کودکی آفریده از جادو که قدمهای شومش رو بر سیترهی رقتبار زمین خواهد گذاشت، نابود و از نبردی هولناک جلوگیری کنم!
همگی درحالیکه از شدت رعب و وحشت به فرمانروای ظلمت مینگریستند، متوجه از حال رفتن ملکه آرماندا در آغـ*ـوش شاه آنتوان شدند.
دو پریزاده شمشیرهای درخشان و عجیب با نقش و نگارهای چشمنواز خود را برکشیدند و درحالیکه بالهای بسیار زیبای آنان نمایان شد، به طرف فرمانروای شیطانی حملهور شدند.
پریزادگان بالهای سپید و بسیار زیبای خود را گشودند و بر بالای سر حضار به پرواز درآمدند؛ درحالیکه همگی حیرتزده به زیبایی دلفریب آنان خیره مینگریستند. ناگهان ابرهای تیره آسمان سیاه را پوشانید و رعد و برق عظیمی پهنای آسمان را شکافت.
با تمام قدرت شمشیرهای درخشان خود را به سمت فرمانروای ظلمت برکشیدند که وی زنجیرهای گداختهاش را در بالای سرش چرخاند و به ناگاه بر زمین وارد آورد و آتشی بسیار گسترده بر سطح زمین زبانه کشید.
پریزادگان فریادها کشیدند و از شدت هراس برفروخته شدن آتش، غیب شده و در کنار آرماندا ظاهر شدند! بانو آرماندا گوشهی چشمانش را باز نمود و به فضای آشفته اطرافش با حیرت نگریست! شاه آنتوان درحالیکه از شدت خشم میلرزید، خود را به آنان رسانید و زیر ل*ب با قدرت سخنانش را ادا نمود:
- ملکه رو به جای امنی ببرید و از ایشون محافظت کنید. برید، عجله کنید.
پریزادگان تعظیم نموده و بالهای خود را به دور ملکه آرماندا حلقه کردند و در یک آن از نظرها ناپدید شدند.
پادشاه ظلمت خشمگین و غضبناک، زنجیر گداختهی خود را به طرف شاه آنتوان پرتاب نمود و به دور مچ پایش حلقه ساخت و با تمام قدرت به سمت خود کشید! همگی میهمانان در گوشهای از محوطه مخفی شده بودند و در حال دعا و درخواست یاری از پروردگار خود بودند.
شاه آنتوان که غافلگیر شده بود، محکم بر زمین افتاد و در یک آن زنجیر را از دور مچ پایش باز نمود که در اثر گداختهگی زنجیر، زخم سوختگی عمیقی برجای گزارده شده بود؛ سپس شمشیر خود را برکشید و به سمت اهریمن حملهور شد.
تمامی سربازان سلحشور به طرف آنان شتافتند تا شاهشان را حمایت نمایند. اهریمن با صدای دورگه و گوشخراشش که هراس را بر دلها مینشاند، رو به کلاغی شوم وردی خواند. به ناگاه تمامی کلاغان شوم دیوانهوار برفراز آسمان تیرهی ابری، دورانوار به پرواز درآمده و صدای منحوسشان گوشها را میآزرد.
سپس در میان گردباد پدید آمده در محوطه، ارتش عظیمی از سربازان شیطان در مقابل دیدگان همه ظاهر شدند. سربازانی تماما سیاه پوش با اندامهایی کشیده و تنومند که همگی علامت عجیبی بر ســینههای برهنهشان مهر شده بود و ردای سیاهی بر تن داشتند. چشمهایی که از پلک زدن عاجز بود و رگههایی از سرخی خون درون آن ها هویدا بود! دندانهای نیش بلند و صورتهایی که زیبایی جنون آمیزی را در برداشت.