اتمام یافته داستانک سودای مخبط | Neko کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هِجی‌ کردن شادی!

دستی بردم به سوی ساعتِ بدون شیشه‌ام. با لم*س عقربه‌ها، دریافتم که ساعت 3 است. خسته شده‌ام از بس در این خانه‌ی سوت و کور گرفتار شده‌ام. از دست این ویروسِ لعنتی، محکوم شده‌ام به این قفس! کرونا به یک طرف، مشکلِ سرسام‌آورم هم یک طرف. کت و عصایم را چنگ زدم و به سوی خیابان، شتابیدم. آرام آرام قدم می‌زدم؛ این بیرون به من آرامش می‌دهد! شاید با این کاستیِ بدنم نتوانم کاملاً لذت ببرم، اما همین هم غنیمت است و بس! همه چیز این بیرون خوش است ، اما همیشه هر خوشی‌ای یک مزاحمی به همراه دارد، مگر نه؟ باز آدمی آمد و قلابی انداخت بر روی دستم تا از خیابان ردم کند. چرا نمی‌فهمند شاید خود نمی‌خواهم، همیشه خودخواه هستند! بی‌هیچ درکی فقط عمل می‌کنند. اما یکی نیست بیاید بگوید آهای نادان! اول بپرس کمک می‌خواهی؟ سپس اگر گفتم نه، اصرار مکن! مکن که گرفتار ثواب نمی‌شوی. روحت را گرفتار هر چیزِ عذاب‌آوری می‌کنم به جز ثواب! همیشه از این ضعفم متنفر بودم و بس! می‌گویند باید نقص‌هایت را بپذیری تا قوی شوی. اما همه‌ی این‌ها کشک است و بس! او من را نپذیرفت آن‌وقت خود، خود را بپذیرم؟ احمقانه است! باز داری به آن فکر می‌کنی؟ به آن نه، به کارش! به کار زشت و دردآورش فکر می‌کنم!
مگر من خود خواسته‌ام که از نعمت دیدن بی نصیب شوم؟ مگر من مرض دارم؟ مگر دیوانه‌ام؟ مگر دیوانه‌ام خود را از رنگین‌کمان چشمانش، محروم کنم؟ حاضر بودم هرجایِ دیگرم بشکند، قلم شود، از بین رود اما لعنتی این چشم‌ها بلایی سرشان نیاید! یکی نیست بیاید بگوید جواب تشکرت است؟ داری منت میگذاری؟ منت؟ اگر این‌کار من منت گذاشتن است، پس کار او چیست؟ کار من بد‌تر بود یا او؟ یقینا کار او! همه و همه چیز تقصیر آن شب کذایی است. آن شب دلم آشوب بود، اما در کنارش آرامشِ عجیبی من را در آغو*ش گرفته بود. آرامشِ کذب! کاش آغوشش را پس می‌زدم. کاش آن شب اصرار نمی‌کردم برویم گردش! کاش و هزاران کاش! اما حیف که زمان به عقب برنمی‌گردد. همیشه خودِ اتفاق شاید دردناک باشد، شاید سطح دردناکی‌اش زیادیِ زیادی باشد ، اما این را بدانید پشیمانی و حسرتش هزاران برابر که نه، بی‌نهایت زیاد است! همانند یک قلوه سنگ می‌آید و بر روی دلت و مغزت، خشی می‌اندازد. امان از دست این تکه سنگ، که شده بلای جانم! خدا می‌داند هرگاه یاد کار او می‌افتم، بارها آرزوی مرگ کردم و پشیمان نشدم! مرگ حق من است و بس! نمی‌خواهم در دنیایِ بدون او زندگی کنم! کاش این مزاحمان نبودند تا لااقل ماشینی، موتوری، چیزی بیاید من را بکشد و خلاص کند، اما این آرزو انگاری غیرممکن است.
هرگاه پا به خارج از قفس نهادم این مزاحمان بودند و هستند! گویا خانه‌اشان این بیرون است و در قفس خود نمی‌زیستند. نگفتم اما این قفس را دوست ندارم! این خیابان، این هوا، این عصا، این عینک، هیچ چیز این جهان را دوست ندارم! اما گفتی که این بیرون به تو لذت و آرامش می‌دهد، یادت رفت؟ چرا می‌دانم گفتم و یادم نرفته اما تو با اینکه عقل نام داری، اما برعکس نامت بی‌خردی بیش نیستی! چرا؟ یک آدمی که دلش درون قبرستان بدنش دفن شده، مگر ثبات احساسی دارد؟ هرگز یادم نمی‌رود! جواب هر ثوابی، تشکر و دعا است، اما انگاری خدا من را عمداً موجودی بدبخت آفریده؛ آفریده تا فقط درد بکشم و رنج را هجی کنم، آفریده تا بفهمم در این جهان تا چه سطحی حزن وجود دارد!
داشتم راجب آن شب کذایی می‌گفتم برایت. شب هنگام زده بود به سرم ببینمش! از من اصرار از او نه آوردن، بلاخره اصرارهایم جواب داد اما کاش نمی‌داد! حال من را می‌گویی؟ اگر می‌گفتند آن لحظه خوشبخت‌ترین مرد جهانم، شک نمی‌کردم. کم مانده بود از هیجان زیاد، فریاد بزنم و با آهنگ برقصم!دیوانه بودی دیگر! مَخبولِ لیلی بودن چه مشکلی دارد؟ اما بازم می‌گویم، همیشه هر خوشی‌ای یک مزاحمتی دارد دیگر.
با ماشین درحال شب‌گردی بودیم، خوشحال و خندان، گویا لبخند را چسب زده بودند به لبانمان! مخصوصاً من! اما ناگهان، ماشین خاموش کرد! بهت زده خیره بودم به ماشین. هردویمان رفتیم به سویش، کاپوتش را بالا دادم، جایی مشکل نداشت اما حدس می‌زدم شاید مشکل از باطری ماشین باشد ، که ای کاش حدس نمی‌زدم. با باطری ور رفتم و او در کنارم، نظاره‌گر بود، ناگاه اسیدِ باطری پاشیده شد به هوا، نفهمیدم چطور او را به سوی زمین هول دادم و خود در جای قبلی‌اش قرار گرفتم و چشمانم رنگ‌های زندگانی را وداع گفت! چشم‌هایم،چشم بستند و بی‌اجازه‌ی من، مرا ترک کردند. بی‌معرفت‌ها! اما خب قسمت غم‌انگیز ماجرا این‌جا نیست. سکانس غم‌انگیز اصلی در بیمارستان اتفاق افتاد. هنوز تک تک کلماتش در گوش‌هایم تکرار می‌شوند، مدام تکرار می‌شوند، آن‌قدر که دیگر حفظشان شدم!
گفت:
- من نمی‌تونم با یک آدم کور زندگی کنم، نمی‌تونم زندگیم رو بخاطر تو از بین ببرم! متاسفم اما دیگه سراغی ازم نگیر!

این بین کسی نیست، بگوید آمدی تشکر کنی یا مرهمِ نمکی بپاشی بر زخم‌هایم؟ من آن لحظه در اوج عجز و ناتوانی‌ام بودم! وقتی یک انسانی در اوج عجزش قرار می‌گیرد دلش از بدنش خارج می‌شود و بیرون از بدن می‌تپد! خارج از حصار محافظش. او خنجر‌هایش را به سمت دلم روانه کرد و او را کشت! عجیب است، او قاتل بود و صاف صاف در خیابان راه می‌رفت، اما پلیس‌ها دستگیرش نمی‌کردند. در عجبم، این مزاحم‌هایی که من را از خیابان رد می‌کنند چرا آن‌موقع که داشت ترکم می‌کرد، نیامدند من را برسانند به سمت او؟ چرا حال که نیازی به این محبت‌هایِ کذب ندارم میایند جوانه‌ی محبت را در دلم می‌کارند؟ نمی‌دانند دل ندارم؟ نمی‌دانند کاشتن جوانه در بدن بی‌دل، بیهوده است؟ می‌دانند یا نمی‌دانند؟ یا شاید هم خود را به نفهمی می‌زنند؟ همانند او؟ یقینا که انسان‌ها موجوداتی هستند که از ابتدای آفرینش در ذاتشان هنرپیشگی وجود داشت! گاه خود را می‌زنند به نفهمی، گاه خود را می‌زنند به زیرکی! مانده‌ام چرا ثبات ندارند؟ ثبات رفتاری و شخصیتی ندارند! آن‌گاه دکتر‌ها به امثالِ من که تعادل احساسی نداریم، می‌گویند روانی! بی‌هیچ درکی فقط زندگی می‌کنند، بی‌هیچ درکی از اندامشان استفاده می‌کنند، بی‌هیچ درکی! کاش ذره‌ای از دردم را می‌شنیدند، کاش اندکی قصه‌ی منِ بیچاره را گوش می‌دادند. نه برای غصه خوردن، نه! بلکه بفهمند و بیاموزند از داشته‌هایشان محافظت کنند، بیاموزند مانند او، نباشند، بیاموزند ثواب نکنند! بیاموزند قبل هر ثوابی، بپرسند کمک می‌خواهی یا نه؟ بیاموزند انقدر بی‌رحم نباشند، شاید دلی خارج از حصارش می‌تپد! آن دل را مانند من راهی قبرستان نکنین. نگذارید با احساسات دنیوی وداع گوید مانند چشمانم، نگذارید! من حزن، اندوه، غم، بدبختی، و.. همه‌ی این‌هارا هجی کردم ، اما شادی را نتوانستم هجی کنم! چون زیاد در اختیارم قرار نگرفت! این هجی کردن چیز‌های ناراحت کننده‌ را دوست ندارم! کاش چشمی داشتم تا می‌توانستم با او و چشمانم شادی را هجی کنیم، کاش... .

مَخبول: دیوانه، پریشان‌عقل
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
*تودیعِ مَوَدَّت

پس کیِ می‌آید؟ مشوش و عصبی بودم، می‌ترسیدم پیدایم کنند؛ می‌ترسیدم نتوانم آن تندیس زیبارو را ببینم! بر روی صندلی گهواره‌ای نشستم و خود را آرام تاب می‌دادم تا بلکه آرام شوم؛ همین کارم باعث تکان خوردن ذهنم در میان خاطرات شد، همانند یک گوی برفی که تکانش می‌دهی تا برف‌ها فرود آیند و محوش می‌شوی و باز و باز همان کار را انجام می‌دهی! بعضی خاطرات را بار‌ها بایستی مرور کرد، حتی اگر تکراری شوند یا به قول امروزی‌ها، (( خز)) شود. سرم از این تکان خوردن‌ها، توسط خود ، و صندلی گیج رفت و محو سکوت کلبه‌ی چوبی شدم. عجیب سکوتش نیازمند شکستن بود ، اما چه داشتم که بتوانم آن را بشکنم؟ یقینا با یک یا حتی دو دست یا حنجره‌‌هم نمی‌توان آن را شکست. این خانه هم در انتظارت است ، همانند من! لااقل اگر بخاطر من نمی‌آیی بخاطر خانه بیا. لااقل بخاطر تلاش‌هایی که برای آمدن به اینجا کشیدم، بیا! او نمی‌آید! از کجا می‌دانی؟ شاید در ترافیکی چیزی گیر کرده است. من مطمئنم که نمی‌آید! من هم اطمینان دارم که می‌آید! اگر نیامد به حرفم گوش ده و فراموشش کن. ساکت شو! لااقل بر روی حرف من نه نیاور، من تحمل این حجم از دردسر را ندارم. نمی‌دانم برای تو غصه بخورم یا خودم، امان از دست تو! امان از دست من نه، از دست تو! بخاطر تو، به من شوکِ الکتریکی دادند، می‌دانی چقدر درد داشت؟ حتی آن مواقعی که تو بی‌هوش بوده‌ای هم نامردا بی‌خیال برق دادن، نمی‌شدند! نمی‌دانم چه سودی از برق دادن به روانی‌ها می‌برند؟ اما دردش سرسام‌آور است! همانند فرانکشتاین به من برق دادند ، گویا جسد بودیم و زنده‌مان کردند در این دنیای ظلمات! یکی نیست بگوید خودت دوست داری طعمش را بچشی؟ طعم چه؟ طعم برق؟ مگر مزه‌ای دارد؟ آخ! تو صاحبِ من هستی اما حال نادان‌تر از یک نادانی! منِ عقل می‌گویم که طعمش چیست. همانا که واردم می‌شود، انگاری هزاران سوزن آوردند و مدام بر تمام تنم فرو می‌کنند، بی‌هیچ ترحمی! گویا دیگر زمانه‌ی مهر و محبت و گل و بلبل تمام شد و رفت؛ این جهان انگاری با تو شوخی ندارد! همانند یک آقای متعصب و دائماً عصبانی می‌ماند! کافی‌ است خطایی کنی تا تو را هزاران هزار بار تنبیه کند دریغ از اینکه فقط یک اشتباه کرده‌ای و لایق نهصد و نود و نه هزار تا دگر نیستی. ساعتی گذشته اما نیامده! تکان‌هایم را تندتر کردم، اعتنایی به سرگیجه‌ام نداشتم گویا می‌خواستم ذهنم را بخوابانم تا کمتر نق‌نق کند و حالم را بدتر نکند! یاد کارهایم برای آمدن به اینجا افتادم، یقینا می‌توانم بگویم از تمامش لذت بردم و پشیمان نیستم؛ حال اگر نورچشمیِ دلم هم بیاید، همه‌چی عالی می‌شود!
***
در تیمارستان بود و دکتر روبرویش قرار داشت.
- من... من میخوام فرار کنم دکتر!
دکتر پوزخندی زد و سرش را تکان داد و گفت:
- هیچکس نتونسته تاحالا از اتاقش فرار کنه، چه برسه از این تیمارستان! ولی شوخیِ جالبی بود! نمی‌دونم این رو بزارم برحسب خوب شدنت یا داغون‌تر شدنت. به هرحال آماده شو برای یک دور دیگه شوک دادن، حس می‌کنم این دفعه بهتر جواب میده!

چشم‌هایم دودو می‌زدند باز آن صندلی شکنجه، دیگر تحملش را ندارم! دست‌ها و پاهایم، هنوز هنوزه کبود هستند، لحظه‌ای امان نمی‌دهند تا کمی خوب شود، بی مروت‌های روانی! تا کِی باید بشینی و کاری نکنی؟ تا کِی باید اینجا منتظر باشی تا شاید آزادت کنند و بروی به سوی محبوب؟ دل! خوب است که بیدار شدی اما جواب سوال‌هایت، نمی‌دانم است! بس است! تحمل این همه خفت و خاری، عذاب و رنج بس است! بیا فرار کنیم! جدی می‌گویی؟ اما عقل می‌گوید ممکن نیست، خودش کجا است؟ در خواب! او زیادی منفی‌باف است، به حرف‌هایش اعتنا نکن!
دکتر را دیدم که به سمتم می‌آید تا راهی‌ام کند به سوی آن صندلی کذایی، گویا آن صندلی را از جهنم آورده بودند برای عذاب دادن ما روانی‌های بی ‌گناه! پس که این دکتر‌ها را شکنجه می‌داد؟ خیلی دوست دارم بدانم! کاش روزی جوابم را بیابم. دکتر کم کم نزدیکم می‌شد که ناگهان از جایم برخاستم و سرش را گرفتم و محکم کوبیدم به دیوار!
بیهوش، نقش بر زمین شد و دست‌ها و لباسم همرنگ با سرخی شد، سرخیِ سیب! کمی نه، خیلی لذت بردم! ضربه‌ام کفاف تمام بدی‌هایش را نمی‌داد، اما لااقل درسِ خوبی برایش بود. آن شب عجیب تیمارستان خلوت بود یا شاید هم از خوش شانسی من بود! در هرحال وقت را تلف نکرده و پا به بیرون از این زندان فلزی گذاشتم، و حس رهایی چه خوش بود! با بدبختی توانستم زنگ بزنم به معشوق. باز همانند همیشه و قدیم نگذاشتم حرفی بزند و قطع کردم، گویا تحمل نه آوردن نداشتم! یقینا در آن لحظه نبایستی چیزی شادی‌اش را خراب می‌کرد، هیچ چیزی! دیدی توانستی فرار کنی؟ گوش دادن به حرف‌های تو، فقط در مواقعی که جیغ نمی‌زنی و سخن می‌گویی دل‌انگیز است! راهی شدم و شدم تا که رسیدم به این کلبه!.
ظاهراً مال فردی است اما خالی از سکنه بود! انگاری امشب زیادی خوش‌اقبال بوده‌ام ولی ترسی در دلم لانه کرده که نکند تهِ همه‌ی این خوشی‌ها، تلخی باشد؟ نگران نباش، هیچ چیزی برای ترسیدن وجود ندارد، او می‌آید! خیلی خسته بودم، تاب دادنِ خویش هم خواب را به درونم تزریق کرد. چشم گشودم، خورشید با قدرت می‌تابید، گویا سعی داشت حقیقتی را به چشمانِ کورم، نشان دهد! او نبود! نیامد! دیدی گفتم نمی‌آید؟ حال بایستی به حرفم گوش دهی. بعد این همه تلاش، لااقل کسی را ندارم تا خبر فرار کردنم را به او بدهم. عجیب تنهایی دامن‌گیرم شده بود! اما من که دامنی به پا نداشتم که چسبیده به دامانم؟ عجیب بود! می‌دانی؟ یک سری چیز‌ها اگر خودت هم بخواهی فراموش نمی‌شوند، احمقانه است!
سرت را بکوب به دیوار، آن رنگی که از سرت خارج می‌شود همراه با درد، همان خاطرات هستند که دارند از دست می‌روند! پس میبینی که می‌شود، پس بکوب! بار‌ها بکوب تا فراموشش کنی! بکوب تا بدانی دگر نباید انتظار کشید؛ بکوب تا بدانی دگر عشق، این جهان را وداع گفته؛ پس تو هم او را وداع بگو که بلاتکلیف نماند، همانند تو! هیچکسی را نباید بلاتکلیف رها کنی؛ هیچکس لیاقت و تحمل یک دیوانه را ندارد! و چه بد که این جهان ظالم است و همیشه به من درس‌های سختی می‌آموزد بی‌آنکه بداند من همواره همان شاگردِ مردود شده‌ام که همیشه و همیشه در همان کلاسش در ردیف آخر نشسته‌ام و سر بر میز گذاشته‌ام و به پنجره زل می‌زنم، و به زمین و آسمان حسودی می‌کنم که چرا او را می‌بینند اما من نمی‌توانم؟ تا کِی باید سر بکوبم؟ کِی شیشه‌ی خاطرات خالی می‌شوند؟ نمی‌دانم اما بکوب تا ازت رنگی نماند، بی رنگی بهتر از رنگین‌کمانی بودن است!

*تودیع: وداع، خداحافظی

*مَوَ
دَّت: عشق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یَدِ لطیفِ اَجَل!

یک قطره، دو قطره، سه قطره، آخ! چرا زودتر تمام نمی‌شود؟ چرا انقدر آرام آرام دارد پیش می‌رود؟ نکند می‌خواهد پشیمانم کند؟ دیگر برای پشیمانی دیر است! آری، هم دیر است و هم جایی برای پشیمانی باقی نمانده. گویا همه سر جاهای خود نشستند، خون، تاریکی، مرگ، درد، عقل ، احساس و من؛ اما جایی نمانده تا پشیمانی بنشیند! کاش می‌شد آن را جا داد، حتی شده به زور! امّا زمانه با بی‌رحمی آمد و جایش را همراه با خود برد، کجا؟ همانجایی که یار است!
یار؟ خودِ یار که نه، پیکر بی‌جانش! آخ! صبح چه غوغایی بود. من از دور فقط نظاره‌گر بودم، نه توانش را داشتم بروم و نه باور می‌کردم و اگر همه‌ی این‌ها ممکن بود، خانواده‌اش و شوهرش نمی‌گذاشتند! اما مگر می‌رفتند؟ آن‌قدر در آنجا ماندند که گمان کردم شب را چادر می‌زنند تا در کنار دردانه‌اشان باشند. دردانه از تاریکی می‌ترسید! نکند الان ترسیده باشد؟ شاید هم در بهشت خوش باشد، شاید.. اما جای من آن‌جا خالی است ، مگر نه؟ نمی‌دانم ولی این تصمیمت درد دارد! من درد را دوست ندارم! زیادی درد کشیده‌ام، دیگر قابلمه‌ام پر از معجونی به نام *صبرینه شده است؛ کِی بشود که سرازیر شود! ای دِل، تو چه می‌گویی؟ نظر تو چیست؟ هر جا که او رفت بایستی ما رویم، هرجا! فرقی ندارد کجا می‌رود، مهم این است که پیشش باشیم! آخر کی دلش می‌آید از گیسوان او دل بِکند؟ منِ دل، دلم از دستم فرار کرد و رفت بر روی موهایش سنجاق شد. مرگ در گوشه‌ی حمام، جا خوش کرده، و با لذت دارد گوش می‌دهد به من. می‌دانی؟ می‌دانی چه شد او گرفتار آن خانه‌ی مستطیلی شکل کوچک شد؟ همه‌اش تقصیر خودش بود! اگر، اگر فقط می‌آمد با من می‌ماند، دیگر خبری از نقل ‌مکان نبود که! گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم که من او را کشتم، من قاتل او هستم! تو قاتل نیستی! اما اگر مدام دنبالش می‌رفتم، مدام پیشش می‌ماندم، به هر بهانه‌ا‌ی به او نزدیک می‌شدم، آن‌وقت شاید جوانه‌ی عشقم در دلش جا خوش می‌کرد. اما تا یک مدتی این‌کار را کردی ، نتیجه چه حاصل شد؟ هر دفعه به هر بهانه‌ای تحقیرت می‌کرد، کم مانده بود با کیفش تو را بکشد! ای صاحبِ احمقم، امان از دست تو که هرچه می‌کشم باعث و بانی‌اش تویی و بس! فکر نمی‌کنی خودت هم داری من را تحقیر می‌کنی؟ این نامش تحقیر نیست، نامش سیلی زدن است؛ سیلیِ حقیقت می‌زنم تا که بفهمی نباید زیادی به کسی عشق ورزید، نباید زیادی به کسی محبت کرد! در جایی شنیدم که می‌گفت: (( با دوست داشتن زیاد از طرفت یک هیولا می‌سازی! )) اما او برای من هیولا نیست، برای من همانند یک قدیسه است. او فقط یک قدیسه‌ی ظلمات است! او خودش روانه‌ی تاریکی شد و حال دارد تو را هم همراه خود به تاریکی می‌کشاند! نگاهی بینداز به خودت ابله، او خودش مراقب نبود، شوهرش محتاط نبود! اگر کمی، فقط کمی دست زنش را محکم می‌گرفت الان زنده بود و خوش و خرم بودند! ساکت شو! نمی‌فهمی با این حرف‌هایت شیشه‌ی خاطراتم می‌شکند؟ خودِ من هم می‌شکنم! آنوقت که می‌آید تکه‌های من و خاطراتم را جمع کند؟ اگر اشتباهی من را به خاطرات بچسبانند چه؟ آنوقت مدام در آن خاطره هستم و بیرون نمی‌آیم و تو را از دست می‌دهم، ای عقل! جای من پیش او خیلی خالی است. برای همین رگت را زدی؟ آری! درد داشت اما دردش به اندازه‌ی مرگ او که نیست، اصلاً درد حساب نمی‌شود که! نگفتمت، خانواده‌اش که رفتند جوری هجوم بردم به طرفش که گویا او زنده است و من می‌خواهم بروم در آغوشش، اما چیزی جز سردی و خیسی و بوی گلاب نصیبم نشد! حالا یک شمع کم مانده این وسط! اما اگر شمع روشن کنم، خانه‌اش برایم همانند کیک تولد می‌شود! کیک تولدی که سیاه است، هم درونش و هم بیرونش، بوی خوبی نمی‌دهد! مزه‌اش؟ نگویم! دیگر تلخ نیست که، نه دیگر زبانم قادر به تشخیص تلخی نیست! آن‌قدر تلخی را چشیده که دیگر حس چشایی را از دست داده. اما یک مزه‌ی خاصی دارد که زبان عاجزم بدجوری حسش می‌کند، مزه‌ی پوچی! پوچی؟ آری! روحش رفته، جسمش هم اینجا اسیر است، دیگر می‌خواهی چه مزه‌ای دهد؟ روح بدون جسم که چیزی نیست! جسم هم بدون روح چیزی نیست. کاش می‌شد روحم زودتر بار و بندیلش را ببند و راهی شود به جایی که حوا است. اما، اما اگر حوا جایی دگر باشد، چه؟ اگر جایی روم که حوا نباشد، چه؟ آن‌وقت مرگت بیهوده است و من سرکوفت‌هایم را باز نصیبت می‌کنم! کاش می‌شد ذره‌ای مهربان می‌بودی همانند دل! اما فقط مهربان، وگرنه تحمل عقل و دلی که مدام فریاد می‌کشند را ندارم! گفتی فریاد؟، چه به دل گفتی که ساکت است و حرفی نمی‌زند؟ گفتم که می‌رویم پیش حوا به شرطی که ساکت باشی. پس خفه‌اش کردی!
بی‌رحمانه است اما او هم همیشه جفاکار می‌شود و من را اذیت می‌کند! بی‌رحمانه است که اجازه‌ی سوگواری برای مجنونش را ندادم، بی رحمانه است نمی‌گذارم حتی اشکی بریزد و همه چیز را در خودش بریزد! چرا اشک نریزد؟ زیرا اشک‌هایش اسید است! من را می‌سوزانند، از درونی‌ترین قسمتِ درونم می‌سوزم اما هرکاری کنم نمی‌شود این سوزش را بند آورد و من همیشه همانند مار به دور خود می‌پیچم! نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا این رگ بی‌خون شود من هم راهی شوم، اما تا آن زمان امیدوارم دلم آتش نگیرد و از بین نرود! اگر چنین شد، چه؟ اگر دیر شد، چه؟ آن‌وقت با دیدن دوباره‌ی یار دلی دیگر نصیبم می‌شود! چهار قطره، پنج قطره، شش قطره، نشمار که سردرد دوباره می‌آید و چترش را بر سرم پهن می‌کند! اما لحظه شماری نکنم چه کنم؟ زل بزنم به مرگ تا که دست و دلم بترسد و دست بردارم؟ پشیمان شوم؟ حتی اگر سردرد هم خراب شود سرت ، من می‌شمارم! هفت قطره، هشت قطره، نه قطره و مرگ کم کم نزدیکم می‌شود؛ با آن چهره‌ی عجیب و ترسناکش، می‌بینم که قطره اشکی از صورتش جاری می‌شود! نکند، نکند که دلش سوخته و نمی‌خواهد من را همراه خود ببرد؟ نکند بی من برود به سوی سفر؟ نمی‌گذارم! من باید بروم پیش او! در چشمانم تمام التماس‌های جهان را می‌ریزم و سعی می‌کنم که دلش را نرم‌تر کنم تا که راضی شود با من همسفر شود. سرانجام انگاری چشمانم جادویشان را در قلبِ مرگ تزریق کردند ، و من برگزید تا همراه خود ببرد. یار قدیمی ، مرگ نزدیکم می‌شود، آری، تاریکی! دستم را بر دستان مرگ و تاریکی قرار می‌دهم و من را در آغو*ش می‌گیرند، مرگ چشم‌هایم را می‌گیرد و تاریکی بدنم را در برمی‌گیرد. گویا می‌خواستند در لحظات آخر دردی نکشم! چقدر مهربان بودند! چقدر لطیف مراعاتم را می‌کردند. مهم نیست این‌ها از سر دلسوزی و ترحم یا مهر و محبت است، مهم این است بلاخره یکی به من در لحظاتی که نیاز داشتم محبت کرد، اما این زجرآور است که او نبود جایش مرگ و تاریکی بودند! کاش تو بودی! افسوس! تاریکی جوری من را در بر گرفت گویا قصد داشت من را با روزنامه، مومیایی کند، مومیاییِ روزنامه‌ای! انگاری می‌خواست تکه تکه‌ی بدنم را با روزنامه بپوشاند، اگر کسی لایه‌ای از این روزنامه‌ها را بردارد، هزاران خاطرات و احساس به سوی قلب و مغزش روانه می‌شود! روانه شدنش همانا و درس عبرت گرفتن از زندگانی همانا. حس آزادی داشتم! دیگر وقت رفتن بود، چمدان لازم بود؟ فکر نمی‌کنم! پس پیش به سوی یار. می‌روم تا که رخ مهتابی‌اش را ببینم، آنقدری ببینم که مهتاب قهرآلود شود و شب‌ها نیاید! می‌روم تا که حوایم تنها نباشد! می‌روم... .

*صبرینه: منسوب به صبر ، (به مجاز) صبور، شکیبا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین