از زندگیم بیزار بودم، چه برسه به این بچهها. دوباره داشتم از اون خیابون رد میشدم که اومد سمتم و گفت:
- من امیرحسینم، اسم شما چیه؟
- تو چیکار داری؟ نمیخوای دست از سرم برداری؟
- بداخلاق نباشین دیگه، من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی شبیه خواهرم هستین.
- خواهرت کجاست؟
چهرهش غمگین شد و گفت:
- اون مُرده! یعنی رفته پیش خدا. خیلی دلم براش تنگ شده اسمش آرزو بود، دلم میخواد برم پیشش.
- من باید برم.
پا تند کردم، به طرفم دوید و گفت:
- یه لحظه صبر کنین.
یه آدامس انداخت تو جیبم و در رفت. شونهای بالا انداختم و راهی خونه شدم.
هر روز که از اونطرفها رد میشدم، باهام حرف میزد و من هم سعی میکردم از دستش فرار کنم.
یه گل میذاشت توی دستم و خداحافظی میکرد. دیگه برام عادی شده بود، به خونه که رسیدم کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم. آناهیتا به سراغم اومد و گفت:
- چی شد شبنا؟
- هیچی! حرفهای همیشگی. اول آرمین گفت تفاهمی جدا بشیم؛ حالا پاش رو تو یک کفش کرده و جلوی قاضی میگه من راضی به طلاق نیستم.
- خب چرا دیر اومدی؟ خیلی نگرانت شدم.
بطری آب رو از یخچال کشیدم بیرون و همونطور که دکمههای مانتوم رو باز میکردم بهش گفتم:
- بابا یه پسر بچه افتاده به جونم تا ازش گل بخرم.
آناهیتا لبخندی زد و گفت:
- جالب شد!
آب رو لاجرعه نوشیدم و گفتم:
- کجای این حرفم جالبه؟ من که این روزا اعصاب درست و حسابی ندارم، اون هم ولم نمیکنه. میگه شبیه خواهرشم!
آناهیتا بطری رو با اخم ازم گرفت.
- با دهن نخور!
از دستش کشیدم و گفتم:
- بده تو هم حال داری؛ اون از آرمین و امیرحسین، این هم از تو.
- وای شبنا غرغرو شدیها، عین پیرزنها غر میزنی.
- مگه کار دیگهای هم دارم؟
- باید بگی مگه کار دیگهای هم بلدی.
برو بابایی حوالهش کردم و بطری رو نزدیک دهنم بردم.
- حالا این امیرحسین کیه؟
- همون گلفروشه دیگه. خیلی سمجه.
سری به علامت تأسف تکون داد که توجهی نکردم. فردای اون روز دوباره داشتم از پیادهرو رد میشدم که امیرحسین نبود برام خیلی عجیب بود و از طرفی هم با خودم گفتم:
- حداقل میتونم زودتر برسم به دادگاه!
و به راهم ادامه دادم. دو سه روزی بود که دیگه نمیدیدمش. یه روز از دوستش که داشت گل میفروخت پرسیدم:
- ببینم امیرحسین دیگه نمیاد؟
- شما از کجا میشناسینش؟
- اگه جوابم رو بدی، بهت میگم.
- نمیدونم خانم، من ازش خبری ندارم.
- من خالهی امیرحسینم.
با تعجب گفت:
- وا! امیرحسین که کسی رو نداره.
- میبینی که داره! برو دیگه.
داشت میرفت که داد زدم:
- راستی!
برگشت و منتظر نگام کرد.
- خبری شد حتما بهم بگو.
سرش رو تکون داد و دوید سمت یه ماشین، من هم برگشتم خونه. یه جورایی نگران امیرحسین بودم. سعی داشتم این حس رو پنهون کنم یا به روی خودم نیارم. بعد از گذشت چند روز از فکر امیرحسین اومدم بیرون و به کارهام رسیدم.
دیگه تصمیم گرفته بودم اگر اینبار ببینمش، باهاش خوشرفتاری کنم.
دوستش رو که دیدم گفت:
- امیر حسین بدحاله و توی بیمارستان بستری شده.
با اینکه کلی کار ریخته بود روی سرم، خودم رو مجبور کردم برم عیادتش.
آدرس بیمارستان رو از دوستش گرفتم و راهی شدم. وقتی رسیدم به سمت رسپشن رفتم و شمارهی اتاق امیرحسین رو گرفتم. وارد اتاقش شدم که دیدم از روی تخت بلند شده و از پنجره آویزون شده. لبخندی زدم و گفتم:
- میافتی امیرحسین!
با شنیدن صدام یک لحظه دست از بازیگوشی برداشت و سرش رو به طرفم چرخوند.
- شمایین؟ بالاخره اومدین خاله شبنا؟
با تعجب خیره شدم بهش، اسم منو از کجا میدونه؟ پرید بغلم و گفت:
- دوستتون دارم.
کارهاش شک برانگیز بود، آخه یک گلفروش چطور میتونه اینقدر بهم علاقهمند بشه؟
از روی زمین بلندش کردم و روی تخت نشوندمش.
- مریض شدی آقا کوچولو؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- اوهوم! ولی دکتر گفته زودی خوب میشم.
- کی تو رو آورده بیمارستان؟
دهن باز کرد تا حرف بزنه، اما سریع جلوی خودش رو گرفت و گفت:
- اوم... نمیدونم!
- خیلیخب، فعلاً باید استراحت کنی تا خوبِ خوب بشی.
با صدای قاروقور شکمش به صورتش چشم دوختم؛ ولی اون حواسش نبود. لبخندی زدم و گفتم:
- چی دوست داری واست بگیرم شیرمرد؟
انگشت اشارهاش رو روی لبش گذاشت و حالت تفکر به خودش گرفت. لبخند بامزه و شیرینی زد و گفت:
- آهان! شکلات میخری واسم؟ آخه دوستهام میگن خیلی خوشمزهست؛ ولی من نخوردم. تو خوردی؟
لبم رو کج کردم و الکی گفتم:
- نه! منم نخوردم، بمون همینجا تا من برگردم.
با شک و تردید گفت:
- میخری خانم؟!
- آره عزیزم، میرم شکلات بخرم با هم بخوریم، در ضمن به من بگو خاله باشه؟
لبخند دندوننمایی زد و گفت:
- باشه! منم قول میدم گل مجانی بهتون بدم.
لپش رو کشیدم و داشتم میرفتم که لحظهی آخر دیدم امیرحسین دوباره روی پنجره رفت. با خودم گفتم نکنه از این ارتفاع بیفته. به عقب برگشتم و گفتم:
- امیرحسین.
- بله؟
- از پنجره بیا پایین. پرت بشی از اونجا، دیگه نمیتونی شکلات بخوریها.
- چشم اومدم.
و مؤدب روی تختش نشست.
- آفرین! تا من برمیگردم نمیریها.
سرش رو تکون داد. با اینکه میترسیدم یادش بره، باز هم از بیمارستان بیرون اومدم.
از مغازه علاوه بر شکلات، براش کلی خوراکی خریدم. از مغازه بیرون اومدم و داشتم به سمت بیمارستان میرفتم که دیدم امیرحسین با گلهای چیده شده توی دستش، میخواد بیاد اینور خیابون. من رو که دید گلهای توی دستش رو بالا گرفت و گفت:
- واسه شما گل چیدمها.
و از خیابون دوید سمتم، نگران نگاهش کردم.
- امیرحسین مراقب باش!
دستهاش رو باز کرد و با لبخند گفت:
- خاله شبنا!
من هم دستهام رو باز کردم تا توی بغلم بگیرمش؛ اما تنها چیزی که تو گوشم پیچید صدای بوق ماشین و جیغ پسربچهای بود!
هراسان دنبال امیرحسین گشتم.
- امیرحسین کجا رفتی پس؟! امیرحسین پاشو، مگه شکلات نمیخواستی؟ واست خریدم عزیزم، گل رز هم میخرم، خوبه؟
زنی بازوم رو گرفت که جیغ کشیدم و دستش رو پس زدم.
- ولم کن! این بچه چشمهاش رو باز نکنه، من هم خودم رو میکشم!
امیرحسین رو تو بغلم فشردم.
- غلط کردم امیرحسین، پاشو آقا کوچولو. بازم بگو گل نمیخری خانم، به قرآن میخرم. بلند شو. بازم برام حرف بزن، تو نباید بری. پاشو دیگه، دکترت گفته بود خوب میشی. امیرحسین شکلاتت چی؟ نمیخوری؟ تو که گفتی اصلاً شکلات نخوردم، هنوز نخوردی دلت رو زد؟
یاد حرفش افتادم:
- اسمش آرزو بود، دلم میخواد برم پیشش!
جیغ زدم.
- نرو امیرحسین! تو رو خدا نرو. من احمق رو بگو، من نامرد رو بگو که به حرفات گوش نمیکردم. خدا لعنتم کنه، خدا ازم نگذره!
گونهی سردش رو بو*سیدم. امیرحسین دیگه برنگشت، هیچ وقت و من خیره به جاده با این امید که بیاد و بگه:
- خانم گل میخری؟
***
با صدای آناهیتا چشمهام رو باز کردم.
- شبنا! شبنا خوبی دختر؟ چرا داری تو خواب گریه میکنی؟
با حرفش دستی به صورتم کشیدم، خیسِ خیس بود. آناهیتا محکم بغلم کرد و گفت:
- خوبی شبنا؟ زهر ترک شدم.
زدمش کنار و با ترس از جام بلند شدم، با پوشیدن لباسهام به سمت در خروجی دویدم.
- شبنا کجا میری؟ دیوونه شدی؟
بیتوجه به صدا زدنهای آناهیتا، از خونه زدم بیرون. هنوزم میباریدم و دعادعا میکردم همش خواب باشه. دنبال امیرحسین گشتم و اسمش رو زیر ل*ب تکرار میکردم.
ناخنم رو با دندون میجویدم. نبود که نبود! با گریه گفتم:
- پس کجایی؟
- خانم! خانم گل بخر، از من گل میخری؟
با شنیدن صداش به عقب برگشتم، محکم بغلش کردم و زدم زیر گریه.
- تو اینجایی؟!
- خاله شبنا!
- جان دلم؟
- خب یه گل ازم بخرید دیگه، اون آقاهه من رو همش میفرسته پیش شما تا بهتون گل بدم.
با حرفش به کسی که اشاره کرد خیره شدم. با دیدن آرمین که لبخند زده بود و دستهاش تو جیب شلوارش بود، چشمهام گرد شد.
کمکم تعجبم به لبخند تبدیل شد و زیر ل*ب گفتم:
- پس کار تو بوده!
***
ایکاش قدر چیزی که داریم را بدانیم.
قبل از اینکه از دستش بدهیم.
ایکاش بفهمیم محبت تمام شدنی نیست.
برای محبت کردن نباید چرتکه انداخت.
ایکاش بدانیم عشق فراموش نشدنیست و چیزی که فراموش نشدنیست عشق است.
*** (آهو)
همهچیز برای جشن تولد مهیا بود؛ میزِ تزئین شده که وسط آن یک کیک خانگی قرار داشت، بادکنکهای رنگارنگ به سقف آویزان بود و یا روی زمین پخش بودند. تم تولد را دختر هجده سالهای تعیین کرده بود. همهجا با رنگهای مشکی، زرد و سفید تزئین شده بود. دخترک خوشحال بود که تولد سپهر را میگیرد، سپهر کسی را نداشت و دلش به این دختر خوش بود. همدیگر را دوست داشتند و با هم دنیایی عاشقانه داشتند.
شمعها را کنار هم که عدد بیست و چهار را نشان میداد، روی کیک گذاشت. گلهای یاس را توی گلدان قرار داد و یاد خاطراتش با سپهر افتاد، هر بار ریز میخندید و برق اشک در چشمان مشکیاش دیده میشد.
***
سپهر گل رزی که برایش خریده بود را به طرفش گرفت و با لبخند گفت:
- تقدیم به آهو خانمِ خودم.
آهو ریز خندید و گفت:
- واقعاً؟ این مال منه؟
- بله که مال شماست.
- وای ممنون سپهر.
- قابل خانمم رو نداره.
آهو را در آغو*ش کشید و آهو گل رز را با عشق بو کرد.
***
دخترک باز هم به خاطراتش با سپهر فکر کرد. همه را در ذهن خود مجسم کرد. آهو همانطور که چشمش به قطرات باران بود، دست سپهر را کشید.
- سپهر بدو دیگه، خیس شدیم زیر بارون.
سپهر لبخندی زد و گفت:
- هوا به این خوبی!
- داره بارون میبارهها، کجاش خوبه؟!
- بذار بباره، بعدش هم من نمیتونم یکم با آهو خانمم قدم بزنم؟ هوم؟!
- اگه سرما بخوریم چی؟
سپهر دستش را دور بازوهای آهو حلقه کرد و گفت:
- فدای سرت! خودم میشم دکترت، مراقبتم.
آهو لبخند زد و گفت:
- سپهر دیوونهای!
- آره خب، من دیوونهی تواَم آهو کوچولوی من!
***
کمکم رنگ دخترک عوض شد. روی صندلی نشست و به در خیره ماند. خاطرهای دیگر ذهنش را درگیر کرد.
سپهر موهایش را از ته تراشیده بود، آهو میخندید و صورتش، از زور خنده قرمز شده بود.
- وای! سپهر چقدر بامزه شدی.
سپهر لبخند کمرنگ و بیجانی زد و گفت:
- حالا دیگه واسه من میخندی؟
و شروع کرد به قلقلک دادن آهو، خندهی آهو بلندتر شد و سعی میکرد از دست سپهر فرار کند.
- س... سپهر بسه.
سپهر همچنان آهو را قلقلک میداد و هر دو میخندیدند، آهو خندهاش که تمام شد رو به سپهر گفت:
- حالا چرا موهات رو زدی؟ خل شدی، نه؟
سپهر بینی او را کشید و گفت:
- فضولیش به توی فضول نیومده.
- آی سپهر خیلی بدی!
- من بدم؟
آهو خندید و گفت:
- شوخی کردم آقا خوشگله!
و زبانش را درآورد که سپهر با لبخندی تماشاگر چهرهی آهو شد.
دخترک با یاد خاطراتش اشک ریخت و به کیک خیره شد.
*** سپهر دست آهو را گرفت و با لبخندی که این روزها خیلی تلخ به نظر میرسید گفت:
- خانمم باز چرا ناراحته؟
آهو دست سپهر را پس زد و گفت:
- برو بابا!
- اوه! آهو کوچولو چه عصبی شده، ببینمت خوشگل خانم.
و با چانه صورت آهو را برگرداند، آهو دوباره خودش را لوس کرد و گفت:
- من با این چیزها گول نمیخورم.
سپهر دستش را بوسید و گفت:
- میشه به من هم بگی چی شده؟
آهو با این کار سپهر به لرزه افتاد، کمی آرام شد و گفت:
- آخه تو همش میری یه جایی و خبرم نمیدی، انگارنهانگار که وجود دارم.
آهو را در آغو*ش کشید و گفت:
- این حرف رو نزن خانم کوچولو، تو وجود منی، دنیای منی! دیگه نبینم به وجودم توهین کنیها.
در حرفهایش غمی نهفته بود که آهو متوجه نمیشد.
- سپهر!
- جانم؟!
قند در دل آهو آب میشد وقتی این کلمه را، آن هم از زبان سپهر میشنید.
- خیلی دوستت دارم.
- من بیشتر آهو خانم!
***
دختر اشک چشمانش را پاک کرد. به در چشم دوخت، برایش عجیب بود که چرا سپهر دیر کرده است. خاطرهای دیگر در ذهنش آمد.
***
- دست از سرم بردار آهو، تنهام بذار.
آهو اشکهایش را کنار زد و گفت:
- س... سپهر! من... .
سپهر مانع حرفش شد و بلندتر داد زد:
- بهت میگم برو، تو رو خدا برو آهو. دیگه هم برنگرد پیشم!
با این حرف قلب آهو شکست، دست سپهر را چسبید و نالید.
- باهام این کار رو نکن سپهر، من دوستت دارم.
سپهر با صدای دورگه و غرق در اندوه گفت:
- آخه چرا متوجه نیستی آهو؟ برو! بهم فکرم نکن، دیگه هر چی بینمون بود رو تمومش کن!
- چرا؟ سپهر این حرفا چیه میزنی؟ منم آهوی تو!
سپهر بیتوجه به حرف آهو یقهاش را گرفت و گفت:
- نمیری، نه؟
آهو فقط به او زل زد، این سپهر را نمیشناخت!
سپهر هولش داد و گفت:
- پس من میرم.
- سپهر خواهش میکنم نرو!
اما سپهر رفت و در را محکم به هم کوبید.
*** دختر قلبش لرزید و از جا بلند شد. نگرانتر از قبل که چرا سپهر نیامده است.
لباسهایش را پوشید و با گرفتن کیک در دستش از خانه خارج شد.
***
آهو سرش را روی سینهی سپهر گذاشت و گفت:
- سپهر آقا!
- جان دلم؟
- اون روز یادته که باهام دعوا کردی؟ بعد هم گذاشتی رفتی.
سپهر موهای آهو را بوسید.
- نه یادم نیست!
آهو طلبکار نگاهش کرد که سپهر خندید.
- بهش فکر نکن آهوی من، بابت اون روز هم معذرت میخوام.
آهو انگشت کوچکش را به طرف سپهر گرفت و گفت:
- پس قول بده تا آخر عمر پیشم بمونی. قول مردونه!
سپهر نگاهی عمیق و دردناک به آهو کرد. اشکی که در چشمش جمع شد را کنار زد و راهی اتاق شد.
*** دخترک دوباره اشکهایش جاری شد. صدای هقهقش به گوش میرسید، با صدای گرفتهای گفت:
- سپهر! کجایی پس؟! چرا دیر اومدی خونه؟
با خودش فکر کرد نکند تولدش را یادش رفته؟ میخواستم سوپرایزش کنم. خاطرههایش مثل خوره او را میخوردند.
***
آهو چمدانش را در دست گرفت که سپهر گفت:
- آهو این چه کاریه؟ جون من نکن.
- از جلوی راهم برو کنار.
- آخه دردت بخوره تو سرم، حرف بزن ببینم چه غلطی کردم.
آهو اشک ریخت و گفت:
- یعنی نمیدونی؟ همش میری بیرون. معلوم نیست با کی دور میزنی، من هم فقط باید منتظر باشم آقا از لاس زدنش برگرده!
سپهر ابروهایش درهم شد.
- درست صحبت کن آهو.
- چیه؟ حرف حق تلخه؟! فکر کردی بعد از اینکه ازت خواستم قول بدی تا ابد پیشم بمونی و تو فرار کردی، نفهمیدم داری بازیم میدی؟ من خر نیستم آقا سپهر! الان هم دارم میرم تا بهتر به دوست دخترات برسی.
- آهو!
- نمیخوام بشنوم، نمیخوام صدای یک دروغگو رو... .
حرفش تمام نشده بود که سپهر به او سیلی زد. آهو بیشتر بارید و در شوک بود. سپهر که از کارش پشیمان شده بود داد زد:
- چرا گوش نمیدی به حرفم لعنتی؟
برای اولینبار اشک ریخت. قطرههای اشکش را با عصبانیت کنار زد.
***
در کوچه خیابانها دنبال سپهرش میگشت، انگار که دیوانه شده باشد.
اشک میریخت و سپهر را صدا میزد. هر چه خاطراتش بیشتر یادآور میشد، خودش را بهتر پیدا میکرد، اینکه سپهر را کجا میتواند ببیند.
***
آهو جیغی کشید و سر سپهر داد زد:
- به من دروغ نگو! من حرفت رو باور نمیکنم.
سپهر با چشمهای قرمز از اشک، کوبید به میز و دستی به صورت کلافهاش کشید.
- آهو! جون من گریه نکن، جون عزیزترین آدمت. این اشکها رو نریز.
آهو جیغ کشید.
- خدا لعنتت کنه سپهر، چیکار کردی سپهر؟! تو رو خدا حرف بزن. بگو الکی گفتم، بگو شوخی کردم من بیجنبهام سپهر، بگو مسخرهام کردی.
آهو جلوی صورتش را گرفت و زار زد.
***
دختر عین ابر بهار میبارید و یاد خودک*شی خودش افتاد، سپهر جلویش را گرفت. یاد شبهایی افتاد که جیغ میزد. به مقصد که رسید وارد شد.
***
- سپهر! تنهام نذار. تو رو قرآن برگرد، من بدون تو میمیرم. سپهر مگه نمیگفتی دوستم داری؟ مگه دوستم نداشتی نامرد؟ اگه بری دیگه دوستم نداریها، اگه بری دیگه آهوت میمیرهها. مگه نمیگفتی بمیرم؛ اما غمت رو نبینم؟ حرف بزن سپهری، بگو دروغه. سپهر تو رو قسم به آهو برگرد.
هقهق امانش را بریده بود. صدایش از گریه و جیغ ضعیف شده بود.
- سپهر! تو رو خدا جوابمو بده، بگو جانم. اگه پیشم بمونی قول میدم گریه نکنم. غلط کردم گفتم هوس بازی، من یه احمقم برگرد دیگه. دلت میاد تنهام بذاری؟ بهخدا قول میدم آهوی خوبی باشم. فقط بمون پیشم نرو سپهر، جون من نرو.
***
خودش را به سپهر رساند. با دیدنش باز هم بارید. کیک را گوشهای گذاشت و جلویش زانو زد.
- سلام سپهر آقا، خوبی؟
و منتظر ماند جواب را بدهد.
- بازم حوصله نداری جوابم رو بدی؟ میگما! امروز خیلی دیر اومدی خونه. آهو خانومت خیلی ناراحته، میدونستی؟ راستی یه چیز دیگه، امروز تولدته آقا خوشتیپه! میخواستم سوپرایزت کنم؛ ولی انگار دوست نداشتی با هم جشن بگیریم.
- سپهر، چرا خوابیدی؟ خل شدی، نه؟! باز سرما خوردما! ولی نبودی مراقب باشی. مراقب خودت که هستی؟ اگه سرما بخوری میمیرم. خیلی سنگدل شدی سپهر. خیلی بیمعرفتی، آهوت رو تک و تنها گذاشتی و رفتی.
با مشت به سنگ قبر زد و گفت:
- چرا حرف نمیزنی باهام؟ روز تولدت رو زهرم نکن سپهر، خسته شدم بهخدا. تو رو جون من برگرد، دلم برات تنگ شده.
با صورتی خیس زل زد به اسمش.
- حداقل بذار تولدت رو تبریک بگم بیمعرفت، حداقل بذار امروز رو خوش باشیم با هم، اگه تو نمیای من رو ببر پیش خودت، دلم میخواد صدات رو بشنوم ببینم دوباره میخندی.
آهو کنار قبر سپهر دراز کشید، بوسهای به خاک نم خوردهاش زد.
- سپهر میشه پاشی؟! راستی موهات در اومدن؟ خوشگل شدی آره؟ خب بذار منم ببینم دیگه، چی میشه مگه؟ تو رو خدا.
هوا سرد بود و دستهای آهو یخ زده بود. بارید و بارید، هم آسمان، هم آهو. آنقدر سردش شده بود که گویا روحش داشت از بدنش جدا میشد.
چشمهایش را بست و همراه با قطره اشکی که روی گونهاش چکید گفت:
- تولدت مبارک سپهر آقا، تولدت مبارک.
باران میزند بازهم.
بر بام چشمهایم.
به قلب خسته و ناخوش احوالم.
قلبم اینبار میایستد تا به تو برسد.
زندگی زنده بودن نیست.
با تو بودن برایم کافی است.
تا به قلبم بگویم ایست.
*** (مائده)
- مائده زود باش!
- اومدم بابا، هولم نکن.
- هولم نکن چیه؟ دیرمون شد.
یکبار دیگه خودم رو جلوی آینه برانداز کردم و با گرفتن کیفم سریع خودم رو به یلدا رسوندم. اسپرتهای سفیدم رو پوشیدم که دیدم یلدا طلبکارانه نگاهم میکنه.
- چیه تو هم؟ دیرمون که نشده! هنوز نیم ساعت دیگه وقت داریم.
- حرف نزن، راه بیوفت!
لبخند بامزهای زدم و با هم تا سر کوچه رفتیم. یک تاکسی گرفتیم و آدرس شرکت رو به راننده دادم. یلدا نگران نگاهم کرد و گفت:
- به نظرت استخدام میشیم؟
- آره بابا، از خداش هم باشه. اون شرکتی که من دیدم به امثالی مثل ما خیلی نیاز داره.
- کمتر واسه خودت پپسی باز کن.
خندیدم و چیزی نگفتم. وقتی رسیدیم کرایه رو حساب کردیم و نگاهی به ساختمان رو به روییم کردم.
- مائده میگم از حق نگذریم عجب شرکتی هست، نه؟
- بد نیست! بریم تو.
- خانم چه کلاسی هم میذاره.
سوار آسانسور شدیم؛ یلدا داشت خودش رو داخل آینهی آسانسور نگاه میکرد که گفتم:
- راستی یلدا، ندید بدید بازی در نیاریها!
- نه بابا، خودم رو عین تو نمیگیرم... .
و خندید.
- کوفت! بیمزه!
" به طبقهی پانزدهم خوش آمدید"
با صدای خانمی که طبقه رو اعلام میکرد به خودم اومدم و با یلدا از آسانسور خارج شدیم.
- قیافهام خوبه؟
- حساس نباش، عروسی که نمیریم.
یلدا ایشی گفت و من هم تقهای به در زدم و داخل رفتیم. منشی لبخندی زد و گفت:
- سلام، خوش اومدید.
- سلام، ممنون.
- بفرمایید بشینید.
سرم رو تکون دادم و روی مبل قهوهای روشن نشستیم. یک ربعی منشی با تلفن صحبت کرد و بعد رو به من گفت:
- با آقای تهرانی کار دارید؟
- برای استخدام اومدیم.
چهرهی منشی عوض شد و گفت:
- بله، الان باهاشون هماهنگ میکنم.
بعد از هماهنگی، من و یلدا وارد اتاق رئیس شدیم. برخلاف تصورم که فکر میکردم آقای تهرانی یک پیرمرد رنگ و رو رفته است و یک پاش ل*ب گور هست، با یک مَرد تقریباً بیست و شش، بیست و هفت ساله مواجه شدم که چهرهی جذابی داشت؛ موهای مجعد مشکی با چشمهای تیلهای که هر کسی با دیدنش از هوش میرفت.
من رو باش که به یلدا میگفتم ندید بدید بازی درنیار، حالا یکی نیست خودم رو جمع کنه، والا!
سعی کردم به روم نیارم و سلام کردم. از جاش بلند شد و گفت:
- سلام خوش اومدین، بفرمایید.
چه مؤدب!
با یلدا روی مبل نشستیم و اون هم دکمهای رو زد و از منشی خواست سه تا فنجون قهوه بیاره. یلدا با آرنجش به بازوم زد و گفت:
- چه نازه!
نزدیک بود از خنده پخش زمین بشم. یلدا با چشمهای درشت به اون بدبخت زل زده بود و چشم از قیافهاش برنمیداشت. با آوردن قهوه، آقای تهرانی گفت:
- خب! من شرایط شما رو خوندم. فقط میشه دلیل این که میخواید شیفتی کار کنید رو بدونم؟
من و یلدا به هم نگاه کردیم و یلدا با چشم اشاره کرد تو بگو. من هم دهن باز کردم و گفتم:
- راستش، من و خواهرم با مادر بزرگمون تنها زندگی میکنیم. مادر بزرگم قلبش ضعیفه و باید حتما یکی از ما دو تا پیشش باشه.
آقای تهرانی گفت:
- آهان بله، موردی نداره! شما از فردا میتونید کار رو شروع کنید.
با حرف آقای تهرانی یلدا با خوشحالی گفت:
- وای مرسی.
آقای تهرانی لبخندی زد و گفت:
- خواهش میکنم.
موقع برگشت به خونه یک جعبه شیرینی خریدیم. کلید رو توی قفل چرخوندم و رفتیم داخل و یلدا ذوق زده گفت:
- بیبی خونهای؟ ما برگشتیم.
بیبی گفت:
- آره مادرجون، خونم.
- واستون خبر آوردیم.
- انشالله که خیره.
جعبهی شیرینی رو نشونش دادم و گفتم:
- موافقت کرد بیبی!
لپش رو بو*سیدم؛ بیبی بغلم کرد و گفت:
- خداروشکر، خدارو هزار مرتبه شکر.
یلدا جعبهی شیرینی رو از دستم کشید و گفت:
- از اون جایی که شیرینی برای بیبی ضرر داره، من جاش دو سه تایی رو میخورم.
با بیبی خندیدیم و من هم بهش شکمو گفتم. بیبی دست یلدا رو گرفت و گفت:
- قربون دخترم بشم حالا که با خبر خوش اومدین، من هم یک خبر خوش دارم.
من و یلدا با کنجکاوی به بیبی نگاه کردیم. یلدا یک شیرینی برداشت و خورد و گفت:
- چی بیبی؟
- امشب کیارش خواستگاریت میاد!
با حرف بیبی یلدا از ذوقش جعبهی شیرینی رو پرت کرد رو هوا و جیغ زد. یک دفعه خاطرهای از ذهنم رد شد و سرم درد گرفت . آی گفتم که بیبی نگران به سمتم اومد و گفت:
- چی شد دخترم؟
زیر ل*ب با لرز گفتم:
- این صحنه برام آشناست.
یلدا هنوز خوشحالی میکرد. بیبی دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- تب که نداری! بیا بریم تو اتاق باید استراحت کنی.
گفتم:
- بیبی شما خودتون ناخوش احوالید؛ من با کمک یلدا میرم.
یلدا کمکم کرد و تو اتاق رفتیم. روی تخت دراز کشیدم و یلدا هم شروع کرد به صحبت کردن.
- وای یلدا مغزم رو خوردی، بیچاره کیارش!