لحظات زیادی وجود داره برا قیلی ویلی رفتن ولی من اون لحظه ای رو میپسندم که پسره مهربون شده و من مجبورم گوشی رو بزارم کنار با لبخند به در و دیوار بنگرم چارتا بد و بیراه به شانس و سرنوشت و تقدیرم بدم و بعد باز شروع کنم به خوندن
یا مثلا اونجایی که من همراه با شخصیت اصلی برا پسره که کراشمه میمیرم
از اونجایی من کلا با دخترا مشکل دارم و دشمن خونیم هستن اونجایی که پسره بخاطر رفتارهای نامناسب دختره باهاش دعوا میکنه
چقدر قربون قد و بالا و جذبه اشون رفتم ?
به طور مثال بخوام بگم کجای یه رمانو دوست داشتم
توی اسطوره اون سکانسی که تو بالکن وایساده بود دانیار و داشت با شاداب تلفنی حرف میزد
اخ? چقدر غصه خوردم که نمیتونه اون احساسات زیباشو بیان کنه
وایییی من عاشق رمان اسطورم
تاحالا شاید 4 بار خوندمش
جلد اولش اونجا که دانیار به دیاکو گف شاداب دوست دارع و شاداب رو هی به هم پاس میدادن
شادابم همه چی میشنید خیلی خوشگل شستشون
با عروسی دیاکو که حال شاداب بد بوده بردتش خونشو ادامه...
هی دست رو دلم نزارید ...
اون قسمتِ اعتراف فردین تو دوئل دل، با هزاران اشک و قلب درد به پایان رسید.
تا قسمت اعتراف خوب بود ها!
بعدش خراب شد.
مرگ رادمانم دوست داشتم.
حق بارمان و (اسم دختره یادم نیست) بود.
تنها آرامشی که سریکی از رمانها حس کردم، سر رمان اسطوره بود.
شاید خبیث باشم، ولی خوشم اومد که شاداب و دانیار برای هم بودن..
بین خودمون بمونه.
(کلا لحظهی ازدواج دیاکو میخواستم سر به تنش نباشه)
عع..