گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بیعشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُر برآرد ز آب و لعل از سنگ
وآنکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
ای بسا تیزطبع کاهلکوش
که شد از کاهلی سفالفروش
وی بسا کوردل که از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه کَه را میربایند
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند