در حال تایپ داستان کوتاه فراسوی عشق | Stone Heartو Negin کاربران انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رمان: فراسوی عشق
ژانر: تراژدی
ناظر: @Atryssa.RA
مقدمه:دلی شکست! نه صدایی شنیده شد و نه آن را احساس کردی! اما من ماندم و خرده شیشه های قلبم!
غرور ناتوان و ترک برداشته‌ام!
و چشمانی نیمه پر... .
نیمه آن اشک و نیمه‌ی دیگر آن چهره‌ی تو! که آن هم تار دیده می‌شد.
من را باور نکردی. نشد باورت کنم نیست!
تو نخواستی باورم کنی.
بیا رو راست باشیم... .
تو رو راست نبودی!
من را شکستی. زیر پا گذاشتی.
هم عشق جفتمان را،
و هم دل شکسته‌ام را... .
درد داشت، اما خوب می‌شود!
قوی نبودم... خودت هم خوب می‌دانی!
برای همین من را تنها گذاشتی.
اما تو تنها نبودی؛ پشیمانی خنجر زدن‌هایت همراهت بود!
راه برگشتی وجود ندارد.
یادت باشد، زخم خنجرت بدجور قدرت بخشید به این قلب تکه تکه شده‌ا‌م!

خلاصه:
بیاییم قبل از هر حرفی آن را ذره ذره بجویم و قورتش بدهیم نه این که همه را ببلعیم و آن روی سر طرف بالا بیاوریم. بیاییم و منطقی باشیم نه بی‌منطق... .
بیاییم و قبل انجام کاری فکر کنیم تا باعث نشویم قلبی شکسته بشود
بیاییم و حق و ناس به گردنمان نباشد، حق و ناس همیشه پول و دارایی و ثروت نیست؛ گاهی اشکی است، گاهی آه درون سینه ای است، گاهی حق و ناس یک قلب شکسته شده است!


درباره دختری به اسم نیلوفر پورعلیه که تهمتی بهش زده میشه و از خونه پدریش بیرون انداخته میشه و بدون داشتن جایی مجبور میشه به راه جلو حرکت کند.
آیا جایی برای ماندن دارد؟!
آیا می‌تواند کسانی که باعث قلب شکسته‌اش شده‌اند ببخشد؟!
آیا می‌تواند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‌‌‌مشاهده فایل‌پیوست 40083
نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الماس

شاعـر
شاعـر
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
853
پسندها
پسندها
1,545
امتیازها
امتیازها
183
سکه
175
با دلهره یک گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و از پشت پرده‌ی اشک، به محسن چشم دوختم‌. طول اتاق رو مثل پاندول ساعت طی می‌کرد! چشم های مشکی و آرومش، به رنگ سرخ می‌زد و تو فکر فرو رفته بود. صداش رو شنیدم که زیرلب زمزمه کرد.
- لعنت بهت نیلوفر! تو چیکار کردی؟!
خودم رو به سختی کمی جلو کشیدم. هق‌هقی کردم و گفتم:
- م ... محسن ... دروغه!
صداش کمی بالاتر رفت.
  • دِ آخه چی دروغه؟ نیلوفر‌ دیوونه‌ام نکن!
  • ب... به خدا... .
مانع حرفم شد و سرم داد زد:
- به خدا چی؟ تو خدا می‌شناسی لعنتی؟! من بهت اعتماد داشتم.
فقط نگاهش کردم و بی‌اراده اشک می‌ریختم. نباید گریه می‌کردم. من کاری نکرده بودم و بی‌گناه بودم. نگاه های پر تردید و ناآشنای محسن آتش به جانم می‌زد. زهرخندی زد و گفت:
- چی شده؟ نباید اعتماد می‌کردم؟ نباید به توی ناپاک دل می‌بستم؟!
حرفش بارها و بارها در ذهنم تکرار شد. صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم. چی می‌شنیدم؟ محسن داشت قضاوتم می‌کرد. من رو زیر پاش له می‌کرد.
- محسن... .
تنها کلمه‌ای که تونستم بگم همین بود. کلافه دستی به صورتش کشید و از لباسم کشید و غریبانه گفت:
  • پاشو!
  • داری اشتباه می‌کنی! من کاری ن... نکردم.
-بهت می‌گم پاشو!
با دادِش ترسیدم و از روی زمین سرد اتاق بلند شدم. من رو به بیرون از اتاق کشید. این محسن، با محسنی که من می‌شناختم فرق می‌کرد. به مامانم که اشک می‌ریخت و خودش رو می‌زد اشاره کرد.
-می‌بینی با بی فکریات چی به سرمون آوردی؟ چشمات و باز کن. متاسفم! واسه تو نه ها، واسه خودم که احمق شدم و گفتم دوست دارم!
به سمت در رفت که بازوش رو چسبیدم.
- محسن تو رو خدا نرو! باور کن من...
من و هول داد و گفت:
- دستت نخوره بهم! باور کردم؛ این‌که نباید احمق می‌شدم. این‌که تو مال من نیستی.
بازم شکستم. قلبم تیر کشید که دستم رو گذاشتم روش! صدای ضجه‌زدن های مامان توی گوشم می‌پیچید. محسن با یک نگاه عصبی به من، تنهام گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین