همگانی ✨️[سَـــیارِه تـَــخــَـیـُــل]✨️

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع HILDA
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
همه‌چیز هیاهو است...
رنگ‌هایی همچون قرمز و مشکی در هم غلت می‌زنند و قهقهه خنده‌هایشان...
آینه‌های سفید و سبز رنگ اطراف را در سکوتی دهشتناک می‌شکند.
دخترکی با کت و شلوار مردانه به سوی گربه‌ای درخشان همچون ماه می‌دَوَد
شخصی با دود سیگاری که بوی نعنای معما می دهد به سویم می‌آید..
دود سیگار در میان چشمان آبی رنگش پخش بر صورتم می‌شود و...
رویا به اتمام می‌رسید و چیست این زندگی که حتی نمی‌توانم رویایی شیرین را در آن تجربه کنم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
سر روی شانه ات می گذارم.
اشک از چشمانم می چکد و آن گاه
انگشتان مردانه ات، را روی گونه هایم می کشی.
آرامش بر من غلبه می کند...

یک شب بارانی
جمعه 5 نوامبر ساعت 22:24
خیالت...
 
آخرین ویرایش:
گویی متعلق به سرزمین ناشناخته‌ی دیگری بود؛
سرزمینی که موجودات زنده‌ی روی آن آدم نبودند.
آن‌ها گیاهانی بودند به شکل انسان‌ها.
موهای آن‌ها از گلبرگ‌های گل‌های نرگس و آفتاب‌گردان بودند. چشمانشان زمرد های خیره کننده‌ی آبی رنگ و ل*ب‌هایی از جنس یاقوت سرخ داشتند.
پوست آن ها از رزهای سفید ساخته شده و بود بسیار لطیف و خوش بو بودند.
لباس‌های مختلفی از گل‌های رنگا رنگ به تن داشتند.
خانه‌های شان درخت‌های بزرگ جثه‌ای بودند و وسایل خانه ها گاهی گل گاهی از همان درخت ها ساخته شده بود.
آن ها دوست بودند و با دل شکستن و تنها گذاشتن یک‌دیگر نا آشنا بودند موسیقی آن شهر صداهای پرنده های خوش صدا... بلبل ها و قناری و بقیه پرنده‌های آن شهر بود.
روز و شبی وجود نداشت یک طرف آسمان شان خورشید بود و یک طرف دیگر ماه هیچ جدایی در آن سرزمین وجود نداشت و همه دورهم بودند.
آنجا بهشتی بود....

#دیوونه‌ی طبیعت.
۱۴۰۰/۱۲/۳
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HILDA

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,502
پسندها
پسندها
679
امتیازها
امتیازها
233
سکه
84
شاخه‌های درخت بید و مجنون صورتش را نوازش می‌کند و من... فقط می‌بینم.
با خنده از جای بر می‌خیزد و دامن سفید رنگش را با چرخش به دور خودش،‌ به نسیمی سرد بهاری مبدل می‌کند و من... فقط نگاه می‌کنم.
پاهایش چمن‌های آبی رنگ زیر پایش را لم*س می‌کند و من... فقط نگاه می‌کنم.
هیچ‌چیز اونجور که باید نبود و همه‌چیز عجیب بود در این رویای عجیب.
آسمان آبیِ دریایی است و انتهای دشت، وصل می‌شد به یک آبشاری که آبی سیاه از آن روان بود.‌ همه چیز رویای تلخی بود و کاش این جهان واقعی بود برایم!
رویای عجیبی بود و تلخ! باید خودم را، همان منی را که داشت بلند می‌خندید، همانی که می‌توانست با احساساتش زندگی را لم*س کند و من... فقط باید نگاه می‌کردم را،‌ ترک کنم.
پشت به خویشتن گذشته می‌کنم و خیلی دلتنگش خواهم شد. نگاهم به درختانی می‌افتد که تنه‌هایشان آبی است و تصویر منِ خاکستری شده را نمایان می‌سازد.‌
میان او و من حال،‌ فرسنگ‌ها تفاوت است.‌ تفاوتی که...‌
دیگران ایجاد کردند.


4/12/1400‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با یک دوربین شطرنجی از آینده برایت عکس گرفتم. از صندلیِ خاطرات خالی‌ای که دیدم و از نیمکت‌هایی که دیگر به اندازه بر رویشان می‌نشستند.
از دست‌ها! دست‌هایی که با وجود تمام ناملایمات، باز هم حاضراند پنجره را باز کنند تا کمی هوا داخل خانه بیاید.
از بهانه ها! بهانه‌هایی که در عکس‌ها بی‌رنگ می‌افتادند. شاید باید عمر بیشتری می‌گذشت تا رنگ خودشان را نشان دهند، نه؟
از نمایش‌ها! نمایش‌هایی که نمی‌توانستند خوبِ خوب، نوشته‌ها را به تماشا بگذارند.
نمایش باید اشک‌های بار شده روی کلمات را
لبخند با حسرت نویسنده را
روح دلنشین داستان را
مزه‌ی تمام سردی‌ها و گرمی‌ها را
به تماشاگرانش نشان دهد.

از ابرها هم عکس گرفتم، ابرهایی که دیگر شادابی قبل را نداشتند.
از چیزهای دیگری هم عکس گرفتم؛ از شهرِ تو، از مدرسه‌ی تو، از کوچه‌ای که خانه‌ات در آنجا بود، از خانه‌ات، از اتاقت، از پنجره‌ای که کنار آن به تماشای حیاط می‌نشستی، از لباس‌هایت، از کیف و دفترهایت، از عطر من، از باغچه‌ی من، از آلبوم عکس‌های من.
ولی کفش‌هایت را ندیدم. شاید کفش‌هایت را پوشیده بودی و بیرون رفته بودی.
بیرون از خانه‌ی دلتنگی...
بیرون از قاب دوربین من...
 
تابِ کودکی‌ها می‌چرخد و
صفحه‌ی زندگی هم ورق به ورق پیش می‌رود.
انگار که زمان
همچون یک سایه‌،
همیشه دنبالمان می کند.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین