انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

باید رفت !.
و این لغت رفتن ؛
چقدر سخت است ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

جمعه
به دنیا آمده ام ؛
به هرچه دل می بندم تعطیل است...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

ماهی ها گریه شان دیده نمیشود
گرگ ها خوابیدنشان
عقاب ها سقوطشان
و انسان ها درونشان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می ‌بایستی در این زندگی،
نزدیک او بوده باشم.
هرگز نمی‌خواستم او را لم*س کنم،
فقط اشعه‌ی نامریی
که از تنِ ما خارج و به هم آمیخته می‌شد،
کافی بود
در این دنیای پست
یا عشقِ او را می‌خواستم
و یا عشقِ هیچ‌کس را

|صادق هدایت|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گمان می‌ کنم از پشتِ صورتک
بهتر بشود راست گفت
|صادق هدایت|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چشمهایم
غبار مرگ را دیده بودم ؛
دیده بودم که باید بروم.
صادق هدایت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تنها چیزی که از من دلجوئی می‌کرد
امید نیستی پس از مرگ بود
- فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید
و خسته میکرد -
من هنوز باین دنیائی که در آن زندگی می‌کردم
انس نگرفته بودم،
آیا دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟

صادق هدایت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاش می‌توانستم
مانند زمانیکه بچه و نادان بودم
آهسته بخوابم -
خواب راحت بی‌دغدغه.

صادق هدایت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در زندگی زخم هايی هست که مثل خوره
روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد ...

صادق هدایت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مرگ، مادر مهربانی است
که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی
در آغو*ش کشیده،
نوازش میکند و می خواباند.

صادق هدایت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین