من از بس چیزهای متناقض دیده
و حرفهای جوربجور شنیده ام
و از بسکه دید چشمهایم
روی سطح اشیاءِ مختلف سابیده شده -
این قشر نازک و سختی
که روح پشت آن پنهان است،
حالا هیچ چیز را باور نمیکنم -
به ثقل و ثبوت اشیاء،
به حقایق آشکار و روشن همین الان شک دارم -
نمیدانم اگر انگشتهایم را
به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزنم
و از او بپرسم آیا ثابت و محکم هستی
در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه. صادق هدایت
پرنده را برای قفس نیافریده اند،
اسب ، الاغ با زین و پالان زاییده نشده اند.
واضح تر بگوییم: انسان آنان را از طبیعت دزدیده،
برای هر کدام یک مصرف و کاری تراشیده است. صادق هدایت
زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می شود، نه
اشتباه می کنم ، مثل یک کنده هیزم تر است که
گوشه دیگدان افتاده و به آتش هیزم های دیگر
برشته و ذغال شده ، ولی نه سوخته است و نه تر و
تازه مانده ، فقط از دود و دم دیگران خفه شده. صادق هدایت
اصلاً مرده شور این طبیعت مرا ببرد،
حق بجانب آنهائی است که می گویند
بهشت و دوزخ در خود اشخاص است،
بعضی ها خوش بدنیا می آیند و بعضی ها ناخوش. صادق هدایت
آیا اتاق من یک تابوت نبود؟
رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟
رختخوابی که همیشه افتاده بود و مرا دعوت بخوابیدن میکرد -
چندین بار این فکر برایم آمده بود که در تابوت هستم -
شبها بنظرم اتاقم کوچک میشد
و مرا فشار میداد آیا در گور همین احساس را نمیکنند؟
آیا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟
اگرچه خون در بدن میایستد
و بعد از یک شبانه روز بعضی از اعضای بدن شروع به تجزیه شدن میکنند
ولی تا مدتی بعد از مرگ موی سر و ناخن میروید -
آیا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب از بین میروند
و یا تا مدتی از باقیمانده خونی که در عروق کوچک هست
زندگی مبهمی را دنبال میکنند؟
حس مرگ خودش ترسناک است
چه برسد به آنکه حس بکنند که مرده اند!
پیرهائی هستند که با لبخند میمیرند،
مثل اینکه خواب بخواب میروند و یا پیه سوزی که خاموش میشود.
اما یکنفر جوان قوی که ناگهان میمیرد
و همه قوای بدنش تا مدتی بر ضد مرگ می جنگند
آیا چه احساساتی خواهد کرد؟ صادق هدایت