وقتی که انسان شهری را وداع میکند مقداری از یادگار، احساسات و کمی از هستی خودش را در آنجا میگذارد و مقداری از یادبودها و تاثیر آن شهر را با خودش میبرد! حالا که میخواهم برگردم مثل این است که چیزی را گم کرده باشم یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمیدانم چیست، شاید یک خرده از هستی من آنجا، در آتشگاه مانده باشد.
دنیا دمدمی است ، دو روز دیگر ماها خاک می شویم ، چرا سر حرف های پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟ چیزی که می ماند همان خوشی است ، وقت را باید غنیمت شمرد
باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد....
یاد گرفته ام برای دلخوشی ،تغییر ،همدردی ،دوستی
عشق ورزیدن ، آموختن ،خندیدن و....
در انتظار چیزی نمانم
سال هم که نو شود
عده ایی از ما فقط یک سال پیر تر می شویم
نه بزرگتر .
و این یک توهم است که با سال نو ، آدم نو می آید
البته این حقیر نابغه گمنام عظیم الشان گمنامی هستم که دنیا بعدا قدرم را خواهد شناخت و مجسمه ام را خواهند ریخت و برای فقدانم آب پیاز توی چشمشان خواهند چکانید و ننه من غریبم راه میاندازند و روی قبرم گل لاله عباسی نثار خواهند کرد.. اما برای اینکه مبادا دانشمندان اروپا مانند انیشتین و لانژون و مادام کوری و ادیسون از کشفیات این حقیر بی بضاعت سو استفاده کنند و آن را ب نام نامی خودشان قالب بزنند تا زمانی ک patent پائته اختراعات و اکتشافات خودم را به صحه ئ ملوکانه و مقامات صلاحیت دار نرسانده ام آمار صحیح و ارقام دقیقی ک فراهم کرده ام علی العجاله مغشوش میکنم تا لااقل پس از مرگم دربست برای میهن عزیزم باقی بماند...
«توپ مرواری»