همگانی [اِعتِـــرافِ کِتــاب‌خـــوان‌هــــا]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سُرمه.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
#اعتراف دو

اعتراف می‌کنم وقتی به قسمت‌های هیجانی کافه نویسندگان می‌رسم
نمی‌تونم صبر کنم و هی می‌رم از جلوتر می‌خونم بعد دوباره میام عقب??‍♀️
[مخصوصا سر رمان‌های جنایی]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اعتراف یکم
داخل کافه وقتی رمان می‌خونم، حرص می‌خورم آخه دیر به دیر پارت میذارن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اعتراف میکنم که تو نظرم مجموعه هرپاتر هنوز هم بهترین کتاب دنیاست و اگه مسئول کتابخونه هرماه هر هشت جلد رو کامل نگه نداره همه رو تو اشک‌هام غرق میکنم.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
#اعتراف ۲
واقعا از اون لحظه‌ای که زنگ میزنن و میگن بهشون کتاب امانت بدم، بَدَم میاد.
فقط میگردم تا کم‌قطر ترین و قدیمی ترین کتابمو بدم تا زود برگردونن و هر روز هم از سر کنجکاوی میپرسم صفحه چندی؟
و تا وقتی کتاب رو برگردونه، حالم گرفته هس: ((
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
#اعتراف سه
اون لحظه‌ای که رفتم خونه عموم و کتابخونه کوچکش رو دیدم خیلی ذوق کردم چون کتابهایی داشت ک من نداشتم
ولی وقتی ازش پرسیدم: عمو این کتاب‌ها رو میخونی؟ و بهم جواب داد که: نه فقط وقتی حوصلم سر بره به جلداش نگاه می‌کنم، دیگه کور شدن ذوق که هیچ... خودم کور شدم:/
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
#اعتراف یک
اعتراف میکنم از اینکه کتابمو میدم به یکی بخونه و برای اینکه صفحه رو گم نکنه گوششو تا میزنه متنفرم
خو شماره صفحه رو حفظظظ کن دیگه چرا تا میزنی منزتمدندزبدتبد :/​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
#اعتراف یک

از موقعی که اولین بار کتابی رو از کتابخونه قرض گرفتم هنوز پسش ندادم و این برمی‌گرده به ۷سال پیش:facepalm:دیگه روم نمیشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zhina
«اعتراف یک»

اعتراف می‌کنم که از قفسه کتاب دوستم دزدکی دو تا از رمان‌های مورد علاقه‌اش رو برداشتم و اون هنوز هم بعد از ۲ سال نفهمیده و هی میاد می‌گه (آیناز نمی‌دونم من پیش از تو و پس از تو رو کجا گذاشتم)
? (پگاه جان می‌دونم اینجا نیستی ولی منو ببخش)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«اعتراف دو»

اعتراف می‌کنم نصف کتاب‌هایی که خوندم رو نخریدم و همینجوری با لبخند رفتم نشستم کنار غرفه کتاب و تا ساعت ۱۱ شب کتابو تموم کردمو برگردوندم سر جاش و با یک لبخند ملیح از غرفه دار خداحافظی کردم...(:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
#اعتراف یک

اعتراف می‌کنم من هزاران سال در این دنیای کثیف و زمخت شاید هم لطیف و معطر زیستم!
گاه دخترکی نقاش با موهای فرفری و لباس های سنتی بودم و گاه دختر نوجوانی چموش و سرکش!
گاه پسرکی در تئاتر های پایین شهر بودم و ساعاتی هم مردی کلاش و زمخت را به تصویر کشیدم!
و شایدهم دختری خیال باف با موهای پریشان و لباس راحتی زرد رنگ غرق در انبوه کتاب های آغشته به عطر شکوفه های بهار نارنج...​
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین