کمی خستهام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفتهام
و اگر کسی حالم را بپرسد
تنها میگویم "خوبم!"
هر کجا که باشم
باز کفن بر شانه از اشتباهِ مرگ میگذرم
میآیم مشقهای عقبماندهی تو را مینویسم
پتوی چهارخانهی خودم را
تا زیرِ چانهات بالا میکشم
و بعد... یکطوری پرده را کنار میزنم
که باد از شمارشِ مُردگانِ بیگورش
نفهمد که یکی کم دارد!
رازآلودهای
آنگونه که آزادیِ پس از مرگ
در زندگیات جاریست
و دستها را نگرفته میخوانی
حاضر جوابیات به کدام کوه رفته بود
که هرچه گفتم
چیز دیگر شنیدم
که هرچه دستها را بر سینه گذاشتم
صدای بال این پرنده
از لای انگشتهام نشت کرد
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بودهام که به محزونشدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشک بگریم
زنی... پارههایم را
چون پارههای بلورِ شکسته گرد آرَد...