همگانی 🔸️[ یِــک صَــفـــحــه اَز زِنــدِگــی ]🔸️

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع مَـهـوا
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گاهی دلت می‌خواهد دور شوی
جایی که حتی قاصدک‌ها هم نباشند تا صدایت را بشنوندـ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌خواهی بروی؟
برو، ولی صبر کن.
کمی از چشمانت را بریز در این شیشه، تا در غروب به تماشا بنشینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دستت را بده!
میخواهم تو را در قعر آغو*ش غرق کنم
میخواهم صدایت را هم به خورشید ببخشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلم برایت پر می‌کشد
مثل آن روز‌های رز
کاش لااقل نشانی از تو داشتم
مثلا رز می‌داند
شب، دریا، تو، غرق
ولی من چه
شب، شئ کوچک، گریه‌ها، دوری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک صفحه از زندگی...
دقیقا کدام صفحه؟
من خودم را در کدام صفحه از این کتاب گم کردم؟!

 
آخرین ویرایش:
میشه یه مکث کوچیک کرد و بعدم دل و زد به دریا و غرق شد، غرق تو ریشه‌ای که نشسته تو وجودِ دلت و خاکش رو زیر و رو کرده؛
غرق شد تو لم*سِ یاد و خاطره‌های به خورد این ریشه رفته... ‌بعد هم تکیه کرد زیر این درخت و لا به لای بی‌رحمی روزگار بی‌رحم زانوهارو ب*غل کرد و اشک ریخت!
می‌شه یه تیکه از این تکیه گاه احساسات رو کند و باهاش یه ساز درست کرد و به صدای خاطره‌ها گوش داد!
اونقدری که گوش‌ها نخوان بشنون و تیکه ماهیچه چپ سینت تاب نیاره، تنگ بشه و بگیره؛ بیخ گلوت بغض بشینه... .
تهش هم باهمون بغض ساز رو بشکنی و فریاد بزنی:
- هرچه کنم نمی‌شود تا بروی تواز دلم!

[اتفاقی که رخ داد]
۰۰:۰۸
۱۴۰۰.۸.۲۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و زندگی هر روز اتفاق تازه‌ای را
برای‌مان در سر دارد؛
#
آلبالو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امروز، روز زیبایی بود
روزی که با وزیدن نیسم خنک صبح‌گاهی
پلک ازهم گشودم، روزی که قلب بی‌پناهم
دیگر آرام گرفته بود، روزی که میدانم
جز خودم هیچ‌کس برایم نمی‌ماند...

آلبالو _نوشت
20نوامبر
«مدیونی فک کنی یادم نمیاد چندمه»=
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مَـهـوا

مدیر بازنشسته
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,841
پسندها
پسندها
6,448
امتیازها
امتیازها
293
سکه
93

حال عجیبی دارم! دلم میخواد روحم رو بردارم برم یه جای خیلی دور جسمم رو کنار گل‌های رز شبرنگ پژمرده به یادگار بذارم.
دلم میخواد فرسخ‌ها از آدم ها دور بشم.
میخوام تنها باشم تا وقتی که خودم رو بتونم بشناسم و پیداش کنم.
عاره این روزها دیگه حتی خودم روهم نمیشناسم.
روزهای خیلی مبهمیه، روحم تو هواست و جسمم قفل و زنجیره رو زمین.
من حالم بد نیست باور کنید خیلی ام خوبم میخندم
مگه ادم هایی که میخندن حالشون خوب نیست؟
من مشکل روانی ام ندارم صحیح و سالمم فقط یه مشکل دارم
خسته‌ام، روحم تو جسمم اسیره. میخواد پرواز کنه حقشه خب
ولی جسمم نمیذاره(_:
این روزها اسیری در خود بیش نیستم_:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو صف نونوایی وایساده بودم ولی ذهنم حول و حوش چیزای دیگه بود، یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره شماره ۴۷ و صدا می‌زنه.
یادم رفت شماره چند بودم. مشتمو که باز کردم دیدم شماره‌ی ۵۳ رو برداشته بودم.
همهمه شده بود و با اینکه نونوایی به ترتیب شماره‌ها نون میداد همه عجله داشتن و می‌خواستن زودتر برن؛ یکی می‌گفت ممکنه برف بیاد و یکی می‌گفت بارون حتمیه.
آره هوا سرد بود از عصر به بعد حتی سوز بیشتر هم شده بود.
خانمی که جلوی من وایساده بود می‌گفت نهایتش یکم برف رو زمین بشینه و پَر بزنه، زیاد نمیمونه. معلوم بود چون از برف خوشش نمیاد اینطوری میگه.
تعجبی نداره! این چند روزه هرکی رو دیدم هراس برف سنگینُ داشته.
بعد از کمی تماشای شعله تنور و نانوایی که تند تند خمیر رو ورز میداد، مشتری تازه اومد. پیرمردی که بعد از حال و احوال‌پرسی، می‌گفت که برای فرار از اینکه فکر‌های مالیخولیایی نکنه تصمیم داره هر روز خودش دیگه بیاد و نون بگیره.
فکر خوبی بود. حداقل مدتی می‌تونست خودشو از فکر گذشته و آینده خلاص کنه، یا حالا هر چیزی که می‌تونه ذهنشو ناآروم کنه!
بامداد همون شب، تگرگ بدی زد. انگار دیگه این روزا همه ‌می‌خوان همدیگرو غافلگیر کنن، حتی آب و هوا!
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین