من: من عاشق نوشتنم! خیلی عالیه که خلاقیت و احساساتم رو روی کاغذ بیارم!
من به عنوان یه نویسنده: پسر آه کشید. دختر آه کشید. پسر نفسی کشید. دختر هم نفسی کشید. آهی از میان ل*بهای پسر گریخت. او دوباره آه کشید. و دوباره آهی از او بیرون آمد–
خلاقیت:?
احساسات:?
من:?
یه نفر: چطوری مینویسی؟
نویسنده: خب، تایپ میکنم و پاک میکنم. دوباره فکر میکنم. ۱۸۷ دقیقه دربارهاش تحقیق و اصلاحش میکنم. بازبینی و بازخوانی و بازنویسی میکنم.
یه نفر: بعد میری سراغ کتاب بعدی؟
نویسنده: بعد میرم سراغ جملهی بعدی.
نویسندهها سه دستهاند:
1- اونایی که کلا کسی رو توی داستان نمیکشن.
2- اونایی که به اندازهی لازم مرگ توی داستانشون هست.
3- بیا فقط قتلعام کنیم بنگ بنگ بنگ!
چهار نشونه که میگن نویسندهای مضطربه:
1- چنگ زدن به مو، صورت، گیره کاغذ و غیره.
2- به یاد نیاوردن واژهها. همهچیز رو «اون چیز چیزیه» صدا میکنن.
3- داشتن این سه احساس: گرسنه، دستپاچه، عجول.
4- اگه ازشون بپرسی «نوشتن چطور پیش میره؟» به قتل میرسونندت.
وقتی توی مغزم مینویسم: جملههای روون و زیبا که پر از استعارههای محشر و گفتوگوهای تاثیرگذارن
وقتی روی صفحه مینویسم: آنها یک کارهایی کردند و یک چیزهایی گفتند.
وقتی عاشق نوشتن هستی:
۱- خودت با مرگ شخصیتها گریه میکنی.
۲- توی لحظات هیجان انگیز ضربان قلبت بالا میره.
۳- پا به پای شخصیت زندگی میکنی.
۴- رمانت که تموم میشه انگار یه چیزی ازت کم شده.
نویسندگی یعنی خلق یه دنیای جدید که، خودتم با تصور کردنش حیرت میکنی!
*شب موقع خواب:
آره این ایده حتما عملی میشه. داستانم رو مینویسم و همین امسال چاپش میکنم، میره خارج و از روش فیلم مینویسم و از من به عنوان یه فیلمنامه نویس دعوت میکنن، وای نمیتونم صب کنم.
*فردا وقتی قلم و کاغذ جلومه:
- اسمم چی بود؟!
وقتی داستان خودم رو دوباره میخونم: لعنتی، این چه خوبه!
به قسمتی میرسم که دست از نوشتن برداشتم: چـــی؟! بقیهش کجاست؟ همین الان میخوامش!
مغزم: تو نویسندهشی، اگه بیشتر میخوای خودت بنویس.
من: *وا رفتن روی میز
یه وقتایی...
یه تصویر روشن و فوقالعاده زیبا و باجزئیات از مکانی که توی داستانته توی ذهن داری.
ولی وقتی میخوای توصیفش کنی اینجوری میشه که:
آنجا یک درخت بود.