« ـخوددَرگیری‌های یِک نِویسَندهـ »

بسمه

اینجا توئیت‌های نویسندگانِ اهلِ توئیتر رو می‌ذاریم ~
فلذا تا جای ممکن
« از ارسال پست خودداری کنید » :دی

+ عنوانِ تاپیک > پیشنهادِ دوستمون @aynaz_xd جان ~

ممنون از همراهی‌تون ?

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
توی تخت‌خواب: یه طرح داستانی عالی
زیر دوش: شخصیت‌های باورپذیر
موقع رانندگی: جهان‌سازیِ غنی
وقتی می‌خوام بنویسم: کـ... کـ... کِلَمه چی‌حه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من: من عاشق نوشتنم! خیلی عالیه که خلاقیت و احساساتم رو روی کاغذ بیارم!
من به عنوان یه نویسنده: پسر آه کشید. دختر آه کشید. پسر نفسی کشید. دختر هم نفسی کشید. آهی از میان ل*ب‌های پسر گریخت. او دوباره آه کشید. و دوباره آهی از او بیرون آمد–
خلاقیت:?
احساسات:?
من:?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده‌ها به دو دسته تقسیم می‌شن:
۱: اونایی که می‌خوان برن توی دنیای داستانشون
۲: اونایی که می‌ترسن برن توی دنیای داستانشون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یه نفر: چطوری می‌نویسی؟
نویسنده: خب، تایپ می‌کنم و پاک می‌کنم. دوباره فکر می‌کنم. ۱۸۷ دقیقه درباره‌اش تحقیق و اصلاحش می‌کنم. بازبینی و بازخوانی و بازنویسی می‌کنم.
یه نفر: بعد می‌ری سراغ کتاب بعدی؟
نویسنده: بعد می‌رم سراغ جمله‌ی بعدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من: کدوم خری اینا رو نوشته؟
بازم من: عه... خودم نوشتم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چطور زندگی مردم رو نابود کنیم؟

قدم اول: یه کتاب بنویسین.
قدم دوم: شخصیت‌های فوق‌العاده جذاب خلق کنین.
قدم سوم: بکشینشون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زمانی می‌فهمی نویسنده‌ای که می‌خوای یه استراحت ۱۵ دقیقه‌ای بکنی که ۱۰ ماه طول می‌کشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده‌ها سه دسته‌اند:
1- اونایی که کلا کسی رو توی داستان نمی‌کشن.
2- اونایی که به اندازه‌ی لازم مرگ توی داستانشون هست.
3- بیا فقط قتل‌عام کنیم بنگ بنگ بنگ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چهار نشونه که می‌گن نویسنده‌ای مضطربه:
1- چنگ زدن به مو، صورت، گیره کاغذ و غیره.
2- به یاد نیاوردن واژه‌ها. همه‌چیز رو «اون چیز چیزیه» صدا می‌کنن.
3- داشتن این سه احساس: گرسنه، دستپاچه، عجول.
4- اگه ازشون بپرسی «نوشتن چطور پیش می‌ره؟» به قتل می‌رسونندت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی توی مغزم می‌نویسم: جمله‌های روون و زیبا که پر از استعاره‌های محشر و گفت‌وگوهای تاثیرگذارن
وقتی روی صفحه می‌نویسم: آن‌ها یک کارهایی کردند و یک چیزهایی گفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زمانی می‌فهمی نویسنده‌ای که...
در خفا به شخصیت اصلی داستانت حسودی می‌کنی چون عشق زندگیش خیلی جذابه. : ))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی عاشق نوشتن هستی:
۱- خودت با مرگ شخصیت‌ها گریه می‌کنی.
۲- توی لحظات هیجان انگیز ضربان قلبت بالا می‌ره.
۳- پا به پای شخصیت زندگی می‌کنی.
۴- رمانت که تموم میشه انگار یه چیزی ازت کم شده.
نویسندگی یعنی خلق یه دنیای جدید که، خودتم با تصور کردنش حیرت می‌کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
*شب موقع خواب:
آره این ایده حتما عملی میشه. داستانم رو می‌نویسم و همین امسال چاپش می‌کنم، می‌ره خارج و از روش فیلم می‌نویسم و از من به عنوان یه فیلمنامه‌ نویس دعوت می‌کنن، وای نمی‌تونم صب کنم.
*فردا وقتی قلم و کاغذ جلومه:
- اسمم چی بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی داستان خودم رو دوباره می‌خونم: لعنتی، این چه خوبه!
به قسمتی می‌رسم که دست از نوشتن برداشتم: چـــی؟! بقیه‌ش کجاست؟ همین الان می‌خوامش!
مغزم: تو نویسنده‌شی، اگه بیشتر می‌خوای خودت بنویس.
من: *وا رفتن روی میز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,175
پسندها
پسندها
18,701
امتیازها
امتیازها
533
یه وقتایی...
یه تصویر روشن و فوق‌العاده زیبا و باجزئیات از مکانی که توی داستانته توی ذهن داری.
ولی وقتی می‌خوای توصیفش کنی اینجوری می‌شه که:
آنجا یک درخت بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین