« ـخوددَرگیری‌های یِک نِویسَندهـ »

وقتی توی مغزم می‌نویسم: جمله‌های روون و زیبا که پر از استعاره‌های محشر و گفت‌وگوهای تاثیرگذارن
وقتی روی صفحه می‌نویسم: آن‌ها یک کارهایی کردند و یک چیزهایی گفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زمانی می‌فهمی نویسنده‌ای که...
در خفا به شخصیت اصلی داستانت حسودی می‌کنی چون عشق زندگیش خیلی جذابه. : ))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی عاشق نوشتن هستی:
۱- خودت با مرگ شخصیت‌ها گریه می‌کنی.
۲- توی لحظات هیجان انگیز ضربان قلبت بالا می‌ره.
۳- پا به پای شخصیت زندگی می‌کنی.
۴- رمانت که تموم میشه انگار یه چیزی ازت کم شده.
نویسندگی یعنی خلق یه دنیای جدید که، خودتم با تصور کردنش حیرت می‌کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
*شب موقع خواب:
آره این ایده حتما عملی میشه. داستانم رو می‌نویسم و همین امسال چاپش می‌کنم، می‌ره خارج و از روش فیلم می‌نویسم و از من به عنوان یه فیلمنامه‌ نویس دعوت می‌کنن، وای نمی‌تونم صب کنم.
*فردا وقتی قلم و کاغذ جلومه:
- اسمم چی بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی داستان خودم رو دوباره می‌خونم: لعنتی، این چه خوبه!
به قسمتی می‌رسم که دست از نوشتن برداشتم: چـــی؟! بقیه‌ش کجاست؟ همین الان می‌خوامش!
مغزم: تو نویسنده‌شی، اگه بیشتر می‌خوای خودت بنویس.
من: *وا رفتن روی میز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,152
پسندها
پسندها
18,860
امتیازها
امتیازها
483
سکه
161
یه وقتایی...
یه تصویر روشن و فوق‌العاده زیبا و باجزئیات از مکانی که توی داستانته توی ذهن داری.
ولی وقتی می‌خوای توصیفش کنی اینجوری می‌شه که:
آنجا یک درخت بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین