به من خیره میشود. نفسهای آخرش است، من میدانم، سیصدسال پیش پدرم نیز در آغوشم آخرین نفسهایش را که میکشید اینگونه به من خیره شده بود. چوبی عمیق در گوشهی قلبش جا خوش کرده است. به سختی و زحمت بریدهبریده میگوید:
- تو که...رفت...ی...لایکنتروپها به...ما حمله کردند، اونها تصور کردند...تو میخوای...آدمیزاد رو برای شکستن نفرین خودمون... قربانی کنی...اونا... .
قبل از آنکه بتواند ادامهی حرفش را بگوید. خونی سیاه و غلیظ از گوشهی دهانش به بیرون سرازیر شد و پوستش شروع به تیره شدن و خشک شدن کرد.
اشک در چشمانم حلقه میزند. موج آبیِ مردمک چشمانم خود را به بیرون میرهاند و روی گونههایم راه...