نمیدانم چرا تنم میلرزد وقتی صحبت از تو می شود...
نه از ترس حضورت نیست...
از آروزی به تو رسیدن است ...
از شاید ها و باید ها و از اینکه نمیدانم داشتنت رو
عاشقانه اشک بریزم یا دوریت را
تکیـــــه دادی به دیــــــــــوار ومیخـــــــــندی
انــــــــگار نه انــــــــگار که تـــــو توی عکســـــــی
ومن آویـــــــزان این زندگــــــی بی تـــــــــــو
دیر زمانیست که حیران توام
و در رگهای زندگی ِ من خون عشق تو جریان دارد
می خواهم تا با تمام وجود
چار دیواری درون سینه ام را وقف خاطرات تو کنم
چه آتشی بپا کرده ای در وجود من
من ، دیوانه ی رقص شعله های عشق توام
و در اوج ِ رویا پردازی های عاشقانه ام
غرق شده ام در عمیق ترین نقطه ی اقیانوس ِ چشمهای تو
داشتنت بزرگ ترین آرزوی من از نفس کشیدن است