دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گم شده ای
راس ساعت دو صفر و دو صفر دقیقه
که پیدا شوی شاید...


نگرانی ام از نیمه شب است و سرما
و تابلوهایی که نکند با باد چرخیده باشند!


پیاده رو ها را به کفش هایت مبتلا نکن
بگذار پا نخورده بماند این برف
و به راه های بهتری فکر کن
مثلا
همین جا توی آغو*ش من هم*
می شود گم شوی
راس هر ساعتی که دلت خواست
که پیدا شوی شاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عاشق که می شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقیمانده ی عمرت
به این سادگی ها
صبح نخواهند شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرگردان در کمپ ها

هر صبح
بی سرزمین از خواب می پرم!

پناهنده ی بازوانت شدن

ساده نیست
وقتی در این سرگردانی

کسی به زبانِ سعدی حرف نمی زند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک گلّه گرگِ گرسنه روبرو...
یک درّه ی عمیق پشتِ سر...
پریدن خودک*شی ست
نپریدن زندگی ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرم تلخ است
دهانم مردد
دستم خواب
تنم
کتک خورده ی سی و یک سالِ یکپارچه بی خاصیت...
و تنهایی
بلایی بود طبیعی
که انگشتِ اشاره اش را بر من دوخت
و ناله اش را دیگرانی سر دادند
که فنرهای تختِ شان بی ناله نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عشق پیراهن بلندی دارد
که تنت را سراپا!
و دنباله ی بلندتری...
تا بکِشد بر کفِ هر خیابانی که بر آن شوم

عشق پیراهن بلندی دارد
تو که باشی
ابریشم است که نرم می نوازاند
تو که نه
چهل تکه ی زبری که خِس...
خِس...
خون...
بر کفِ هر خیابانی که بدان فرار کنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شانه ام
که از شانه ات
بر ملحفه ها می ریزد
یاس های زردِ ریز
که از سر حیاطِ خانه ها
بر دیوار کوچه ها...
تعبیرِ فصل نیستند؛
تعبیر اشک اند
که می ریزند
و می ریزند
...
مژه های آب خورده
تاوانِ چشم های آب نخورده اند!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آنها که در دلم روییده بودند
علف های هرز نبودند،
گل های عمر جاوید بودند
که به احترامشان
کلاه از سر باید برمی داشتی

آنها که در دلم
بی تفاوت به دو زمستانِ آزگار
روییده بودند و
رویانده بودند مرا و
روی برگرداندی
علف نبودند
اما هرز رفتند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Diako

کاربر خبره
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
16,928
پسندها
پسندها
5,977
امتیازها
امتیازها
463
سکه
594
در من سرزمینی هست هنوز
که تو پادشاهش نیستی
دیگر ترکم نکن
مردم مملکت های پادشاه مرده
و هرجملکه ی بیوه ی عاشق رابا دندان تیز و دهان کف آورده
و قلب هرز وچشم بی چفت و زبان بی چاک
از سرزمین خودش خواهند راند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یکی باید چشم های آدم را دوست داشته باشد،

و یکی باید صدای آدم را دوست داشته باشد

و یکی دست هایش را

و یکی لبخندهایش را

و یکی باید آن طرز قدم برداشتنِ آدم را

و یکی باید آن طرز سر خم کردنش را...

یکی باید آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختن آدم را دوست داشته باشد،

و یکی عطرش را...

یکی باید آن طرز سلام کردن آدم را،

و یکی باید آغو*ش آدم را

و یکی باید آن بوسه های بی هوا را،

و یکی باید چشم های آدم را، نه؛ چشم ها را که

گفته بودم،

یکی باید نگاه های آدم را دوست داشته باشد

و همه ی اینها باید یک نفر باشند؛ فقط یک

نفر...


| مهدیه لطیفی |
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین