دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
این بار
با بوسه ای
یا با
"چقدر دلم برایت تنگ شده بود" ی
نیامدی هم،
نیامدی!

همین که اسمم را که صدا بزنی
تک واژه...
بی پیش...
مثل اولین بار که صدایم زدی
بی پس...
...
دوباره بی اراده لبخند میزنم
دوباره مادر می پرسد: وا!... به چه می خندی!؟
و دوباره می گویم:
جانِ دلم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
"آن کلاه به سرِ سیگار به ل*ب"

سال ها پیش از جهان حذف شده بود

این بار

از جهانِ من
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلشوره ها دروغ نمی گویند
هر بار از سایه ی زنی
که مرا بیشتر از او دوست داشتی!،
ترسیدم
چندانی نکشید
که سایه ی سرش بر دیوار
تور درازی درآورد!...
شبیه سایه ی خنجر
در دست کاکا
بر پشت داش آکل
در دست تو و آن سایه ی تور به سر
بر پشت من

دلشوره های من زنان شهر را، عروس
زنان شهر را، مادر
زنان شهر را، عشق
می کنند!

و عشق می کند آینده
که مرا
آرزو به گور برده
در گور بخواباند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شوق یعنی:
تو که برمی گردی مدرس، همت، صیاد...
من مسیر دیدنت را به حافظه شهر ریخته ام.
من اطمینان را با انتظار عوض کرده ام.
اطمینان یعنی:
تو که برمی گردی،
من تفأل زده ام من مسیر ب*غل کردنت را.
پشت در خانه ات تمرین کرده ام،
وقتی خانه نبودی.
معجزه ها ساده رخ نمی دهند،
اما حتماً رخ می دهند.
تو رخ می دهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از ازدحام سرسام آور آدم هایی که
نمی بینندم و تنه می زنند و می روند
و تازه زیر ل*ب غر هم می زنند
فراری ام ..


من شانه های تو را می خواهم و
خیابان های خواب هایم را ..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رسم است
و جز این
قرآن خدا غلط می شود انگار
همین که هر بار
دو دقیقه مانده به دست هایت
ساعت می ایستد
و ساعت ساز می میرد!
...
می بینی!؟
بس که راس ِ ل*ب به ل*ب شدن با کاسه ها
تشنگی ماندنی شده است
به تمام آب ها
به تمام دست ها
شک دارم

خستگی ام را تازه نکن
از تو تا من سال های نوری راه است
که به هفته نکشیده
کاسه کوزه ها را می شکنیم
و ساعت ساز
نمی تواند ما را به هم برساند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شوق یعنی:

تو که برمی گردی مدرس، همت، صیاد...

من مسیر دیدنت را به حافظه شهر ریخته ام.

من اطمینان را با انتظار عوض کرده ام.

اطمینان یعنی:

تو که برمی گردی،

من تفأل زده ام من مسیر ب*غل کردنت را.

پشت در خانه ات تمرین کرده ام،

وقتی خانه نبودی.

معجزه ها ساده رخ نمی دهند،

اما حتماً رخ می دهند.

تو رخ می دهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باورم نمی شود

حافظ شاعربوده باشد

یا گوته

وقتی تو را ندیده اند!

برای شاعر شدن

باید

"تو"

باشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گریه
آخرین چیزی ست که باقی می ماند
و بغض
یکی مانده به آخری ست
و امید
پیش از بغض
می ترکد
من این مرحله ها را
مثل مسیر خانه تا دانشگاه
مثل مسیر حول حالنا تا یلدا
کوچه به کوچه از برم
این کوچه ها
هر شب
پر از بادکنک هایی ست
که یکی یکی می ترکند
اول امید
بعد بغض
و گریه آخرین چیزی ست که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تنهایی ات را به من ترجیح می دهی!!...

و آدم اینجا صدای شاملو را نیاز دارد که با همان لحن بگوید: طوفانِ خنده ها...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین