دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دلتنگی

شوخی سرش نمی شود

دلتنگی موریانه است و
من هنوز آدم نشده ام
من هنوز
چوبی ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عاشق شدن در جهان سرعتِ ارتباطات و تکنولوژی

بدترین بلایی بود که می توانست سر انسان از 13 میلیارد سال پیش تاحالا بیاید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو را نه باید دید،
نه باید شنید،
نه لم*س،
نه دوست داشت حتی...؛
بی دفاع،
در محیطی به مساحتِ تنِ تو،
در مهی غلیظ از صدای تو،
باید راه رفت
و چشم
چشم را...
اگر ببیند که دیگر عشق نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دوره ای ست که همه
حتی در نهایت حیرت تو
دوست داشتن را با خط کش هاشان
سانت می زنند
تا مبادا یک جایی
یک چیزی
کم باشد
فدای سرم که تا نهایت پستی قد کشیدی
و کارت به جایی کشید
که خط کش به دست
مقایسه ام می کنی با این و آن
همان دو سه تا باران
همان یک بوسه
همین که شاعر شده ام حالا
عمری را کفایت می کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به این در و آن در می زنم
یکی از این درها
رو به آغو*ش تو باز شود شاید
و سرانگشتانم
تنت را
نت به نت
بنوازند باید

هیزم بر آتش ِ نابودی ام نینداز
من آب از سرم گذشته است!

در به در ات می شوم
گور به گور اما نمی شوم
برای مُردن فرصت زیاد است
باید تو را
زندگی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدای آن طرفِ خط می گفت "دوستت دارم" و مرد چقدر خوابش می آمد!...

صدا می گفت "دوستم داشته باش" و مرد فقط خوابش می آمد!...

چهار صبح بود

صدایی توی سر ِ صاحب ِ صدای آن طرف خط آواز می خواند که "دلم دیوانه بودن با تو را می خواست..."

صاحب ِ صدای آن طرف خط گفت: دلم دیوانه بودن با تو را می خواست

و
مرد فقط خوابش می آمد
. . .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سایه ام روی دیوار ....

شبیه خودم نیست !

شبیه دلی است که

به ترانه ای میمیرد

و به بوسه ای زنده می شود !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خنده های تو تنها چیزی ست

که خدا
با دست هایش خلق کرد!
زمین و کهکشان و کوه ها
دایناسورها و دریاها
و تمام مردم
خود به خود پیدا شدند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کهکشان
وسعتِ دیرینه اش را
دیری ست از دست داده است
حالاها همه اش یکجا
جا می شود توی یک جفت چشم
که برای رفتن
پا درآورده اند!

و حالا که کهکشان، چشم های توست
چشم ها پا دارند
و هیچ چیز سر جایش نیست
و همراه نمی شوی
پس من هم راهم!

من همان راهم
که می رَوی ام
بی آنکه بر من برویی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به قطاری که تو را می برد
گفتم برگردد؟
گفتم نرود؟
گفتم...؟
چیزی نگفتم
به قطاری که تو را می برد،
گلایه ای نیست
خودت سوار شدی!

حالا هم شب از نیمه گذشته است
تا ایستگاه بعدی چند سال راه است
برف بر بیابان یکدست است
و هم کوپه هایت
چیزی از تو نمی فهمند!

خستگی
همیشه به کوه کندن نیست
خستگی گاهی همین حسی ست
که بعد از هزار بار یک حرف را به کسی زدن، داری
وقتی نشنیده است
وقتی سوار شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین