با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
نام اثر: همتایی تنهایی
سرشناسه: HILDA
موضوع: دلنوشته
ژانر: تراژدی
تعداد پارت: 18
سال نشر: 1401
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان/تالار ادبیات/بخش تایپ دلنوشته
دیباچه:
نگاهش میکنم.
نگاهم میکند.
در بطن اشکهای روی گونهام
درد است و او اما...
در آینه لبخندی زیبا را تحویل منِ بداِدبار گریان
تحویل میدهد.
لبخندش، آشنا است... .
آشناییتی که در ژرفای گذشتهام
میان خاکستر همتایی تنهایی
دفن شده بود.
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
مگر من خواسته بودم اویی را که مانند پیچکی، در قفس دلگیری محض دل مرا محبوس کرد؟ هیچچیز دست من نبود که او مانند بذری در دل جوانهای از تبار نامیدی زد. گیاهی خاکستری رنگ از دنیای بیرنگی مطلق، در دلم... دل نه! بهتر آن است که بگویم قبرستانی برای خاکستر آرزوهای بر باد رفتهام که یاد خودآگاه آنها را به ذهول سپرده بود.
کاش میشد آن گیاه را به دیدهی چشم ببینند، کاش میشد تنها من به دیدهی چشم دل آن گیاه منفور را نبینم! کاش میشد لبخندهایم باز گردند، کاش میشد آنها را تنها برای یک بار نیز که گشته است ببینم.
مگر من خواسته بودم او را که آنگونه ژرفناک در وجودم ریشه دوانده است؟!
هیچگاه نفهمیدم چرا در دام تنگ و نفوذناپذیر تنهایی، به مانند پرندهای بیپناه و زخمی سقوطی از تبار درد را تجربه کردم. هیچگاه حتی تصوری از اوی خاکستری رنگ نیز نمیکردم که اینگونه دستان سوزناک خویش را، تبدیل به قفسی برای تنفسهایم که برای عزیزانم بود کند.
هیچگاه تصورش از ذهنم که دچار زوال شده بود نیز مانند ستارهای دنبالهدار رد نمیشد که قرار است روزی، عزیزانی که همیشه یک مرحم برایشان بودم، من را در آغو*ش منتطر تنهایی رها کنند. عزیزانی که فکر میکردم منِ بدادبار، برایشان عزیز بودم.
خیال باطل غمی اندوه بار است که من را جوری در ژرفای ژرفناک خود مغروق کرد که منِ گذشته را هیچگاه به یاد نخواهم آورد.
هیچگاه نفهمیدم که چرا در حصار تنهایی بیهمتا رها گشتم.
زندگی همیشه کدر است. گاهی از آدمها انتظاراتی را داری که از خویش نیز نداری. گاهی آنقدر از ماندن عزیزتر اشخاص زندگیات در مواقع ناهمواری جادهی زندگیات مطمئن هستی، که انگار آن آدمیان دو رو را به خوبی یک نفس کشیدن در هنگامهی زوال میشناسی!
اما هنگامهی ورطه در ژرفای تنهایی، آنها تنها با پوزخندهای مرموزانه و سودجویانه از کنارت به آرامی یک خاطره زندهی تلخ رد میشوند. جوری از کنارت عبور میکنند انگار اصلاً، هیچگاه، و هرگز در تکتک لحظات زندگیشان وجود نداشتهای!
آری... تنهایی، فام خاکستری که مرا محکم در صدر کشیدهای!
زندگی... همیشه برای منی که کورکورانه اعتماد کردهام کدر بوده است!
همیشه در تفکرات مغشوش ذهن مردهام، به این فکر میکردم من همیشه در کنار اشخاص مهم زندگیام، تکیهگاهی همچون کوه هستم. انگار با خویشتن عهد بسته بودم که، هیچگاه نمیگذارم تنهایی را برترین محبت عالم بدانند.
حال... چرخ گردون بر زمین سخت و سنگ تنهایی کمرم را کوباند. حال، شئای به سختی سنگ و تاریکی قیر، بر راه شریانهای قلبم سدی از تبار تنهایی میسازد و من انگار اوی خاکستری رنگ را در تمام طول زندگیام نادیده گرفته بودم که حال اینگونه بر سرم مانند ساختمانِ غم و اندوه، آوار گشته است.
انگار نقاب خوشحالیام محکمیت خاصی پیدا کرده است که اشکهای هویتاصلیام را به فراموشی سپردهام. انگار... زندگی برایم طعم جدید پیدا کرده است.
آن که مردهای و ماتمزده در کالبد زندهای خوشحال باشم.
آدمیان تا چیزی را از دست ندهند، ارزش آن را هرگز در ذهن و دل خود درک نخواهند کرد. حتماً، در وسط این مغشوشی سرمای دل و کلماتی که نقش اسلحهای کشنده را بازی میکنند، باید یکی قربانی شود.
تنهایی عجیب عجین شده است در لحظات تنگنای زندگیام! برایم یک سرپناهی امن در قوش خود درست کرد، منِ لرزان و مبهوت را در حفرههای تنگ ذهنش محبوس کرد. هنوز به خود نیامده بودم که شروع به زمزمههایی آرام کرد. تنهایی همیشه درست میگوید، آنها مرا نمیخواستند. من عزیزترین شخص آنان نبودم؛ و اگرنه چه کسی جگرگوشه خود را با کلمات کشنده و بیتوجهای به دردهایش از خود میراند؟ چه کسی عزیزترین کَس خود را تنها میگذارد؟!
من عزیزدل کسی نبودم، من دوست کسی نبودم.
من تنها نردبامی بودم که آنها را در قعر شادی محبوس میکرد و نقش طنابداری را برای کشتن خویش اجرا میکردم. طنابِ داری که من را با فرشته مرگ آشنا نکرد، بلکه با شیوهی رق*ص همتایی تنهایی آشناییت داد.
تنهایی عالی نیست، ولیک خوب است. باعث میشود از افرادی که تنها نقش اجتهاد را در زندگیات بازی میکنند، دور شوی و خویش را در دنیای از "خودِ" مغروق در خون بیابی. باعث میشود تنها شوی و کمی عجیب باشد تمامی رفتارهایت، ولیک ضربهای مستحکم است برای تو، تا خود را در آغو*ش بکشی.
تنهایی بر من، با آوایی دهشتناک آگاه گشت:
- آنچه وجود دارد در نینی چشمانت، واقعی نیست!
و تلخی تک به تک واژگانش، در خورد روح زخمخوردهام تباری از حقیقت داشت. آری... تمامی انسانهای اطرافم واقعی نبودن. بلکه سایههایی بودند که مرا از خویش دور میکرد.
تنهایی عالی نخواهد بود، ولیک خوب است!
زنگها و رنگها در همدیگر، به مانند شخصی که از درد ناله و فریاد میکشد در ذهنم تکرار میگشت؛ ولیک من با خود در ذهن مردهام، سوالی را مادام تکرار میکردم. یعنی آدمهایی که مرا در فراموشی لحد تنهایی گذاشتهاند، به چه رنگ هستند؟
خاکستری نیستند. خاکستری رنگ مخصوصی برای توصیف تنهایی است که بیطرف از هر سوی عالم و مردمان بیرحم، تو را در آغو*ش خود مغروق میکند. ناگه... آدمها قهقهزنان در ذهنم قرمز رنگ میشوند و خونِ جلوی چشمان شکستهام، تبدیل به بارانی بر کویر گونههایم میشود و منِ شکسته را چه لبخندی برای خوشبختی است؟!
آنان مرا تنهای دو جهان تیرهبخت ساختند با رنگ سفید مانندشان! سفید بودند و من هرگز معنای آن رنگ منفور را نفهمیدم. سفید... گولزننده و زیبا! رنگ صلحی که اگر بیش از اندازه به آن خیره شوی، سرت گیج میرود و میروی در ورای جهان وجود سیاهشان، و آنگاه است که مانند آبی که موج هراس بر رویش نمایان میشود، خواهی شکست در جهان ناباوری و اندوه!
همهچیز ترسناک است!
آدمها و رفتارهایشان با منی که بینقاب بودم در برابر ظاهر خوب و عالیشان و زندگی که بیش از اندازه واقعی بودن خود را به من نشان داده است. خدا مگر نمیدانست زندگی که بر من خلق کرده، از مرز واقعیت بودن گذشته و به مرز تلخی حقیقت رسیده است؟ مگر نمیدانست منِ بیمار کمی نیاز به مواد و رویایی به نام تخیل، برای فرار از تنهایی دارم؟!
آسمان نیز مرا درک نمیکرد که خورشید رخشان را بر شفق صبح یله میدهد. مگر آسمان نمیدانست من مشتاق دیدار شبِ ابدیت هستم که هر گاه با رخ نمایاندن خود، زهر میکند و زهر میکند زندگانی تلخکامم را؟!
و تنهایی مانند همیشه پیش میآید، نمیخواهمش و فریاد میزنم و گریههایم دِلَک سنگِ سخت را آب میکند، ولیک ظاهرم هنوز همان است و ای داد بر منی که وجودم را سوزانده بودند. ریشههای خاکستری تنهایی در قلبم ژرفناک میپیچد و نفس وا میماند در این بینفسی زندگی... و او فقط با ریشههایش، حسرت یک آغو*ش دوست را، با بلعیدن رویاها و تخیلات من جبران میکند.
اینجا همهچیز... ترسناک است!