تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته همتایی تنهایی‌ |‌ SANDRIN کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • شروع کننده موضوع HILDA
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 940
  • پاسخ ها 18
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
~~~~

احساس می‌کنم او را در ذهن به یغما رفته‌ام،‌ همچون گُلی که در خاک گِلی میان منجلاب برای زنده ماندن به هر سو خود را می‌کشد؛‌ تا دیده شود و زنده بماند.‌ دخترک درونم،‌ قفس محبوس دل را محکم تکان می‌دهد.‌ زجه می‌زند برای شنیده شدن دِلَک مرده‌اش،‌ برای جلوگیری از فراموش نشدنش صفحه‌ای از خاطرات زجرآور را در می‌زند،‌ برای دوست داشتن و دوست داشته شدن مرواریدهایی از تبار دریای نژند می‌ریزد...‌‌ولیک این منِ هزاران نقاب بودم که او را در تار و پود مردگان بی‌حس دفن می‌کردم.‌
دخترک وجودم حرف از دوست داشته شدن می‌زند و چه کسی اهمیت می‌دهد بر منی که احساساتم را در آن شب منحوس رویارویی با خویش از دست دادم؟‌ چه کسی اهمیت می‌ورزد بر منی که دیگر منتظر دست نجاتی از سوی دیگران نیستم و نخواهم ماند در این روزگار تلخ‌کام؟!
تنهایی،‌ دوباره می‌آید،‌ انگار تلاطم وحشیانه افکار و غوغای هنگامه‌ی دخترکم را می‌فهمد که...‌ همه را درون خویش می‌بلعد و من دوباره بی‌حس می‌شوم.‌ من دوباره در آغوشش غرق می‌شوم و دوباره و دوباره،‌ تنها و تنها می‌شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
~~~~

آنَک که کسی در هنگامه‌ی روزگار نباشد تا دلتنگت شود و آرزوی خنده‌های ابدیت برایت داشته باشد،‌ انتهای انزوای تنهایی است!‌ من در منجلاب غرق...‌ نه!‌ من در منجلاب تنهایی، روزگارانی است که مرده‌ام!‌ در اینجا درد،‌ دار می‌زند شادی را و رنگ سفید منحوس،‌ زیر خنجر‌های بی‌امان رنگ خاکستری تبدیل به رنگی بی‌ رخسارتر از مرگ می‌شود.‌‌
آن درد،‌ همان تنهایی است و شادی همان نقاب ترک خورده‌ی من است که می‌میرد در سکوتی بی‌انتهاتر از کوچه‌ای تاریک در وهم‌آلوده‌‌ی خواب!‌ آن رنگ سفید،‌ خنده‌های تمسخرآمیز است که مرا در کنار مرگ رها کرده‌اند و حال چرا خدا در صدد برگرداندن منی است که دیگر آن فرد ماقبل نخواهم بود؟‌
سرم درد می‌گیرد و چرا دخترک درون آیینه بی‌بدیل با لبخندش دروغ می‌گوید؟‌ دستانم به مانند قفسی می‌شود بر دور ذهنم و انگار تنهایی می‌خواست بر بار بر من یادآور تنها بودنم باشد.‌
تنهایی،‌ چیزی نبود که مرا در خویش غرق کرده بود،‌ بلکه چیزی بود که من در آن تا ابد متولد شده‌ام!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
~~~~
در این خنجر تلخی‌های بی‌امان زندگانی، شخصی وجود ندارد تا شانه‌هایم را محکم در دستانش بفشارد و مرا بیدار کند؟‌ شخصی نیست تا بر سرم فریادی وهم‌آلود بر بیاورد بر مبنای آن که "تو فقط داری خواب می‌بینی! این فقط یه خواب بد هستش!" نه...‌ در این تاریکی مطلق،‌ در این دریای مسکوت ولی دهشتناک،‌ در ژرفای چشمان تهی خاکستری تنهایی،‌ همه‌‌کس، هیچ‌کس، همه‌چیز و حتی هیچ‌چیز مرا رها کرده‌اند. حال چه توقع مردن بر آن است که شخصی مرا ار تبار وجوه و قلبش دوست بدارد؟!
سرد است ولیک گر احساسی به نام "عادت" وجود داشته باشد،‌ مردن هر روزه نیز عادتی از تبار خونسردی و لعل ظاهری لبخندهای خوشایند می‌شوند.‌‌‌
تنهایی نگاهم می‌کند و...‌ تنها او می‌تواند سکوت مرا بی‌صدا بخواند.‌
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
~~~~

من بودن‌هایم با آنها سپری شده است،‌ حال چه انتظار می‌رود فراموش کنم آنانی را که بر من پشت کردن؟‌ تنهایی ریشه‌ای قوی دوانده است در منی که بی‌صبرانه انتظار دستی از سوی آنان را دارم و هر بار که صبح با تلخی جایش را به سیاهی خیره کننده شب می‌دهد،‌ انتظارم جایش را به وهمی عجیب می‌دهد.‌
خاطرات خوب زخم می‌زنند بی‌آن که حتی لحظه‌ای متوجه آن بشوی.‌ یاد خنده‌های از ته دل خویش که می‌افتی،‌ غم به همراه تلخندی بر لبانت نقش می‌بندد.‌‌ غربت در حین خوشحال بودن،‌ افرادی که خنده‌های تمسخرآمیزشان را هاله‌ای از خون پوشانده است و...‌ .
این کابوس تنهایی کی می‌خواهد به اتمام برسد و خدا دوباره من را دوباره ببیند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
~~~~

باران می‌بارد و کسی در گوشه‌ی دلم،‌ نجوایی آرام سر می‌دهد. تنهایی حصارش را بیشتر دورم حلقه می‌کند و انگار او نیز...‌ از فضای سرد و تیره‌ی اطرافم احساس خوبی دارد.‌
هوا طوفانی است،‌‌ نگاه آسمان به زمین دهشتناک است و هر کسی به دنبال گوشه‌ای برای سر پناه می‌‌‌گردد.‌
غافل هستند از آن که آسمان همه را می‌بیند،‌ ولیک ندانستم چرا مرا هیچ‌گاه ندید.‌‌ مگر می‌شود زجهه‌های دخترک مرده‌ی درونم را نبیند؟‌ دخترکی که تا دیروز زنده بود و حال...‌ به دست من به خاک سپرده شد.‌ با اشک‌هایم غسل داده شد و با فریادهایم به لالایی خواب رفت.‌ خفقان‌آور است!‌ درد،‌ صدایم را ربود و خدا قرار است مرا هیچ‌گاه نبیند؟
اعتزال با پوزخندی مرا نگاه می‌کند و ناگه تیره‌دل می‌شود.‌ حال دیگر خاکستری نبود.‌ رنگش به مانند سیاه چاله‌ای مرگ‌بار می‌مانست که تو را درون خود مستغرق می‌کرد.‌‌ سیاهی که عجیب عجین شده است در تار و پود سرنوشت خوشبختی‌هایم!‌
زمزمه‌ها بیشتر شد و...‌ .‌
من حبس در قفس خودساخته‌ی تنهایی‌هایم،‌ به تاریکی بی‌پایان زندگی‌ام خیره خواهم شد.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
~~~~

درد و درد!‌
آینه انعکاس دردی بی‌درمان را نشان می‌دهد که در ظاهرم نمایان نیست،‌ بلکه در باطنیت من مکتوم مانده است.‌ چیزی ورای باورم است،‌ آن که باور کنم تبدیل به تنهایی شده‌ام.‌ تبدیل به کسی که دیگران را فراری می‌دهد،‌ بی آن که مقصر اصلی باشد؛ تنهایی سیاهی‌اش را بر تفکراتم فریاد می‌زند:‌
-‌ پس مقصر کیست؟!‌
ذهنم درد می‌گیرد و...‌ کسی نمی‌دانست!
کسی نمی‌دانست!‌ نه من،‌ نه او و شاید خدا چیزی بداند و در مسیر تاریکی جلویم هیچی نشان نمی‌دهد.‌ اما شاید همان چیزی که فکر میکنم نشانم نمی‌دهد...‌ همان تاریکی جاده است.‌ تاریکی که عجین شده در همتایی حصار تنهایی‌ام،‌ تاریکی که در تار و پود سرنوشتم ردی زجرآور باقی گذاشته.‌
شاید من تمام این مدت،‌ احساسی را درون خود پرورش می‌دادم که...‌ خود من است.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
~~~~

صداهایی در اطرافم پرسه می‌زند و اما من با تنهایی‌‌هایم در حال قدم زدن هستم.‌ بین چمنزاری سیاه و چرکین که از دلم نشأت می‌گرفت.‌
دیگر با دیدن دو حفره سیاه همچون چاه تنهایی،‌ دلم با گیاه خاردار هراس،‌‌ زخمی و خونین نمی‌گشت.‌ با حس کردن تنهایی در اطرافم،‌ حس مردن و طرد شدن را نمی‌کردم.‌ اصلاً...‌ احساسی را حس نمی‌کردم.
تبدیل به بی‌تفاوت‌ترین آدم شده بودم که با اتفاقات بی‌تفاوت اطرافش، تنها نگاه می‌کرد.‌ مانند تنهایی که مرا در آغوشش می‌گرفت و دیگر هیچی احساس نمی‌کردم. همچون تنهایی که با من غذایی با نام درد و رنج می‌خورد و من اما دیگر حسی نداشتم.‌
صدای شکستن در اطرافم می‌پیچد و دست من از تنهایی جدا می‌شود.‌
چشمانم مادری را می‌بیند که لیوان شیشه‌ای مورد علاقه‌ام را شکسته است.‌‌ تنها نگاهش می‌کنم و چرا نمی‌توانستم معنای معذرت‌خواهی او را درک کنم؟
انگار... مدت‌ها بود که من با این کلمات فاصله داشتم.‌ دست تنهایی را دوباره گرفتم،‌ و به سمت پناهگاه مخروبه‌ای اتاقم،‌ پناه بردم.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
~~~~

چشمانم رو به بارانی تمام نشدنی می‌رود و اما،‌ لبخند روی لبانم می‌تواند هر مخاطبی را گول بزند.‌ بار دیگر نشان می‌دهم که تنها نیستم،‌ خودم را داری.‌ بار دیگر گوش می‌بندم بر تمسخرهای دیگران و نشان می‌دهم قوی بودن چه احساسی دارد.‌
اما... امان از شب و تنهایی‌هایی که مانند اقیانوسی از تبار مرگ،‌ خفه‌ام می‌کند.‌ سیاهی که اطرافم را فرا می‌گیرد،‌ همه‌چیز را در رنگی از بغض و درد فرو می‌برد.‌
کسی در ذهنم داد می‌زند و لبانم اما به کوچک‌ترین آوایی حتی گشوده نمی‌شود.‌ کسی خنجر را در قلبم به قیام کشتار بر می‌دارد و بسته1 می‌کند تمام روحم را؛‌ اما حتی اشک‌های بارانی در چشمانم نیز بر برهوت گونه‌هایم رحم و بخشش نمی‌کند.
دوباره صبح شده و...‌ .
چشمانم رو به بارانی مرگ‌بار می‌رود و اما...‌ این بار آرزو میکنم کسی لبخند چرکین از دروغم را بخواند.‌


1-‌ بسته در اینجا کنایه از خسته و نالان است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
~~~~

دروغ می‌گویند که آدم تنها با نگاه،‌ می‌تواند احساساتت شخص دردمند مقابلش را درک کند.‌ هیچ‌گاه اینگونه نبوده است.‌ هیچ‌گاه،‌ هیچ‌کس و در هیچ‌کجا نتوانست نگاهم را بخواند.‌ وقتی چشم‌هایم غم تنهایی را فریاد می‌زد،‌ آنها شادی دروغین لبخندم را می‌دیدند.‌ هنگامی که خواستم شادی‌هایم را شریک بشوم،‌ محکم با تابوهایی به نام "هیس،‌ الان وقتش نیست!" جلویم را گرفتند.‌
وقتی خواستم با تنهایی‌ام تنها باشم،‌ صدای قضاوت‌های دل‌شکنشان درگوش‌هایم پژواک‌وار پیچید و باعث شد طعم مرگ را،‌ احساس کنم
عجیب است این همه خونسردی که درونم وجود دارد و کاش بشود در کمال سکوت،‌ زندگی‌ای که به ما وعده شاد بودنمان در آن را داده بودند،‌ برای همیشه وداع گفت.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا