در لحظه ی گذر تو از کنارِ آدم ها
آنکه نجار است
به کارگاه اش برمی گردد
وَ بهترین صندلیِ عمرش را می سازد
آنکه بُرج ساز
طرح خانه ای را در سرش ترسیم می کند
با دیوارهایی بلند
پنجره هایی به دریچه ی پلک هایت
وَ مــن
که معمــولی تــرینِ انســـان هام
دایره ی واژگانم را به هم می ریزم
تا تکه هایی از جهانِ زیبایی ات را
پیدا کنم
وَ کنار هم بگذارم.