هر روز صبح با عصبانیت بیدار میشد و دلش میخواست بمیرد. با اینهمه کمی برنج آب میکرد و همان گوشه کنار، جلوی کابینت، چای و بيسکوئيتی میخورد و همزمان به گلهای پشت پنجره آب میپاشید. چای که از گلویش پایین میرفت، قطرههای آب که از روی برگها شُره میکرد، زندگی دوباره زیر دندانهایش مزه میکرد.
تا شب که به رختخواب برگردد، بارها دلش میخواست بمیرد و بارها با جنونی زایدالوصف، به زندگی چنگ میزد. نمیفهمید این شوق زیستن و میل به مردن از کجا میآید.
روبه روم وایساده بود و می گفت دوبار خودک*شی کرده، به حالش غبطه می خوردم، به این فکر می کردم که چی به یه آدم گذشته که دوبار از جونش گذشته، یعنی هیچی نبوده این وسط؟ هیچ امیدی، هیچ انگیزهای؟ هیچکسو نداشت که با خودش بگه بخاطر فلانی زنده بمونم؟!
می دونی چی می گم؟ باید یه نفر باشه، یه نفر باشه که وقتی از جونت سیر شدی و نمی خوای باشی، بخاطر اون ادامه بدی.
وقتی همیشه اشتباهاتشو میبخشی، به خودت میگی:" دوست داشتن مهم تره.
اما یه روز میاد که یهو بی دلیل از اون آدم فرار میکنی، یهو بی دلیل دلت میخواد تنها باشی.
میشینی فکر میکنی که چرا؟!
انقد فکر میکنی که یادت میاد هیچوقت ، هیچکدوم از کاراشو نبخشیدی!
فقط با دوست داشتنت اون حس بدو سر پوشونی کردی!
به خودت میای میبینی، دیگه واقعا نمیتونی، دیگه تحمل نداری دوباره آسیب ببینی، پس ایندفعه بدون خدافظی میری.
نمیدونم کجا تو کدوم جاده خودمو جا گذاشتم که الان هر آیینهای رو میگردم اونیو که میخوام نمیبینم،من تمومِ راههارو برگشتم،تمومِ جاده هایی که رفته بودم،سطر به سطر کتابایی که بزرگم کردن،سکانس سکانس فیلمایی که تکونم دادن،تو هیچکدوم نبودم!
هیچکس منو ندیده بود،هیچکس دنبالم نمیگشت!
کاش میشد آدم هروقت از دست خودش خسته شد ،خودش و یه جا جا بزاره و برای همیشه بره دنبال یه زندگی جدید مثلا خودم و مینداختم گوشه ی خیابون و میرفتم یه شهرِ خیلی دور!
پس زده شدن خیلی حس تلخیه.آدم هیچوقت فراموش نمیکنه،شاید بعد از اون آدمای زیادی بیان تو زندگیت،شاید خودش بعدا پشیمون بشه و سراغت بیاد اما هیچوقت نمیتونی فراموش کنی که یه زمانی یه نفرو خواستی و اون تو رو پس زد.