دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات نازلـی ]

میدونی! من هرچی سنم بالاتر رفت خیلی بی پرواتر از قبل حرفمو میزنم، دردمو میگم، مشکلمو میگم، فکری که ذهنمو مشغول کرده با اطرافیانی که میدونم کمتر از بقیه ممکنه نصیحتم کنن میگم، مثلا حالایی که رسیدم به این سن خیلی راحت تو گفتگوهام درمورد خوردن قرص آرامبخش حرف میزنم با اینکه هنوزم تو سال ۲۰۲۴ ی سری درموردش گارد دارن، درمورد مشکلات جسمیم حرف میزنم با اینکه تمام اطرافیانم معتقدن آدما منتظرن که ناخوش احوالی آدمارو ببینن، درمورد این که تنهایی رو به خیلی از جمع ها ترجیح میدم حرف میزنم با اینکه بدون شک خیلی از شنونده ها انگ منزوی بودن رو بهم میزنن و هنوز چیزی از ویژگی های شخصیتی و تیپ های شخصیتی نمیدونن، و و و ...
حالا میدونی کجای داستان بد میشه؟ اینکه این وسط ی نفر میخواد منو نصیحت کنه حتی از روی خیرخواهی: ) اینجا دیگه دیگه خارج از توان و تحمل منه. زن حسابی من نشستم پیش تو دردمو گفتم، تو فقط بشنو تو فقط و فقط بشنو ... بمن راهکار نده، من تو این سن و سال اگر پزشک میخواستم پیدا کنم کرده بودم، اگر دخیل میخواستم ببندم بسته بودم، نذر و نیاز اگر قرار بود جواب بده داده بود : )
چرا یاد نگرفتیم فقط گوش شنوا باشیم برای حرفای همدیگه؟ چرا همیشه ی خدا باید اظهار نظر کنیم؟


هوووووف

۷ فروردین ۴۰۳
 
آخرین ویرایش:
فردا تولدشه اما ما امشب براش کیک گرفتیم
دیروز رفتم براش ی ست تیشرت و شلوار تو خونگی گرفتم، سما کیک گرفت، ما هم ساعت هشت راه افتادیم رفتیم سمت خونشون، قبلش رفتم گل فروشی براش ی شاخه آفتابگردون دادم تزیین کرد و رفتیم خونشون.
تو راه به گفتم گلو ببینه لُپ هاش میچسبه به چشماش از ذوق: )
درو که باز کردن همین شد، گفت گلت خوشگله مثل خودت.
رو کیک شمع ۵۶ بود.
بابای من کی ۵۶ سالش شد؟ کی گذشت این ۳۲ سال کنارش که من هیچیشو نفهمیدم؟ من واقعا هیچیشو نفهمیدم... لعنت بمن. لعنت بمن.
چند سال دیگه قراره داشته باشمشون !؟ با همین فکر به سما گفتم موقع فوت کردن شمع فیلم بگیر، بهش گفتم باید آرزو کنی، در مورد آ رزوت فکر کن تا بلکه این فیلم طولانی تر بشه ...
روی گل ی کارت زدم که نوشته بود i love you dad ، دیدم نشسته داره با گوشیش از کارته عکس میگیره: ) آخ من دورت بگردم...
من چقدر احمق بودم تمام این سی سال که دور بودم ازت. من چقدر وقتم کمه برای بودن کنار تو، کنار مامان، این روزگار چه ها که با ما نکرد ...



دوم اردیبهشت ۱۴۰۳
#گل بوته
#تولد
#خونه جدید
#ذوق ذوق ذوق
#نگرانی نگرانی
 
آخرین ویرایش:
ی کلیپ تو اینستا دیدم، شاید شما هم دیده باشید یه دختر خیلی نازی هست که میگه من آدم دعوتی هستم، نگو تو که صاحب خونه ای، تو که نیاز به دعوت نداری، تو که قدمت رو چشم ماست، تو هر وقت دلت خواست بیا و ... من آدم دعوتی هستم.
منم دقیقا همون آدم دعوتیه هستم.
من بدون دعوت جایی نمیرم مگر خونه ی کسی که نسبت بهش احساس نزدیکی کنم، اما همون نفر هم اگر مهمونی گرفته باشه، تو مهمونیش نمیرم بدون دعوت، اخلاقه دیگه، اخلاق منم اینه.
حالا چی شد که رسیدیم به این بحث دیروز سما زنگ زد بمن که فردا شب مامانی مارو دعوت کرده رستوران، گفتم اوکی.
گذشت، تا نیم ساعت پیش، مامانم پیام داده که شام رستوران مرواریده، زنگ زدم میگم مگه ما هم هستیم!؟ میگه مگه بهت دیروز نگفتم،میگم نه!
میگه گفتم، یادت رفته حتما، میگم نه.
میگه مامان زنگ زده گفته خودت به ثمین میگی یا من زنگ بزنم، گفتم فرقی نداره، میخوای خودم میگم .
وا! خب چرا؟! چرا فرقی نداره؟ مگه من چندین سال زندگی مستقل خودمو ندارم؟ چرا نباید زنگ بزنن منو جدا دعوت کنن؟ حتی اگر طرف مقابل مادربزرگم باشه، خاله م باشه!
و به این فکر میکنم که اگر من این رفتار رو در قبال خودشون نشون میدادم چه واکنشی میگرفتم.
کل وجودم دلم میخواست در اعتراض به این رفتار نرم. اما هنوز جرعت اینکه بخوام به این صراحت دلخوریم رو به آدما نشون بدم پیدا نکردم : )


۴ اردیبهشت ۰۳
 
آخرین ویرایش:
امروز برای دومین بار توی زندگیم رفتم خرگوش خریدم با این تفاوت که اینبار با همسرم و دوتا گرفتیم با قفسشون و غذا و شیشه ی آب و ظرف غذا و ...
و به حدی هر دو ذوق داشتیم و همسرم بیشتر که واقعا برام جالب بود
با اینکه فردا ظهر مهمون داریم،از عصر که سما اومده خونمون و هر سه تایی داریم دورشون میچرخیم، یکیشون دوماهشه و خنگِ به تمام معناست ❤️ و مدام میخواد بخوابه و طرز خوابیدنش خدااااااست ، مثل آدمیزاد روبالا میخوابه! آخه پدرسوخته این چه طرز خوابیدنه: )))))
الانم که بهشون یاد دادیم جای شیشه ی آبشون کجاست و وقتی برای بار دوم خودشون اومدن آب خوردن کلی قربون صدق شون رفتم : )))
خلاصه که سن هممون روی هم نزدیک به یک قرن میشه و دلمون خوشه به دوتا خرگوش دوماهه و سه ماهه : )))
حس میکنم وقتشه مامان بابا بشیم : دی

ولی چه آرامشی میدن به آدم این موجودات بی زبون ...
اسم یکیشون رو گذاشتیم کَره : ) بس که نرمه پدر صلواتی و خوش رنگ ، برادرشم مرباست :دی‌

پ.ن هرگز خرگوش سفید نگیرید : )))


۳
۳
۰۳
من مادر شدم:دی
 
آخرین ویرایش:
امروز آخرین امتحان بچه ها بود و رسماً از فردا وارد تابستون میشم.
تابستون برای من با صدای فرهاد و نامجو و ویگن برابره، تداعی کننده ی روزای شاید خوبی که هیچوقت نرسیدن، خنکای باد کولر و پنکه، خونه ی مامان بزرگم، جیک تو جیک بودن با دوتا عمه آخری هام، شبا از ترس سوسک های خونشون تا دم دمآی صبح بیدار موندنا و به ترک دیوار هم خندیدنا.یادمه هر شبی که اونجا میموندم با کارت ملی مامان بزرگم میرفتیم کلوپی نزدیک خونشون و فیلم هندی میگرفتیم، کراش اونموقع ها سلمان خان بود و شاهرخ خان، مهم نبود مضمون فیلم چیه فقط این دوتا باید بازیگرش میبودن، سر راه نیم کیلو هم تخمه آفتابگردون میگرفتیم بعد عیش و نوش : )، بعد از خوردن اون همه تخمه نصف فنجون آبلیمو میخوردیم که جوش نزنیم به خیال خودمون، صبح هم با ی جوش گنده سر دماغمون بیدار میشدیم. بعضی شبا هم سرگرم میشدیم با فال گرفتن، فال ورق و تاروت و فال های چرت و پرت، ی دفتر ۴۰ برگ داشتیم پر از فال .. من واقعا حس خوشبختی میکنم که خوشی های اون دوره رو تجربه کردم و چقدر دلتنگ اون روزام.
الان اون خونه هست، در حال خراب شدن، خالی از وسیله، گچ دیوارا ریخته، دیوارا همه تَبله کرده و نم گرفته، بابابزرگم نیست، مامان بزرگم ۷ ساله آپارتمان نشین شده و خونه ش دیگه شبیه خونه ی مامان بزرگآ نیست، هنوزم باغچه ی اون خونه سبزه، هنوز شمعدونیا سرحالن، ما هم تموم دلخوشیمونو جا گذاشتیم بین همون ترک و تبله ی دیوارا.




+بعد از سالها باشگاه ثبت نام کردم و فردا جلسه ی اوله، امیدوارم همونطور که حسم میگه متفاوت و مفید باشه این تابستون برام.

+ عصری خرگوشا رو بردم دامپزشکی،هردو یه واکسن انگل گرفتن، مربا دوتا آمپول دیگه .
بحدی ترسیده بودن، دلم کباب شد براشون،دکتر گفت تشویقی بهشون سیب رنده شده و جعفری بده: ) اومدیم خونه غذاشونو آماده کردم اما کرده بشدت ترسیده بود و بیحال بود. فقط بغلش کردم... یک ربع تو بغلم موند تا آرومتر شد، ذهنم رفت سمت اینکه ی مادر چی میکشه تا بچه بزرگ بشه. و ی حس جالبی داشتم که نمیتونم بنویسم یا حتی توضیحش بدم... ‌


+ خرگوش دیدید تاحالا اینطوری دراز بکشه؟ ‌
مشاهده فایل‌پیوست 296850


+ اینایی که سگ یا گربه دارن و مدام تو بغلشونه و این ارتباطه بیشتره، از نظر عاطفی چقدر وابستگی ایجاد میشه !

+ امروز جشن فارغ التحصیلی بچه ها بود، با همه تکی عکس گرفتم و ب*غل و خداحافظی و ... چنتا حرف از چنتا مادر شنیدم که تونستم با وجدان راحت پرونده ی امسال رو هم ببندم... ‌

اینم از امروز ما
۱۲
۰۳
۰۳
 
آخرین ویرایش:
فکر کنم من ۱۱سالم بود که خونه هارو فروختن برای شرکت، بعد از ۲۱ سال بالاخره خونه خریدن، اینکه چشماشون میخنده قشنگه ... اینکه دیگه خیالشون،خیالم راحت شد قشنگه، اینکه دیگه شبا راحت بدون فکر صاحبخونه و ... سرشونو رو بالش میزارن هم قشنگه‌، کلا قشنگه... اون ذوقشون از همه قشنگتره.

اینکه آدما کاری رو که اصلا ازشون انتظار نمیره و بهشون نمیاد رو انجام میدن، آدمو قلقلک میده از نوع چندشش ولی نمیدونم چرا اینبار اصلا بعید نبود برام و چندش اور هم نبود.

بابام میگه حالا که شروع کردید خرید دیگه ندید به دَمِش، میگم واسه شماست بمن چه! میگه پس چرا اینجایی! چون من بی نهایت از خرید کردن لذت میبرم حتی اگر برای بقیه باشه.
دوتا شغل میتونست برای من بهتر از شغل فعلیم باشه، یکی مسئول خرید آدمای پولدار بودن یکی طراح داخلی، اولی که تو ایران مد نیست، دومی رو شاید استارت بزنم، تا پیر نشدم باز برم دانشگاهو ...


امروز داشتم به این فکر میکردم که شروع کنم دوباره یه کتاب بنویسم، کتاب کمک درسی، اما چاپ نکنم فقط مجوز بگیرم براش، کتاب الکترونیکی، نمیدونم شدنی هست یا نه! ‌شابک بخوره فقط‌ کافیه برام.

زنگ زدن دعوت کردن برای جشن به دنیا اومدن بچه شون. فکر اینکه بعد از ۶ سال حدودا ببینمشون، آدمایی که تو پچ پچ هاشون فقط غیبت هست و تمسخر واقعا برام قابل تحمل نیست، من ترجیح میدم قطع کنم این صله رحم رو حتی اگر انگ اجتماعی نبودن بخورم یا بدترش منزوی و ... حرفایی که قبلا از همین آدما شنیدم. ‌

باز تابستون شد و ساعت خواب من گند خورد توش!


الان دیدم تو گروه بخشنامه ها معاونمون ی بخشنامه فرستاده برای تدریس به دانش آموزان جا مانده از تحصیل، تدریس رایگان، اینم تجربه کنیم. درخواست دادم.

همینا دیگه
۳ تیر ۱۴۰۳
 
آخرین ویرایش:
امروز از شدت خشم و عصبانیت چشمام قرمز شده بود : ) اینکه سعی میکنم تو این حالت بیتفاوت نشون بدم خودمو (ناخودآگاه) حالمو بدتر میکنه.
هرچی زنگ میزدم ج نمیداد، اما نگران هم نشدم، میشناختم دیگه اخلاقشو، هر وقت که بحثی پیش میومد همین میشد، ساعت ۷ بود که دیدیم درو هم باز نمیکنه، اینکه چطور رانندگی کردم که خودمو برسونم خونشون بماند، رفتیم بالا درو باز کردیم میبینیم خوابه : ) بعد میگم گوشیتو چرا جواب نمیدی،میگه نمیخواستم با کسی حرف بزنم! نز آقا جون نزن، حداقل این لعنتی رو بردار بگو همینو که گم شید نمیخوام حرف بزنم.
بعد میگه فکر کنم سکته کردم: ) علائمشو پرسیدیم دیدیم احتمالش هست، بردیمش بیمارستان و نوار قلب و آزمایش و ... میدونستم چیزی نیست اما تا جوابش بیاد هر ثانیه به خشمم اضافه میشد، جالبه من نگران و ناراحت نبودم، من عصبانی بودم عصبانی.
سکته نبود، پنیک اتک بود.
رسوندنشون خونه، اومدم خونمون، هنوزم عصبانی ام و پر از خشم : ) خیلی وقت بود تو ذهنم ی جمله و فکر و حس معروف نیومده بود اما بازم باعث شدن که بیاد: )
چی بگم؟ بگم میسپارم به خدا؟ آره... من میسپارم به خدا.

اینم از روزیِ امروزمون .
۱۴ تیر
 
آخرین ویرایش:
امروز هم به ی خلا بزرگ تو وجودم پی بردم
ی گودالی که با هر بار که این کارو میکنن گودالِ عمیق تر میشه
ی چاله بود شاید اما الان شده ی چاه: )
روز به روز دارم سردتر میشم، یخ تر، انگار بین من و اونا ی دیواره که دقیقا با ی ردیف آجر شروع شد و الان رسیده به سرمون، شاید فقط چشمای همو میبینیم دیگه.
خیلی ادای آدم قوی هارو درمیارم، میگم تراپی کمکم کردکه انتظارم ازتون صفر بشه اما شب که تنهام، خودمم و خودمم، قبل از خواب میبینم نه، هنوزم جا هست برای دلخوری، برای انتظار، برای احساس تنهایی کردن : )
انگار همه ی آدما تو داشتن یا نداشتن حس تنهایی ما سهم دارن، چه نزدیک چه دور.
نمیتونم بگم همسرم هست برام کافیه، نه! شاید الان نیاز دارم بهشون که حس تنهایی نکنم اما خب چه کنم که از قضای روزگار اینا خودخواه ترینن...‌



خدا اینبار ی لطفی بهم کرد، مصادف شد با شروع محرم، من تنهاییمو با امام حسین پر میکنم، حواسم پرت میشه با هر نوحه ای که گوش میدم، صبورتر میشم تا بگذره ...


سری قبل اسفندماه بود، تو یادمه صحنه ش حرفاش، تو ماشین نشسته بودم دم مدرسه، بارون میومد نشستم که گوش بدم، دیر رسیدم به کلاس اما آخرش ناسزا شنیدم. کل اون روز سر کلاس حالم بد بود... حواسپرتی هم نداشتم، زمستون هم بود، آفتاب نبود، ابر بود و بارون و افسردگی.

تفاوت من با آدم دوسال پیش تو این موقعیتا دو چیزه، یک کشیدم کنار تا جایی که بشه، دو آگاهم که دارن چی بسرمون میارن. و دیگه برام بت نیستن و من محکوم به قربانی بودن. مثل کبکی که سرشو از برف بیرون آورده.

تا ببینیم فردا چه روزیه.
۱۵ تیر
روز گند.
 
آخرین ویرایش:
دو سه روزه پر از خشمم، خشمی که چندین ماه انگار که سرکوبش میکردم، نمیدونم... در هر حال قبل از این چند روز اخیر خبری ازش نبود.
از ... م خشمگینم، بشدت.
تاحالا فکر میکردم نیازی بهشون ندارم اما حالا میبینم که چقدر نیاز داشتم و دارم و چقدر اونا این حس رو نمیبینن : ) و برای اینکه کم نیارم تو صورتشون میگم که انتظاراتم ازتون صفره و هرگز ازتون دلخور نمیشم بابت کم لطفی هاتون...
دیگه توان درگیر شدن باهاشون رو ندارم، انرژی بحث کردن ندارم، خسته م عجیب.
میدونی تفاوت این خستگی با قبلیا چیه؟ اینکه من دیگه زندگیمو به امون خدا وا نمیگذارم، تفریح و رفت و آمدمو دارم، باشگاه میرم، عبادتم سرجاش‌هست،کارای اینجارو انجام میدم اما در کنار اینا همه چینیِ وجودم بندبند شده از خستگی.

دلم آرامش ی هفته پیشمو میخواد ...

۲۴ تیر ۱۴۰۳
 
امروز ۲۸ تیر ۱۴۰۳ من متوجه شدم که تو هستی،ما متوجه شدیم که تو هستی🫀
[۱۶:۰۰]
شاید هنوز باورم نمیشه، هنوز حس غریبی دارم، پر از نگرانی و استرسم، پر از ناباوری اما اینا هیچکدوم از حضورت کم نمیکنه.
تو نتیجه ی دعاهای منی تو دهه اول محرم
تورو امام حسین بمن داده🩸
نمیدونم چی بنویسم، نمیدونم چی بگم اما می‌دونم که باید شکر کنم خدارو بابت اومدنت.
با این اتفاق تصمیم گرفتم باز تو وبلاگ بنویسم، این سری برای تو، برای بعدها، از حسم، از حس اطرافیان، از اتفاقاتی که نیفته.
تو قراره بشی قوت قلمم.

همین : )
 
عقب
بالا پایین