دیروز نوبت دکتر داشتم
رفتیم و راه برگشت هم هوا خوب بود و هم اینکه خرید داشتم و هم اینکه ده ها نفر گفته بودن و تشخیص داده بودن ک فعالیتم کمه و باید پیاده روی کنم و من با علم به اینکه اینکار باعث درد میشه برام، انجامش دادم و بعد از حدودا ۱ ساعت تو مطب نشستن و یک ساعت پیاده روی حس میکردم کمرم داره میشکنه و شکمم درد میکنه.
اسنپ گرفتیم برگردیم خونه، تا اسنپ راه افتاد، تلفنم زنگ خورد که حال... بده و من تاحالا اینطوری ندیدمش، اوردمش بیرون تا کارمو انجام بدم گفته میرم پیاده روی و میترسم بلایی سرش بیاد چون تعادل نداره و...
از ماشین پیاده شدیم بعد از چند دقیقه و زنگ زدم ک من فلان جام و بیا پیش من، تموم اون راهو با اون درد برگشتم،رسیدیم بهم، حالش خوب نبود، واقعا تعادل نداشت، مثل تلو تلو خوردن.
باهاش حرف میزدم انگار ی تیکه هاییش رو متوجه نمیشد... تن صداش اروم شده بود.
عصبی شده بودم اما کلا تو اینجور شرایط خیلی وقته که سعی میکنم یا شایدم ناخوداگاه میشم آدم ریلکسی که میگه درست میشه.یعنی از بیرون اطرافیان اینو میبینن.
یکم پیاده رفتیم و چندتا مغازه دیدیم و دیدم نه، اوکی نیست، ماشینو پارک کرده بودن تو خ حسابی،نشستیم تو ماشین و رفتیم سمت خونه ی ما
سر راه ی سری چیز گرفتم برای شام و رسیدیم خونه.
از پله ها اول من رفتم بالا، دو سه تا پله ک رفتم ی دفعه دیدم افتاد زمین.
بلندش کردیم باهم پله هارو رفتیم و براش آب قند با گلاب و بهارنارنج درست کردم، شامو خوردیم، من باید میرفتم برای nst، همسرم پیشش موند، رفتیم و داروهاشو گرفتیم و برگشتیم، امپولشو زد،داروهاشو خورد و خوابید، صبح ک بیدار شد حالش بهتر بود.
میدونی دلم خواست اینارو مو به مو بنویسم تا بگم من تموم این حس ترس و نگرانی توی این جملاتو حس دیدم اما حس نکردم.
حسم فقط مسئولیت بود، که باید بمونه پیشم تا بهتر بشه، باید کاری کنم که روحیه بگیره تو این مدت ک پیشمه، باید بهش خوش بگذره.
همین.
اما قبلا پر میشدم از حس خشم،تنفر،ترحم،عذاب وجدان و احساس گناه و سرزنش.
این اگر آگاهی نیست پس چیه؟
+ لعنت به آدما که میشینن و از دور تز میدن و با حرفاشون بهت عذاب وجدان میدن ک تو داری کم میزاری
من دیروز پیاده روی کردم اما دیشب از شدت درد تا خود الان بیدارم و حتی ممکن بود اتفاق بدی بیفته.
پس خواهشا دهن مبارکتون رو ببندید و برای زندگی بقیه نسخه نپیچید
[ حتی شما خانواده ی عزیز ] : )
۳
اسفند
۰۴
رفتیم و راه برگشت هم هوا خوب بود و هم اینکه خرید داشتم و هم اینکه ده ها نفر گفته بودن و تشخیص داده بودن ک فعالیتم کمه و باید پیاده روی کنم و من با علم به اینکه اینکار باعث درد میشه برام، انجامش دادم و بعد از حدودا ۱ ساعت تو مطب نشستن و یک ساعت پیاده روی حس میکردم کمرم داره میشکنه و شکمم درد میکنه.
اسنپ گرفتیم برگردیم خونه، تا اسنپ راه افتاد، تلفنم زنگ خورد که حال... بده و من تاحالا اینطوری ندیدمش، اوردمش بیرون تا کارمو انجام بدم گفته میرم پیاده روی و میترسم بلایی سرش بیاد چون تعادل نداره و...
از ماشین پیاده شدیم بعد از چند دقیقه و زنگ زدم ک من فلان جام و بیا پیش من، تموم اون راهو با اون درد برگشتم،رسیدیم بهم، حالش خوب نبود، واقعا تعادل نداشت، مثل تلو تلو خوردن.
باهاش حرف میزدم انگار ی تیکه هاییش رو متوجه نمیشد... تن صداش اروم شده بود.
عصبی شده بودم اما کلا تو اینجور شرایط خیلی وقته که سعی میکنم یا شایدم ناخوداگاه میشم آدم ریلکسی که میگه درست میشه.یعنی از بیرون اطرافیان اینو میبینن.
یکم پیاده رفتیم و چندتا مغازه دیدیم و دیدم نه، اوکی نیست، ماشینو پارک کرده بودن تو خ حسابی،نشستیم تو ماشین و رفتیم سمت خونه ی ما
سر راه ی سری چیز گرفتم برای شام و رسیدیم خونه.
از پله ها اول من رفتم بالا، دو سه تا پله ک رفتم ی دفعه دیدم افتاد زمین.
بلندش کردیم باهم پله هارو رفتیم و براش آب قند با گلاب و بهارنارنج درست کردم، شامو خوردیم، من باید میرفتم برای nst، همسرم پیشش موند، رفتیم و داروهاشو گرفتیم و برگشتیم، امپولشو زد،داروهاشو خورد و خوابید، صبح ک بیدار شد حالش بهتر بود.
میدونی دلم خواست اینارو مو به مو بنویسم تا بگم من تموم این حس ترس و نگرانی توی این جملاتو حس دیدم اما حس نکردم.
حسم فقط مسئولیت بود، که باید بمونه پیشم تا بهتر بشه، باید کاری کنم که روحیه بگیره تو این مدت ک پیشمه، باید بهش خوش بگذره.
همین.
اما قبلا پر میشدم از حس خشم،تنفر،ترحم،عذاب وجدان و احساس گناه و سرزنش.
این اگر آگاهی نیست پس چیه؟
+ لعنت به آدما که میشینن و از دور تز میدن و با حرفاشون بهت عذاب وجدان میدن ک تو داری کم میزاری
من دیروز پیاده روی کردم اما دیشب از شدت درد تا خود الان بیدارم و حتی ممکن بود اتفاق بدی بیفته.
پس خواهشا دهن مبارکتون رو ببندید و برای زندگی بقیه نسخه نپیچید
[ حتی شما خانواده ی عزیز ] : )
۳
اسفند
۰۴