|✖ ضـَـرَبــانِ مَعکـــ♥ـــوس✖|

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
با از دست دادن تو، دیگر هیچ چیز شیرین نیست، جان شیرینم. زندگی شبیه به جهنمی شده است که هر آن قدر هم در آن با شجاعت پیش بروم، از گلستان خبری نخواهد بود. تمام گل‌ها با تو رفتند و بیابانی برای من باقی ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌دانم یک قدم جلوتر، اندوه به شکلی بدمنظر و زشت به انتظارم ایستاده است، اما راهی برای بازگشت به عقب ندارم و باید همین راه معیوب و سراسر بیچارگی را پیش بروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو مرا ویران کرده و به شکل امروزی‌ام درآورده‌ای، اما باکی نیست؛ تندیس تو را هر آن قدر هم که زشت و ویرانه باشد، هنوز دوست دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تمام شده‌ام، نمی‌بینی؟ این چیزی که خش خش کرده و روی برگ‌های خشکیده راه می‌رود، تنها جسم من است و هیچ نشانی از منه من در آن نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چرا خداوند اجازه می‌دهد بشر تا این اندازه به نوع خود وابسته باشد، وقتی بیشتر رسم بی ‌وفایی را آموخته است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلم شکسته است و درد و اندوهم را هیچکس نمی‌داند. این لحظات داغ و ناگوار را روی کاغذ می‌آورم، شاید کاغذ کمی با بیشتر با دلم راه بیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خداحافظی تلخی بود، اما تک تک لحظات پس از آن بارها و بارها تلخی بیشتری را با خود گره زده و همراه داشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سنگ هم اگر بود پس از این همه اندوه جایی ترک می‌خورد، اما گویی خداوند من را برای صبوری غم ساخته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اگر روزگار می‌خواست می توانست سرنوشت من را به شکل دیگری رقم بزند، اما بازی عجیبی‌ست که با من و دل راه انداخته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بگذار دردهایم دیواری آجری باشند که دور تا دور وجودم را گرفته و بالا و بالاتر می‌روند. تا جایی که دیگر امکان رهایی و بیرون آمدن از آن وجود نداشته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین