من همه چیو عوض کردم
افکارم
شخصیتم
لباس پوشیدنم
زندگیم
همشو عوض کردم تا یه زندگیه جدید بسازم
یه آدم قوی بسازم
اما...
همه اینا بهانه بود واسه اینکه حسمو به تو عوض کنم
اما بازم نشد
باز به محض دیدنت شبیه همون دختر بچه چار پنج ساله ای میشم که بغض راهه گلوشو میبنده
مدرسه كه ميرفتيم،هربار كه دفتر مشقمون رو جا ميذاشتيم معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى"
و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم نميشه خودمونو جا بذاريم!
بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از خودمون رو جاگذاشتيم؛
توى يه كافه
توى يه خيابون
توى يه خاطره=]
نمی دانم چرا تحملِ جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگیِ فامیلی را ندارم. من آن قدر به تنهاییِ خود عادت کردهام که در هر حالتِ دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می کنم. تا دور هستم دلم می خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می شوم می بینم اصلاً استعدادش را ندارم!