چالش چالش اعتراف (اعتراف نامه)

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع لاله_س
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    اعتراف
اعتراف می‌کنم، موقع خوندن درس کلا عوض میشم. اونقدری که اعضای خونواده نمی‌تونن از کنارم رد شن و بهم کاری بگن....( تمرکز پیدا نمی‌کنم.)

اعتراف می‌کنم موقع خواب حدود ۲ دقیقه به سقف خیره می‌شم و میرم تو فکر..
(فکر راجع به اشتباهاتم..) بعد یه دیوونه به خودم میگم و با شب بخیر گفتن میخوابم..

?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اعتراف می‌کنم، موقع عصبانیت همه از من فراری میشن... (حق دارن. من خودم میخوام از دست خودم فرار کنم!)
اعتراف می‌کنم یه بار ماکارانی درست کردم... چشمتون روز بد نبینه. کاملا خمیر شده بود و بی‌نمک بود... بعد از اون روز فهمیدم، نه علاقه‌ای به آشپزی دارم و نه استعدادی!(البته با تلاش فراوان ماکارانی رو یاد گرفتم)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اعتراف میکنم آدمیم که صبرش زیاده ولی اگر عصبی بشه همه باید دنبال سنگر بگردن.
اعتراف میکنم از کاشته شدن و منتظر یکی موندن به مدت طولانی خیلی بدم میاد.
اعتراف میکنم از دست پخت بابام متنفرم و حاضر نیستم هیچوقت ل*ب بزنم ?
اعتراف میکنم من یه ديوونه ام که شخصیت رمان هاش مدام تو ذهنش باهاش حرف میزنن حتی باهاش لج میکنن و حتی گاهی کارایی که اونا میگن رو واقعا انجام میدم!
اعتراف میکنم عاشق حرص دادن این بشر @Ihan هستم و گاهی نقشه های شومی رو روش اجرا میکنم???? منو بخاطر تموم بلاهایی که سرت آوردم ببخش ???
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اعتراف میکنم وقتی یه مدت از قصد ناپدید میشم و بقیه نگرانم میشن، سادیسم وار لذت میبرم.
اعتراف می‌کنم کل یه تابستونو به جای درس خوندن، هر روز سه ساعت تو اتاق تو نت می چرخیدم‌
اعتراف می‌کنم وقتی بچه بودن از مغز وسط کیک‌ها خوشم نمیومد و از پنجره پرتش می‌کردم بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اعتراف میکنم من همیشه سیب زمینی بیشتر میخوردم
قضیه: هروقت مدرسه قیمه میداد بغلشم سیب زمینی بود و همیشه سر اون سیب زمین های باریک و مریض ک مزه هیچی نمیداد دعوا بود
ب شخصه علاوه بر اینکه تو دعواها شرکت میکردم... بلکه اخر سرم از رو میز معلما ب طور نامحسوس سیب برمیداشتم و الان خیلی احساس گناه میکنم =(
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اعتراف میکنم بچه که بودم ، این کارتون تام و جری رو میدیدم ، ی سری حرکاتش منو ب فکر میبرد.. مثلن سر تام میخورد ب ماهیتابه‌ای یا دیواری ، دور سرش ستاره یا آلبالو گیلاس و یا پرنده میچرخید.. هیچی دیه آقا منم سرمو کوبیدم ب دیوار ببینم برا منم اینجوری میشه یا ن! ولی نشد :(?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
اعتراف میکنم با دوستم ندا رفته بودیم باشگاه ...
بعد گوشیم رو داده بودم دستِ ندا برام نگه داره .اونم گوشی رو داده بود به من ،منم یادم رفت کجا گذاشتمش !

گفتم گوشیم گم شده .
اهنگ باشگاه رو قطع کردن .
همه کیف هاشون رو ریختن پایین خالی کردن کیف هاشونو
کلِ یه باشگاه ایستگاه بودن ...
هرچقدر توی کیفم گشتم نبود .
دوستم ندا رفت دوباره کیفمُ گشت گوشیم تو جیب پشتیه بود .
ندا می‌گفت نگو نگو پیدا شده تو کیفت بوده ابرومون می‌ره ‌..
از همون گوشه باشگاه رو ترک کردیم .
 
آخرین ویرایش:
اعتراف میکنم وقتی جلوی بابام درس میخونم گوشیم رو میزارم بین برگه‌ها و درس نمیخونم.
اعتراف میکنم تا دو سالِ پیش هرموقع خونه تنها بودم به خودم میگفتم خب اگه چیزی شد تلویزیون رو روشن میکنم که تنها نباشم.
اعتراف میکنم توی کلاس خیاطی من بودم که با کاربن قرمز روی میز رو رنگی کردم اما چیزی نگفتم.
اعتراف میکنم سه سال پیش که رفته بودم اردو دو ساعت توی دستشویی مونده بودم و بقیه فکر کردن گم شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
اعتراف میکنم وقتی تنهام، چراغ های جاهایی از خونه که تاریکه رو روشن میکردم تا نترسم=|
اعتراف میکنم وقتی مامانم رفت وردنه خرید خیلی شاد شدم! نه برای شیرینی درست کردن نه! برای اینکه اگه ی وقت دزدی اومد خونه با اون میتونم بزنمش!! ??? با ماهیتابه هم میشدا! ولی وردنه ی چیز دیگس..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
اعتراف میکنم که هیج اعترافی ندارم??
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین