مقدمه
مگی
23 دسامبر 2015
مچ دستانم میسوزند.
ساعت ها تلاش برای پاره کردن طناب هایی که دستانم را پشت سرم قفل کرده اند، گویا بی فایده مانده. طناب های لعنتی آن قدر پوستم را خراشیده که به گوشت دستم رسیده و انگار موجودی است که با دندان هایش قصد کندن دارد. مطمئنم زخم های وحشتناکی خواهم داشت.
البته این اهمیتی ندارد اگر بمیرم!
دارم سعی می کنم خودم را از این واقعیت تلخ دور کنم؛ اینکه اینجا دراز کشیدهام روی استخری از ادرار و استفراغ و دندان هایم با هر بار رد شدن از دستاندازهای جاده به هم بر میخورند بدنم از این سرمای سوزناک یخ زده.
سعی می کنم این تاریکی را نادیده بگیرم تا با این ترس که از بزرگ ترین مشکلاتم است بجنگم. ولی این را می دانم که می توانستم در دریایی از اضطراب به راحتی و تنها خفه شوم.
او این را می داند.
می داند و از آن سوء استفاده می کند. این همان کاریست که او انجام می دهد. (پرده از اسرار ترسناکت برمیدارد و آن ها را تبدیل به شمشیری زهرآلود کرده و از آن علیه تو استفاده میکند.) همان کاری که با سلین کرد.
و حالا این کار را با من میکند!
برای همین است که در یک صندوق عقب افتادهام و ریههایم در حال تقلا برای اکسیژن هستند. پیشبینی وحشی و ترسناکی در مغزم رژه میرود که آیندهام را بعد از این سواری رقم میزند!
قلبم کوبانم آمادهی انفجار است.
ماشین در یک گودال خیلی عمیق میافتد و استخوانهایم را میلرزاند.مدتهاست که در اینجا به دام افتادهام. ساعتها، روزها.
هیچ نظری ندارم. به اندازه کافی طولانی است تا هر اشتباهی را که کردهام پشت سر بگذارم!
چطور بهش اعتماد کردم؟ چطور در تور جذابیتش افتادم؟ چطور دروغهایش را باور کردم و چطور کاری کردم که به این آسانی این بلا را سرم بیاورد؟
چطور سلین کاری کرد که نزدیک شدن بهش برای این مرد آسان شود؟
قبل از اینکه به دستش کشته شود...
همان طور که من کشته خواهم شد...