من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی خبریم هر دو دنبال دلِ گمشده ای، دربدریم ما که محتاج نفس های همیم، آه! چرا از کنار تن یخ کرده ی هم می گذریم؟ ما دو کبکیم –هواخواه هم– امّا افسوس هردو پر بسته ی چنگال قضا و قدَریم آسمان، یا که قفس!؟ آه! چه فرقی دارد سر پرواز نداریم که، بی بال و پَریم
حال، دیگر من و تو، فاصله مان فرسنگ است گرچه دیوار به دیوارِ هم و "در " به "دریم "
همه ی ترسم از این بود: می آید روزی من و تو هر دو به یک شهر و ز هم بی خبریم | علی محمد محمدی |
تا تو مراد من دهی کشته مرا فــراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گــل تازه یـــاد کن از دل داغ دیدهام