دستم را به دستگیرهی فلزی در میرسانم و آن را به سمت پایین متمایل میکنم. با گشودن در کفشهایم را در میآورم و پایم را داخل میگذارم.
بوی تعفن چیزی به مشامم میخورد، دود همهجا را در بر گرفته و صدای قهقهههایی را که منشأ آن مشخص نیست از روبهرویم میشنوم.
جاخورده قدمی به عقب بر میدارم و دوباره از چهارچوب خارج میشوم. صدای پیچش قهقههها در خانه حال من را دگرگون میکند. از صحنهی روبهرویم چیزی قلبم را میآزارد؛ انگار یکی مشت خودش را در قلبم فرو کرده و با نیشخند من را مینگرد.
چیز واضحی معلوم نیست؛ همهچیز در تاریکی غوطهور شده. دستم را به پریز برق میرسانم و ثانیهای بعد برقها روشن میشوند و تصاویر واضحتر!
هیچکَس در حال خودش نیست. هرکَس در گوشهای وِلو شده و بیاختیار میخندند. نمیتوانم خودم را کنترل کنم، در را محکم به هم میکوبم تا صدایم بیرون نرود:
- اینجا چهخبره؟!
صدای فریادم میان همهمههایشان میچرخد. بیخیال، طوری که انگار عصبانیتم برایشان اهمیتی ندارد، باز هم میخندند. نگاهم را میچرخانم و بیدرنگ به دنبال البرز میگردم. چهارزانو نشسته، لپتاپش را روی پایش قرار داده و طوری با تمرکز آن را نگاه میکند که انگار وسط پروژهای سری است.
من فقط دو ماه نبودهام، چه بلایی سرشان آمده؟! چشم من را از خودشان دور دیدهاند. با نگاه عصبیام بیشتر روی البرز زوم میکنم و هَوار میکشم:
- البرز اصلاً حواست به این سه نفر هست؟!
با فریادم و خطاب اسمش از جانبم تازه به خودش میآید. کمر صاف میکند و با دیدنم چشمهایش گرد میشود:
- طاهر!
تازه همهچیز در سکوت فرو میرود. جریان دودها و بوی آزار دهندهاش تا ریههایم میروند و من را به سرفه میاندازند. لابهلای سرفههایم ناراضی میگویم:
- چه وضعشه درست کردید؟
امّا بیتوجّه به حرفم لپتاپش را کنار میگذارد و از جایش بلند میشود. همانطور که سرفه میکنم او را میبینم که به من نزدیک میشود و من را محکم در آغو*ش میفشارد:
- دلم تنگ شده بود برات پسر.
فریاد سعید را میشنوم که تازه از اتاق بیرون آمده است:
- داداشم طاهر! چه طوری تو؟!
قبل از اینکه بتوانم جواب این دو را بدهم، فربد کام محکمی از سیگارش میگیرد و برای آزار دادنم میگوید:
- اَه باز این اومد.
تمام گندکاریهایشان را برای ثانیهای به فراموشی میسپارم و با لبخند میگویم:
- دل منم براتون تنگ شده بود.
و تازه یادم میآید که باید هنوز جدی باشم، پس اخم در هم میکشم:
- زود پاشید بساطتون رو جمع کنید تا همشون رو ننداختم دور.
باید به حرف دوست بزرگترشان گوش بدهند، مگر نه؟! ولی بر خلاف تصوّرم سعید ضربهای به پشتم میزند:
- چه قلدر شدی تو، نیموجبی!
میخندد و موهایم را به هم میریزد و قبل از اینکه آتش درونم شعله بکشد میگوید:
- تو برو لباسهات و عوض کن، اینها با من.
نفس کلافهای میکشم و ل*ب میزنم:
- چه اوضاعی درست کردید.
البرز میخندد و دستش را لای موهای فِرش فرو میکند. چمدان مشکیام را که بیرون از در بود داخل میآورم و راهروی کوچک جلوی آشپزخانه را طی میکنم تا به اتاق برسم.