داستانِ اول « زوال »
سالهاست که رنگی بر این دنیا نمیبینم. خورشید میسوزد. خاطراتم همپای او، خاکستر میشوند و بر زندگیام میبارند. زندگی خاکستری... زندگی که رنگ بر جانش نمینشیند!
اطرافم حلقه زدهاند و قلبم زیر احساس غربت، سنگینی میکند.
« قصه برامون بگو، مامان بزرگ! قصه! »
آن کودکان بیصبر را با نگاه بیمفهومم مواجه میکنم. قصه بگویم؟ از منِ بیقصه، چه قصهای میخواهند؟ شیرین و فرهاد را؟ اما از آن داستان جاودان، تنها جوانمردی فراهاد را به خاطر دارم و بس...
میخواهم با نگاهم صحبت کنم و بگویم که هیچ یک از شما را نمیشناسم؛ اما دلم شکستن دلهایشان را نمیخواهد. دست بیقوتم را روی موهای دخترکی میگذارم و اندکی نوازشش میکنم... حس زیباییست وقتی که لبخند میزند و لبخندش پس از مدتها در ذهنم، رعد و برقی به پا میکند.
به خاطر میآورم؛ صدای گریههایش را هنگام به دنیا آمدنش... هنگامی که برای اولین بار مرا مادربزرگ خطاب کرد و لحظهای که با چشمان لبریز از هیجان، به لبانم چشم میدوخت تا ادامهی قصه را بشنود!
من قدرِ آن لحظات را نمیدانستم. روزگاری دهان به دعا میگشودم که خدایا، میخواهم از شرِ این زندگی خلاص شوم! میخواهم آدمی باشم با ذهنی آسوده، تنها و بیکس که دردِ دیگران کمتر کامم را تلخ نکند! میخواهم دنیایم پاک شود از آدمها، از فکر و خیال، از ذهنِ مغشوش! میخواهم تنها باشم و مرا از این زندگی پر جنب و جوش خلاص کن و برهان!
خدا چیزی را که خواستم، به من داد! نمیدانستم که با رسیدن به آرزویم، زندگیام چنین و گُنگ و مبهم خواهد شد!
یادآوری خاطرات چه زیباست، اما حیف که لحظاتی دیگر از ذهنم پر میکشند و من میمانم و سردرگمی!
پلکهایم را روی هم میخوابانم. به ناگاه تاریکی پشت چشمانم از بین میرود و خود را بالای پلی شیشهای برفراز آسمان میبینم. غمی سنگین دلم را پر میکند و نگاهم به خاکستر خاطراتم که پل را فرا گرفته است، میافتد. از طبیعت بیروحش اندوهگین میشوم؛ قاب رویا و آرزوهایم شکسته و پل نیز پایان عمرش را سپری میکند.
به پشت میچرخم. آنگاه نگاهم روی ل*بهای خندانی میایستد که آن سوی پل ایستادهاند. چهرهی دخترم، پسرم، نوههایم، همسر مرحومم، خاطراتم، پدر و مادرم که دست در دست یکدیگر نهادهاند و همه و همه... !
همه را میبینم. چشمان کمبینایم از اشک پر میشوند و میخواهم به سویشان بروم، اما متوجه میشوم که پل شکسته است.
پُل شکسته و میان من و آنها جدایی انداخته است.
این پُل را با دستان خود شکسته بودم!
با ناشُکری، با آرزوی بیجا! اگر فرصتی که هرگز داده نمیشد را بدست میآوردم، شُکرِ تلخترین لحظات را نیز به جا میآوردم! حتی شکرِ آن ثانیههایی را که چشمانم پر بود از اشک و از شدتِ غم و غصه نمیخوابیدم و عذاب میکشیدم!
میایستم و تسلیم روزگار میشوم. روزگاری که رحم ندارد و رحمی نمیکند. آنگاه تمام آن زیباییهای آنسوی پُل، مقابل چشمانم خاکستر میشوند. لبخند نوههایم اضافه میشود به غبارهای روی پُل و همینطور بقیه و بقیه!
پرپر شدنِ دختران و پسرانم را میبینم!
نیستی شدنِ پدر و مادرم را که بیشک روزی برای بودنشان دلتنگ میشوم!
از آنها روی برمیگردانم. با امیدی که حال کورسویی از آن باقی نمانده است، نجوا میکنم:
« بدانید که عاشقانه دوستتان دارم... بابت همه چیز متاسفم، حتی اگر در چشمانتان خیره شدم و ل*ب زدم که شما کی هستید، باز هم بدانید که گوشهای از قلبم با شما آشناست و بهترینها را برایتان میخواهد... خدانگهدارتان باشد...»
حال به چهرههایی خیره میشوم که نمیشناسم، دلیل لبخندهایشان را درک نمیکنم و تا لحظهای که چشم از دنیا فرو ببندم، هرگز آنان را نخواهم شناخت!
آری! زوال عقل همان دردی بود که به همراه این زندگیِ خاکستری، در پیری گریبانم را گرفت!
هیچکس مقصر نبود؛ جز من و آرزوهایم!
قدرِ زندگی را ندانستم؛ همچنین قدرِ تلخی و شیرینیهایش را!
من متاسفم... .
« پایان »