همینطور که از تپه بالا میرفتم، چشمانم پر از اشک شد. برای مادرم یا خودم و حتی آن فقیر بیخانمان گریه نمیکردم. برای همه گریه میکردم. همه جا پر از درد است و ما فقط چشمهایمان را به رویشان میبندیم. واقعیت این است که همهٔ ما وحشتزدهایم و همدیگر را میترسانیم.