این یه طوفانه و با رفتن ما تموم میشه.
- من نمیتونم همراهت بیام، باید به مردم کمک کنم.
اریک. قدم اول رو برداشت به سمت دریا، از سر ناچاری باهاش رفتم.
برگشت سمت من، دستام رو محکم گرفت! از این کارش خیلی تعجب کردم، ولی هر کاری کردم نتونستم دستم رو از دستش بیرون بیارم، با صدای بلند گفت:
- تو از سوی خدا برگذیده شدی و ماموریت را به پایان رساندی، زمان برگشتت به عمق آب فرا رسیده.
بعد توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- تو یه جهش یافته خطرناکی ان جی، برای مردم خطرناکی، تو را به اعماق دریا میفرستم، تا مردم از دستت در امان باشند، خداوندا، فرزندت را به سوی تو باز میگردانم.
اصلا از شنیدن این حرف خوشحال نشدم، باید میرفتم زیر آب! اونم برای همیشه.
زیر آب بودم و دست ها و پاهام توسط زنجیر بسته شده بود.
«یعنی زندگی من اینگونه به پایان میرسید؟!»
( پانصد سال بعد، نیویورک)
-ریو، یه نفر اینجاست! یه زن، دستگاه تنفس نداره ولی زنده است!
ریو با حالتی عصبی گفت:
- سایمون، لطفاً الان شوخی نکن، اون عمقی که تو الان هستی، ماهی هم زندگی نمیکنه.
سایمون دستی روی صورتم کشید و گفت:
- ریو دارم راست میگم! با زنجیر بسته شده، شاید هم گیر کرده باشه!
همون لحظه چشم هام رو باز کردم و با حالتی مظلومانه گفتم:
- لطفاً کمکم کن، من اینجا گیر افتادم.
سایمون با تعجب پرسید:
- تو چطوری زیر آب، بدونه دستگاه اکسیژن، هم نفس میکشی هم حرف میزنی؟!
- نمیدونم.
- ریو، سایمونم، این دختر رو باخودم برمیگردونم بالا.
سایمون دستم رو گرفت و گفت:
- خانم باید چند لحظه وایسی تا دستت رو آزاد کنم.
یکم طول کشید، ولی بالاخره آزاد شدم، ولی یه سوال دیگه؟ اسم من چیه؟! اصلا اونجا چیکار میکردم؟!
داشتم به سمت بالا شنا میکردم که فهمیدم سایمون نمیاد، برگشتم پایین و گفتم:
- بر نمیگردی بالا؟!