در حال تایپ داستان زیوش دیرینه | آوا اسدی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع آوا اسدی
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

آوا اسدی

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
44
پسندها
پسندها
55
امتیازها
امتیازها
18
سکه
12
داستان: زیوش دیرینه
نویسنده: آوا اسدی
ژانر: علمی، تخیلی
ناظر: @TWCA
خلاصه:
بهترین راه برای کمک به کسایی که دوستشون داری! تسلیم نشدنه.
تسلیم نشو تا اونا رو از خودت دلگیر نکنی، با تسلیم نشدن بهشون بفهمون که انقدر برات مهم هستن که جونتم براشون میدی.
با این کارت باعث میشی اگه روزی به کمک نیاز داشتی، اونا کمکت کنن، اونا پشتت رو خالی نکنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
124420_029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16_vwft_wzqv.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
این یه طوفانه و با رفتن ما تموم میشه.
- من نمی‌تونم همراهت بیام، باید به مردم کمک کنم.
اریک. قدم اول رو برداشت به سمت دریا، از سر ناچاری باهاش رفتم.
برگشت سمت من، دستام رو محکم گرفت! از این کارش خیلی تعجب کردم، ولی هر کاری کردم نتونستم دستم رو از دستش بیرون بیارم، با صدای بلند گفت:
- تو از سوی خدا برگذیده شدی و ماموریت را به پایان رساندی، زمان برگشتت به عمق آب فرا رسیده.
بعد توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- تو یه جهش یافته خطرنا‌کی ان جی، برای مردم خطرناکی، تو را به اعماق دریا میفرستم، تا مردم از دستت در امان باشند، خداوندا، فرزندت را به سوی تو باز میگردانم.
اصلا از شنیدن این حرف خوشحال نشدم، باید میرفتم زیر آب! اونم برای همیشه.
زیر آب بودم و دست ها و پاهام توسط زنجیر بسته شده بود.
«یعنی زندگی من اینگونه به پایان میرسید؟!»
( پانصد سال بعد، نیویورک)
-ریو، یه نفر اینجاست! یه زن، دستگاه تنفس نداره ولی زنده است!
ریو با حالتی عصبی گفت:
- سایمون، لطفاً الان شوخی نکن، اون عمقی که تو الان هستی، ماهی هم زندگی نمیکنه.
سایمون دستی روی صورتم کشید و گفت:
- ریو دارم راست میگم! با زنجیر بسته شده، شاید هم گیر کرده باشه!
همون لحظه چشم هام رو باز کردم و با حالتی مظلومانه گفتم:
- لطفاً کمکم کن، من اینجا گیر افتادم.
سایمون با تعجب پرسید:
- تو چطوری زیر آب، بدونه دستگاه اکسیژن، هم نفس میکشی هم حرف میزنی؟!
- نمیدونم.
- ریو، سایمونم، این دختر رو باخودم برمیگردونم بالا.
سایمون دستم رو گرفت و گفت:
- خانم باید چند لحظه وایسی تا دستت رو آزاد کنم.
یکم طول کشید، ولی بالاخره آزاد شدم، ولی یه سوال دیگه؟ اسم من چیه؟! اصلا اونجا چیکار میکردم؟!
داشتم به سمت بالا شنا میکردم که فهمیدم سایمون نمیاد، برگشتم پایین و گفتم:
- بر نمیگردی بالا؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین